🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد_و_هشتاد_و_دو
#عنايت_شهدا
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
#در_ادامه...
✍سيد حال عجيبي پيدا کرد. روي يکي از ساختمان هاي اردوگاه عکس بزرگي
از شهيد درويشي زده بودند.رفت جلوي عکس شهيد ايستاد زيرلب چيزهايي رو
زمزمه کرد. بعد باصداي بلند گفت: حسن آقا،آبرمون روپيش مهمونات نبر، مارو
شرمنده ی زائرين شهدا نکن.
اين حرف رو زد و اومد طرف آشپزخانه. لحظات به سختي و با اضطراب
مي گذشت.زانوي غم بغل کرده بوديم ومنتظرفرج!!
يه دفعه صداي ممتد بوق اتوبوسي توجهمون روبه سمت درب ورودي اردوگاه
جلب کرد.
باعجله به سمت اتوبوس دويديم.
مسئول کاروان #سيد رو صدا زد. بعد درب صندوق اتوبوس روبالا زدوگفت: ما
ديگه داريم ميريم شهرستان،اين نون هااضافي است،مي تونيد استفاده كنيد؟
چندين
بسته بزرگ پر از نان درمقابل ما بود.
مات ومبهوت فقط اشک مي ريختيم.
خدايا چقدر زودصداي خادمين شهدا رو
شنيدي!؟
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷