eitaa logo
مجهولات
241 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
644 ویدیو
20 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم در اولین روزهای دهه سوم زندگی... از قدیمی‌های ایتا! شناس @ha_jafarii ناشناس https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap
مشاهده در ایتا
دانلود
مجهولات
بسم الله الرحمن الرحیم. دیشب خونه مادربزرگم خوابیده بودیم. تا ساعت دو، دو نیم همون‌طور که تشکم جلوی تلوزیون پهن بود، بیدار بودم! فردا ام که صبح جمعه و، خیالم راحت که تا ده و دوازده می‌خوابم. اما اون روز فرق کرد... گمونم ساعت ۸ صبح بود که از صدای بلند تلوزیون بیدار شدم! چشمامو یه کم مالیدم. دیدم مامان و بابام و مامان بزرگ عین اجل معلق سه تایی بالای سرم وایسادن! خوف کردم! ولی نگاه‌شون به من نبود. هر سه تا میخ تلوزیون بودن. قبل ازاون که ببینم چیه که این‌قدر مهمه، چرخیدم و سلامی کردم. جواب دادن و همون‌طور که مشغول تا کردن تشک بودم مامانم گفت: - سردار سلیمانیو دیشب زدن... تشک و پتو رو زیر بغل گرفتم. با چشمایی که هنوز درست و حسابی باز نشده بود گفتم: - کی؟ بابا اشاره‌ای به تلوزیون کرد. - سردار سلیمانی! نور شدیدی از پنجره به داخل خانه می‌آمد و گل های قالی دستباف رو حسابی برجسته کرده بود. کمی چشمامو فشردم و به تلوزیون نگاه کردم. آها! می‌شناختم! اخیرا پیکسلش رو زیاد روی کیف بچه های بسیج می‌دیدم. لب‌هامو روی هم فشردم و رو به مامان گفتم: - همون که سر شهید حججی گفت بود داعشو نابود می‌کنه و اینا؟ سرشو به نشونه مثبت تکون داد. تازه دیدم داره گریه می‌کنه. هم اون، هم مادربزرگم! ابروهایم بالا پرید. پس جدی بود. راهم را کشیدم و سمت اتاق رفتم. تشک را توی کمد دیواری چاپوندم. نور زیاد، هنوز هم غلط انداز بود. شاید خواب بودم! دوبار آهسته به صورتم سیلی زدم. - بیداری؟ هی؟ اوهو؟ الو؟ کمی خنده‌ام گرفت. گلویم را صاف کردم و گفتم: - حاجی الان وقت خنده نیست. لااقل اشکت در نمیاد زایه بازی در نیار... بیرون رفتم و متاثر گفتم: - کی زدتش؟ چرا؟ کِی؟ مامان بزرگم فورا گفت: - دیشب تو فرودگاه عراق زدنش... همون موقع بود که مستند قطع و تصویر مجری زن روی شبکه آمد. هنوز بغض داشت و معلوم بود گریه کرده. کی بود این سلیمانی عزیز که همه این‌طور برایش ناراحت بودند؟ جز قضیه داعش چیز دیگری بود؟ سردرگم و آشفته بودم. دو تا راه داشتم: یا باید می‌شناختمش، یا این که می‌شناختمش! این درسته که آدم های بزرگ بعد از رفتن شون شناخته میشن. شهادت او هم جرقه ای بود تا عالم گیر بشه! تازه برنامه های تلوزیون شروع شد... پشت سر هم... تازه کم کم داشتم می‌شناختمش..! تا این که چند روز بعد فهمیدم پیکرش در قم هم تشییع میشه! دلم پر کشید. بین اون شلوغی و ازدحام مرد ها، دستم هرگز به تابوتش نمی‌رسید. فقط پشت سر جمعیت می‌دویدم و بی صدا اشک می‌ریختم. کلی حرف نگفته داشتم. یادم نیست چی ها خواستم؟ چی ها گفتم؟ همون شب یه دلنوشته نوشتم و برای ادمین یکی از کانال ها فرستادم. خداروشکر بازخورد خوبی داشت. قرار شد هفته آینده هم همون رو تو یادواره دانش‌آموزی شهدای استان بخونم... الان که درست سه سال از ‌شهادتش می‌گذره، فقط خوب می‌دونم هر سال از سال قبل بیش‌تر شناختمش. هر سالگردی که گذشت بیش‌تر از سال قبل تر و بسیار بیش‌تر همون سال شهادتش اشک ریختم! بیش‌تر از همه اون وقتی خیلی ناگهانی شب جمعه از کرمان گذشتیم و تصمیم گرفتیم بریم سر مزارش. وقتی رسیدیم دیدیم اونجا کلی آدم جمعه و مداح داره می‌خونه و بگو چی؟ ساعت ۱:۲۰ بود..! چشمای همه مون بارونی شد... خلاصه که حاجی فیض ما رو تکمیل کرد. ما ام داریم تلاش می‌کنیم هر سال بیش‌تر از قبل قدم تو مسیرش بزاریم. به قول حضرت آقا سردار رو ماورایی نکنید، ما هم اکنون کلی سردار سلیمانی داریم... کلی شاگرد، مرید، خار چشم دشمن! شهادت او شروع رویش فراگیر عقیده و مسیرش بود...