🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
••✾ِدوستان گرامی••✾ِ
سلام وعــرض ادب
✍منتظر دلنوشته هاتون هستیم...
✾دوستانی ڪه عنایت شهدا شامل حالشون شده
باعث افتخار ماست ڪه دلنوشته های خودتونو به آیدی زیر ارسال بفرمایید...☺️
خادم دل نوشته:
@Yazahra9430
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
╔═ 🍃════⚘ ═╗
✾ @ebrahimdelha✾
╚═ ⚘════🍃 ═╝
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | بابایی کجایی دورت بگردم ... 💔💔
زبان حال فرزندان شهدای مدافع حرم😔
فرزندان شهدا رفتن روز اول مدرسشون بدون پدرشون خیلی سخته 😭😭
@ebrahimdelha
🇮🇷•┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈•🇮🇷
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
#شهید_مجید_قربانخانی💖
... شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد کردم!»🌺نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض میکنیم🌾 و گریه میکنیم یاد شیطنتها و شوخیهایش میافتیم و دوباره یکدل سیر میخندیم.⭐️ مجید کارهای جدیاش هم خندهدار بود. از مجید فیلمی داریم که همزمان که با موبایلش بازی میکند برای همرزمهایش که هنوز زندهاند روضههای بعد از شهادتشان را میخواند❤️. همه یکدل سیر میخندند و مجید برای همه روضه میخواند و شوخی میکند؛ اما آخرش اعصابش به هم میریزد. شوخیها را با خودش همهجا هم میبرد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا میشد و میدید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را میکشید.🌷 لپ پلیس را هم میکشید و غائله را ختم میکرد. یکبار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛 #شهید_مجید_قربانخانی💖 ... شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی.
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
همه که نگاهش کردند خندید.🌙 همین قصه را تمام کرد و دعوا تمام شد. هرروز که از کنار مغازهها رد میشد با همه شوخی میکرد💗 حالا که نیست همه به ما میگویند هنوز چشمشان به کوچه است که بیاید و یک تیکهای بیندازد تا خستگیشان در برود.»🕊معمولاً دیروقت میآمد؛ اما دلش نمیآمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. 💐ساعت سه نصفهشب با یکدست کامل کلهپاچه به خانه میآمد و همه را بهزور بیدار میکرد و میگفت باید بخورید. من بیرون نخوردهام که با شما بخورم.✨من هم خواب و خسته سفره پهن میکردم و کلهپاچه را میخوردیم» ساناز خواهر بزرگتر مجید میگوید: «زمستانها همه در سرما کنار بخاری خوابیدهاند اما ما را نصفهشب بیدار میکرد🍃 و میگفت بیدار شوید برایتان بستنی خریدهام و ما باید بستنی میخوردیم.»🌻 ....
ادامه دارد...
در این شب ها مارو از دعای خیر خودتون محروم نگذارید...💗
تا فردا...
یا جواد(ع)💕
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
🏴حی علی الصلاة🏴
🕋لحظات ناب بندگی
🕋در یک قرار معنوی
🕋بر سر سجاده عاشقی
#نماز اول وقت
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
@ebrahimdelha
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 #درادامــــہ.. اما روايت حضور معنوي سيد بارها بعد از شهادتش اتفاق افتاد. اين يکي از پيام
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#قـسمـت_صدوچـہـل_چہارم
#دانشـجو
🍂🍁🍂🍁🍂
آخرين روزهاي اسفند ماه بود. تو دانشگاه زمزمه هايي شنيدم براي ثبت نام راهيان
نور!! راهيان نور يعني چي؟! چند تا پوسترش رو هم ديدم. با اينكه با اين حركت ها
موافق نبودم اما نميدونم چي شد که جذبه اي، من رو نا خوداگاه کشوند به اين
سمت که بابا شماهم برو ببين اونجا چه خبره؟! با بچه ها دورهم ميگيم ميخنديم
و...
رفتم ثبت نام کردم. براي اينکه تنها نباشم چند تا ازدوستانم رو هم نوشتم که دور
هم صفا کنيم. اون هانمي دونستند که کجا ميخواييم بريم. بهشون گفتم: بچه هااردوي
شمال داريم ميريم وسايل هارو جمع و جور کنيد بياييد.
روزحرکت رفتيم پاي اتوبوس، گروه ما تنها چيزي که بهشون نميخورد اين بود
که زائر شهدا باشند!هيچکدوم ما نه ظاهرمون به اين جور چيزها ميخورد، نه ً اصلا بقيه بچه ها باورشون ميشد که ماميخوايم بريم راهيان نور!!
يکي از بچه ها يه دنبک بزرگ با خودش آورده بود!! تا مسئول اتوبوس دنبک ما
روديد دودستي زد تو سرش وگفت واي به حال مون با اين همسفرهامون!!
تارفقا فهميديند که سفرمون به جاي شمال جنوبه، خيلي ضد حال خوردند!ولي
گفتند چون شما مي يايي فاز خندست، ما هم به عشق تو مي يايم. شمال و جنوبش
برامون فرق نميکنه.دورهم ميگيم وميخنديم.
تو اتوبوس تا برسيم اهواز همه اش تو سرو کله همديگه زديم وهيچ اعتنايي به
تذکرات مسئول اتوبوس وبعضي دانشجوها نداشتيم. يکي دو روز اول اردو تو فاز
ديگه اي بوديم. تا اينکه رفتيم شلمچه،راوي اينقدر قشنگ وزيبا از شهادت رفقاش برامون گفت كه حالم دگرگون شد.
#ادامـــہ_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــه...
از شهادت مظلومانه شهيد يونسي برامون گفت.
شهيد هادي يونسي اهل شهرستان بهار بود. تازه خداوند بهش دختر داده بود.
از رشادت شهيد عبدالحسين خلج برامون گفت که با حالت مجروحيت تا آخرين
نفس جنگيد. ازشهيد محمد مهربان که لحظه آخر دوربين مادون قرمز رو از گردنش
درآوردو گفته بود: اين براي بيت الماله، نبايد براحتي از بين بره، از شهيدي برامون
گفت که هنگام نوشتن وصيت نامه خمپاره خورده بود به سنگرش و تکه تکه شد.
از رشادت شهيد حاج ستار ابراهيمي برامون گفت و اينکه ما در شلمچه اي نشستيم
که دوازده هزار نفر شهيد شدند وما الان روي پوست و گوشت بچه ها نشستيم. من
خيلي تو حال خودم رفتم. من که خيلي سخت اشک چشمام مي اومد، اونجا کم کم
چشمام خيس شد. خيلي گريه کردم. حال و هواي شلمچه من رو دگرگون کرد.
اونجا اولين باري بود که من اسم شهيدي به نام سيد ميلاد مصطفوي را شنيدم.
مسئول اتوبوس ما بلند شد گفت: بچه ها اينجا شلمچه است. هنوز هم شهدا اينجا
نَفس مي کشند. ازبين همين خادم ها ما شهيد مدافع حرم داشتيم. پارسال مهندس سيد
ميلاد همين جا خادم بود. اماامثال نيست. شهيدشده. بعد شروع کرد خاطراتي از سيد
ميلادرو گفت که وضع ماليش خوب ومهندس بود، اما ميره سوريه شهيد ميشه.
پيکرش ميمونه و رفقاش برميگردند. پدرش خيلي بي تابي ميکرده و...
من خيلي جا خوردم. از خودم خجالت کشيدم. همين طور اشکم سرازير بود.
بچه ها سر به سرم ميگذاشتند. مي گفتند بابا تو چت شده؟ چرا اينقدر جو گير
شدي؟!
همون شبي که از راهيان نور برگشتيم، يکي از بچه هاي محل، حال من رو که ديد
گفت ميخواي يه جاي خوب ببرمت؟! گفتم کجا گفت سرمزار سيد ميلاد!
قرار گذاشتيم و رفتيم. باران مياومد. خودم رو انداختم روي قبر، تا جايي که
تونستم گريه کردم و خودم رو خالي کردم و..
ازراهيان نوربرگشتم خيلي حس گرفته بودم رفتم نشستم روبروي مادرم با گريه
براش داستان سيد ميلادرو گفتم مامانم هم با اکراه گوش کرد چون روحيات من رو
ميدونست خيلي جدي نگرفت.
صبح مادرم خيلي پريشان بود. گفت پسرم يه خواب عجيبي ديدم!
#ادامـــہ_دارد..
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷