eitaa logo
مطلع ِعشقانه
221 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
145 فایل
محب وصی،ولایت، طرح ولایت درراه رسیدن به خدا جنسیت شرط نیست، مهم بندگی‌ست فعالیت‌فرهنگی: برگزاری کلاس مجازی مباحثه کتاب مطلع عشق(رهنمودها رهبرانقلاب به زوج ها جوان) ارتباط بامدیر: @Hamie_din
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع ِعشقانه
#ساره
چگونگی ازدواج شهید سبز علی خداد با خانم اش . حمیده عروسی گرفت و رفت خانه بخت و زندگی اش را شروع کرد و عفت هن نامزد گرفت. من هم داشتم. اما دوست داشتم همسرم باشد. دوستم عفت هم با کسی ازدواج کرده بود که در بود. چیزی شبیه حمیده که همسزش در سپاه بود و رفته بود جبهه. . ماه رمضان سال۶۰رسید.۴هفته ماه مبارک رمضان [شهر ]را از دست نمی دادیم؛ از خطبه ها آیت الله روحانی ، نمابنوه ولی فقیه استفاده می کردیم. . حمیده نزدیک نماز رسیدبهم، بعدمدتها هم را دیده بودیم،احوالپرسی کردیم گفت: تو کجایی معلومه؟ _هستم. خونه بودم. من جایی رو ندارم برم. شماها سرتون گرم[زندگیه] معلوم نیست کجایید! خندید و گفت: خب حالا توام. میدونی چندبارزنگ زدم خونه تون، نبودی؟ گفت: ساره میرم یک گوشه جا پیدا کنم. بعدازنماز ضلع جنوبی دانشگاه همدیگر رو ببینیم. مثل همیشه نمازجمعه در برکزار می شد. گفتم: باشه! میام" بعدنماز؛ بی مقدمه گفت: راستش امروز خونه تون زنگ زدم، کارت داشتم _خیر باشه؟! _راستش، یه آقایی هست از دوستان صمیمی شوهرم. قصد_ازدواج داره؛ ما هم خواستیم تورو معرفی کنیم. خانواده اش تک روستا زندگی می کنند، خودش هم عضو سپاه تهران است" در آن گرما این پیشنهادناگهانی. دقیقا آدمی که فکر می کردم این خصلت ها را باید داشته باشد به من پیشنهاد شده بود. با دهان روزه، شوکه شدن من بعید نبود. گفتم: چرا به من میگی؟ یک نگاهی به من انداخت و گفت: یعنی چی؟ خب باید به تو بگم دیگه. به کی بگم؟" و بعد خندید. به نظرم سوالم خیلی منطقی آمد گفتم: هب به بابا و مامانم می گفتی. گفت: اول زنگ زدم ببینم نظر خودت جیه؟ صاف نمی شد برم و به پدر و مادرت بگم، بعدا بهم‌نمی گفتی چرا به من نگفتی؟ ... حمیده دربین راه: اسمش علی است. سبرعلی خدادادی، ما علی آقل صداش می کنیم. ... حمیده از دور چند مرد را نشانم داد. _اون شوهرمه می شناختمش،آقای اسدالله زاده. ادامه داد: اون که کنارش ایستاده، اون یکی، اون علی آقاست هول شدم. به حمیده گفتم: من برای چی نگاه کنم، شاید اصلا اتفاقی نیفته. حمیده قاطی کرد وگفت: بابا تو حالا نگاه کن، ببین می پسندی؟ _نه ولش کن حالا باآن حجابی که من داشتم و فقط چشم هایم مشخص بود. آقای اسدالله زاده که ما را از دور می بیند، به آقای خداداد می گوید: اون خانم که کنارهمسرم ایستاده را می گفتم خداد با خنده ش گرفته بود: تو حالت خوبه! از دور دوتا زن چادری نشانم می دهی، می گویی آن یکی اس!