🌷🌷🌷
#قسمت_نود_و_دو
#شهدا_باب_حاجت
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
اردوگاه بچه ها يه حسينيه اي درست كردن تازائراهرروزنمازاشون رواونجا
بخونن،ديوار اين حسينيه وداخلش جوري طراحي شد که مثل نمايشگاهي بشه تا
زائرا كه ميان حسينيه حس و حال معنوي داشته باشن.
يكروز حاج اميرفرجام همراه كاروان به اردوگاه اومده بود. ايشان متوجه عكسي
شد كه بچه ها سردرحسينيه نصب كر ده بودند.
اون تصوير بزرگ چندنفرازرزمندگان بود كه تعدادي ازاون ها شهيدشده بودند.
يكي ازاونها كه دقيقًا بالاي ورودي حسينيه قرارداشت، كسي نبود جز شهيد حاج
محمد رحيمي.
حاجي خيره شده بود به عكس. بعد سيدميلاد رو صدا زدوگفت:
شهداي اين عكس روميشناسي؟
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_نود_و_دو
#شهدا_باب_حاجت
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
#سيد باتعجب نگاه كرد!درهمين حين حاجي گفت: اون بالايي رفيقته،شهيدحاج
محمد رحيمي!! #سيد اين رو كه شنيد ديگه توحال خودش نبود. اون ً روزكال #سيد
حالش دگرگون بود.
مي گفت:من قبل اومدن رفتم سرمزار شهيدرحيمي واز مادرش خواستم كه حاج
محمد بياد اينجاوتو همه شرايط كمكمون باشه!!
بعدگفت:واقعًا شهدا آخرمعرفتند،معلوم ميشه حاج محمد وساير شهداهميشه
حواسشون به ما بودهواي نماييم كه با چشم دنيايي نمي تونيم خيلي چيزاروببينيم ...
مادر شهيد رحيمي ميگفت: سيدميلا هربارکه مياومد به منزل ما سربزنه، چند
نفرنوجوان و جوان رو که تازه با شهدا آشنا شده بودند با خودش مي آورد.
دو زانو، مؤدب جلوي در مي نشست. هيچ وقت اجازه نداد من براشون ميوه يا
براي پذيرايي چيزي بياورم.هميشه ميوه يا شيريني بادوستان تهيه ميکرد ومي آورد.
خودشم پذيرايي مي کرد.آخرين بار که اومد، خودش تنها اومد به من سر بزنه.
حال عجيبي داشت.مدام گريه ميکردومن روقسم مي دادبراش دعاي شهادت
کنم. احساس ميکرد موقتي باعکس پسرشهيدم حرف ميزدتو اين دنيا نبود!خيلي
گريه کرد. بهم گفت:عمه به محمد پسرتان بگو تا حلالم کن
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷