eitaa logo
معصومانه
7.1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2هزار ویدیو
41 فایل
دخترکه باشی شگفتی جهان رادرچشمان معصومانه ی تو جستجو میکنند. معصومانه؛ تنهاصفحه رسمی دختران آستان حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها آیدی ادمین معصومانه @masumaneh_admin آیدی یکشنبه های فاطمی @yekshanbehayefatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻 کتاب رمز موفقیت نوجوانان ادامه فصل سوم: از لحظه استفاده کنید:) ☁️⃟🌻▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ 🄹🄾🄸🄽 ⇩ •●.‌.➺⎝‌ @masumaneh ⎞ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✨🤍 سخته که روحت جایی باشه که جسمت نیست ولی ما سعی کردیم این سختی رو واستون یکم آسونش کنیم و این هفته مون رو مثل هر هفته اختصاص دادیم به شمایی که روحتون و دلتون اینجاس ولی خودتون فرسنگ ها با بانو فاصله دارید:)! زیارت نیابتی امروزمون از سمت شما بود🥲 @masumaneh
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت سی‌وپنج • - • - • - • - • - • - • - • - • - • هشدار: اگر آمده‌اید که سراغ یک قسمت هیجان‌انگیز و پرتعلیق داستانی را از من بگیرید، بهتر است بروید یک جای دیگر. اصلا می‌توانید بی‌خیال این قسمت شوید؛ هرچند که این کار را توصیه نمی‌کنم. چون شما شش‌هزار و خرده‌ای نفر این‌همه راه را با من نیامده‌اید که حالا بگذارید و بروید! به هرحال، من نیامده‌ام که داستان تعریف کنم یا خاطره بگویم. امشب فقط آمده‌ام که یک خبر کوتاه به شما بدهم: همه‌چیز تمام شد. جدی می‌گویم. این بار دیگر همه‌چیز تمام شد و رفت. عزیز خانه نیست. من در سکوت روی مبل نشسته‌ام. حواسم هست نگاهم به مقواهای روی زمین نیفتد؛ چون از آن‌ها متنفرم. هر دو دقیقه با خودم تکرار می‌کنم که همه‌چیز تمام شده است. بالاخره توی چشم‌هایش نگاه کردم و هرچه توی دلم بود را گفتم، چهارتا چیز اضافه هم رویش گذاشتم. ناراحت شد که شد. اصلا اهمیتی نمی‌دهم. من هم ناراحت شدم وقتی با انگشت‌های تفی به عکس‌هایم دست زد و باعث شد روی بازرس رنگ بریزم. اصلا رفتار حرفه‌ای بلد نبود. عمرا اگر کسی با چنین رفتاری بتواند یک‌روز نقاش معروفی شود. لابد ممکن است یک روز در جایی مثل نمایشگاه نقاشی‌های استاد روح‌الامین هم پفک بخورد و چنان بلایی را سر آثار او بیاورد! عجب آبروریزی بزرگی برای جامعۀ هنرمندان ایران خواهد شد! این را به خودش هم گفتم، اما در خروج را چنان محکم به هم کوبید که بعید می‌دانم این جملۀ آخری را شنیده باشد. عیبی ندارد، در یک موقعیت دیگر دوباره آن را می‌گویم. شاید قبل از اینکه برای همیشه بلاکش کنم برایش بفرستم. باید از عزیز هم بخواهم دیگر به خیریه نرود که بخواهد مامانش را ببیند و دوباره به این نتیجه برسد که ملیکا چقدر دختر خوبی است و بعد تصمیم بگیرد من را دربارۀ دوستی او نصیحت کند و در تمام این ماجراها طرف ملیکاجونش را بگیرد! ملیکاجونش حتی نمی‌دانست که در این روزنامه‌دیواری، حرف حرف من است، آن هم به این دلیل که خانم شالچی آن را به من سپرده. می‌خواست به دلخواه خودش همه‌چیز را تغییر بدهد. فکر کرده بود حالا که خانۀ عزیز را به جای من جاروبرقی می‌کشد، من اشتباهاتش را می‌بخشم و مثل قبل، با بزرگواری دوست جون‌جونی‌اش می‌شوم! دارم ابر بالای سرتان را می‌بینم که داخلش نوشته: «این دختره انگار عادت داره که گفتن هرچیزی رو حسابی لفت بده. بابا بگو ببینیم چی شده!» شاید فکر می‌کنید یک پیام بلندبالای دیگر برایش نوشتم و قبل از اینکه دوباره عقلم را از دست بدهم، آن را برایش ارسال کردم. خب، باید بگویم که حدستان غلط است. من توی چشم‌های ملیکا نگاه کردم و قاطعانه به او گفتم که عکس‌های تفی را هرگز فراموش نمی‌کنم و نمی‌بخشم. حالا توی ابر بالای سرتان نوشته: «یاخدا! چی شد که گفتی؟» عمرا اگر خودش تا صدسال دیگر هم می‌فهمید چه کار کرده است. برای همین به محض آنکه شرایط را مناسب دیدم، خودم شخصا همه‌چیز را برایش گفتم. البته لازم است بدانید که این کار را در دفعۀ دومی که به خانۀ عزیز آمد نکردم. بیایید کمی برگردیم عقب، تا اول از اشتباهات خودم برایتان بگویم. واقعا زشت است که آدم مدام از عیب‌وایراد و اشتباهات دیگران -خصوصا نقاش‌ها- برای هفت‌هزارنفر تعریف کند؛ درحالی‌که خودش هم مرتکب خطاهایی شده است... • - • - • - • - • - • - • - • - • - • !
19.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨ عیدتون مبارک (((((: علیه السلام @masumaneh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سی‌وپنج • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت سی‌وشش • - • - • - • - • - • - • - • - • - • اشتباهم این بود که ملیکا را برای بار دوم دعوت کردم. بخشی از این قضیه تقصیر عزیز بود. همان روزی که فیلم هندی نگاه می‌کردیم گفت: «من کمرم درد می‌کنه. می‌شه بگی ملیکاجون دوباره بیاد؟ هم به تو توی کاردستیت کمک می‌کنه، هم برای من جاروبرقی می‌کشه.» گفتم: «پام خیلی بهتر شده عزیز. خودم برات جاروبرقی می‌کشم.» عزیز گفت: «مامانت اگه بفهمه چی می‌گه؟ همین امروز صبح بهش گفتم که پات هنوز ورم کرده.» گفتم: «خیلی هم خوبم. دیگه نمی‌خوام کل روز یه گوشه بشینم. تازه، باید برم حرم عکاسی.» اما عزیز خیلی مخالفت کرد. نه اجازه داد بروم حرم و نه اجازه داد خودم جاروبرقی بکشم و نه اجازه داد بی‌خیال دعوت ملیکا شویم. البته جاروبرقی تنها دلیل او نبود. می‌گفت دیدن دوست صمیمی‌ام، «ملیکاجون»، حالم را بهتر می‌کند؛ یا اینکه دست‌تنها نمی‌توانم کاردستی‌ام را تمام کنم. نمی‌دانم از کجا فهمیده بود که خانم شالچی اطلاعیۀ جدیدی از نمایشگاه فلسطین را در گروه کلاسمان گذاشته است. احتمالا آن را برای همهٔ گروه‌های کلاسی فرستاده بود. از آن پیام‌های شادوشنگولی بود که دانش‌آموزان را تشویق به خلاقیت و انجام کارهای هنری می‌کنند. از همان پیام‌ها که وقتی در آن دقیق می‌شوی، می‌بینی درواقع یک‌جور ضرب‌الاجل برای آن‌هایی است که نمرهٔ انضباط و اینجور چیزها را کم آورده‌اند و باید فکری به حال خودشان بکنند. واضح‌تر بگویم، مفهوم آن پیام در مجموع این بود که اگر در میان شما دانش‌آموزان کسی هست که روی یک بازرس عالی‌رتبهٔ آموزش‌وپرورش رنگ ریخته، باید به خودش بجنبد و یک کار عالی برای نمایشگاه بیاورد. کم مانده بود آخر پیامش بنویسد: خصوصا دانش‌آموز ف‌آ،ش. من در جوابش چیزی نگفتم. اما دیدم که «افراسیابی» نوشته است: «کار من تقریبا تمومه خانوم. فکر کنم من اولین‌نفری باشم که کارشو تحویل می‌ده!» یک شکلک خندان هم ضمیمۀ پیامش کرده بود. بی‌مزه! قبلا از افراسیابی برایتان نگفته بودم. هیچ لزومی هم نداشت. ما دوتا ربط زیادی به هم نداریم جز اینکه همکلاسی هستیم. دبیر عکاسی‌مان می‌گوید او عکس‌های خیلی خوبی می‌گیرد و از آنجا که همان دبیر عکاسی، همان تعریف را از عکس‌های من می‌کند، می‌توانید نتیجه بگیرید که او هم کارش خوب است. اما عمرا اگر مثل من کمی فروتنی به خرج بدهد! همیشهٔ خدا سعی دارد کارهایش را توی چشم بقیه فرو کند. مدل عکس‌گرفتن و نگاهمان به اطراف خیلی باهم فرق دارد و من معمولا عکس‌های او را نمی‌پسندم. اصلا اولین‌باری که افراسیابی را دیدم، فهمیدم ما دوتا نمی‌توانیم باهم دوست شویم. نمی‌دانم چرا وقتی ملیکا را دیدم به این نتیجه نرسیدم. اما او حداقل درمورد نقاشی‌هایش اندکی تواضع به خرج می‌داد. خب، گفته بودم که نمی‌دانم با این حجم از عکس و آن حجم از کمبود مطلب چه کار کنم. به این فکر کردم که اگر کمی از کمک ملیکا استفاده کنم، شاید زودتر به نتیجه برسم. نمی‌دانم افراسیابی چه کاری برای نمایشگاه دارد، اما پیامش من را مطمئن‌تر کرد که باید سریع‌تر از او کار روزنامه‌ام را تحویل بدهم. تصمیم گرفتم ملیکا را دعوت کنم، اما این‌بار خیلی متمدنانه، از او بخواهم که بابت عکس‌هایم از من عذرخواهی کند. جایی خوانده بودم که گفتگو می‌تواند کلید خیلی از مشکلات باشد. این شد که دوباره دعوتش کردم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟ !
⚖بسم‌الله الرحمن الرحیم لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذًى ۖ وَإِنْ يُقَاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبَارَ ثُمَّ لَا يُنْصَرُونَ✓ هرگز (یهودیان) به شما آسیب سخت نتوانند رسانید مگر آنکه شما را اندکی بیازارند، و اگر به کارزار شما آیند از جنگ خواهند گریخت و آنگاه [از جانب دیگران] یاری نمی شوند. آیه 111 سوره آل عمران {اللهم عجل لولیک الفرج} ‌✿ @masumaneh
+چرا قبل عید غدیر جنگ رو شروع کردن؟ کینه ‌دارد‌ ز محبان ‌علی ‌قوم ‌یهود یک‌تنه ‌خیبرشان ‌را‌ به ‌فنا ‌داد علی :: @masumaneh
جنگ تو غدیر شروع کردن ان شاء ا... خیبری تمومش میکنیم :: @masumaneh
بسم الله العزیز رهبر مقتدر ایران امام خامنه‌ای: دست قدرتمند نیروی مسلح جمهوری اسلامی، رژیم صهیونی را رها نخواهد کرد باذن‌الله... به امید نابودی رژیم صهیونیستی... :: @masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سی‌وشش • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت سی‌وشش و نیم • - • - • - • - • - • - • - • - • - • گفتم شاید بخواهید بدانید در خانهٔ ما چه خبر است. فکر نمی‌کنم در چنین شرایطی، دانستن این که من با ملیکا چه کار کردم یا او با من چه کار کرد برای کسی مهم باشد! راستش خودم هم دل‌ودماغ ندارم که با آب‌وتاب برایتان تعریف کنم وقتی ملیکا آمد چه اتفاقی افتاد. مامان و بابا و حسین بلیط‌های برگشتشان را گرفته بودند. اما پروازشان لغو شده است. حالا که انگار نمی‌توانیم خودمان را به همدیگر برسانیم، دلم بیشتر برایشان تنگ شده است. هر سه‌نفرشان مدام زنگ می‌زنند و نوبتی با من و عزیز صحبت می‌کنند. مامان می‌خواهد برود حرم و تمام شب آنجا بماند. هیچوقت موقع نماز صبح، گوشی را چک نمی‌کنم. هیچکداممان این کار را نمی‌کنیم. ولی امروز که بیدار شدیم، یکی از دوست‌های عزیز که در تهران زندگی می‌کند به او زنگ زد. با شنیدن صداهای انفجار خیلی ترسیده بود. برایم سوال شد که چرا از بین یک عالمه آدم دیگر، دوست‌های مختلف و خانواده و قوم‌وخویش‌هایش، عزیزِ ما را انتخاب کرده تا به او زنگ بزند. آن هم آن موقع صبح. اما جوابم را خیلی زود گرفتم. احتمالا می‌دانست که هیچکس نمی‌تواند مثل عزیز آرامش کند. عزیز وقتی اخبار را شنید، مثل همیشه هرچه دعا و نفرین بلد بود را درهم نثار دوست و دشمن کرد: «خدا لعنت‌شون کنه... خدا بهشون قدرت بده بتونن جوابش رو بدن... الهی خودشون گرفتار بشن که اینطوری مسلمونا رو گرفتار می‌کنن... خدایا خودت کمکشون کن!» تازه گریه‌ام بند آمده بود و فکرم خیلی درگیر بود، اما پیش خودم خداخدا کردم که دعاهای عزیز قاطی‌پاتی نشوند و خدا هرکدامشان را همانطور که منظور اوست مستجاب کند. راستش را بخواهید، خودم آنقدر دلهره داشتم که حتی نمی‌توانستم دعا کنم. اما دیدم که عزیز نمازش را خواند، سر سجاده‌اش بازهم دعا و نفرین کرد، بعد رفت مفاتیح بزرگش را آورد تا دعا بخواند. خجالت کشیدم از او بپرسم مثل من ترسیده است یا نه. اصلا حرف نزدم تا بتواند دعایش را بخواند. اول سورهٔ فتح خواند، بعد جوشن صغیر، بعد مفاتیحش را ورق زد و به جاهایی رسید که از قبل لای آن‌ها کاغذ گذاشته بود. یواشکی رفتم پشتش نشستم و به زمزمه‌اش گوش دادم. وقتی همسایه در خانه‌اش را به هم کوبید، من هم از جا پریدم. وقتی دزدگیر یک ماشین در خیابان روشن شد، تپش قلب گرفتم. وقتی گربه‌های کوچه به هم پریدند، رنگم پرید. اما عزیز تمام مدت سر جایش نشسته بود و دعا می‌خواند. انگار نه انگار که من همیشه در خیالاتم یک عکاس جنگ بودم. همیشه زیر باران گلوله و بمب، دنبال سوژه‌های جذاب می‌گشتم. با هیجان دایره‌المعارف عکاسی جنگی‌ام را ورق می‌زدم و خودم را در پشت صحنه هر عکس تصور می‌کردم. اما الان که چنین چیزی خیلی واقعی به نظر می‌رسد، دیگر آنقدرها هم علاقه‌مند نیستم. اصلا دوست ندارم چنین چیزی اتفاق بیفتد. وقتی بالاخره دعاخواندن‌های عزیز تمام شد، نگاهم کرد و گفت: «منم نگرانم دخترکم. ولی توکل به خدا.» منتظر بودم یک سخنرانی یا حداقل چندتا نصیحت و روایت درمورد نترسیدن در آستین داشته باشد، اما همان را گفت و بعد سراغ کارهایش رفت. الان که این را برایتان می‌نویسم، دارد یک‌بار دیگر سورهٔ فتح می‌خواند. می‌دانم نگرانید، اما فقط می‌خواستم این را بنویسم و بگویم همهٔ ما نگران هستیم، ولی توکل به خدا. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟
اینجا تل آویو جهنمش کردیم واستون😎💪 :: @masumaneh