فرازی از وصیتنامه شهید #مصطفی_صدرزاده 👇
وقتے ڪار فرهنگے را شروع میکنید
با اولین چیزی کھ باید بجنگیـمـ خودمان هستیمـ ...♥️
#شهیدمصطفےصدرزاده
#فرزندی_مثل_مصطفی
@meslemostafaa
https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
#خاطرات 3
ـ
💠 خاطره مادر شهید مصطفی صدرزاده در آرزوی شهادت 💠
♦️ آبان سال ۱۳۹۰ بود, من اهواز خدمت پدر بودم ،ساعت ۱۴ متوجه شدم که سردار #تهرانی_مقدم و چندتا از نیروهایشان در انفجار موشکی #شهید شدند.
شب بود که مصطفی طبق معمول همیشه زنگ زد واحوال پرسی کردیم ولی اون صدای شاد همیشگی را نداشت، وقتی بیشتر ازش جویای حال خودش و بچه ها شدم گفت ما خوییم مامان نگران نباش .
گفت: مامان دو تا از دوستام که یکی از آنها همسایه ما بود و شب حنابندانش بود به #شهادت رسیدند
خیلی بهم ریخته وناراحت بود .
من سریع بلیط گرفتم و برگشتم تهران، که در مراسم شرکت کنم.
زمانی که در مراسم خاکسپاری بودم جمعیت بسیار زیادی شرکت کرده بودند ومن دربین خانم ها بودم که همه چادر مشکی به سر داشتند ، من کناری ایستاده بودم.
به تنها چیزی که فکر می کردم به مادران این دو شهید بود ،که یه دفع یه صدای آشنایی به گوشم رسید.
که می گفت :مامان دعا کن که خداوند به من هم توفیق شهادت بده ومن را کنار #جواد_سلیمی دفن کنن…
من یه دفعه برق از چشمانم پرید که مصطفی تو این جمعیت چطور تونست من رو پیدا کنه و چنین دعای از من بخواد .
در اون لحظه داشتم به مادرانشان فکر می کردم و چیزی از احساسشون درک نمی کردم ولی الان که دارم فکرشون می کنم با تمام وجودم دارم درک می کنم .
حتی کلمه مادر روی قلبم سنگینی می کند… مصطفی دقیقا در تاریخ آبان ۹۴ یعنی بعد از چهار سال به آرزویش رسید.
#مصطفی_صدرزاده
#شهدا
#مدافع_حرم
#فرزندی_مثل_مصطفی
@meslemostafaa
https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
. ﷽
#خاطرات 👇
🌾🌾🌾🌾🌾
🟢 #شهید مرتضی عطایی روایت میکند:
یک بار در ماشین نشسته بودیم و من داشتم از سید ابراهیم (نام جهادی #شهید_مصطفی_صدرزاده) فیلم میگرفتم.
آنجا به هم قول دادیم هر کدام از ما که زودتر شهید شد، نه تنها آن دیگری را شفاعت کند،
بلکه به قول سید ابراهیم: «برود پای امام حسین (ع) بست بنشیند، تا امضای شهادت آن یکی را هم بگیرد. هرکس این کار را نکرد شهید پستی است!»
من خندیدم و گفتم: «ولی تو زودتر از من میپری.»
یکدفعه سیدابراهیم گفت: «ما به هم قول شرف دادیم.»
سرانجام سید ابراهیم گوی سبقت را از مرتضی عطایی ربود و زودتر شهید شد.
شهید عطایی چند روز قبل از #شهادت، با انتشار متن زیر خطاب به سید ابراهیم، از او میخواهد تا به وعدهاش عمل کند و او نیز به خیل شهیدان ملحق شود:
«صدرزاده، صدرنشین خیمهی اربابی.
صدرزاده بودی که به صدر نشستی، شدی صدرنشین مجلس عشقبازان.
ما که دستمان از ذیل مجلس هم کوتاه است.
اصلاً ما را چه به مجلس عشقبازی!
بیا و معرفت نثارمان کن.
دعایی کن، شاید به روضههای باقر آلعبا سبک شدیم، اهل پرواز شدیم، پرنده شدیم.
دمت گرم.
هر وقت از جام سقا مست فیض شدی، نام ما را هم ببر.
یادت که نرفته؟
قول داده بودی.
شاید به دعای ندبهی فردا صبحی، دست باکرامتی، زیر برات شهادت ما را هم امضا کرد.
سلام سید ابراهیم. الوعده وفا.»
استجابت این خواستهی او مدت زیادی به طول نینجامید و در روز عرفه، ساعت یکونیم ظهر، قسمت او نیز رقم خورد.
او در لاذقیه با اصابت گلوله به گلویش به شهادت رسید و #شعر ی که برای خود سروده بود، محقق شد:
کاش اسم تو آخرین کلامم باشد
پروانه شدن حسنختامم باشد
مانند کبوتران در خون خفته
عنوان "شهید" قبل نامم باشد.
#شهدا
#مصطفی_صدرزاده
#مرتضی_عطایی
#فرزندی_مثل_مصطفی
@meslemostafaa
https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید مدافع حرم #سیدابراهیم
#مصطفی_صدرزاده
در حال اموزش گردان مخصوص عمارِ فاطمیون
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
🆔 @meslemostafaa
🌷بسم رب الشهدا
خاطرات مادر شهید #مصطفی_صدرزاده
زمانی که #محمد_علی به دنیا آمد،بعد از چند روز مشکل پیدا کرد .بیمارستان بستری شد. بیمارستان رفتم .
#مصطفی در بخش نوزادان پشت در اتاق نشسته بود ،ازش پرسیدم: مصطفی #محمدعلی بهتره؟
گفت: #مامان الحمدلله خیلی بهتر شده، ولی من نگران بودم .
مصطفی متوجه نگرانی من شد.
گفت : مامان اینقدر که نگران
#سلامتی_جسمش هستی ؟
کمی هم برای #عاقبت_بخیر شدنش دعا کن .✅ بهش گفتم: نگران نباش ،
قبل از اینکه شما به دنیا بیایی از #خداوند خواستم که اگر قرار است نسلی از من بوجود آید ، که در غیر راهت باشد اصلا بوجود نیاید .
این #دعای همیشگی ام بوده .
بعد از چند دقیقه گفت: #مامان چه دعای اساسی کردی ، این دعای ریشه ای است ،خیلی #حال_کردم.
#ماه_رمضان
#روز_قدس
🆔@meslemostafaa
20.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#صدر_عشق
مستند شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم
فرمانده گردان #عمارلشکرفاطمیون
کارگردان: ساسان فلاح فر
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#مذاکره #ایران
🆔@meslemostafaa
🌹بسم رب الشهدا🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷
به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
🌸بعد از شهادت شهيد قاسمى دانا شور و ولوله خاصى توى مشهد به پا شد. خيلى دلم مى خواست بروم سوريه و مدافع حرم شوم. به هر درى زدم تا از طريق سپاه وارد شوم اما اجازه ندادند. مجبور شدم از پاسپورت افغانستانى استفاده كنم و در قالب نيروهاى لشكر فاطميون سال ٩٣ راهى سوريه شوم و جزئى از گردان عمار باشم. براى اولين بار سيدابراهيم را آنجا ديدم. محل اقامت ما در يك مدرسه بود. هر كلاس براى ده، دوازده نفر گنجايش داشت. بعد از چهار، پنج روز آن قدر شيفته صميميت و نورانيت سيد شدم كه دلم طاقت نياورد، يك گوشه اى گيرش آوردم و گفتم "سيد جان مى خوام يه چيزى بگم". نگذاشت ادامه بدهم، بلافاصله گفت "مى دونم ايرانى هستى!" خيلى از زمان آشنايى مان نگذشته بود كه رفتارهاى سيدابراهيم من را مجذوب خود كرد. يك ماهى كه گذشت براى مرخصى به تهران برگشت. قبل از رفتن، من را به عنوان معاون خودش به نيروها معرفى كرد.
🌸مصطفى براى خودش اصطلاح خاصى داشت. اين كه "ويژه خوارى" نكنيم.
🌸غذا يا هر چيزى كه براى مان مى فرستادند، بايد اول به نيروها مى دادند، بعد به مسئول لجستيك و در نهايت به فرمانده. يكبار هم همراه غذا برايش نوشابه بردند، از مسئول پخش غذا پرسيد "به نيروها هم نوشابه دادى؟" وقتى ديد جوابش منفى است گفت "لباس، غذا يا هر چيزى كه مياد اول بايد بهترينش رو به نيروها داد نه به فرمانده". وقتى ديد گاهى از اين ويژه خوارى ها اتفاق مى افتد يك روز همه مسئولين را جمع كرد و گفت "اگه لباس خوب، غذا و خوراك خوب اومد حق نداريد تا نيروى شما از اون استفاده نكرده، شما استفاده كنيد. شايد اين چيزها رو توى دوره هاى آموزشى به شما نگفته باشن اما اين چيزها اول براى نيروهاست. دو نفر آخر از همه بايد از اين امكانات استفاده كنن، يكى تداركات و اون يكى فرمانده. تا نيروى تحت امر شما سلاح خوب نداره، حق نداريد سلاح خوب داشته باشيد. هميشه بدترين بايد براى شما باشه، بدترين لباس، بدترين سلاح. بهترين براى بچه هاى ماست. شما بايد آخر از همه باشيد، نمى تونيد بهترينا رو داشته باشيد". ناخودآگاه به لباس بچه ها و سيد نگاه كردم، لباس خيلى از بچه ها از لباس او بهتر بود. سيد ادامه داد "نمى تونيد توى اتاق تون تلويزيون ببينيد و به بقيه بچه ها بگيد شما تلويزيون نداشته باشيد. ما نمى تونيم امتيازى براى خودمون نسبت به بقيه قائل شيم".
ادامه دارد ...
صفحه ١
✍️ برگرفته از كتاب:
"قرار بى قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
#فرزندی_مثل_مصطفی
🆔@meslemostafaa
🌷بسم رب الشهدا🌷
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
🌸اسفند ٩٣ براى عمليات تل قرين كه ٨٤٠ متر ارتفاع داشت، راهى شديم. اين عمليات به سرعت بعد از آزادسازى شهر الهباريه انجام شد. با اين كه انجام اين عمليات كار سختى بود اما بچه ها به اين منطقه رسيدند. قبلاً يك عمليات ديگر با سيدابراهيم براى آزادسازى تل قرين انجام داديم اما شكست خورديم. جنازه چند شهيد ما دست مسلحين دشمن بود. بالاخره با سيدابراهيم، شهيد صابرى، شهيد ابوحامد و تعداد زيادى از بچه ها توانستيم وارد اين منطقه شويم. دشمن مدام در تلاش بود تا نگذارد اين منطقه از دست شان خارج شود.
🌸پشت بى سيم به شهيد صابرى گفتم "مواظب قناصه باش؛ زد يه مترى من." سيدابراهيم پشت بى سيم آمد و گفت "ببين غلام حسين چى ميگه." غلام حسين اسم جهادى شهيد صابرى بود. مى خواست آمار منطقه اى كه در آن هستم بدهم. خانه اى سمت چپ روبروى من بود كه مدام من را نشانه مى گرفت. شهيد صابرى با دوربين خانه را رصد كرد و گفت "ابوعلى جان از خونه اى كه توى باغه دارن با قناصه مى زنن؟" پاسخ مثبت دادم. سيدابراهيم دوباره آمد پشت بى سيم تا مطمئن شود آمار قناصه زن را به شهيد صابرى داده ام. كمى كه گذشت و درگيرى شدت گرفت؛ پشت بى سيم مدام مهدى صابرى را صدا زدم تا مطمئن شوم اوضاع رو به راه هست يا نه.
🌸با دوربين ماشين هاى دشمن را مى ديدم كه با سرعت به سمت سوله هاى ميان باغ مى رفتند. مهدى صابرى آمد پشت بى سيم، آمار ماشين ها را دادم تا بچه ها ركب نخورند. دوباره صابرى را از پشت بى سيم صدا كردم، وقتى صدايش نيامد سيدابراهيم را صدا كردم. بخشى از نيروها پشت ارتفاع بودند. من به عنوان مسئول دسته بايد كارهاى هماهنگ سازى را انجام مى دادم تا تل قرين كه يك منطقه كوهستانى بود و نقطه كور زياد داشت، باعث دور زدن دشمن نشود. براى همين يكى از بچه ها را پشت صخره نشاندم تا حواسش به اوضاع باشد و دشمن از سمت چپ دورمان نزند. همان اطراف در يك باغ زيتون بچه ها براى پاكسازى و بررسى موقعيت مستقر شدند. بالاخره بعد از مدت طولانى كه صابرى را صدا زدم آمد پشت بى سيم. شاكى گفتم "غلام حسين جان نگران شدم چرا جواب نمى دادين؟" گفت "نترس برادر، دشمن حسابى ما رو زير آتش گرفته بود."
صفحه ۴
ادامه دارد ...
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
#بندرعباس
#تسلیت
#ایران_تسلیت
🆔@meslemostafaa
🌹بسم رب الشهدا🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم 🌷به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى عطايى 🌷ابوعلى🌷
🌸بهمن ٩٣ براى آزادسازى شهر ديرالعدس كه در استان درعا و جنوب سوريه بود و موقعيتى استراتژيك داشت، راهى شديم. يك گردان قبل از گردان نيروهاى مخصوص حمله كردند كه پشت شهر ماندند و نتوانستند خط را بشكنند. بچه هاى نيروى مخصوص آمدند. نصف شهر را پاكسازى كرديم و براى احتياط در هر خانه چندتا از بچه ها را مى گذاشتيم. اما ديگر نيرو نداشتيم. براى خانه آخر تنها من، سيدابراهيم و دو تا ديگر از بچه ها ماندند. قرارمان با بچه هاى سورى اين بود كه بيايند و جاى ما را پر كنند تا ما بتوانيم پيشروى كنيم. شب شد و نيروهاى سورى با اينكه ستون كشيده بودند اما به خاطر شدت حملات و درگيرى هايى كه در شهر داشتيم، ترسيدند و نيامدند. نيروهاى سورى پشت سر ما گفتند جايگاه تان را در شهر عوض كنيد. همه ما فكر كرديم قرار است محور عوض شود؛ اما وقتى ما آمديم عقب به ما گفتند بايد عقب نشينى مى كرديد. سيدابراهيم، ابوحامد و تمام نيروهايش حال شان حسابى گرفته شده بود. همه مان بغض كرديم و زديم زير گريه. دل مان بابت شهدايى كه در آن منطقه داده بوديم، مى سوخت. سيدابراهيم با گريه گفت "ابوعلى سينه م از ناراحتى مى سوزه." بعد گريه اش شدت گرفت.
🌸بالاخره با بچه ها جمع شديم. مى خواستيم مقدارى استراحت كنيم تا تكليف روشن شود. تازه چشمان سيدابراهيم گرم شده بود كه حاج حسين بادپا با عجله در اتاق را باز كرد و فرياد مى زد "سيدابراهيم! سيدابراهيم!" سيد با هراس چشمانش را باز كرد. صداى شهيد بادپا در راهرو محل اسكان مان مى آمد كه به يكى از نيروها مى گفت "سريع ابوحامد رو بيدار كن." سيد به شهيد بادپا گفت "حاجى حداقل بذار برم يه آبى به دست و صورتم بزنم." حسين بادپا جلو جلو راه افتاد و گفت "نمى خواد؛ فقط تو دنبالم بيا." با حاجى راهى شدند. مدتى طول كشيد تا سيد برگردد. وقتى آمد قيافه اش خندان بود. به شوخى به اش گفتم "سيدجان كبكت خروس مى خونه." خنديد و با عجله گفت "حالا برات تعريف مى كنم." وقتى كه ديد منتظرم گفت "از اتاق كه بيرون رفتيم؛ حاج حسين در اتاق فرماندهى رو باز كرد؛ ديدم حاج قاسم سليمانى اون جا نشسته. جلو آمد و من رو محكم بغل كرد و سر و صورتم رو بوسيد. بعد از دو دقيقه كه ابوحامد هم اومد، حاج قاسم به ام گفت سيد نيروهاى مخصوص رو بردار و برو ديرالعدس. با تعجب گفتم توى ديرالعدس كه شكست خورديم؛ با خنده گفت شهدا شهر رو آزاد كردن. موندم كه چى بگم. پافشارى كردم كه مطمئنيد اطلاعات دروغ به شما ندادن؟! باز با تأكيد گفت مى گم شهدا شهر رو آزاد كردن؛ فقط سريع بريد."
🌸بعد هم بچه ها را يكى يكى بيدار كردند تا به ديرالعدس بروند. نيروها هم چيزى نگفتند و همه سريع پشت سر سيد راه افتاديم. توى ماشين نشستيم و تخته گاز تا آنجا رفتيم. وقتى رسيديم ديدم پرنده در شهر پر نمى زند. نيروهاى دشمن با چنان وحشتى شهر را خالى كرده بودند كه حتى جنازه ها، جى پى اس و اسناد و مداركشان را هم همراه خود نبردند. وقتى مدارك را بررسى كرديم، آمار داعش و جبهه النصره و نيروهاى هم پيمان در درعا را درآورديم. حرف حاج قاسم سليمانى كه به سيد گفته بود شهدا شهر را آزاد كردند، واقعاً حقيقت داشت.
ادامه دارد ...
صفحه ٣
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🆔@meslemostafaa
#نماز_یکشنبه_ذیقعده
🌹بسم رب الشهدا🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
💠بخش هفتم
🌸سيدابراهيم حرمت نيروهايش را خيلى حفظ مى كرد. بچه ها براى اينكه به قول خودمان سيرچاى شوند توى بطرى هاى يك ليترى آب، چاى مى ريختند و مى خوردند. اسفند ماه سال ٩٣ بود كه مى خواست برود مرخصى. وارد اتاقش شدم ديدم دارد اتاق را زير رو مى كند. پرسيدم "سيد دنبال چى هستى؟" توى بطرى هاى نيم ليترى آب عطر خالص حرم حضرت زينب (س) را از خادم حرم گرفته بود و پيدا نمى كرد.
🌸يكى از نيروها كه اتاق سيد را مرتب كرده بود وارد اتاق شد و مشخصات شيشه عطر را گرفت. سيد گفت "توى بطرى آب براى عطر ريختن. رنگش هم مثل چاييه." دوستى كه در اتاق بود؛ سرش را خاراند و با من و من جلو آمد و گفت "سيد يه چيزى بگم ناراحت نمى شى؟" سيدابراهيم هم با لحن گرم و خنده هميشگى اش گفت "نه عزيز دلم بگو، چى شده." سرش را انداخت پايين و همان طور كه با انگشتانش بازى مى كرد گفت "چند روز پيش داشتم اتاق رو نظافت مى كردم، بطرى رو ديدم و فكر كردم چايى سردشده بچه هاست براى همين انداختمش توى سطل آشغال!"
🌸منتظر بودم تا ببينم عكس العمل سيد چيست. خيلى خونسرد دستش را توى جيبش كرد و پنج هزار لير درآورد و گفت "بيا عزيزم اينم پاداش صداقتت."
ادامه دارد ...
صفحه ٧
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
#دهه_کرامت #ایران_امام_رضا #امام_رضا
🆔@meslemostafaa
🌹بسم رب الشهدا🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
بخش پانزدهم
🌸بعد نفسش را بيرون داد و سعى كرد براى بچه ها مسأله را روشن تر كند. براى همين ادامه داد "براى اينكه تلفات نديم، به محض اينكه منطقه رو گرفتيم هركسى كار خودش رو هر جا هست انجام بده. مديريت دسته با ابوعليه." بعد من را كه كنارش ايستاده بودم نشان داد. حرف هايش كه تمام شد با همديگر قرار گذاشتيم و با صداى بلند ياعلى گفتيم و دست مردانه داديم. اول قديمى ها را جمع كرديم، بعد سيد به بچه ها گفت "به عنوان فدايى هاى شما ما اول مى ريم كه اگه بلايى بود اول سر ما بياد و شما سلامت باشيد. چند تا نكته رو مى گم توجه كنيد. ما شروع مى كنيم به درگير شدن؛ اگه زمين گير شديم گردان بعدى پشت ما ننشينه، نيروها رو پخش كنه و از ما رد شه."
🌸بعد مسير و جايى را كه دشمن آنجا بود و مى بايست به آن برسيم، نشان مان داد و گفت "گردان بعدى سمت دشمن پخش شه. با دشمن كارى كنيد كه كيش بشه. اگه بخوايم پشت سر دشمن بايستيم جلومون رو مى گيره. اگه بخواهيم كِز كنيم و بچسبيم به هم ديگه درست نيست. متأسفانه توى حلب ٢٥ نفر يه جا به خاطر توجه نكردن به اين نكته شهيد شدن. ولى اگه شما پخش شيد كسى جرئت نمى كنه براى درگيرى پيش قدم بشه." سيد به دشت وسيع پيش رويمان اشاره كرد و به بچه ها چشم دوخت و اميدوانه گفت "اگه توى اين فضاى وسيع پخش شيد و شليك كنيد از ١١٠ جا تير پخش مى شه. ١١٠ نفريم. چطور مى تونن با ١١٠ نقطه مقابله كنن؟ ده تا تك تيرانداز با هفت تا تحريب چى با گردان ما مياد." اسلحه اش را سفت در دستانش فشار داد و مطمئن به ما گفت "مثل شمشير مرتضى على (ع) عمل مى كنيم. به حق فاطمه زهرا (س) درسى به دشمن مى ديم كه براش يادگارى بمونه. حاصل اين عمليات هم هر چى شد، خدايا! تو از ما راضى باش. ما اومديم تا تو از ما راضى باشى. ديگه هيچ چيز اهميت نداره. فقط براى اين از ايران حركت كرديم و اومديم توى كشور غريب تا جون مون را به خطر بندازيم كه تو از ما راضى باشى."
🌸بچه ها مى خواستند حركت كنند كه سيد باز نكته اى نگفته يادش آمد. به بچه ها اشاره كرد كه دوباره بنشينند و ادامه داد "يه مسأله ديگه، بچه ها تعدادى عشاير در مسير هستن. اينجا جنگ شده، درگيرى شده، شايد تعدادى از اونا به ناچار يا اصلاً بااعتقاد رفتن توى گروه دشمن. ممكنه اگه شيعه رو ببينن سرش رو ببرن؛ ولى بچه ها يه خواهشى دارم. اگه نيت كرديم كه خدا از ما راضى باشه بايد در نظر بگيريم كه اينا زن، بچه، گاو، گوسفند، مرغ و خروس دارن. شايد مرغ و خروس و گاو و گوسفندشان ول باشه. فردا كه منطقه رو گرفتيم كسى نيست؛ چاقو هم كه دارى شايد سيدابراهيم هم نبينن و يه نقطه ديگه باشه؛ شايد بتونى گوسفندى رو بزنى زمين و بخورى و كسى هم نبينه؛ ولى نكنيد اين كار رو، حواسمون به اين چيزا باشه. مرد رو جلوى زنش نزنيم و تيراندازى نكنيم. هر چند نظر من اينه كه اگه ما تير نزنيم با ما كارى ندارن. حتى اگه ديديد پيرمردى گوشه اى افتاده، دستش رو ببوسيد تا بفهمه كارى به كارش نداريم و با چشم محبت بهش نگاه مى كنيم."
ادامه دارد ...
صفحه ١٥
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
https://eitaa.com/meslemostafaa🕊
#فرزندی_مثل_مصطفی
🌹 بسم رب الشهدا 🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
بخش هجدهم
🌸جى پى اس دست سيدابراهيم بود. نقشه را باز كردم. اما نتوانستم مسير را پيدا كنم و حدود يك كيلومتر راه را اشتباه رفتيم. بعد از حدود بيست دقيقه سيد پشت بى سيم نهيب زد "كجاااايى؟! پس چرا نمياى؟" گفتم "سيدجان ما بايد تا الان به شما مى رسيديم ولى فكر كنم موردمون تو زرد از كار دراومده و به جاده خاكى زديم." سيد گفت "يا فاطمه زهرا (س)!" اين تكه كلامش براى مواقعى كه خيلى هول مى كرد.
🌸فشنگ رسام داشتيم ولى توى آن شرايط امكان استفاده و علامت دادن نبود. سيد گفت "از جاتون تكون نخوريد. ممكنه بدتر بشه و بريد تو دل دشمن." دونفر را فرستاد تا ما را پيدا كنند. بعد از حدود نيم ساعت همديگر را پيدا كرديم و به مسيرمان ادامه داديم. حدود نيم ساعت به اذان صبح بود. رسيديم به يك جاده كه از آن صداى چندتا ماشين و موتور مى آمد. يك عده از بچه ها را مأمور كرديم تا روى جاده كمين بزنند. ما هم همراه حاج حسين، سيدابراهيم و بقيه رسيديم به يك خانه كه صداى تك تيراندازى از آن مى آمد. به سمت آتش دهانه سلاح ها شليك كرديم. دوتا از بچه ها مجروح شدند. يك موتور و يك ماشين از دشمن را به گلوله بستيم. خلاصه خانه اى را كه قرار شد محل استقرار و فرماندهى مان بشود؛ پاكسازى كرديم. چهار نفر مرد مسلح، يك زن و چند بچه توى خانه بودند.
🌸به دستور حاج حسين بادپا اسرا را در يك اتاق قرار داديم. چند نفر گفتند بايد زن ها را از مردها جدا كنيم. حاجى مخالفت كرد و گفت "با اسرا همون برخوردى رو بكنيد كه دوست داريد با شما بكنن." استدلالش هم منطقى بود مى گفت "اگه جداشون كنيد، هزارتا فكر مى كنن و ممكنه برامون مشكل درست كنن، ولى وقتى با هم باشن، كارى انجام نمى دن."
ادامه دارد ...
صفحه ١٨
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
#فرزندی_مثل_مصطفی
https://eitaa.com/meslemostafaa🕊
#شهید_جمهور