🌷🌷🌷
#قسمت_هشتاد_و_یک
#عنايت_شهدا
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
#در_ادامه...
✍فشار کار زياد بود.مخصوصًا براي #سيد که خريدهاروهم انجام مي داد.
يک باربعد ازاين که دوره ی خادمي تمام شد، نفري صد هزارتومان به خادمين هديه
دادند. #سيد خيلي ناراحت شد.
گفتم: #سيد جان اين پول هديه است بگير ببر جاي
خير مصرف کن. گفت: اين پول ها براي من مسئوليت مياره.من به عشق شهدا اومدم.
نمي خوام ذره اي نيتم خراب بشه...
اما يك بار ماجراي بسيار عجيبي پيش آمد. #سيد قرار بود براي صبحانه چند صد تا
نون تهيه کنه، نمازصبح رو که خواند از شدت خستگي همون جا خوابش برد.
تا به خودمون بياييم ساعت از ۷ گذشته بود.ديگه فرصتي براي تهيه ی چند صد تا
نون وجودنداشت.
حالا حساب كنيد الان زائرها بيدار مي شوند وصبحانه مي خواهند وما نان نداريم!
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد_و_هشتاد_و_دو
#عنايت_شهدا
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
#در_ادامه...
✍سيد حال عجيبي پيدا کرد. روي يکي از ساختمان هاي اردوگاه عکس بزرگي
از شهيد درويشي زده بودند.رفت جلوي عکس شهيد ايستاد زيرلب چيزهايي رو
زمزمه کرد. بعد باصداي بلند گفت: حسن آقا،آبرمون روپيش مهمونات نبر، مارو
شرمنده ی زائرين شهدا نکن.
اين حرف رو زد و اومد طرف آشپزخانه. لحظات به سختي و با اضطراب
مي گذشت.زانوي غم بغل کرده بوديم ومنتظرفرج!!
يه دفعه صداي ممتد بوق اتوبوسي توجهمون روبه سمت درب ورودي اردوگاه
جلب کرد.
باعجله به سمت اتوبوس دويديم.
مسئول کاروان #سيد رو صدا زد. بعد درب صندوق اتوبوس روبالا زدوگفت: ما
ديگه داريم ميريم شهرستان،اين نون هااضافي است،مي تونيد استفاده كنيد؟
چندين
بسته بزرگ پر از نان درمقابل ما بود.
مات ومبهوت فقط اشک مي ريختيم.
خدايا چقدر زودصداي خادمين شهدا رو
شنيدي!؟
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هشتاد_و_پنج
#باران_رحمت
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
✍اردوگاه شهيد درويشي خادم الشهداءبوديم. با #سيد کنارآشپزخانه نشسته بوديم.
يک دفعه ابر سياهي روي اردوگاه آمد وباران بسيار شديدي باريد، صداي ُشر شُر
باران در سکوت اردوگاه لذت خاصي داشت.
#سيد گفت: کيشه (مرد) الان حال
ميده بريم زيراين بارون براي بي بي حضرت زهرا سينه بزنيم، گفتم #سيد چي
داري ميگي الان چه وقت سينه زدنه؟اون هم زيراين بارون؟!ديونه شدي؟! گفت:
من ديونه ي اهل بيتم.
داداش ما که رفتيم.
شروع کردوسط اردوگاه زير اون بارن شديد سينه زدن، ايام
فاطميه بود. ذکر يا زهرا يا زهرا مي گفت و سينه مي زد، من هم هوس کردم و
رفتم.چنددقيقه بيشترنتونستم زيراون بارون بمونم.سراپاخيس شدم.سريع برگشتم.
اما #سيد تو حال خودش بود. بچه هاهم کم کم اومدن جمع شون ده بيست نفري
شد. داد مي زد و ميگفت: بياييد عنايت حضرت زهرا رو به خادم هاش ببينيد.
همين طور سينه ميزدند و گريه ميکردند. کم کم روضه ي حضرت عباس
عطش و بي آبي؛ بچه ها همراه ابرهاي آسمان چشمهاشون ابري شده بود و گريه
مي کردند.روحاني اردوگاه هم به جمع شون اضافه شد ومجلس روضه ي عجيبي
برقرار شد. نزديک يک ساعت زيربارون بچه هاعزاداري کردند.هيچ کس خسته
نمي شد.
بعدازمراسم،#سيدسراپاخيس شده بود.واردسوله شد.گفتم #سيدجان سرما
ميخوري حالت جامياد!
گفت: نگران نباش، اگربدوني خدا چه نظري به مجلس ما کرده بود؟ رحمت
الهي ازهمه طرف مارواحاطه کرد.
مگه نشنيدي دعاهنگام بارون مستجاب ميشه.
حرفهاي #سيد بوي عشق ومعرفت مي داد وما هنوزبه آن نرسيده بوديم ...
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷
#قسمت_هشتاد_و_پنج
#باران_رحمت
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
تو اردوگاه براي پذيرائي ازمهمان هاوارد سوله مي شديم. به من مي گفت:داداش
توسوله چندنفرهستند.ميگفتم نمي دونم۲۰۰ يا۳۰۰ نفري مي شوند.مي گفت الان
تو سه ثانيه ۳۰۰ تاصلوات براي شهيد درويشي جمع مي کنم.
با صداي بلند و داش مشتي اش مي گفت: شادي روح شهيد درويشي صلوات
،صداي صلوات کل سوله روپرمي کرد. با اين صلوات ها کارمون برکت پيدا مي کرد.
خيلي زود از چند صد نفر به خوبي پذيرائي مي کرديم.
سفره هاروپهن مي کرديم.
بعضي ها دوتا ماست يا نوشابه ميخواستند #سيد بدون هيچ ممانعتي مي داد. مي گفتم
#سيد جان اين طوري حاتم بخشي مي کني اگه کم بياري مي خواي چيکار کني؟!
مي گفت کم نمي ياد اين ها که مال ما نيست،مال شهداست.ماهم کارگر زائرهاي
شهداييم.
انشاالله خودشون برکت ميدن. ما کارگر شهدائيم صاحب کار حواسش
به کارگراش هست. همه کارهاش رو با شهدا وفق مي داد، مي گفت نگران نباش.
شهداعنايت مي کنند.من گفتم #سيد جان چي داري ميگي من دارم مي بينم که غذا
داره کم مياد.مي گفت نگران نباش ماهيچ کاره ايم.
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷
#قسمت_هشتاد_و_هشت
#شهدا_باب_حاجت
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
شب بعد از نماز گوشي ام زنگ خورد. اسم #سيد ميلاد روي صفحه گوشي ام
خودنمائي کرد.
- سلام #سيد جان امري باشه درخدمتيم، گفت سلام محمد جان، بيا بريم همدان
کارت دارم. گفتم چشم.
چشم برهم زدني سواربرماشين به سمت همدان حرکت کرديم.گفتم:#سيدکجا
برم گفت: برو گلزار شهداي همدان!
گفتم: #سيد جان، شبه باران تندي هم مي ياد. بريم اون جا چيکار کنيم؟!
گفت: مگه نمي خواي مشکلت حل بشه؟! خوب آره #سيد جان حال وروزمرو
مگه نمي بيني. چقدربهم ريختم. گفت چاره دردت توسل به شهداست والسلام.
چنان باصلابت ومحکم حرف زدکه پاسخي برايش نداشتم.صداي شرشر باران
سکوت دل انگيز گلزار شهداي همدان را بهم مي زد.آرامش رو کاملا در اون مکان
حس مي کردم.
باورم نمي شد که چقدرزودوراحت مي شودازهياهوي شهر جدا
شد و خودرا به قطعه اي ازبهشت رساند. البته اگر مانند #سيد محرم باشيم اين حضور
عرفاني رودرک مي کنيم.
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هشتاد_و_نه
#شهدا_باب_حاجت
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
✍ #سيد شروع کرداز شهدا سخن گفتن، کناري ايستاده بودوآدرس مزار شهدارو
به من نشون مي داد. اين جامزار شهيد علي آقا چيت سازيانه، انتهاي همين قطعه سردار
حسن ترک و... سمت قطعه شهداي گمنام و شهيد قهاري رفتيم مزار شهيد اسماعيل
سريشي رو بهم نشون داد.
اين قدر قشنگ از شهدا حرف مي زد و آدرس مزارشون رو بلد بود که مطمئن
بودم #سيد سال ها اين جا نفس کشيده وبزرگ شده
آخرش به من گفت: بريم مزار شهيد حاج ستار ابراهيمي. اون جا ازش بخواه
مشکلت رو حل کنه.رسيديم دوزانو مؤدب روبروي مزار شهيد نشست. اشاره کرد
به عکس مزار و گفت: سلام پهلوون، اين رفيق ما اومده دعا کني انشاالله مشکلش
حل بشه. اومدم براش ريش گرو بذارم.
دو سه روزبعد مشکلم به راحتي حل شد.زنگ زدم گفتم: #سيد باورت ميشه،
مشکلم حل شد! #سيدخيلي تعجب نكرد. گفت:مطمئن بودم.
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_نود
#شهدا_باب_حاجت
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
هميشه مي گفت:دوستي باشهدا دو طرفه ست.خيلي اين جمله روتکرارمي کرد.
هيچ کاري رو براي خودش عار نمي دونست. دوران دانشجويي اش هم در تابستان
مي اومدصحرا کارمي کرد.
همون موقع خيلي به نماز اول وقت اهميت مي داد. #سيد هيئت و مسجد خاصي
نداشت.همه ي هيئتهاومساجدهامي رفت.هرجا که مي دونست ميتونه تأثيرگزار
باشه مي رفت.
شيخ بهاري روخيلي دوست داشت.دائماتوي اين گلزارشهداومزارشيخ بهاري
بود.
هروقت مي خواستيم #سيد روپيداش كنيم مي رفتيم گلزار شهدا،بارهاديده بودم
که مي رفت کنارمزار شهدامي نشست وتو حال خودش بود.
به خانم حضرت زينب علاقه خاصي داشت. يه موتوري داشت و جلوي
موتورش سر بند مقدس يا زينب رو زده بود. خانم رو به نام عمه جان صدا
مي زد.دائمًازيرلب مي گفت حسين جانم حسين جانم.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_نود_و_دو
#شهدا_باب_حاجت
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
اردوگاه بچه ها يه حسينيه اي درست كردن تازائراهرروزنمازاشون رواونجا
بخونن،ديوار اين حسينيه وداخلش جوري طراحي شد که مثل نمايشگاهي بشه تا
زائرا كه ميان حسينيه حس و حال معنوي داشته باشن.
يكروز حاج اميرفرجام همراه كاروان به اردوگاه اومده بود. ايشان متوجه عكسي
شد كه بچه ها سردرحسينيه نصب كر ده بودند.
اون تصوير بزرگ چندنفرازرزمندگان بود كه تعدادي ازاون ها شهيدشده بودند.
يكي ازاونها كه دقيقًا بالاي ورودي حسينيه قرارداشت، كسي نبود جز شهيد حاج
محمد رحيمي.
حاجي خيره شده بود به عكس. بعد سيدميلاد رو صدا زدوگفت:
شهداي اين عكس روميشناسي؟
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_نود_و_دو
#شهدا_باب_حاجت
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
#سيد باتعجب نگاه كرد!درهمين حين حاجي گفت: اون بالايي رفيقته،شهيدحاج
محمد رحيمي!! #سيد اين رو كه شنيد ديگه توحال خودش نبود. اون ً روزكال #سيد
حالش دگرگون بود.
مي گفت:من قبل اومدن رفتم سرمزار شهيدرحيمي واز مادرش خواستم كه حاج
محمد بياد اينجاوتو همه شرايط كمكمون باشه!!
بعدگفت:واقعًا شهدا آخرمعرفتند،معلوم ميشه حاج محمد وساير شهداهميشه
حواسشون به ما بودهواي نماييم كه با چشم دنيايي نمي تونيم خيلي چيزاروببينيم ...
مادر شهيد رحيمي ميگفت: سيدميلا هربارکه مياومد به منزل ما سربزنه، چند
نفرنوجوان و جوان رو که تازه با شهدا آشنا شده بودند با خودش مي آورد.
دو زانو، مؤدب جلوي در مي نشست. هيچ وقت اجازه نداد من براشون ميوه يا
براي پذيرايي چيزي بياورم.هميشه ميوه يا شيريني بادوستان تهيه ميکرد ومي آورد.
خودشم پذيرايي مي کرد.آخرين بار که اومد، خودش تنها اومد به من سر بزنه.
حال عجيبي داشت.مدام گريه ميکردومن روقسم مي دادبراش دعاي شهادت
کنم. احساس ميکرد موقتي باعکس پسرشهيدم حرف ميزدتو اين دنيا نبود!خيلي
گريه کرد. بهم گفت:عمه به محمد پسرتان بگو تا حلالم کن
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_نود_و_سه
#شهدا_باب_حاجت
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
هر جا که کارش خيلي گيرمي کردمي رفت سرمزار شهيد رحيمي، مدتها خيره
مي شدبه عکس شهيدوميگفت:حاج محمداين رسم رفاقت نيست!رفيقت مشکل
داره چرا دستش رونميگيري؟ يه بار بين بچه ها مشکل مهمي پيش اومد وباعث
بروزمشکلات زيادي شد. با #سيد رفتيم سرمزار شهيد رحيمي طبق معمول #سيد رفت
وخيره به عکس شهيد شروع به درددل کرد.
باورش شايد خيلي سخت بود، اماوـ به همين شهدا قسم چند ساعت بعد همه ي اون
مشلات برطرف شد و شخصي که مسبب همه اين مشکلات بود سرو کله اش پيدا
شد وقضيه به خير گذشت.
يادمه تا شنيد عمه ميخواد بره کربلا، رفتيم خونه عمه. #سيدذ گفت عمه جان
شنيدم ميخواي بري کربلا، خوش به سعادتت،دعا کن آقا ماروهم قبول کنه بريم
زيارتش.عمه جان اومدم اگه کاري هست برات انجام بدم.
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_نود_و_چهار
#شهدا_باب_حاجت
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
پيامبراکرم فرمودند: خداوند مي فرمايد من جانشين شهيد در خانواده ی او
هستم،هرکس رضايت آنهاراجلب کند،رضايت مرا جلب کرده وهرکس آنها
را به خشم آوردمرا به خشم آورده است.
مستدرك الوسائل،ج۱۱،ص۱۰
بر اين اساس #سيد ميلاد خيلي به خانواده ی شهدا مخصوصًا به اين پيرزن باتقوا
سركشي مي كرد.
حتي بعدازشهادت،#سيدميلاد به خواب يکي دونفرازعزيزان آمده وگفته بود: به
مادر شهيد رحيمي عمه جان سر بزنيد. الان هم كه رفقا به ديدن اين مادرمي روند،
بيش از اين كه از پسرش خاطره بگويد از ميلاد ميگويد. او ميلاد را پسر ديگرش
ميدانست كه شهيد شد.
مادر شهيد رحيمي مي گفت:آخرين باري که آمد اين جا،مي خواست بره سوريه.
اومد نشست نزديك در سلام وعليک کردو گفت:عمه جان مي خوام برم جنگ
کفار، اسلحه ی محمد نبايد روي زمين بمونه، حالت عجيبي داشت. چند مرتبه بلند شد
وبه عکس محمد خيره شد.زيرلب زمزمه ونجواهايي با شهيد محمد داشت.
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_نود_و_پنج
#شهید_محمد_رحیمی
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
عکس مادرش رو از جيبش درآورد وبه من نشون داد. گفتم خدارحمتش کنه
ميلاد جان، براش نمازوقرآن بخوان ودعا کن. چشماش اشکبار شد گفت:عمه
جان يه چيزي روميخوام بهتون بگم امادلم نمياد. گفتم ميلادجان تو برام بامحمدم
هيچ فرقي نداري، بگو هر چي تو دلت هست. بگو من هم مادرتم.
گفت عمه جان دعام کن شهيد بشم.ديگه اين دنيا جاي من نيست!! تا اين حرف
رو شنيدم خيلي ناراحت شدم.
گفتم:ميلاد جان، شما چند سال هست که خونه من ميايي وميري، تا حالا من رو
ناراحت نکرده بودي. اما با اين حرفت دلم رولرزوندي.
بازبلندشدوبه عکس شهيدمحمدخيره شد! نميدونم چي تو دلش مي گذشت،
گفتم ميلاد جان بياعکس يکي ازدختران فاميل روبهت نشون بدم،مي خواستم بااين
کارترغيبش کنم به ازدواج و... اما توجهي نكرد. چشمانش خيره به عکس محمد
بود. #سيد ميلاد هم رفت. اولين كسي كه خواب شهادتش روديد من بودم. اين قدر
که براي #سيد ميلاد گريه کردم براي محمدم گريه نکردم.
#سيد ميلاد هم مثل محمدم بود خداوند براي بار دوم من رو مادر شهيد کرد و
افتخار ميکنم.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷