هدایت شده از دوتا کافی نیست
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ همسر شهید از قول بزرگی که به همسرش داده، می گوید....
👈 فرزند شهید چند ماه بعد از شهادت پدر، به دنیا آمد...
#پاسدار
#روز_تکریم_مادران_و_همسران_شهدا
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
هدایت شده از دلـ🇮🇷ـداده انــ🇵🇸ـقلاب
#حجاب_یعنی :
🌷#حجاب یعنی من #حیا دارم ....
هر لباسی نمیپوشم ....❌
جلوی #نامحرم مراقب رفتارم هستم....✅
.
.
حجاب یعنی
خواهر عزیزم #همسرت اومد بیرون نگران نباش 😉
زندگی تو برای من اهمیت داره😌من با حجابم، من مراقب رفتارم هستم نگران همسرت نباش❗️
.
.
#حجاب یعنی من به بالا رفتن آمار طلاق کمک نمیکنم ⚠️
من به دلسرد شدن یک مرد از خانمش کمک نمیکنم❗️
.
.
حجاب یعنی #برادر با خیال راحت تو خیابون قدم بزن 👞
با خیال راحت کار کن👨🏻🔧
با خیال راحت درس بخون👨🏻🎓
من به هیچ وجه آرامش روانی تو رو بهم نمیریزم ...💯
.
.
حجاب یعنی همسر عزیزم من فقط و فقط #متعلق به تو هستم نه هیچکس دیگری❗️
یعنی من به تو و این زندگی #وفادار هستم❤️
یعنی زیبایی من فقط برای یک نفر❗️
.
.
حجاب یعنی ای #شهید من #پاسدار خونت هستم ..❕
.
.
حجاب یعنی مادر جان ،یازهرا،من وارث چادر خاکی تو هستم ...❗️
.
حجاب یعنی ای چشمان #ناپاک من میدان را برای هرزگی شما باز نمیگذارم ....😏
.
حجاب یعنی لبخندرضایت خدا!☺️😍🙏
╔═.🔹.═════╗
@Deldadegi
╚═════.🔹.═╝
دلدادگی 💙
مطلع ِعشقآنه
#ساره
چگونگی ازدواج شهید سبز علی خداد با خانم اش .
حمیده عروسی گرفت و رفت خانه بخت و زندگی اش را شروع کرد و عفت هن نامزد گرفت. من هم #خواستگار داشتم. اما دوست داشتم همسرم #پاسدار باشد. دوستم عفت هم با کسی ازدواج کرده بود که در #کمیته بود. چیزی شبیه حمیده که همسزش در سپاه بود و رفته بود جبهه.
.
ماه رمضان سال۶۰رسید.۴هفته ماه مبارک رمضان #نمازجمعه [شهر #بابل]را از دست نمی دادیم؛ از خطبه ها آیت الله روحانی ، نمابنوه ولی فقیه #استان_مازنداران استفاده می کردیم.
.
حمیده نزدیک نماز رسیدبهم، بعدمدتها هم را دیده بودیم،احوالپرسی کردیم
گفت: تو کجایی معلومه؟
_هستم. خونه بودم. من جایی رو ندارم برم. شماها سرتون گرم[زندگیه] معلوم نیست کجایید!
خندید و گفت: خب حالا توام. میدونی چندبارزنگ زدم خونه تون، نبودی؟
گفت: ساره میرم یک گوشه جا پیدا کنم. بعدازنماز ضلع جنوبی دانشگاه همدیگر رو ببینیم.
مثل همیشه نمازجمعه در #دانشگاه_فنی_نوشیروانی_بابل برکزار می شد. گفتم: باشه! میام"
بعدنماز؛
بی مقدمه گفت: راستش امروز خونه تون زنگ زدم، کارت داشتم
_خیر باشه؟! _راستش، یه آقایی هست از دوستان صمیمی شوهرم. قصد_ازدواج داره؛ ما هم خواستیم تورو معرفی کنیم. خانواده اش تک روستا زندگی می کنند، خودش هم عضو سپاه تهران است"
در آن گرما این پیشنهادناگهانی. دقیقا آدمی که فکر می کردم این خصلت ها را باید داشته باشد به من پیشنهاد شده بود. با دهان روزه، شوکه شدن من بعید نبود. گفتم:
چرا به من میگی؟
یک نگاهی به من انداخت و گفت: یعنی چی؟ خب باید به تو بگم دیگه. به کی بگم؟" و بعد خندید.
به نظرم سوالم خیلی منطقی آمد گفتم: هب به بابا و مامانم می گفتی.
گفت: اول زنگ زدم ببینم نظر خودت جیه؟ صاف نمی شد برم و به پدر و مادرت بگم، بعدا بهمنمی گفتی چرا به من نگفتی؟ ...
حمیده دربین راه: اسمش علی است. سبرعلی خدادادی، ما علی آقل صداش می کنیم.
...
حمیده از دور چند مرد را نشانم داد.
_اون شوهرمه
می شناختمش،آقای اسدالله زاده.
ادامه داد: اون که کنارش ایستاده، اون یکی، اون علی آقاست
هول شدم. به حمیده گفتم: من برای چی نگاه کنم، شاید اصلا اتفاقی نیفته.
حمیده قاطی کرد وگفت: بابا تو حالا نگاه کن، ببین می پسندی؟
_نه ولش کن
حالا باآن حجابی که من داشتم و فقط چشم هایم مشخص بود. آقای اسدالله زاده که ما را از دور می بیند، به آقای خداداد می گوید: اون خانم که کنارهمسرم ایستاده را می گفتم
خداد با خنده ش گرفته بود: تو حالت خوبه! از دور دوتا زن چادری نشانم می دهی، می گویی آن یکی اس!
#ازدواج_پسر_سپاهی
#ازدواج_برای_خدا
#ازدواج_آسان
#ازدواج_انقلابی