🌷من مادر امیر بودم، اما امیر همدم همراه و استاد من بود. توی هر کاری که فکرش را بکنید، من از امیر کمک میگرفتم. تصمیم گرفته بود ماشین بخرد. میگفت: مامان، دیگه نمیذارم تو خونه تنها بمونی. هر شب میبرمت بیرون، میبرمت مهمونی، میبرمت هر جایی که دوست داشته باشی. شب که میشد، هیچجا نمیرفت. به هیچ دوستی قول نمیداد و با هیچ کس قرار نمیگذاشت.
میگفت مادرم تنهاست. مریض میشدم، تا صبح بالای سرم مینشست.
حتی یکبار سفر مشهدش را بهخاطر بیماری من لغو کرد. هرچه گفتم: برو. من میرم خونه حمید، میرم خونه اکرم، قبول نکرد.
میگفت: کجا برم مامان؟ شما خونه خودمون راحتتری. اگه لازم باشه، خودم شب تا صبح بالای سرت میشینم. خوبیهای امیر نگفتنی است.
تنها دعایم برایش این بود که خدا از امیر راضی باشد.
آخر هم دعایم مستجاب شد. خدا از پسرم راضی شد.🌷
8⃣
#پابوس_مادر...
(ببین شهید داره بهت کد میده،اگه میخوای شهید شی یکی از کارایی که باید بکنی همینه.
نوکر پدر و مادرت باش...)
9⃣
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_پنجاه_ویکم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 وارد حیاط 🌳دانشگاہ شدم چند قدم بیشتر برنداش
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پنجاه_ودوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
جلوی آینہ مشغول مرتب ڪردن شالم بودم ڪہ مادرم وارد اتاق شد.
همونطور ڪہ با دست چادرش رو گرفتہ بود با حرص گفت :😬
ــ هانیہ! هانیہ! هانیہ!
خونسرد گفتم :😊
ــ جانم...
از تو آینہ زل زدم بهش و ادامہ دادم:
ــ جانم
برگشتم سمتش و با لبخند باز گفتم:
_جانم!شد سہ بار...بےحساب!😊
مادرم پوفے ڪرد و گفت :😤😬
ــ الان میان!
چادرم رو از روی
رخت آویز برداشتم و گفتم :😄
ــ مامان خواستگاری منہها،تو چرا هول ڪردی
مادرم همونطور ڪہ
در رو باز مےڪرد گفت :
ــ اون از بابات ڪہ نشستہ سریال میبینہ این از تو ڪہ تازہ یادت افتادہ آمادہشے، پدر و دختر لنگہی هم بیخیاااال!😤😬
با گفتن این حرف از اتاق خارج شد،
بےتفاوت برگشتم جلوس آینہ و آخرین نگاہ رو بہ خودم انداختم...با صدای زنگ در صدای مادرم هم بلند شد!😥😬
ــ هانیہ اومدن! آمادهای؟
نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم... پدرم ڪنار آیفون ایستادہ بود آروم گفت :😊
ــ باز ڪنم؟
مادرم با عجلہ اومد بہ سمت من و بازوم رو گرفت، همونطور ڪہ من رو بہ سمت آشپزخونہ مےڪشید گفت :
ــ باز ڪن دیگہ!
با تعجب بہ مادرم نگاہ ڪردم و گفتم :
ــ مامان شهیدم ڪردی،میدونستم اینطور هول میڪنے قبول نمیڪردما😄
مادرم بازوم رو رها ڪرد و گفت :
ــ میمونے همینجا هروقت صدات ڪردم چایی میاری،اول بہ خانوادہی پسرہ تعارف میڪنے بعد من و بابات بعدم آروم ڪنار من میشینے!😬
چند بار پشت سر هم
سرم رو تڪون دادم و گفتم :😬
ــ از صبح هزار بار گفتے!
با پیچیدن صدای یااللهِ مردونہای مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و از آشپزخونہ خارج شد...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پنجاه_وسوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
و دستہ گل رز سفیدق💐ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نبینم خواستم سلام بدم ڪہ با شنیدن صدایے خشڪم زد :😳
ــ ببخشید اینا رو ڪجا بذارم؟!
صدای سهیلے بود ڪہ سرش رو بلند ڪردہ بود و رو بہ مادرم حرف مےزد!
مرد😁خندید و گفت :
ــ خانم ڪہ گفتن دستہ گلو بدہ، ندادی!
منتظر عروسے!
گونہهای سهیلے
سرخ شد☺️چیزی نگفت...
هاج و واج😳 بہ منظرہی رو بہ روم خیرہ شدہ بودم! سهیلے،اینجا،خواستگاری!😟😳مگہ قرار نبود حمیدی بیاد خواستگاری؟! پس سهیلے اینجا چیڪار مےڪرد؟! مغزم قفل ڪردہ بود،سهیلے اومدہ بود خواستگاریم😟
شاید حمیدی واسطہ بود!
پس چرا چیزی نگفت؟😟😳مغزم داشت منفجر مےشد! اگر فڪرش رو هم نمےڪردم حمیدی بیاد خواستگاریم بہ صحنهی پیش روم هم میگفتم خواب! آرہ داشتم خواب میدیدم!😟یاد چند روز پیش تو دانشگاہ افتادم،ڪلمات بعدی توی ذهنم ردیف شد :
💭دانشگاہ،من،بهار،زن ڪنہ،گیر،سهیلے شنیدہ!
لبم رو بہ دندون گرفتم،احساس سرما میڪردم! خواستم برگردم آشپزخونہ ڪہ نگاہ سهیلے رو من افتاد!😊سریع برگشتم بہ آشپزخونہ،سینے رو محڪم گذاشتم روی میز و دستمرو گذاشتم روی قلبم💓چادرم از سرم لیز خورد و افتاد روی شونہهام!
صدای پدرم اومد :😊
ــ هانیہ جان!
محڪم ڪوبیدم روس پیشونیم، هانیہ چرا فقط بلدی گند بزنے؟!😬😣 آخہ اون حرف ها چےبود درمورد مادرش زدی؟!وای بهار گفت شنیدہ!😥پس اینجا چیڪار میڪنہ؟ حمیدی پس چے؟
ذهنم پر از سوال بود، محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم :😣😬
ــ خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ! دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذاری!
مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت:
ــ دوساعتہ صدات میڪنیم نمےشنوی؟ بیا دیگہ!😬
چیزی نگفتم...
مادرم زل زد بہ صورتم و گفت :😟
ــ چرا رنگت پریدہ؟
نشستم روی صندلے و گفتم :
ــ مامان آبروم رفت!😥
مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم :😨
ــ چے شدہ؟ آخہ الان؟ حالا پاشو زشتہ!
با حرص گفتم :
ــ مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید!😥
ــ چےمیگے تو؟😟
عصبے پاهام رو تڪون مےدادم شمردہ شمردہ گفتم :
ــ من نمیام بگو برن!😥😣
مادرم با چشم های
گرد😳شدہ زل زد توی چشم هام:
ــ این مسخرہ بازیا چیہ؟!
پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت:🙁
ــ چرا نمیاید؟!
مادرم با عصبانیت گفت:😠
ــ از دخترت بپرس!
پدرم خواست حرف بزنہ
ڪہ صدای سهیلے اجازہ نداد :😊
ــ آقای هدایتے!
پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد،مادرم بلند شد.😥
ــ پاشو آبرومونو بردی...!
با بےحالے گفتم:😞
ــ مامان روم نمیشہ امروز...
صدای پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم😥😔
ــ آخہ ڪجا؟ الان میان!
صدای سهیلے آروم بود :
ــ صلاح نیست جناب هدایتے!😐
ادامہ داد : ــ مامان،بابا لطفا پاشید.😒
مادرم چشم غرہای😠 بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد.
مادر سهیلے با تحڪم گفت :
ــ امیرحسین!😐
آب دهنم رو قورت دادم😢
و از آشپزخونہ بیرون رفتم،روم نمےشد وارد سالن بشم،اون از ماجرای دانشگاہ اینم از خواستگاری!😞😣روی پلہها پشت دیوار ایستادم.
صدای سهیلے رو شنیدم :
ــ مامان جان میگم بہ صلاح نیست،مےبینید ڪہ دخترشون نمیاد😒
مادرم ڪلافہ گفت :😔
ــ نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصلا سر درنمیارم.
سهیلے گفت: 😔
ــ با اجازہتون خدانگهدار!
لبم رو گزیدم،پدر سهیلے گفت:🙁
ــ آخہ چےشدہ؟!
پدرم بلند گفت: 🗣
ــ هانیہ!
با عجلہ از پلہها بالا رفتم
و وارد اتاق شهریار شدم...نفسنفس مےزدم،😢 صداهای نامفهومے از پایین مےاومد... دستم رو گذاشتم رویپیشونیم هانیہ این بچہ بازی چےبود؟!😞😣خب مےرفتے یہ سلام مےڪردی، بعد بہ سهیلے توضیح میدادی!
با صدای باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ...✨سهیلے ڪنار در بود و دستش روی در بود،خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد! پشتش بہ منبود،نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم...برگشت سمت حیاط و دستہ گل💐رو گذاشت روی زمین!
نفسے ڪشید و در رو بست. رفت😔🚶
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
#یـهحـرفقشـنگتر🌼
مـیگفـت،
[ إلـه ] یعنۍ#دلـبر
حـالاهۍبگـو[ الـهۍ]دلـبرم🤭
ببـینچـقدرعـاشقـانهسـت😍
وقتـۍڪهمـیگۍ[ لاإلـهإلااللّٰه ]یعنی
#هیـچدلبرۍجـزخـداۍمـننیسـت
مـیشهازایـنعـاشقـانهتـر؟!🌻😍❣به خودش قسم نمیشھ😎
@moarefi_shohada
#شهادت🌷
عـــاشق منطق میفهمد...📚
"شهـــــدا"عاشق شدند...♥️
به قول"شهید چمـــران" :💫
وقتی عقل عاشق شود،
عشق عاقل میشود، 🌿🧡
وآنگاه،
تو"شهــــید"مے شوے...🕊✨
عــــــــاشق شــــویم...✋🏻💙
عاشقان، راهیانآسمان مےشوند...
عاشقان،"شهــــید"مےشوند.
#شهید
#شهادت
#التماس_دعای_شهادت🌸
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_پنجاه_وسوم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 و دستہ گل رز سفیدق💐ڪہ دستش بود باعث میشد ص
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پنجاه_وچهارم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
پدرم عصبے😠زل زدہ بود بہ فرش، مادرم با اخم نگاهم مےڪرد.😠👀
بند ڪیفم👜 رو فشردم و گفتم:
ــ من میرم دانشگاہ🏢خداحافظ!
پدرم سرش رو بلند ڪرد
و با لحن عصبے گفت :😠
ــ بابا جون،برو دخترم،برو عزیزم!
لبم رو بہ دندون گرفتم...😞
پدرم بلند شد و ایستاد رو بہ روم😠
ــ کی میخوای بزرگشے هانیہ کی؟
ساڪت سرم رو انداختم پایین.😞
ــ جوابمو بدہ.😠
آروم لب زدم :
ــ بےعقلے ڪردم اصلا اون لحظہ...
پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم :😠✋
ــ توجیہنڪن آبروریزی تو توجیہنڪن!
پوفے ڪرد و گفت :
ــ سر شڪستہم ڪردی،ڪم غصهتو خوردم؟
اشڪ بہ چشمهام😢هجوم آورد چشمهام رو روی هم فشار دادم تا اشڪ هام سرازیر نشہ!
💭یڪ لحظہ گ
پنج سال پیش اومد بہ ذهنم...
روزی عروسے💍👰 امین بود مثل دیونہهام دست بہ سینہ دور خونہ راہ میرفتم، اولش اشڪ😢مےریختم چند لحظہ بعد گریہم شدت گرفت و چند دقیقہ بعد بلند هقهق
مےڪردم.😭
نشستم روی زمین و زار مےزدم😭😫 پدرم با نگرانے اومد سمتم،صداش رو مےشنیدم :😰
ــ هانیہ بابا؟
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی