✨از نهنگانِ حوادث چه هراسی دارم؟
من که از روز ازل ماهي بحرالنجفم...✨
#معصومانه
#عید_غدیر
@masumaneh
پناهگاه من با همه ی عالمیان فرق داره 😌
پناهگاه امن من
کنج ضریح توست ☺️
یا حضرت معصومه❤️
#معصومانه
#عید_ولایت
@masumane
🌼«لا تَخَفْ وَ لا تَحْزَنْ إِنَّا مُنَجُّوكَ».
✨ وقتی دل میلرزد و دنیا تاریک میشود، صدایی آرام میرسد:
نترس! غصه نخور... ما تو را نجات خواهیم داد.
#معصومانه
#وعده_صادق۳
@masumane
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سیوشش و نیم • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیوهفت
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
دیشب موقع خواب، فکرهای مختلفی در کلهام چرخ میخوردند. مثلا مدام از خودم میپرسیدم که دقیقا در عکاسی جنگی چه چیزی دیدهام که همیشه دوست داشتم عکاس جنگ باشم؟ هربار هم هیچ جوابی برای این سوال پیدا نمیکردم. تنها چیزی که میدانم این است که میخواهم هیچوقت هیچ جنگی نباشد که بخواهم از آن عکس بگیرم. دوباره و دوباره عکسهای فلسطین را ورق زدم و به شجاعت عکاسهایشان آفرین گفتم. در حالی که فشار من با دیدن چندتا عکس بالاوپایین میشد، آنها زیر موشکباران به کارشان ادامه میدادند.
اما خب، امروزم مثل روزهای دیگر شروع شد. من و عزیز تمام روز در خانه ماندیم، چای و بیسکوییت خوردیم و با تماشای فیلمهای عملیات ایران، از خوشحالی و افتخار فریاد کشیدیم. عزیز همانطور که محکم کف میزد گفت: «خدا حفظشون کنه!... اینا هموناییان که نمیخوان مسلمونا یه خواب راحت داشته باشن... کاش بیشتر موشک میزدن!» تفکیک جملات عزیز درمورد ایران و اسرائیل برای من هم سخت شده است. اما قبل از اینکه از او بخواهم واضحتر دعا کند، دستش محکم به لیوان چایش خورد و آن را روی فرش چپه کرد. برای تمیزکردنش بلند شدم و لنگانلنگان دستمال آوردم.
گفتم لنگانلنگان، اما پایم دیگر خوب شده است. ورمش تقریبا خوابیده و دردش هم واقعا کم شده. دلم برای اینکه تمام روز را استراحت کنم و پا روی پا بیندازم تنگ میشود، اما کارهای زیادی برای انجامدادن دارم. برای مثال، خودم خرتوپرت هایی را که ملیکا برای روزنامهدیواری آورد جمع کردم و در کمد گذاشتم. نمیخواهم چشمم به هیچکدامشان بیفتد. دیگر قرار نیست در این روزنامهدیواری از مطالب یا وسایل ملیکا استفاده کنم. با دعوایی که با او کردم، احتمالا دیگر حتی لازم نمیشود دعوتش کنم.
آن را فراموش کنید! اگر اهل «معصومانه» هستید و زیاد به رواق ما سر میزنید، حتما خانم قاسمی را میشناسید. او زحمت کشید و تمام پیامهایی را که دربارۀ یادداشتهایم نوشته بودید برایم فرستاد. در نتیجه شخصا پیامهایتان را خواندم. اول از همه، بابت همراهیهایتان ممنونم. با تشکر ویژه از دوست ندیدهای که نوشته بود: «اگه یه شب {یادداشتهای آلا} رو نخونم انگار مسواک نزدم!» واقعا حس جالبی است که بدانی نوشتههایت به وسایل شخصی دیگران تبدیل شدهاند و هیچچیز جایشان را پر نمیکند! دارم زیادی احساساتی میشوم. حس میکنم ششهزار و خردهای دوست جدید پیدا کردهام که هیچکدامشان با دستهای تفی به من آسیب نمیزنند.
حالا که حرفش شد، کی بود که گفت «فاطمهآلا خیلی کینهایه و مدام از عکسهای تفی حرف میزنه»؟ دستش را بگیرد بالا تا من ببینمش! دخترجان! دوست دارم کمی خودت را جای من بگذاری. ببینی چه حسی دارد که از کسی که خیال میکردی دوستت است چنین ضربهای بخوری. بعد بخواهی ضربهاش را جبران کنی و روی بازرس مهمی که از آموزشوپرورش آمده رنگ بپاشی. عمق فاجعه را همان بزرگواری درک کرده که برایم نوشته بود: «اگه من بودم ملیکا رو میکشتم!» البته این حرف هم زیادهروی است و من فکر میکنم بهتر است که ما دخترها دانا و مهربان و خوشبیان باشیم.
دقیقا برای همین بود که وقتی ملیکا برای بار دوم آمد، من خیلی عالی و بزرگوارانه با او برخورد کردم. علاوهبر جعبۀ بزرگ مدادرنگیهایش، یک دستهگل هم برای من آورده بود. نمیدانم کِی و کجا به او گفته بودم که عاشق گل داوودی هستم. دستهگلش پر بود از گلهای چاقوچلۀ داوودی. آنقدر زیبا که به محض دیدنش، یک لبخند پتوپهن روی صورتم نشست...
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#من_و_ملیکا_دشمن_مشترک_داریم(اسرائیل)
#بعد_از_یادداشت_من_مسواک_میزنید_یا_قبلش؟
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سیوهفت • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیوهشت
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
حال خانوادهام خوب است. مامان زنگ زد و گفت صدای انفجار را شنیدهاند. از من خواست نگرانشان نباشم و با اینکه این درخواست خیلی زیادی مسخره است؛ سعی میکنم حواسم را پرت کنم.
انگار نه انگار که تا چند روز پیش، خیلی عادی به زندگی روزمرهام میرسیدم و مهمان دعوت میکردم.
ملیکا دفعۀ دوم بیشتر ماند. مقوای بزرگ روزنامهدیواری را روی زمین پهن کردیم و دوطرفش نشستیم. تازه وسط پذیرایی خانه جاگیر شده بودیم که ملیکا گفت: «بهت گفتم رنگ زردم رو چندوقت پیش گم کردم؟ تازه خریده بودمش ها. اصلا نفهمیدم چی شد.»
خشکم زد. کاملا فراموش کرده بودم که «من» هم بیاجازه دست توی کیفش کرده بودم تا رنگ را بردارم. بِر و بِر نگاهش کردم. داشتم دنبال چیزی برای گفتن میگشتم که عزیز تلویزیون را روشن کرد: «داره یکی از فیلمای آمیتا پاچان رو نشون میده!»
خدا را شکر که میشد بحث را عوض کرد. اعتراض کردم: «میشه تکرارشو ببینی عزیز؟ ما اینجا بساط کردیم.»
عزیز گفت: «فقط دهدقیقه.»
از ملیکا پرسیدم: «تو فیلم هندی دوست داری؟»
جواب داد: «نه بابا! خیلی غیر واقعیه. طرف هزارتا گلوله خورده، بازم پرواز میکنه.»
گفتم: «آره. منم خوشم نمیاد ولی گاهی با عزیز میبینم. میتونیم بریم توی اون اتاق.»
ملیکا گفت: «همینجا بمونیم. دهدقیقۀ دیگه تلویزیون رو خاموش میکنیم.»
سیوپنج دقیقه بعد، هرسهنفرمان کنار هم بستنی میخوردیم و با دقتی فوقالعاده آمیتا پاچان را نگاه میکردیم. (الان که این را برایتان مینویسم، نمیدانم چرا آدم باید به جای فیلمهای حملات ایران به تلآویو، مبارزات آبدوغخیاری فیلمهای هندی را نگاه کند!) ملیکا خوب بلد بود با صحنههای حساس فیلم شوخی کند. درست جاهایی که عزیز دلواپس شخصیت اصلی میشد، من و ملیکا از خنده ریسه میرفتیم. ملیکا چشمش به ساعت دیواری افتاد: «نشستیم داریم فیلم میبینیم؟ پاشو بریم سر کارمون.»
اشکهایم را پاک کردم و گفتم: «بیا تا آخرشو ببینیم. داره خوش میگذره.»
بلافاصله متوجه حرفم شدم. من به ملیکا گفته بودم که با او دارد به من خوش میگذرد! اشتباه کردم؛ ولی راستش را بخواهید، واقعا همینطور بود.
وقتی فیلم تمام شد، مطالب و عکسهای آماده را به چند شکل مختلف روی مقوا چیدیم تا برای چیدمان نهایی تصمیم بگیریم. من یکعالمه عکس از «فاطمه شبیر» داشتم که نمیتوانستم از بینشان انتخاب کنم و ملیکا هم چندتا نقاشی داشت که باید حتما در روزنامه جا میداد. هنوز به هیچ نتیجهای نرسیده بودیم که عزیز ملیکا را برای کار فرا خواند: «ملیکاجون! این آلای ما که هنوز پاش کامل خوب نشده، بیا یه لطفی کن جاروبرقی بکش. خیر ببینی.»
بعد از عملیات جاروبرقی، باهم اینستاگرامگردی کردیم. دربارۀ قایق «مادلین» که داشت به سمت غزه میرفت تا محاصره را بشکند حرف زدیم و صفحههای اینستاگرامی دوازدهنفری که روی عرشه بودند را نگاه کردیم. آنقدر هیجانزده شده بودیم که درست تا دم در خانه و موقع خداحافظی درموردشان حرف میزدیم.
وقتی برای روز بعد هم باهم قرار گذاشتیم گفتم: «خیلی باحاله! چی میشد که ما هم سوارش بودیم؟»
ملیکا گفت: «اینطوری میشد که خانوم شالچی ازمون میخواست یه روزنامهدیواری دیگه دربارۀ سفر دریاییمون به غزه درست کنیم!»
باهم زدیم زیر خنده.
گفتم: «البته اگه هم میرفتیم، نمیدونم من اونجا چیکاره بودم. به جز روزنامهدیواری درستکردن چیکار میکردم.»
ملیکا گفت: «نمیدونم از من و نقاشیام چه کاری برمیومد؛ ولی تو اگه بودی کلی عکس فوقالعاده ازشون میگرفتی.»
انگار یک لحظه فهمیدم که چرا ما دوتا باهم دوستیم. درحالیکه هنوز خندهام بند نیامده بود لبخند زدم و گفتم: «تو هم نقاش فوقالعادهای هستی.» چون همینطور بود.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#خدا_رو_شکر_ماجرای_رنگ_رو_پیگیری_نکرد
#اصلا_هم_خوش_نگذشت
تو ولی اللهی و آئینهی پیغمبری (صلوات الله علیه)
در شجاعت در فصاحت در بلاغت حیدری (علیه السلام)
شبِ ولادت بابای امام رضا (ع) مبارکتون باشه🎉🎈
یا باب الحوائج ما ملت ایران همیشه مدیون لطف و کرم واحسان شماییم
و میدونم اینبار هم مثل همیشه یار و یاورمون هستین
و حواستون بهمون هست...
#ولادت_بابالحوائج
#معصومانه
✿ @masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سیوهشت • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت سیونه
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
پیشاپیش عذرخواهی میکنم که این قسمت به لحاظ عرض، مثل قسمتهای دیگر است ولی از نظر طول، درازتر از بقیه به نظر میرسد. اگر فکر نمیکنید من خیلی کینهای و غرغرو هستم، باید بگویم تقصیر ملیکاست که گفتگویمان را به درازا کشاند!
گوشی صدا داد. فهمیدم بابا پیامک داده است. خبر داده بود که کارش به مشکل خورده است و باید دعا کنم که جور شود؛ وگرنه باید مدت بیشتری در مشهد بماند. حوصلهام سر رفته بود، برای همین تصمیم گرفتم کمی اینستاگرامگردی کنم. و کاش این کار را نمیکردم.
اول نفهمیدم چه اتفاقی افتاده است. مطالب مربوط به فلسطین را به سرعت رد میکردم که متوجه شدم صفحههای زیادی، باهم عکس فاطمه حسونا را منتشر کردهاند.
هیچ معنی دیگری نمیتوانست داشته باشد. هیچ معنایی.
یخ کردم.
همانجا نشستم و تا دوساعت بعد که عزیز از خرید سبزی و میوه برگشت، تکان نخوردم. این یکجا نشستن و هیچکاری نکردن، تقریبا واکنش من به چیزهایی است که وزن زیادی برای شانههایم دارند.
ملیکا همان روز عصر آمد. وقتی به او گفتم که عکاس محبوبم به شهادت رسیده است، واقعا ناراحت شد. قطعا او به اندازۀ من او را دوست نداشت، اما از قیافهاش معلوم بود که تحت تأثیر قرار گرفته است.
وقتی میخواست با چسب یک نقاشی را روی روزنامه بچسباند گفتم: «نه! اونجا نذارش. میخوام اونجا یه عکس دیگه از فاطمه حسونا بذارم.»
ملیکا گفت: «خب... باشه. اگه بذارمش اینجا چی؟ اینطرفِ مقوا.»
گفتم: «اونجا هم باشه برای یه عکس فاطمه شبیر.»
ملیکا گفت: «پس مطلب مربوط به اعلامیۀ بالفور رو کجا بذاریم؟»
گفتم: «نمیدونم، اونو میچسبونیم بالای مقوا.»
ملیکا گفت: «ولی قرار بود اونجا یه پرچم فلسطین بکشم! باید چندتا از عکسات رو حذف کنی آلا. برای همهشون جا نداریم.»
گفتم: «نمیشه! نمیتونم نیارمشون. اونا فاطمه حسونا رو با کل خانوادهاش زدن، اونوقت من عکسهاش رو نیارم؟ باید باشه. عکسهای فاطمه شبیر هم همینطور. و بلال خالد!»
یادم آمد که بلال خالد را به شما معرفی نکردهام. عکسهای او دیگر واقعا شاهکارند. حتی عزیز هم آنها را دوست دارد. از من خواسته هرجا عکس جدیدی از او دیدم، نشانش بدهم. آنوقت ملیکا میخواست تعداد عکسهای روزنامه را کم کند!
ملیکا گفت: «آخه نمیشه که کل روزنامه عکس باشه! جا نمیشن! تو گفتی عکس روحالروح رو هم بیاریم، جا دادیمش. از بلال خالد هم یکی داریم.»
گفتم: «کمه! من نمیتونم بینشون انتخاب کنم!»
ملیکا گفت: «ولی چارهای نداریم. توضیحاتشونم هست! تازه، نقاشیهای من چی؟»
گفتم: «نمیدونم. اگه آخرش جایی اضافه اومد نقاشیها رو جا میدیم.»
شما ششهزار و خردهای نفر که فکر نمیکنید من خیلی پررو هستم؟ این روزنامهدیواری از اولش هم مال من بود. معلوم است که وقتی موضوعش عکاسی جنگی در فلسطین است، باید پر از عکس باشد! اما ملیکا اینطور فکر نمیکرد: «خانم شالچی از اولشم به من گفت با نقاشیام روزنامه رو تزیین کنم!»
گفتم: «ولی خانم شالچی روزنامه رو به من سپرده بود.»
ملیکا گفت: «تو که اصلا هیچوقت از این کارا خوشت نمیومد. حالا یهبار داوطلب شدی ها!»
پس فکر می کرد من شخصا برای روزنامه داوطلب شدهام؟
گفتم: «من داوطلب شدم؟ من؟!»
ملیکا گفت: «یعنی یه جوری داوطلب شدی خودتم نفهمیدی؟! وقتی خانوم شالچی گفت منم تعجب کردم.»
گفتم: «چون من داوطلب نشدم! تو یه کاری کردی که من توی این هچل بیفتم! من که بیکار نبودم که بشینم کاردستی درست کنم! تقصیر تو بود!»
و به این ترتیب بحثمان وارد مرحلهٔ جدیدی شد.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#حالا_شاااید_یه_نقاشی_هم_داخلش_جا_دادیم
#داوطلب_اجباری
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سیونه • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت چهل
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
با دیدن اخبار جدید، قلبم زیادی تند میزند و انگار دارند توی شکمم رخت میشویند. در این هیروویر، کار بابا هم گره خورده است و اینطور که پیداست، اجازۀ برگشتن به قم را ندارد. اصلا دوست دارم فرض کنم هنوز در چند روز پیش هستیم. مثلا همان روزی که با ملیکا دعوا کردم.
وقتی به ملیکا گفتم تقصیر اوست، ساکت شد. قیافهاش شده بود عین یک علامت سوال بزرگ. ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «مگه من بهت گفتم برو روزنامهدیواری درست کن؟»
گفتم: «نه! بدتر از اون!»
ملیکا گفت: «یعنی بهت گفتم اگه روزنامهدیواری درست نکنی دیگه باهات نمیگردم؟»
گفتم: «واقعا خوب خودت رو میزنی به اون راه! انگار اصلا یادت نمیاد چه بلایی سر عکسهام آوردی. خانوم حکیمی نمرهم رو نداد! نمرۀ میانترمم رو!»
ملیکا گفت: «وااا! به من چه ربطی داره که نمره نگرفتی؟ میخواستی بهتر عکس بگیری!»
آنجا بود که خویشتنداری را کنار گذاشتم و هرچه که لازم بود و باید میشنید -و حتی چیزهایی که لازم نبود و نباید میشنید- را باهم تحویلش دادم. یکسره و بدون اینکه حتی نفس بگیرم، تمام ماجرای بازرس و رنگ و روزنامهدیواری را تعریف کردم.
- نمیتونستم بذارم وقتی عکسهای منو خراب کردی خودت راحت بری به کارای دیگهت برسی و عین خیالت نباشه برای همین رفتم رنگ زردت رو برداشتم که بریزم روت! خیر سرم رنگها رو ریخته بودم روی تو ولی معلوم نبود کجا رفته بودی که طرف یه بازرس آموزشوپرورش از آب دراومد و اونوقت خانوم شالچی به من گفت اگه نمرههای روی کارنامهم برام مهمن بهتره یه روزنامهدیواری برای نمایشگاه بیارم و بعد تو سروکلهت پیدا شد که همگروهی من بشی!
حرفم هنوز ادامه داشت؛ ولی مجبور شدم نفس بگیرم. قیافۀ ملیکا از یک علامت سوال بزرگ، به یک چیز دیگر تغییر کرده بود که درست نمیفهمیدم چیست. شاید ترکیبی از تأسف و حیرت و ناراحتی و خشم و همۀ اینها باهم. انتظار داشتم ملیکا با چشمهایی خیس از اشک، از من بابت همهچیز عذرخواهی کند. اما انگار از بین همۀ جملاتم فقط یک قسمتش را شنیده بود: «تو دست کردی توی کیفم و رنگ زردم رو برداشتی؟ انقدر بیتربیتی؟! چقدر دنبالش گشتم! میدونی چقدر پولشو داده بودم؟ همۀ کارام نصفه موند!»
گفتم: «تو میدونی من چقدر پول چاپ عکس روی یه کاغذ گرون رو داده بودم؟ همهاش تقصیر خودته!»
ملیکا از جایش بلند شد: «پس همهش تقصیر منه؟ تو که دیدی من دارم پفک میخورم، چرا عکسات رو آوردی ببینم؟ من عکسهای بیریختت رو با اجازۀ خودت برداشتم ولی تو رنگ منو دزدیدی! الان هم همهچی رو میندازی گردن من! میدونی چیه؟ اصلا روزنامهدیواری زشتت مال خودت!»
گفتم: «چه بهتر! من حتی نمیخواستم دیگه باهات حرف بزنم و جوابت رو بدم! ولی همینطوری پریدی وسط کارم!»
ملیکا با سرعت موبایل و وسایل دیگرش را برداشت. مقوای بزرگمان را تکاند تا مداد و ماژیکهای رنگی روی آن، پایین بریزند. همانطور که مقوا را لوله میکرد گفت: «منو بگو چه آدم سادهای بودم! پس برای همین جوابمو نمیدادی. حیف اونهمه پیامی که بهت دادم! حیف دستهگل! حیف اون دفعه که بستنی عروسکی مهمونت کردم!»
بعد رفت و در را به هم کوبید. برای همین بود که به شما گفتم دیگر همهچیز تمام شده است.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#بالاخره_که_باید_به_اینجا_میرسیدیم!
#به_نظرتون_چرا_وجدانم_درد_میکنه؟
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل • - • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت چهلویک
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
کلاسهای کنکور مدرسۀ ما فعلا به تعویق افتادهاند و رسما هیچکس به مدرسه نمیرود. یک طرف ذهنم پیش خانوادهام در مشهد است، یک طرفش پیش دایرهالمعارف عکاسی جنگیام که در خانه تنها مانده، یکطرف روزنامهدیواری، یک طرف سوال کلافهکنندهٔ «از من تو این شرایط چه کاری برمیاد؟» و طرفهای دیگر هم بین قم و مشهد و حرم امام رضا و حرم حضرت معصومه در رفتوآمدند. هرچه مانده هم با دقت به این فکر میکند که چرا در فیلمی که آنروز با عزیز و ملیکا نگاه میکردیم، طرف تصمیم گرفت با یک دوچرخه مسافتی هزارکیلومتری را پرواز کند و از هلیکوپتر استفاده نکرد؟
خلاصه که خیالم راحت شد که فعلا کلاس نداریم و نیاز نیست به مدرسه بروم. امروز اعصابم هم سر جایش آمده بود. درواقع، فقط تا وقتی که داشتم سیم جاروبرقی را به برق میزدم. همان موقع صدای دینگدینگ موبایلم آمد. خانم شالچی در گروه مدرسه پیامی گذاشته بود:
«سلام گلدخترای قشنگم
امیدوارم حالتون خوب باشه
راستش طبق صلاحدید مدرسه و همونطور که کلاسهای فوق برنامه و کنکورتون هم فعلا لغو شدهن، فعلا شرایط برگزاری نمایشگاه فلسطینمون رو نداریم.
میدونم خیلیهاتون مشغول درستکردن کارهای هنری برای نمایشگاه بودین و هستین، مجسمه، پوستر، روزنامهدیواری و... . اما شرایط فعلا بهمون اجازه نمیده. یادتون نره که انشاءالله این شرایط موقتیه و به زودی برمیگردیم سر کارای خودمون.
یادتون باشه که ناامیدی ممنوعه!»
اینهمه زحمت کشیدم! اینهمه حرص خوردم! احساس میکنم تمام زحماتم به باد رفته است. باز خدا را شکر که دیگر اصلا مجبور نیستم با ملیکا روی روزنامه کار کنم.
عصر که روی مبل خوابم برد، خواب دیدم مامان و بابا توانستهاند بلیط پرواز قم به مشهد بگیرند تا من و عزیز به آنها محلق شویم. وسایلم را جمع کرده بودم (تمام خانهمان را در کولهپشتیام گذاشتم ولی هرکاری میکردم دایرهالمعارفم جا نمیشد!) اما لحظهٔ آخر دیدم که بلیطم به اسم ملیکاست. ملیکا و عزیز رفتند و من تنها ماندم؛ درحالیکه خانم شالچی گفته بود میخواهند با عملیات امشب، روزنامهدیواریام را با پهپاد به فلسطین بفرستند. ولی من هنوز آمادهاش نکرده بودم! داشتم دودستی توی سرم میزدم که حنانه از راه رسید و گفت: «فاطمه! میدونستی تصمیم گرفتیم پذیرایی هیئت معصومانه رو کامل به تو بسپریم؟! حالا چی میاری؟» این جمله کارم را تمام کرد و از خواب پریدم. موبایلم دوباره زنگ خورده بود.
مینا و مریم برایم عکسی از اتاقشان فرستاده بودند. دکورش را عوض کردهاند. یکی دو ریسۀ طولانی از اینسر تا آنسر اتاق کشیدهاند و تا جایی که ریسۀ بدبختشان ظرفیت داشته، به آن عکس و کارتپستال و دستنوشته آویزان کردهاند. نکتۀ جالبش این بود که خیلی از آنها، عکسهای من بودند. عکسهایی که به مناسبتهای مختلف چاپ کرده و به عنوان کارتپستال به هردویشان هدیه داده بودم. حس هیجانانگیزی قلقلکم داد. فکر سریعی از ذهنم گذشت که میگفت: «پس از منم یه کارایی برمیاد!»
با این فکر لبخند زدم.
پ.ن: خدا را شکر که هیئت این هفتۀ رواق دیگر با محلۀ ما نیست! میتوانم با خیال راحت بروم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#عجب_کابوسی_بود!
#نکنه_واقعا_عزیز_و_ملیکا_باهم_برن؟
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهلویک • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت چهلودو
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
بابا خیلی تلاش کرد که مشکل کارش را حل کند تا بتوانند به قم برگردند. اما تا این لحظه موفق نشده است. خودم هم درست نمیدانم چه موردی در ادارهشان پیش آمده، اما احتمال دارد که مجبور شود تا چندماه دیگر هم مشهد بماند. دارد مدام از دوست و آشناهایش پرسوجو میکند که چه کسی میتواند من و عزیز را باهم و زمینی به مشهد ببرد. فکر تنهاگذاشتن خانه و زندگیمان مضطربم میکند. وقتی این را به عزیز گفتم، جواب داد: «خدا ازشون نگذره که توی دل نوۀ منو خالی میکنن... ولی خودش داره کمکشون میکنه دخترکم که حال دشمن رو بگیرن! ایران الحمدلله خیلی قویه!» و بعد دستۀ جاروبرقی را دستم داد. نمیدانم چرا عزیز حتی در این شرایط هم دست از جاروبرقی برنمیدارد. جاروبرقی طفلک دیگر دارد عمرش را به شما میدهد. سروصدایش دیگر شبیه یک جاروبرقی معمولی نیست.
همین که آن را به برق زدم، صدای وحشتناکش بلند شد. داشتم سرسام میگرفتم و به این فکر میکردم که پردۀ گوشم دیگر هیچوقت مثل سابقش نمیشود. رسیده بودم به آشپزخانه که عزیز گفت: «وایا میگه فقیرتو غلط نمیدونی؟»
به جان خودم در سروصدای جاروبرقی، این دقیقا همان چیزی بود که شنیدم! سعی کردم کلمههایش را کنار هم بگذارم و درست هرکدام را حدس بزنم. آخر «وایا میگه فقیرتو غلط نمیدونی؟» دیگر چه سوالی بود؟! زورم میآمد تا آنطرف پذیرایی بروم و جارو را از برق بکشم. (جهت اطلاعتان، دکمۀ خاموشوروشنش از کار افتاده است.) چون به صرفهتر و آسانتر بود داد زدم: «چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟»
عزیز بدون اینکه تن صدایش را تغییر دهد گفت: «میشیگامون رو میگم! ایتونی ملاره غلطش کنی حوله.»
با تمام قوا داد زدم: «میشیگامون دیگه چیه عزیز؟ حوله نداریم؟»
عزیز گفت: «نه! هالو رو بِکش!»
گفتم: «حولۀ دستی صورتی رو یادم رفته بشورم!»
عزیز خودش بلند شد، سلانهسلانه سمت پریز رفت و جارو را از برق کشید. سکوت دلچسبی همهجا را فرا گرفت. عزیز گفت: «دارم میگم چرا دیگه رفیقتو دعوت نمیکنی؟ نفهمیدی، گفتم ملیکاجون رو میگم، بعد گفتم میتونی دعوتش کنی خونه. هرچی هم میگم جارو رو بِکش، گوشت بدهکار نیست!»
اعتراض کردم: «صدای جاروبرقی بلنده خب!» و برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم: «ای داد! حولۀ صورتی رو همین الان میشورم.»
عزیز گفت: «حولۀ صورتی رو خودم شستم! بعدشم، مگه اونروز نگفتی باید بازم بیاد؟ من رفتم چیپس فلفلی خریدم براتون! تازه مزمز گرفتم دخترکم!»
گفتم: «آخه روزنامهدیواری تعطیل شده عزیز. دیگه نمایشگاهی نیست. ما هم دیگه کاری نداریم.»
عزیز گفت: «یعنی باهم قهرتون نشده؟ آخه اونروز که اومدم خونه دیدم تو بغ کردی یه گوشه؛ ملیکا هم حتی نموند با من خداحافظی کنه. از سوپری که اومدم رفته بود. تعجب کردم چون ملیکاجون دختر باادبیه. مگه خودتون به من نگفتید حالا که میرم سوپری براتون چیپس فلفلی بخرم؟»
گفتم: «آهـــان. اونروز! خب... یه کار مهمی براش پیش اومد که سریع رفت.»
عزیز گفت: «یعنی قهرتون نشده؟ مگه اونروز به هم نمیگفتید که وقتی روزنامه تموم شد هم باید هم رو ببینید؟»
آخر عزیزجان! کی گفته باید بنشینی و به حرفهای نوه و دوستش گوش کنی؟ در همین فکرها بودم که عزیز گفت: «راستش مامانشو توی خیریه دیدم. گفت ملیکا گفته دیگه نمیاد خونۀ ما!»
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#بیچاره_شدم_رفت!
#یعنی_شماها_فهمیدید_عزیز_چی_میگفت؟