#زندگینامه✨
طلبه شهیده زهرا دقیقی
دراواخر سال 1349 در خانواده مذهبی ودر روستای خداشهر فومن دیده به جهان گشود.🍁
ایشان دوران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در همان جا و دوران دبیرستان و تحصیلات حوزوی را به صورت حضوری در شهر رشت و به صورت غیر حضوری در قم گذراند.
وی از همان ابتدای دوران حیات خویش که خود را شناخت
دارای اعتقاد و #ایمانی_قوی بود و #عاشق_اهل_بیت علیهم السلام و #شهادت درراه خدا بود🥀
4⃣
•°•🌷🌷•°•
او همه ی زندگی اش را به پای یک جانباز #شیمیایی ریخت و با او ازدواج کرد
وقتی علت این کار را از او سوال نمودند گفت:
مگر دوست نداری که با یک #شهید گفتگو کنی⁉️
با یک شهید زندگی کنی⁉️
من در هر لحظه از زندگی با همسرم به سرزمین #شهادت می روم،
به دشت های سبز #ایمان می روم،
به انبوه کارزار می روم، به کوه های بلند #انسانیت می روم،
به سرخی شفق می روم،
به قله #توحید می روم.🍂
ما با هم از چشمه های وحدت می نوشیم ،
من با او به #جهاد می روم،
من با او به نبرد اهریمن #نفس
می روم..🌼
5⃣
#به_نقل_از_همسر✨
در سال ۷۶
با خانم زهرا دقیقی #ازدواج کردم. ایشان نذر کرده بود که با یک جانباز ۷۰% ازدواج کند.🌸
حاصل این ازدواج دو فرزند فاطمه خانوم و آقا محمدجواد است•••
6⃣
🌸🍁•••✨
شاخصه یا خصوصیت #اخلاقی خاص ایشان،
شیوه ی #همسرداری بود.🌱
همش دنبال #آشتی بین افراد بود،
دنبال انس و الفت بود.
#احترام فوق العاده ای برای
پدرومادر قائل بود.
پدر و مادر من را بسیار احترام می کرد.🍂
با توجه به شرایط جسمی من که منجر به این می شد که چندین بار در بیمارستان بستری شوم؛
همواره #همراه من بود.
ایشان طلبه بود، حوزه درس خوانده بود؛ اما بعد از آغاز زندگی مشترک حاضر نبود که غیر از بحث #شوهرداری به امورات دیگر برسد.
هم به خاطر وضعیت جسمی من و هم تأکید بر #تربیت و هدایت بچه ها و #مادری_کردن.🌷
7⃣
#به_نقل_از_دوست✨
در دوران طلبگی،
ما با هم در یک مدرسه بودیم.
ایشان یک شب از خواب بلند شد؛
دیدم #گریه می کند.
گفتم: چی شده خانم دقیقی؟
چرا گریه می کنی؟
پاسخ داد که در عالم خواب دیدم که یک لوحی را جلوی من باز کردند که
#اسامی_شهدا در آن نوشته شده بود.🌼
هر چه نگاه کردم
اسم خودم را پیدا نکردم.
ما خندیدیم و گفتیم آخه خانوم ها رو چه به جنگ⁉️
رشت کجا، منطقه جنگی کجا⁉️
فردا شب دوباره، نیمه ی شب از خواب بلند شد
اما ایندفعه #خندان.
گفتیم: چرا می خندی؟
گفت: آخر کار خودم را کردم:)
دیشب اینقدر #مناجات کردم و
خدا را صدا کردم
که در عالم خواب دیدم یک صدای #انفجاری بلند شد،
سرم را بلند کردم دیدم یک ستاره ای در آسمان منفجر شده،
نگاه کردم دیدم در آن نوشته:
#شهیده_زهرا_دقیقی🌸
8⃣
#خصوصیات✨
از خصوصیات بارز #اخلاقی ایشان
🔹تقیّد به #نمازاول_وقت بود
🔹ایشان با خانواده خود و مردم بسیار #خوشرو و خوش اخلاق بودن🌺
🔹در همه حال از همسر خود #اطاعت میکردن و به خوبی از او پرستاری مینمودن
🔹برای #تربیت_فرزندان بسار سخت کوش بودن🌾
🔹کمک به #نیازمندان ، شرکت در مراسمات شهداء ومذهبی و #صله_رحم ایشان زبانزد بود
🔹روزشان را با #دعای_عهد آغاز می نمودن؛ با #قرآن مأنوس بودن
و #زیارت_عاشورا خواندنشان
ترک نمی شد•••🥀
9⃣
#دست_نوشته_شهیده✨
آقا !!
دوست دارم گوشه ای بنشینم و زیر لب #صدایت کنم.
چشمانم را به گوشه ای خیره کنم تو هم مقابلم بنشینی و متوجه ات شوم...
هِی نگاهت کنم آنقدر که از هوش بروم بعد به هوش بیایم
و ببینم سرم روی دامن شماست🌸
حس کنم بوی خوشی از نسیم تنت به مشامم می خورد.
آن وقت احساس کنم #وصال_حقیقی عاشق و معشوق روی داد،
بعد وعده #شهادت را بدهی
و من خودم را نشسته بر
#بال_های_ملائک احساس کنم
و بشنوم که به من وعده #شفاعت
و #هم_سفره شدن با خودت را بدهی
آن وقت با خیال راحت از #آتش_عشق، مثل شمع بسوزم و آب شوم و هلاک شوم و جان دهم🥀
1⃣1⃣
✨ قسمت #بیست_و_هفتم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ بیا با هم یه سر بریم خونهی سید اینا
ــ خونهی سید ؟؟😨
همراه هم رفتیم و
رسیدیم جلوی در خونهی آقاسید
ــ زهرا اینجا چرا اومدیم؟!😯
ــ صبر کن خودت میفهمی😕بیا بریم تو نترس
وارد حیاط🌳 شدیم...
زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت :
ــ ریحانه... ریحانه...😢
و شروع کرد به گریه کردن😭😭
ــ چی شده زهرا؟؟
ــ محمدمهدی یه هفتس برگشته😢
ــ چی؟😱 راست میگی؟😨
اصلا باورم نمیشه
خدارو شکر🙏خب الان کجاست؟😊
ــ تو خونه هست😢
ــ خب بریم پیششون دیگه😊
ــ صبر کن باید حرف بزنم باهات…
در همین حین مادر سید اومد بیرون
ــ زهرا جان چراتو نمیاین؟!😊
ــ الان میام خاله جون...
ریحانه جان از بچههای پایگاه هستن☺
-سلام دخترم... خوش اومدی☺
ــ سلام😊
ــ الان میایم خاله
ــ ریحانه...! سید دوتاپاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده😢این یک هفتهای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه😢ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه😢 ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت😢
ــ چی میگی زهرا😢
من تازه زندگیم برگشته...😢بعد برم دنبال زندگیم؟!😢
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اتاق رفتیم✨
آروم زهرا در🚪اتاق رو بازکرد
سید روی تخت 🛌 دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود😕به باز شدن در واکنشی نشون نداد ... خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن!!😢
ــ اهم...اهم...سلام فرمانده😊✋
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد و یه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره.
زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون
و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید😟
ــ جالبه... آخرین باری که تو یه اتاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم😕 مثل اینکه الان جاهامون عوض شده... ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما😄🙈
بازم چیزی نگفت 😔
ــ من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم... توی نامتون ✉️چیزی نوشته بودید که... 😶میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید😊
باز چیزی نگفت😔
از سکوتش لجم😬در اومد و بهش گفتم:
ــ زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید 😬🙁
و بلند شدم و
به سمت در حرکت کردم که گفت :
ــ ریحانه خانم؟😢
آروم برگشتم و
نگاهش کردم... چیزی نگفتم😞
ــ چرا؟😢
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی