eitaa logo
میقات الصالحین
284 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
17 فایل
❁﷽❁ مجموعه آموزشی-فرهنگی میقات الصالحین 💠 آموزش های تخصصی مجازی تربیت افسر جنگ نرم و هدایت در خط مقدم💠 بایگانی آموزش نرم افزار @archive_miqat مدیر تبادل : @heydar224 مدیر کانال : @ammar_agha
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 [...بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ...] ♡[...ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ﺭﺣﻤﺘﺶ ﺑﻲ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺵ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ...]♡ 🔸️أُولَٰئِكَ جَزَاؤُهُم مَّغْفِرَةٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَجَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَنِعْمَ أَجْرُ الْعَامِلِينَ 🔶️ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺁﻧﺎﻥ ﺁﻣﺮﺯﺷﻲ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ ، ﻭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺯﻳﺮِ [ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥِ ] ﺁﻥ ﻧﻬﺮﻫﺎ ﺟﺎﺭﻱ ﺍﺳﺖ ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﺪ ; ﻭ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ، ﻧﻴﻜﻮﺳﺖ .(١٣٦) •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌نکاتی پیرامون آیه۱۳۶ سوره آل عمران 🔍 تا انسان از گناه پاک نشود، شایستگى ورود به بهشت را ندارد. «مغفرة...جنّات» 🔍عفو و مغفرت خداوند، براى تربیت انسان است. «مغفرة من ربّهم» 🔍تنها با آرزو نمى‏ توان به الطاف خداوند رسید، بلکه کار و عمل لازم است. «نعم اجر العاملین»  •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_بیستم - کتاب بخون. دعا بکن. راستی اون کتابی که با هم گرفتیم رو من. شروع کردم تا صفحه 7 خ
باید می رفتم خونه عمه تا وسایلم رو جمع کنم و برم سمنان برای ضمن خدمت. زنگ رو زدم که عمه با چادر رنگی و چهره ای که استرس درونش موج می زد جلوی در اومد و گفت: +بابات این... که بابا جلوی در اومد رو به بابا کردم و گفتم: -سالم. چیزی شده اومدید اینجا؟ +اون چیه؟ -چی؟ +مگه من بهت نگفتم که می خوای حجاب داشته باش باشه می خوای تو مهمونی ها شرکت نکنی باشه. مگه من نگفته بودم از چادر و اُمُل بازی ها خوشم نمیاد؟ خیلی قشنگ گند زدم گند گند. برای حفظ آبروی عمه گفتم: -بریم تو. رفتن و من هم پشت سرشون راه افتادم بابا و عمه رو مبل کنار هم نشستن که بابا گفت: +بگو. سکوت تنها جوابم بود که ادامه داد: +حاال که خودت انتخابت رو کردی. باید منتظر عواقب مخالفت با من و مادرت رو هم بدونی. بهرام که رفت اما از االن به بعد هر خواستگاری برات اومد یکی از اونا رو انتخاب می کنم. اون موقع راحت میتونی هر جور شوهرتون گفت حجاب داشته باشی و اگر چادر هم داشتی دیگه کسی به من طعنه نمیزنه که دختر استاد کیوانی یه اُمُله. و بلند شد و رفت و در رو محکم پست سرش بست و من موندم و عمه و اشک. با اشک هایی که می چکید رو به عمه گفتم : -دیدی عمه؟ دیدی بدخت شدم رفت؟ اعصابم دست خودم نبود بلند شدم و همونطور که وسایلم رو جمع می کردم گریه می کردم بلند می گفتم: -مشکلی نداره. راحت میشم هم اونا راحت میکنم. اینا که من. و نمی خوان بهتره برن شوهرم بدهن تا راحت بشن. آخه می دونی طعنه و دهن مردم از دخترشون براشون مهم تره. عمه به سمتم اومد و دستم رو گرفت و گفت: +آروم باش دیانا. باالخره که می فهمیدن چادر می پوشی. 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
-عمه بازی می کنن با زندگی دخترشون شما میگی باالخره می فهمیدن؟. عمه ساکت گوشه ای نشست و فقط به من نگاه می کرد ساکم رو برداشتم و بلند کردم و رو به عمه خداحافظی آرام کردم و رفتم. بعد از ضمن خدمت بدون رفتن به جایی دیگر به دامغان رفتم. نمی دونم خدا،این چه حکمتی داشت که منو اینجوری از خودشون دور کنن. روز ها می گذشت و می گذشت. من هم قرار آخر هفته ای که می رفتم به سمنان رو لغو کرده بودم. باز دوباره امروز یه جلسه داشتیم. خسته و کوفته با تموم بی حالی و بی حوصلگی درباره امتحانات و بچه ها صحبت می کردم که یه خانم اومد جلو و رو به من گفت: +به دقیقه اگه میشه وقتتون رو بگیرم. -چشم االن و بعد از اینکه صحبتم با خانومای دیگه تموم شد به سمت همون خانم رفتم. -جانم بفرمایید. +من عمه ی مهال امری هستم. با خودم گفتم: -ماشاهلل هر جلسه یکی از اقوامشون میاد دفعه های بعد البد پدر پدربزرگ مهال رو می اومد. رو بهش با لبخند گفتم: -بله. خوشبختم. +می خواستم بگم راستش. چطور بگم؟ -راحت باشید. من خودم همیشه راحت حرفم رو میزنم. +داداش صابرم رو که دیدید؟ -بله عموی مهال جان رو میگید دیگه؟؟ +آره عموی کوچیک مهال و داداش کوچیکه ی منه. چطور بگم خانم کیوانی. صابرمون وقتی دانشجوی پدرتون بوده از شما خوشش اومده ولی چون خجالت می کشید چیزی نگفت. راستش خودم چیز زیادی نمی دونم ولی تا این حد بهم گفته. سرم همچنان پایین بود که گفت: +اول می خوام بدونم نظرتون چیه؟وبعد اگه شد مزاحم بشیم. 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
- تنها جمله ای که اون لحظه به عقلم میرسید رو به زبون آوردم: -مراحمید. بفرمایید. +پس انشااهلل با پدرتون هماهنگ میکنم. جوابش رو با لبخند دادم زنگ تفریح تو کالس موندم باز داشتم عصبی میشدم. داشتم کم کم از شَر حرف بابا راحت میشدم که این خواستگار از راه رسید. تا اونجایی که قبال درباره صابر از بابا شنیده بودم خیلی بهتر از بهرام بود. اما نمی دونم شاید بتونم باهاش کنار بیام. امشب قراره بیاین خواستگاری عمه هستی رو هم با خودم آوردم که تنها نباشم. به عمه که داشت چادر رنگی رو روی سرش تنظیم می کرد نگاه کردم فکر کنم انقدر به عمه خیره شده بودم که اومد جلو و گفت: +زشت شدم؟ -نه نه +پس برای چی اینجوری نگاهم میکنی؟ -خوش به حالت عمه راحت و آزاد چادر سرت میکنی. +تو هم چیزی نمونده که راحت چادر سرت کنی. -آره. ولی خب شما بی هیچ دغدغه سرت می کنی +درسته. دیانا خدا سرنوشت هر آدم رو به جوری می سازه دیگه. -اوهوم +خب بلند شو بریم بشینیم تو پذیرایی دیگه چند دقیقه دیگه میرسن با عمه به سمت پذیرایی رفتیم و روی یه مبل دو نفره کنار هم نشستیم بابا پای تلویزیون بود و مامان باالی سر مهشید خانم که مبادا شیرینی و میوه ها رو خراب بچینه! تو دلم صلوات می فرستادم که زنگ آیفون خورد همه بلند شدیم و جلوی در ایستادیم که اول از همه یه آقای پیری که به احتمال زیاد بابا بزرگ مهال بود با همه سالم کرد و اومد سمتم و گفت: +سالم دخترم. خوبی؟ از لحنش خوشم اومد با لبخند جواب دادم: -سالم بله ممنون بفرمایید. 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 [...بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ...] ♡[...ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ﺭﺣﻤﺘﺶ ﺑﻲ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺵ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ...]♡ ♥آل عمران قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ ♥ 📌ﻗﻄﻌﺎً ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺵ ﻫﺎﻳﻲ [ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﻠﻞ ﻭ ﺟﻮﺍﻣﻊ ﺑﻮﺩﻩ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ] ، ﭘﺲ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﮔﺮﺩﺵ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻭ ﺗﺎﻣّﻞ ﺑﻨﮕﺮﻳﺪ ﻛﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎم ﺗﻜﺬﻳﺐ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥِ [ ﺣﻘﺎﻳﻖ ] ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ. 📚(آیه :۱۳۷)  •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
📌نکاتی پیرامون آیه آیه ۱۳۷ سوره آل عمران 🔍قوانين و سنّت‌هاى ثابتى بر تاريخ بشر حاكم است كه شناخت آن، براى بشر مفيد است. «قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ» 🔍 تاريخ گذشتگان، چراغ راه زندگى آيندگان است. «فَسِيرُوا ... فَانْظُروا» 🔍جهانگردىِ هدفدار و بازديدِ توأم با انديشه، بهترين كلاس براى تربيت انسان‌هاست. «فَسِيرُوا ... فَانْظُروا»  •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ روزهای آخر ، شبیه روزهای قبل از سفر است؛ سفری سی روزه؛ که فقط او باشد و تو و... دیگر هیچ! این روزهای آخر ؛ پُر است از ... ! که واپسین نفس‌های شعبان، با سِلم و سلام، تمام را پاک می‌کند و ... بدرقه‌ات می‌کند؛ برای سفــــری به مقصد 💫. ! •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•