eitaa logo
شهدای مدافع حرم
918 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ طلبه شهیده زهرا دقیقی دراواخر سال 1349 در خانواده مذهبی ودر روستای خداشهر فومن دیده به جهان گشود.🍁 ایشان دوران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در همان جا و دوران دبیرستان و تحصیلات حوزوی را به صورت حضوری در شهر رشت و به صورت غیر حضوری در قم گذراند. وی از همان ابتدای دوران حیات خویش که خود را شناخت دارای اعتقاد و بود و علیهم السلام و درراه خدا بود🥀 4⃣
•°•🌷🌷•°• او همه ی زندگی اش را به پای یک جانباز ریخت و با او ازدواج کرد وقتی علت این کار را از او سوال نمودند گفت: مگر دوست نداری که با یک گفتگو کنی⁉️ با یک شهید زندگی کنی⁉️ من در هر لحظه از زندگی با همسرم به سرزمین می روم، به دشت های سبز می روم، به انبوه کارزار می روم، به کوه های بلند می روم، به سرخی شفق می روم، به قله می روم.🍂 ما با هم از چشمه های وحدت می نوشیم ، من با او به می روم، من با او به نبرد اهریمن می روم..🌼 5⃣
✨ در سال ۷۶ با خانم زهرا دقیقی کردم. ایشان نذر کرده بود که با یک جانباز ۷۰% ازدواج کند.🌸 حاصل این ازدواج دو فرزند فاطمه خانوم و آقا محمدجواد است••• 6⃣
🌸🍁•••✨ شاخصه یا خصوصیت خاص ایشان، شیوه ی بود.🌱 همش دنبال بین افراد بود، دنبال انس و الفت بود. فوق العاده ای برای پدرومادر قائل بود. پدر و مادر من را بسیار احترام می کرد.🍂 با توجه به شرایط جسمی من که منجر به این می شد که چندین بار در بیمارستان بستری شوم؛ همواره من بود. ایشان طلبه بود، حوزه درس خوانده بود؛ اما بعد از آغاز زندگی مشترک حاضر نبود که غیر از بحث به امورات دیگر برسد. هم به خاطر وضعیت جسمی من و هم تأکید بر و هدایت بچه ها و .🌷 7⃣
✨ در دوران طلبگی، ما با هم در یک مدرسه بودیم. ایشان یک شب از خواب بلند شد؛ دیدم می کند. گفتم: چی شده خانم دقیقی؟ چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد که در عالم خواب دیدم که یک لوحی را جلوی من باز کردند که در آن نوشته شده بود.🌼 هر چه نگاه کردم اسم خودم را پیدا نکردم. ما خندیدیم و گفتیم آخه خانوم ها رو چه به جنگ⁉️ رشت کجا، منطقه جنگی کجا⁉️ فردا شب دوباره، نیمه ی شب از خواب بلند شد اما ایندفعه . گفتیم: چرا می خندی؟ گفت: آخر کار خودم را کردم:) دیشب اینقدر کردم و خدا را صدا کردم که در عالم خواب دیدم یک صدای بلند شد، سرم را بلند کردم دیدم یک ستاره ای در آسمان منفجر شده، نگاه کردم دیدم در آن نوشته: 🌸 8⃣
✨ از خصوصیات بارز ایشان 🔹تقیّد به بود 🔹ایشان با خانواده خود و مردم بسیار و خوش اخلاق بودن🌺 🔹در همه حال از همسر خود میکردن و به خوبی از او پرستاری مینمودن 🔹برای بسار سخت کوش بودن🌾 🔹کمک به ، شرکت در مراسمات شهداء ومذهبی و ایشان زبانزد بود 🔹روزشان را با آغاز می نمودن؛ با مأنوس بودن و خواندنشان ترک نمی شد•••🥀 9⃣
•••🕊 ایشان در حادثه تروریستی معاندین تشیع در ایام مورخ 17/08/1390 که در رخ داد، در دستان همسر و در کنار فرزندانش به درجه رفیع نائل آمدن🌺 1⃣0⃣
✨ آقا !! دوست دارم گوشه ای بنشینم و زیر لب کنم. چشمانم را به گوشه ای خیره کنم تو هم مقابلم بنشینی و متوجه ات شوم... هِی نگاهت کنم آنقدر که از هوش بروم بعد به هوش بیایم و ببینم سرم روی دامن شماست🌸 حس کنم بوی خوشی از نسیم تنت به مشامم می خورد. آن وقت احساس کنم عاشق و معشوق روی داد، بعد وعده را بدهی و من خودم را نشسته بر احساس کنم و بشنوم که به من وعده و شدن با خودت را بدهی آن وقت با خیال راحت از ، مثل شمع بسوزم و آب شوم و هلاک شوم و جان دهم🥀 1⃣1⃣
شادی ارواح طیبه ی شهــداء ص‍ل‍‍وات🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قشنگ تقدیم نگاه زیباتون😉😊
✨ قسمت 📗 ــ بیا با هم یه سر بریم خونه‌ی سید اینا ــ خونه‌ی سید ؟؟😨 همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه‌ی آقا‌سید ــ زهرا اینجا چرا اومدیم؟!😯 ــ صبر کن خودت میفهمی😕بیا بریم تو نترس وارد حیاط🌳 شدیم... زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت : ــ ریحانه... ریحانه...😢 و شروع کرد به گریه کردن😭😭 ــ چی شده زهرا؟؟ ــ محمد‌مهدی یه هفتس برگشته😢 ــ چی؟😱 راست میگی؟😨 اصلا باورم نمیشه خدارو شکر🙏خب الان کجاست؟😊 ــ تو خونه هست😢 ــ خب بریم پیششون دیگه😊 ــ صبر کن باید حرف بزنم باهات… در همین حین مادر سید اومد بیرون ــ زهرا جان چراتو نمیاین؟!😊 ــ الان میام خاله جون... ریحانه جان از بچه‌های پایگاه هستن☺ -سلام دخترم... خوش اومدی☺ ــ سلام😊 ــ الان میایم خاله ــ ریحانه...! سید دوتاپاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده😢این یک هفته‌ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه😢ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه😢 ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت😢 ــ چی میگی زهرا😢 من تازه زندگیم برگشته...😢بعد برم دنبال زندگیم؟!😢 و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اتاق رفتیم✨ آروم زهرا در🚪اتاق رو بازکرد سید روی تخت 🛌 دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود😕به باز شدن در واکنشی نشون نداد ... خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن!!😢 ــ اهم...اهم...سلام فرمانده😊✋ با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد و یه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره. زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. زهرا رفت و من موندم و آقا سید😟 ــ جالبه... آخرین باری که تو یه اتاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم😕 مثل اینکه الان جاهامون عوض شده... ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما😄🙈 بازم چیزی نگفت 😔 ــ من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم... توی نامتون ✉️چیزی نوشته بودید که... 😶میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید😊 باز چیزی نگفت😔 از سکوتش لجم😬در اومد و بهش گفتم: ــ زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید 😬🙁 و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : ــ ریحانه خانم؟😢 آروم برگشتم و نگاهش کردم... چیزی نگفتم😞 ــ چرا؟😢 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی