eitaa logo
معصومانه
7.1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2هزار ویدیو
41 فایل
دخترکه باشی شگفتی جهان رادرچشمان معصومانه ی تو جستجو میکنند. معصومانه؛ تنهاصفحه رسمی دختران آستان حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها آیدی ادمین معصومانه @masumaneh_admin آیدی یکشنبه های فاطمی @yekshanbehayefatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🥀 قافله سالار داره میاد... 😭😭 @masumaneh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•🥀 امروز فقط یه روز معمولی نیست... هم روز وداع با امام خمینی (ره)‌ بود، هم روزی که کاروان عشق راهی کربلا شد... امام حسین (ع) و یارانش رفتن، تا به دنیا بگن؛ برای حق باید ایستاد، حتی اگه آخرش، سخت باشه... یه کاروان بود و یه دلای خیلی بزرگ... دلایی که ما هنوز، بعد از قرن‌ها براشون اشک می‌ریزیم... 💔 @masumaneh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سی • - • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت سی‌ویک • - • - • - • - • - • - • - • - • - • خب، حتما یادتان هست که وقتی ملیکا و من توی راهرو به هم برخورد کردیم چقدر خوب خودم را جمع کردم که مثل لواشک روی زمین پهن نشوم. داشتم فکر می‌کردم حالا که این‌بار موفق نشدم، واقعا خوش‌شانس بوده‌ام که توی حوض نیفتاده‌ام. در آن هیروویر، به جز داد خودم صدای جیغ یک نفر دیگر را هم شنیدم. به جرئت می‌گویم که حنانه بیشتر از همه برایم نگران شده بود. احتمالا نه به این دلیل که بنی‌آدم اعضای یک پیکرند و نه چون قلب مهربانی دارد. بلکه می‌ترسید من به دلیل مصدومیت نتوانم پذیرایی هیئت را به موقع حاضر کنم. واکنش شما به این ماجرا هم از دو حالت خارج نیست. یا دارید از خنده ریسه می‌روید و یا به حالم گریه می‌کنید. بقیۀ ماجرا هم که دیگر گفتن ندارد. مینا، مریم، عزیز و حنانه کمکم کردند بلند شوم. آنقدر آخ‌واوخ کردم که من را بردند درمانگاه حرم. پیچ‌خوردگی واقعا وحشتناک است. اما یک چیز دیگر هم هست که از آن وحشتناک‌تر است: عزیز می‌گوید وقتی ملیکا به دیدنم بیاید، روحیه‌ام خیلی بهتر می‌شود. می‌گوید ملیکا خیلی دختر خوبی به نظر می‌رسد و می‌تواند به جای من به او در جاروبرقی‌کشیدن کمک کند. و می‌گوید حالا که به او اجازه داده برای کار روی روزنامه‌دیواری به اینجا بیاید، من باید حتما او را دعوت کنم. حتی فکر کردن به ملیکا باعث می‌شود پایم درد بگیرد! اگر خوب بررسی کنیم، این اتفاق هم ممکن است یک‌جورهایی تقصیر او باشد. البته فعلا اینکه عزیز بی‌خیال دعوت‌کردن او نمی‌شود تقصیر خودم است. به مامان گفته‌ام که خوبم و نیازی نیست برگردد. حالا ده‌برابر قبل زنگ می‌زند و مدام برایم عکس می‌فرستد. امشب موبایلم را به عزیز دادم تا عکس‌هایی را که مامان از خودش و حسین و بابا در حرم فرستاده بود ببیند. دست عزیز روی صفحه خورد و اشتباهی عکس‌های من و ملیکا را در پارک آورد. مهارت‌های عکاسی‌ام را حرام کرده بودم تا از خودم و خودش عکس‌های هنری بگیرم. همان روزی بود که پیاده از بوستان نرگس تا خانهٔ ما رفتیم. نمی‌دانم چند ساعت پیاده راه رفتیم، اما آنقدر مشغول حرف‌زدن بودیم که هیچکداممان خستگی را نفهمیدیم. عزیز گفت: «امیدوارم خدا روزبه‌روز دوستای خوب بیشتری بهت بده دخترکم!» داشتم می‌گفتم «الهی آمین» که عزیز دعایش را اینطور تمام کرد: «مثل ملیکا! چه خوبه که چنین دوستی داری. واقعا خانوادهٔ خوبی هستن. دوستی‌ت رو باهاش حفظ کن عزیزکم. ارزش هیچی مثل دوست خوب نیست.» فقط همین را کم داشتم که عزیز درمورد دوست و ارزش آن نصیحتم کند. مختصر و مفید گفتم: «آره.» با اینکه «آره» اصلا جواب حرف عزیز نبود. وانمود کردم دیگر حواسم به عکس‌ها نیست و دارم به ساعت دیواری نگاه می‌کنم. دلم می‌خواست عکس‌های ملیکا را پاک کنم تا هیچکس او را نبیند و نخواهد درمورد دوستی او نصیحتم کند. لابد اگر جریان عکس‌های تفی را می‌گفتم، عزیز بازهم طرف او را می‌گرفت. برای همین ساکت ماندم و حتی یک کلمه هم نگفتم. عزیز عکس‌ها را ورق زد تا دوباره به فیلم حسین در حرم برسد. شروع کرد به قربان‌صدقهٔ برادرم رفتن. دیگر باهم حرف نزدیم تا وقتی که بلند شد و رفت تا شام درست کند. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟!
4.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨ عیدتون مبارک (((((: @masumaneh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸✨ عید قربان فقط قصّه‌ ابراهیم و اسماعیل نیست، قصّه‌ تمام دل‌هایی‌ست که باید بیاموزند«عزیز»هایشان را فدای «عزیزترینِ» خدا کنند.😊🥰 و حالا ماییم با دل‌هایی پر از عزیز که باید همه را نذرِ نگاه "عزیزِ زهرا" کنیم! السَّلامُ‌عَلَیک‌یاخَلیفَةَ‌اللهِ‌فےارضِه @masumaneh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
کاش میشد ... تا تهِ تقویم🗓؛ هر روزِ خـدا ... عیدِ قربان باشد و ... با عشـ❤️ــق ؛ قربانتـ❤️ــ شوم یاصاحب‌الزمان ارواحنا له الفدا ☀️ ╰┈➤@masumaneh
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨ ای‌به‌قربان‌ضریحت‌بشوم..🥲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❁ @masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سی‌ویک • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت سی‌ودو • - • - • - • - • - • - • - • - • - • با تمام وزن روی مچ پایم افتادم. خدا را شکر که اضافه‌وزن ندارم، وگرنه چندبرابر الانش ورم می‌کرد. فکر کنم تعجبی ندارد که راه‌رفتن هنوز هم کمی برایم سخت است. خدا را شکر که عزیز مثل مامان برای مدرسه‌رفتن من سختگیر نیست. به راحتی اجازه داد روز بعد از سقوط گلدانی‌ام خانه بمانم و تا هروقت که درد پایم بهتر شد، مدرسه نروم. قانون مامان را که یادتان هست؟ خیلی نگران واکنشش بودم، اما عزیز به شکل حیرت‌آوری که فقط از یک مادربزرگ نمونه برمی‌آید، مامان را راضی کرد. عزیز می‌گوید باید استراحت کنم. دکتر هم گفت چند روزی به پایم فشار نیاورم. کاش «ملاقات‌نکردن با مهمانی که دلتان نمی‌خواهد او را ببینید» هم بخشی از تجویزهای پزشک بود. تقریبا عزیز را راضی کرده بودم که دلم نمی‌خواهد ملیکا به اینجا بیاید. او هم تقریبا راضی شده بود. اما آخرش خیلی قرص‌ومحکم گفت مجبورم این کار را بکنم، چون او جلوی مادر ملیکا به او گفته که من حتما دعوتش خواهم کرد. عزیز معتقد بود که واقعا زشت است اگر این کار را نکنم. پس حالا که در بحث کم آورده بودم، تصمیم گرفتم یک کار جسورانه و شجاعانه و خلاقانه انجام بدهم. چت ملیکا را باز کردم. در آخرین پیامش نوشته بود: «کی بیام؟» نفس عمیقی کشیدم. تصمیم گرفتم به او بگویم که چرا مثل چی از دستش ناراحت و عصبانی هستم. می‌خواستم اعتراف کنم که دلم نمی‌خواهد او را ببینم. همه‌چیز را برایش نوشتم. از این که چقدر برای عکس‌ها زحمت کشیده بودم گفتم. از اینکه هزینۀ چاپ آن‌ها روی بهترین کاغذ عکس چقدر شده بود و اینکه او به راحتی با انگشت‌های تفی‌اش آن‌ها را لمس کرد؛ بدون اینکه حتی مثل یک هنرمند واقعی با آن‌ها برخورد کند. مطمئنم هیچ نقاشی به خودش اجازه نمی‌دهد با دست‌هایی کثیف به آثار دیگران دست بزند. یک نقاش واقعی، همانطور که برای آثار خودش می‌پسندد با کار دیگران برخورد می‌کند؛ خصوصا اگر بداند رفتار زشتش عاقبت آن عکاس را به رنگ‌ریختن روی یک بازرس و سرانجام تولید روزنامه‌دیواری می‌کشاند! همۀ این‌ها را با ذکر چند مثال برایش توضیح دادم. حتی یکی دو قسمت از مطالبی را که اینجا برای شما نوشته بودم را هم به پیامم اضافه کردم. عجب متنی شده بود! مطمئن بودم می‌تواند ملیکا را تا آخر عمر دچار عذاب وجدان کند. می‌توانست حالش را بگیرد و کاری کند که او از پفک متنفر شود و شبانه‌روزی به من التماس کند که او را ببخشم. پیامم را دوباره خواندم. به تاثیرگذاری‌اش نمرهٔ ۱۰۰ از ۱۰۰ دادم. اما وقتی می‌خواستم آن را بفرستم، دستم یخ کرد و تپش قلب شدیدی سراغم آمد. دوباره و دوباره چیزی را که نوشته بودم خواندم. به خودم حق دادم که از ملیکا متنفر باشم و نخواهم او را ببینم. اما نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، یا بین نیمکره‌های چپ و راست مغزم چه چیزهایی رد و بدل شد که دستم را از روی دکمۀ ارسال برداشتم. عقلم را از دست دادم، همه‌چیز را مثل پلنگ با یک حرکت پاک کردم و خیلی کوتاه، در حدی که از سرش هم زیاد بود نوشتم: پس‌فردا/ ساعت سه. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سی‌ودو • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت سی‌وسه • - • - • - • - • - • - • - • - • - • قبل از خواب، به عزیز گفتم که دقیقا برای پنجشنبۀ همین هفته باید مقدار قابل توجهی ساندویچ یا یک چیز دیگر آماده کنم. عزیز دقیقا سی‌وچهاربار پرسید: «همین پنجشنبه؟» و من هم چهل‌وسه‌بار گفتم: «همین پنجشنبه. برای هیئت.» و هربار سعی کردم خودم را نوه‌ای بی‌پناه و تنها جلوه بدهم تا بابت این اعلامِ به موقع، سرزنشم نکند. تا دیروقت بیدار بودیم و داشتیم دربارۀ اینکه من چه باید ببرم و اصلا چرا باید ببرم بحث می‌کردیم. عزیز معتقد بود بی‌انصافی است که آن‌ها تمام مسئولیت پذیرایی را روی شانه‌های من انداخته‌اند و چنان حرص می‌خورد که جرئت نکردم بگویم خودم داوطلب شده‌ام. فکر نمی‌کنم ایرادی داشته باشد اگر این هم به عنوان یک راز کوچک، بین ما هفت‌هزارنفر بماند. به هر حال، نتیجه گرفتیم که خیلی خوب است اگر یک‌جور ساندویچ مرغ درست کنیم. برای همین امروز به محض بیدارشدن، مواد لازمش را اینترنتی سفارش دادم. بعد یک گوشه نشستم و برای عقربه‌های ساعت که هر لحظه به سه نزدیک‌تر می‌شدند، شکلک درآوردم. ملیکا رأس ساعت رسید. آدم وقت‌شناسی است. البته برای من هیچ فرقی ندارد که دوستم وقت‌شناس است یا نه، اگر آنقدر بی‌تربیت باشد که با انگشت‌های تفی‌اش آن ماجراها را پیش بیاورد. خوب است اگر شما هم این مورد را از من یاد بگیرید و در معیارهایتان برای انتخاب دوست تجدید نظر کنید. ملیکا با خودش یک بغل مقوا و مدادرنگی و گواش و کاغذ و این خرت‌وپرت‌ها را آورده بود. از راه که رسید، نگاهش به پایم افتاد و گفت: «وااای! چیکار کردی با خودت؟ حدس می‌زدم حالت خوب نباشه که جوابمو نمی‌دی. ولی اصلا بهت نمی‌خورد درد داشته باشی! چقدر اذیت بودی من نفهمیدم.» عزیز به جای من جواب داد: «آلای طفلکی نمی‌تونه زیاد سر پا وایسته. ملیکاجون! می‌شه وقتی شربتت رو خوردی، زحمت جاروبرقی رو بکشی؟ من توی آشپزخونه کار دارم.» اینطوری شد که ملیکاجون در بدو ورودش شروع به تمیزکاری کرد. مدام با من حرف می‌زد. مثلا در سروصدای جاروبرقی فریاد می‌کشید تا بگوید: «اگه گفته بودی چی شده، برات گل میاوردم!» سعی کردم همهٔ جواب‌هایم تک‌کلمه‌ای باشند. فقط با بله و خیر جواب می‌دادم. ملیکا در کارها به عزیز کمک کرد. جاروبرقی کشید، گردگیری کرد و من در این مدت روی مقواهایی که آورده بود چندتا مطلب درمورد غزه نوشتم. بعد نشستیم تا ساندویچ‌ها را درست کنیم. عزیز کمی سس به نان می‌مالید، من مرغ‌های ریش‌ریش‌شده را لایش می‌گذاشتم و ملیکا خیارشور و کاهو اضافه می‌کرد. تمام تمرکزم را جمع کردم تا با او زیاد حرف نزنم. اما به خودم که آمدم، داشتم ماجرای سقوطم را برایش می‌گفتم و وقتی که زد زیر خنده، با نان باگت بهش حمله نکردم. نمی‌دانم چه‌ام شده بود که به جوک‌های ملیکا خندیدم و نمی‌دانم که عقربه‌ها چطور خودشان را به سرعت به عدد شش رساندند و مامان ملیکا آمد تا او را ببرد. اینطوری شد که فرصت نکردم به ملیکا بگویم چرا از دستش خیلی عصبانی هستم. نمی‌دانم چرا وقتی قرار بعدی‌مان را هماهنگ می‌کردیم هم چیزی نگفتم. باید کوتاهی‌هایم را جبران کنم و حالش را بگیرم. شاید راهش نوشتن یک پیام بلندبالای دیگر باشد. مگر نه؟ • - • - • - • - • - • - • - • - • - •
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سی‌وسه • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت سی‌وسه و نیم • - • - • - • - • - • - • - • - • - • یک لحظه صبر کنید! فعلا ملیکا مهم نیست (مگر قبلش مهم بود؟). من همین الان یک جواب از فاطمه حسونا گرفتم! حس بی‌نظیری است که آدم بتواند با یکی از عکاس‌های محبوبش صحبت کند. اصلا نگران نباشید! وقتی من عکاس بزرگی شدم و چندین هزارنفر از سراسر دنیا عکس‌های من را تحسین کردند، می‌توانید با من صحبت کنید. قول می‌دهم هنرمندی مردمی باشم و جواب تمام پیام‌های محبت‌آمیزتان را بدهم! داشتم می‌گفتم. جوابش خیلی کوتاه است. با کمک گوگل ترجمه‌اش کردم: «آلای عزیز بسیار از پیامت خوشحال شدم. اینکه داری روزنامه‌دیواری‌ای درمورد فلسطین درست می‌کنی و در آن از عکس‌های من هم استفاده می‌کنی برایم معنای زیادی دارد. هیچ‌وقت از حرف‌زدن درباره فلسطین دست برندار. صدای مردم فلسطین باید همیشه شنیده شود. از حمایتت ممنونم» وقتی علامت کوچک اینستاگرام را بالای صفحه دیدم و متوجه شدم که پیامی از او دارم، خیلی خوشحال شدم. آنقدر که درد پایم را فراموش کردم. اما چند لحظه بعد، وقتی پیام را چندبار دیگر خواندم، هیجانم فروکش کرد. حتی خوشحالی‌ام هم همینطور. به خودم نگاهی انداختم. روی مبل راحتی، با پایی روی بالشت پَر، داشتم اینستاگرام را بالاوپایین می‌کردم و هر عکسی را که از آن خوشم می‌آمد برای روزنامه‌ام برمی‌داشتم. باد خنک کولر قلقلکم می‌داد و عطر خربزه‌ای که عزیز قاچ می‌کرد همه‌جا را برداشته بود. وقتی در چنین موقعیتی یک قلب کوچک پای پیامش گذاشتم، به این فکر بودم که او کجا و در چه شرایطی جوابم را داده است. وقتی که گوشش به جای آوازی که از تلویزیون پخش می‌شود به صدای بمب و انفجار بوده است؟ وقتی که روی زمینی سفت، یا روی خاک و آوارهای یک خانه نشسته بوده است؟ در وقفهٔ بین عکاسی‌هایش از مجروحین و بچه‌ها؟ خیلی دوست داشتم همهٔ این‌ها را از او بپرسم؛ ولی بلد نبودم حرف‌های توی کله‌ام را بنویسم. من عکاسم، نه نویسنده. هیچوقت نمی‌دانم چطور حرف بزنم. نمی‌توانم کلمه پیدا کنم و شاید برای همین است که هنوز به ملیکا نگفته‌ام که دیگر با او دوست نیستم. شاید برای همین فقط قلب فرستادم و بعد رفتم سر کارهای معمولی و تکالیف کلاسی خودم. پایم دوباره درد گرفت، اما توجهی نکردم. دردهای خیلی سنگین‌تری در دنیا وجود دارد که از پای بادکردهٔ من طاقت‌فرساتر است. البته راستش را بخواهید، درست‌کردن روزنامه‌دیواری هم دارد طاقت‌فرسا می‌شود. نمی‌دانم چه کارش کنم. یک‌عالمه عکس دارم که مانده‌ام برای هرکدام چه توضیحی بنویسم. حتی عکاس بعضی‌هایشان را نمی‌شناسم. یک عکس خیلی زیبا پیدا کردم که واقعا دلم می‌خواست من عکاسش بودم. اما نمی‌دانم چه کسی آن را گرفته است. هروقت پیدایش کردم به شما هم می‌گویم. دوست دارم باهم او را بشناسیم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • !
708.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر جون! ذهن شلوغ داری؟ دلت می‌خواد یکی فقط گوش بده و بفهمت؟ یه مشاوره‌ی رایگان داریم، مخصوص خودِ تو بی‌قضاوت، رفیق‌طور!😉 اگه دوست داشتی، من اینجام پیام بده 🆔@masumaneh_admin ⌛️برای چهارشنبه ۲۱ خرداد ماه: 📩 لطفا این اطلاعات رو تکمیل کنید و به آیدی زیر ارسال کنید. ✓نام و نام خانوادگی ✓مقطع تحصیلی ✓شماره تماس 🔰ظرفیت محدوده و الویت با اونیکه زودتر پیام بده. 🕌«مشاوره» فقط بصورت حضوری و در فضای رواق معصومانه حرم مطهر هست. ╰┈➤@masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت سی‌وسه و نیم • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت سی‌وچهار • - • - • - • - • - • - • - • - • - • پیدایش کردم! «فاطمه شُبَیر» را می‌گویم! همان عکاسی که دنبالش می‌گشتم، اما اسمش روی هیچ‌کدام از عکس‌هایش نبود. با خوشحالی عکس‌های توی صفحه‌اش را ورق زدم. باورم نمی‌شد که سلیقۀ من و او در تنظیم قاب و انتخاب سوژه‌ها تا این حد شبیه باشد. هربار عکسی را که می‌دیدم می‌گفتم: «عجب عکسی! منم اگه اونجا بودم چنین عکسی می‌گرفتم!» کارهایش بی‌نقص بودند و آنطور که درموردش خواندم، برندۀ جوایز بزرگ زیادی هم شده بود. در همان چند دقیقه، به یکی از طرفداران او تبدیل شدم. غرق تماشا بودم که عزیز صدایم زد. فیلم هندی شروع شده بود و می‌خواست باهم نگاه کنیم. امروز تصمیم گرفتم به پایم فشار نیاورم و با اینکه درد پایم خیلی کمتر شده است، به برنامۀ رواق نرفتم. ساندویچ‌ها را به حنانه رساندم تا به هیئت ببرد. من و عزیز خانه ماندیم و دوتا ساندویچی که سهم‌مان بود را موقع فیلم خوردیم. درست همانجایی که قهرمان قصه، داشت با یک موز به دشمنانش حمله می‌کرد، پیامی برایم آمد. ملیکا بود. به نظرم دیگر خیلی پررو شده است. شاید زیادی به رویش خندیده‌ام که جرئت کرده پیام بدهد و بابت دیروز تشکر کند. نوشته بود که خیلی بهش خوش گذشته و نمی‌تواند برای دفعۀ بعدی که به اینجا می‌آید صبر کند. بعد هم ژست یک هم‌گروهی خوب را گرفته بود: «اگه چیز جدیدی برای روزنامه پیدا کردی به منم بده. عکس، مطلب، هرچی.» پیامش را باز کردم ولی جواب ندادم. با یادآوری روزنامه‌دیواری، ذهنم دوباره رفت سمت عکاس محبوب جدیدم. عکاس‌های محبوبم کم‌کم دارند زیاد می‌شوند. وقتی فیلم تمام شد، برایش پیامی نوشتم. گفتم که عکاسم و دارم درمورد عکاسی جنگ تحقیق می‌کنم. گفتم که تحسینش می‌کنم که نگاه هنرمندانه‌اش را در دل تاریکی اطرافش حفظ کرده است. تازه پیام را فرستاده بودم که متوجه نکته‌ای شدم. آخرین باری که «فاطمه شبیر» در صفحه‌اش عکسی را به اشتراک گذاشته بود، فروردین‌ماه پارسال بود. یعنی بیش از یک‌سال پیش. مخاطبینش در بخش نظرات دنبال او می‌گشتند و از همدیگر سراغش را می‌گرفتند. هیچ خبری از او نبود. هیچ خبری. هیچکس نمی‌دانست او کجاست. اما محال است او عکاسی جنگی را کنار گذاشته باشد. این را به عنوان یک عکاس می‌گویم. پس حالا که هیچ عکس جدیدی نیست، شاید دیگر فاطمه شبیری وجود ندارد. شاید او هم به یکی از چندهزار عددی تبدیل شده که هر روز آمارشان را در اخبار می‌شنویم بدون اینکه آن‌ها را بشناسیم. شاید قرار نیست هیچوقت جوابم را بدهد. شاید باید کنار اسمش یک کلمهٔ سرخ‌رنگ اضافه کنیم: شهید. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟