بسم رب الشهدا🌹
خاطرات از کودکی تا شهادت
#مادر شهید مصطفی صدرزاده
آبان سال ۱۳۹۰ بود, من #اهواز خدمت پدر بودم ،ساعت ۱۴ متوجه شدم که سردار #تهرانی_مقدم و چندتا از نیروهایشان در انفجار موشکی #شهید شدند.😔
شب بود که #مصطفی طبق معمول همیشه زنگ زد واحوال پرسی کردیم ولی اون صدای شاد #همیشگی را نداشت،😔💕
وقتی بیشتر ازش جویای حال خودش و بچه ها شدم گفت ما خوییم #مامان نگران نباش .
گفت: مامان دو تا از دوستام که یکی از آنها همسایه ما بود و شب #حنابندانش بود به #شهادت رسیدند😔🌹
خیلی بهم ریخته وناراحت بود .😔
من سریع بلیط گرفتم و برگشتم تهران، که در مراسم شرکت کنم.😔🌹
زمانی که در مراسم #خاکسپاری بودم جمعیت بسیار زیادی شرکت کرده بودند ومن دربین #خانم ها بودم که همه چادر مشکی به سر داشتند ، من کناری ایستاده بودم.
به تنها چیزی که فکر می کردم به #مادران این دو شهید بود ،که یه دفع یه صدای #آشنایی به گوشم رسید. ❤️
که می گفت :مامان دعا کن که خداوند به من هم توفیق #شهادت بده ومن را کنار #جواد_سلیمی دفن کنن...😔
من یه دفعه برق از #چشمانم پرید که مصطفی تو این #جمعیت چطور تونست من رو پیدا کنه و چنین دعای از من بخواد .😔
در اون لحظه داشتم به #مادرانشان فکر می کردم و چیزی از احساسشون درک نمی کردم ولی الان که دارم فکرشون می کنم با تمام #وجودم دارم درک می کنم .😭🌹
حتی کلمه #مادر روی #قلبم_سنگینی می کند...😔🌹😭
#مصطفی دقیقا در تاریخ آبان ۹۴ یعنی بعد از چهار سال به #آرزویش رسید.😭
#شهید_مصطفی_صدرزاده 🌹
#فرزندی_مثل_مصطفی
@meslemostafaa
https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
11.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا🌹
خاطرات از کودکی تا شهادت
#مادر شهید مصطفی صدرزاده
آبان سال ۱۳۹۰ بود, من #اهواز خدمت پدر بودم ،ساعت ۱۴ متوجه شدم که سردار #تهرانی_مقدم و چندتا از نیروهایشان در انفجار موشکی #شهید شدند.😔
شب بود که #مصطفی طبق معمول همیشه زنگ زد واحوال پرسی کردیم ولی اون صدای شاد #همیشگی را نداشت،😔💕
وقتی بیشتر ازش جویای حال خودش و بچه ها شدم گفت ما خوییم #مامان نگران نباش .
گفت: مامان دو تا از دوستام که یکی از آنها همسایه ما بود و شب #حنابندانش بود به #شهادت رسیدند😔🌹
خیلی بهم ریخته وناراحت بود .😔
من سریع بلیط گرفتم و برگشتم تهران، که در مراسم شرکت کنم.😔🌹
زمانی که در مراسم #خاکسپاری بودم جمعیت بسیار زیادی شرکت کرده بودند ومن دربین #خانم ها بودم که همه چادر مشکی به سر داشتند ، من کناری ایستاده بودم.
به تنها چیزی که فکر می کردم به #مادران این دو شهید بود ،که یه دفع یه صدای #آشنایی به گوشم رسید. ❤️
که می گفت :مامان دعا کن که خداوند به من هم توفیق #شهادت بده ومن را کنار #جواد_سلیمی دفن کنن...😔
من یه دفعه برق از #چشمانم پرید که مصطفی تو این #جمعیت چطور تونست من رو پیدا کنه و چنین دعای از من بخواد .😔
در اون لحظه داشتم به #مادرانشان فکر می کردم و چیزی از احساسشون درک نمی کردم ولی الان که دارم فکرشون می کنم با تمام #وجودم دارم درک می کنم .😭🌹
حتی کلمه #مادر روی #قلبم_سنگینی می کند...😔🌹😭
#مصطفی دقیقا در تاریخ آبان ۹۴ یعنی بعد از چهار سال به #آرزویش رسید.😭
#شهید_مصطفی_صدرزاده 🌹
#فرزندی_مثل_مصطفی
@meslemostafaa
https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
#خاطرات 3
ـ
💠 خاطره مادر شهید مصطفی صدرزاده در آرزوی شهادت 💠
♦️ آبان سال ۱۳۹۰ بود, من اهواز خدمت پدر بودم ،ساعت ۱۴ متوجه شدم که سردار #تهرانی_مقدم و چندتا از نیروهایشان در انفجار موشکی #شهید شدند.
شب بود که مصطفی طبق معمول همیشه زنگ زد واحوال پرسی کردیم ولی اون صدای شاد همیشگی را نداشت، وقتی بیشتر ازش جویای حال خودش و بچه ها شدم گفت ما خوییم مامان نگران نباش .
گفت: مامان دو تا از دوستام که یکی از آنها همسایه ما بود و شب حنابندانش بود به #شهادت رسیدند
خیلی بهم ریخته وناراحت بود .
من سریع بلیط گرفتم و برگشتم تهران، که در مراسم شرکت کنم.
زمانی که در مراسم خاکسپاری بودم جمعیت بسیار زیادی شرکت کرده بودند ومن دربین خانم ها بودم که همه چادر مشکی به سر داشتند ، من کناری ایستاده بودم.
به تنها چیزی که فکر می کردم به مادران این دو شهید بود ،که یه دفع یه صدای آشنایی به گوشم رسید.
که می گفت :مامان دعا کن که خداوند به من هم توفیق شهادت بده ومن را کنار #جواد_سلیمی دفن کنن…
من یه دفعه برق از چشمانم پرید که مصطفی تو این جمعیت چطور تونست من رو پیدا کنه و چنین دعای از من بخواد .
در اون لحظه داشتم به مادرانشان فکر می کردم و چیزی از احساسشون درک نمی کردم ولی الان که دارم فکرشون می کنم با تمام وجودم دارم درک می کنم .
حتی کلمه مادر روی قلبم سنگینی می کند… مصطفی دقیقا در تاریخ آبان ۹۴ یعنی بعد از چهار سال به آرزویش رسید.
#مصطفی_صدرزاده
#شهدا
#مدافع_حرم
#فرزندی_مثل_مصطفی
@meslemostafaa
https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1