#مناسبتی
۱۲#فروردین
#روز_جمهوری_اسلامی_ایران
#آری
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_اول
#فاطمه_شورستانی
امروز روز اول مهر است و همزمان با ورود من به دبستان. البته نه برای درس آموختم بلکه برای درس دادن. من دیانا کیوانی معلم سال سوم دبستان دخترانه، شهر امیریه دامغان. البته که زندگی من و پدر و مادرم در سمنان است ولی سال های اول خدمتم رو باید در شهر های دورتر بگذرانم که خداروشکر امیریه زیاد کوچک نیست و نزدیک دامغان است و من می توانم بعد از پایان کلاس با تاکسی به دامغان بروم و در کنار عمه باشم. ترس و اضطراب بدجوری همراهم است مثل یک کودک اول دبستانی، خب هر چه که باشد سال اول معلمیست. با صدای در اتاق از فکر و خیال و انشا نویسی در ذهنم دست کشیدم که بابا با بفرمایید من وارد شد و گفت:
- سلام حاضر باش که برسونمت.
خیلی خشک و سرد اما من با این رفتار تازگی نداشتم هنوز خداروشکر بابا جواب سلاممرو میداد و کمی باهام حرف میزد. مثل همیشه جواب دادم:
- سلام صبح بخیر. چشم.
بابا سری تکون داد و رفت. نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۵ صبح بود. دیشب قرار شد که بابا من رو تا دامغان برسونه و بقیه راه رو با تاکسی به امیریه برم.
سریع بلند شدم و مانتوی بلند سورمه ای رو با مقنعه ام در آوردم و سرم کردم. یک دفتر ۴۰ برگ با دفترچه و و جامدادی درون کیف دستیم کردم. نگاهی به در اتاق انداختم و همزمان چادر ملی ام رو از کمد و زیر لباس ها بیرون آوردم و جادادم تو کیفم. ساک مسافرتیمرو برداشتم و بیرون رفتم. نگاهی به مامان انداختم که روی صندلی نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود. بلند گفتم:
- سلام
که با سر جوابمرو داد. بعد از آمدن و خداحافظی به سمت ماشین بابا رفتیم . فقط صدای جاده و وزش باد می آمد.
نگاهی به ساعت مچی انداختم ۳۰ دقیقه از حرکت کردنمان میگذشت نیم ساعت دیگر هنوز راه بود . بابا نگاهی بهم انداخت و گفت:
- گوش بده بعد از کلاست با تاکسی هماهنگ میکنی که تو رو هر روز به دامغان برسونه و برگردونه. تو و عمه هستیت دو تا دختر مجردید من با موندن عمهات تو دامغان کاملا مخالف بودم اما الان که کار تو هم به عمهات خورده حواست باشه هر جا می خوای بری با عمهات میری.
- چشم من فعلا می خوابم هر وقت رسیدیم بیدارم کنین.
با ایستادن ماشین چشمام رو باز کردم رسیدیم. سریع بلند شدم و به سمت بابا که اونور تر از ماشین با تلفن صحبت میکرد رفتم که گفت:
- زنگ زدم به یه تاکسی بیرون شهری الان میاد.
- ممنون بابا جان.
- من بعد از رفتنت ساک مسافرتیترو میبرم خونه عمه ات.
- باشه ممنون.
بعد از اومدن تاکسی سبز رنگی بابا رفت و من سریع چادرم رو از کیف در آوردم سوار ماشین شدم و بعد از گذشت چند دقیقه گفتم:
- ببخشید تا امیریه چقدر راهه؟
- چهل دقیقه ای راه هست.
- ممنون.
- خواهش می کنم.
خیلی دوست داشتم با بچه ها و خانوادههاشون آشنا بشم و یه جلسه با اولیا داشته باشم. همیشه تو دبستان به خانواده های دوستام حسودی میکردم. بچه بودیم دیگه همهی فکر و ذکر و خوشیامون تو دبستان منتظر موندن برای آمدن مامانامون به جلسه بود. که من در طول تموم این شش سال دبستان و انتظار فقط یکبار اون هم روزی بود که برای اولین بار پا به مدرسه میگذاشتم چون همیشه مامانم سرگرم دوستاش و تفریحاش بود.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_دوم
#فاطمه_شورستانی
از ماشین پیاده شدم و هزینه راه رو حساب کردم. نگاهی به اطراف انداختم یه سوپر مارکت و لوازم التحریر کمی دورتر از مدرسه بود. بچه ها هم کم کم به سمت مدرسه می رفتند هنوز بیست دقیقه وقت داشتم سریع به سمت لوازم التحریر رفتم از اون جایی که خانم صفایی مدیر مدرسه آمار داده بود کلاس ۱۹ نفره ای بیشتر نبود. رو به آقای فروشنده گفتم:
- سلام ببخشید اگه میشه دفتر خاطرات دخترونه تون رو نشون بدید.
- سلام
اشاره ای به قفسه هاش کرد و گفت:
- هر کدوم رو بخواید تقدیم می کنم.
نگاهمروی دفتر خاطره با طرح گل افتاد گفتم:
- از این ها ۲۰ تا دارید؟
- از این نمونه چون تازه اومده ۱۰ تا داریم اگه مشکلی ندارید بقیه رو از طراح های دیگه انتخاب کنید.
- پس اگه میشه دفتر های دیگه اتون رو نشون بدین.
- اگه بچه هستن از طرح کیتی هم می تونید استفاده کنید.
و اشاره ای به چند دفتر انداخت. سریع گفتم:
- این ها که عالین از همینا بقیه اش رو بدید.
خرید ها رو توی پلاستیک بزرگی گذاشت من هم بعد از تصفیه حساب بیرون اومدم و با ذوق و شوقی فراوان به سمت مدرسه رفتم.
بعد از جشن و مراسم روز اول مهری به دفتر رفتیم و برای اینکه خودم دوست داشتم با بچه ها آشنا بشم بعد از یه آشنایی سر سری با کارکنان و معلمان مدرسه از همه زودتر از دفتر خارج شدم با ورودم به کلاس همه بچه ها بلند شدن و صلوات فرستادن و بعد نشستن و من شروع کردم:
- سلام دخترای گل. من معلم امسالتون هستم دیانا کیوانی . اول از همه شما اسم قشنگتون رو بگید و بعد من خودم رو کامل کامل معرفی میکنم.
اینطور که معلوم بود همه با هم دوستای صمیمی بودند و از سال های قبل هم رو می شناختن. اما حواس من فقط به یک دانش آموز ساکت و آروم بود که بر خلاف بقیه بچه ها خیلی کم حرف می زد. بعد از معرفی بچه هاو حضور و غیاب اسم همون دختری که ساکت بود رو صدا زدم که بیاد:
- مهلا امیری بیا عزیزم.
آروم بلند شد و اومد سمتم و گفت:
- بله خانم.
آروم گفتم:
- از چیزی ناراحتی؟
- خانم اگه شما جلسه بزارید مامانم نمیتونه بیاد.
- اینکه ناراحتی نداره. حالا چرا مامانت نمیتونه بیاد؟
- خانم ما...ما..نم بچه که بودم....... تصادف کرد
صدای هق هقش بلند شد که بغلش کردم و گفتم:
- ناراحت نباش جانم. یه کاریش میکنم.برو بشین.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
هدایت شده از لینکدونی تخصصی مذهبی حوزوی
ناب ترین ڪاناݪ هاے لینکدونی تخصصی مذهبی، حوزوی و مفید ایتا
eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖
🎁کانال مداحی و مولودی
🌹eitaa.com/joinchat/121176169Cc33d8ab543
🍀دختران حضرت زهرا
ورود آقایون حرام
eitaa.com/joinchat/4072079426C3a6c4ef0bc
🍀قلاب بافی و بافتنی های باران
eitaa.com/joinchat/3636330563Ceab36cc127
🍀سوره های قرآن کریم
eitaa.com/joinchat/1013645357Cbeb3ddb15b
🍀حرفهای ناب با خدا
eitaa.com/joinchat/3859480651C9ee90c62a6
🍀هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
eitaa.com/joinchat/653262852Ce033d5f586
🍀طلبه های نسل ظہور
eitaa.com/joinchat/1027407938C0831ca8bf1
🍀زیباترین خاطرات شهــــــــــــدا
eitaa.com/joinchat/1355481134Ccb5b9764bd
🍀مَــــتـݨِ زیـبــــآ
eitaa.com/joinchat/4198367323C6b32bfc151
🍀کار های سنگی
eitaa.com/joinchat/1811087410C59ff00b972
🍀پیشنــــهاد ویژه جهتـــ عضــویت در کــــانال زیــــر
eitaa.com/joinchat/451215405C0fe68395b2
🍀نهج البلاغه خوانی به روش نهضت جهانی نهج البلاغه خوانی
eitaa.com/joinchat/703594507C43228fdf8c
🔵#ویـژه.درفضایمجازیمجهزباشید،تجمع انقلابیون بابصیرت
eitaa.com/joinchat/569901119C72bc512412
مگه میشه مذهبی باشیو این کانال رو نداشته باشی⁉️⁉️
eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
#بزرگترین و پربازده ترین #گروه تبادل لیستی شبانه
eitaa.com/joinchat/4227858451C02c884654b
#ختم_قرآن 🌸
#سوره_آلعمران
[...بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ...]
♡[...ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ﺭﺣﻤﺘﺶ ﺑﻲ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺵ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ...]♡
🔸️لِيَقْطَعَ طَرَفًا مِّنَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْ يَكْبِتَهُمْ فَيَنقَلِبُوا خَائِبِينَ
🔶️ﺗﺎ ﺑﺮﺧﻲ ﺍﺯ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ [ ﺍﺯ ﺭﻳﺸﻪ ﻭ ﺑﻦ ]ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻛﻨﺪ ، ﻳﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺫﻟﻴﻞ ﺳﺎﺯﺩ ، ﺗﺎ ﻧﻮﻣﻴﺪ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﻧﺪ (۱۲۷)
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#تفسیر_قرآن
#استاد_قرائتی
📌نکاتی پیرامون آیه ۱۲۷ سوره آل عمران
🔍 سران كفر، يا بايد به كلّى ريشهكن شوند و يا خوار و ذليل و مأيوس گردند. با برخوردهاى ضعيف و موسمى و موضعى كه به ريشهى كفر لطمه نمىزند،
دل خوش نباشيد. «لِيَقْطَعَ طَرَفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا»
🔍وحدت، قدرت، سياست و مديريّت مسلمانان، بايد به گونهاى باشد كه دشمن از آنان قطع اميد كند.
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•