eitaa logo
شهدای مدافع حرم
905 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_پنجاه_وسوم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 و دستہ گل رز سفیدق💐ڪہ دستش بود باعث میشد ص
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 پدرم عصبے😠زل زدہ بود بہ فرش، مادرم با اخم نگاهم مےڪرد.😠👀 بند ڪیفم👜 رو فشردم و گفتم: ــ من میرم دانشگاہ🏢خداحافظ! پدرم سرش رو بلند ڪرد و با لحن عصبے گفت :😠 ــ بابا جون،برو دخترم،برو عزیزم! لبم رو بہ دندون گرفتم...😞 پدرم بلند شد و ایستاد رو بہ روم😠 ــ کی میخوای بزرگ‌شے هانیہ کی؟ ساڪت سرم رو انداختم پایین.😞 ــ جوابمو بدہ.😠 آروم لب زدم : ــ بےعقلے ڪردم اصلا اون لحظہ... پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم :😠✋ ــ توجیہ‌نڪن آبروریزی تو توجیہ‌نڪن! پوفے ڪرد و گفت : ــ سر شڪستہ‌م ڪردی،ڪم غصه‌تو خوردم؟ اشڪ بہ چشم‌هام😢هجوم آورد چشم‌هام رو روی هم فشار دادم تا اشڪ هام سرازیر نشہ! 💭یڪ لحظہ گ پنج سال پیش اومد بہ ذهنم... روزی عروسے💍👰 امین بود مثل دیونہ‌هام دست بہ سینہ دور خونہ راہ میرفتم، اولش اشڪ😢مےریختم چند لحظہ بعد گریہ‌م شدت گرفت و چند دقیقہ بعد بلند هق‌هق مےڪردم.😭 نشستم روی زمین و زار مےزدم😭😫 پدرم با نگرانے اومد سمتم،صداش رو مے‌شنیدم :😰 ــ هانیہ بابا؟ ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 اما توجهے نڪردم و همونطور ڪہ دستم روی قلبم بود گریہ مےڪردم😭نفس ڪم‌آوردہ بودم چشم هام سیاهے رفت و صدای فریاد پدرم رو شنیدم! سرم رو تڪون دادم و از خاطرات اومدم بیرون! نہ ڪم غصہ‌م رو نخوردہ بود!😥 ڪم اشتباہ نڪردہ بودم! حالا شدہ بودم اون هانیہ‌ی بےفڪر پنج سال پیش!😭 نفسم رو با صدا بیرون دادم : ــ هیچے نمیتونم بگم...✋ سر بہ زیر از خونہ خارج شدم😞از خونہ بخاطرہ پدر و مادرم فرار مےڪردم، از دانشگاہ ڪجا فرار مےڪردم؟!😣حتے فڪر رو بہ رو شدن با سهیلے سخت بود! تاڪسے🚕 سر خیابون ایستاد... نگاهے بہ دانشگاہ🏢انداختم و مردد پیادہ شدم... بہ زور قدم بر مےداشتم، وزنہ‌های شرم😓 روس دوشم سنگینے مےڪرد...خواستم وارد دانشگاہ بشم ڪہ صدایے متوفقم ڪرد : ــ خانم هدایتے!😊 برگشتم سمت صدا... حمیدے بود. چند قدم بهم نزدیڪ شدم همونطور ڪہ سرش پایین بود گفت : ــ سلام... آروم جوابش رو دادم... دست هاش رو بہ هم گرہ زد و گفت : ــ راستش اون روز میخواستم آدرس خونہ‌تونو بگیرم سهیلے صدام ڪرد نشد، میشہ آدرستونو بدید؟ مڪث ڪرد و آروم و خجول گفت : ــ برای اون قضیہ!😊 سرم رو تڪون دادم : ــ نہ آقای حمیدی! فعلا شرایط مناسب نیست!😣 سریع وارد دانشگاہ شدم... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 سهیلے ڪمے اون طرف تر داشت با چندتا از دانشجوها👥صحبت مےڪرد. روزهای آخری بود ڪہ مےاومد دانشگاہ چادرم رو ڪشیدم جلو و با قدم‌های بلند وارد ساختمون دانشگاہ شدم...میخواستم ازش معذرت خواهے😔ڪنم ولے نمیتونستم...باید بہ بهار مےگفتم.👌 بهار با صورت گرفتہ😒زل زدہ بود بهم نچ نچے ڪرد و گفت : ــ هانیہ اینو نمیشہ جمع ڪرد؟ اخم ڪردم و زل زدم بہ دست هام. ــ بهار چطور ازش معذرت خواهےڪنم؟ ــ ببین تا چند دقیقہ دیگہ از دانشگاہ میرہ تا ڪلاس بعدی فرصت داری از دانشگاہ ڪہ بیرون رفت برو دنبالش بهش توضیح بدہ ڪارت خیلے بد بودہ!😒 ــ وای نگو روم نمیشہ!😞 ــ روت میشہ یا نمیشہ رو ول ڪن! نگاهے👀 بہ پشتش انداخت و گفت : ــ هانے بدو دارہ میرہ! سرم رو بلند ڪردم،بهار ضربہ‌ی آرومے بہ شونہ‌م زد و گفت :😐 ــ بدو دیگہ عین ماست نگا نڪن! نمیتونستم تڪون بخورم... انگار پاهام بہ زمین چسبیدہ بود. بهار نگاهے بهم انداخت و گفت : ــ خودت خواستے!😏 ازم فاصلہ گرفت و رفت بہ سمت سهیلے! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
گُفتَم که کبوتر بشَوم دورِحریمت دَرقُرعه ی فالَـم پـر ِپَرواز نَیـامد... السلام‌علیک یاعلی بن‌موسی الرضا @moarefi_shohada
نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند مردم صدای آمدنت را شنیده اند زیباتر از همیشه شده آستان تو آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند @moarefi_shohada
🎋 در مزار شهدا  دیدمش  از آن دوست هایی بود که هروقت رشت🌳🌲🌳 می‏‌آمد حتما یک شام🌇  در منزل🏠 ما مهمان بود و یا اگر من قم🕌 می رفتم حتما منزلشان🏡  می‏‌رفتم آن روز هم دعوتش کردم اما گفت آمده‌‏ام به مادرم سر بزنم و بروم، گفت که ماموریتی در پیش دارم اگر همدیگر را ندیدیم حلالم کن برادر،👬 گفتم این چه حرفی است 🥺اما آن حلالیت طلبی خیلی جدی بود😢 بعد رفت  کنار قبور مطهر شهدا❤️  می دیدم گردنش را کج کرده و با نگاه معصومانه ای به قبور شهدا خیره شده است...... @moarefi_shohada
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش عباس هست🥰✋ *شهیدے که مکان و زمان شهادتش را امام رضا(ع) در خواب گفته بود*💫 *شهید عباس کردانی*🌹 تاریخ تولد: ۲۰ / ۱۲ / ۱۳۵۸ تاریخ شهادت: ۱۹ / ۱۱/ ۱۳۹۴ محل تولد: اهواز محل شهادت: حلب 🌹عباس مهندس ساخت بمب و موشک‌های دستی و از نوابغ اهواز بود💫او می‌توانست سی نوع تله انفجاری درست کند *و با همین تله انفجاری ها چند نفر از داعشی‌ها را به هلاکت رساند💥* دوست← عباس تاریخ و محل دقیق شهادتش را میدانست💫 *او خواب دیده بود که امام رضا(ع) در خواب ساعت، تاریخ و مکان شهادتش را گفته است*💫 این خواب را برای چند نفر ازدوستانش تعریف کرده بود🌷یک روز بعد از دومین اعزامش که به اهواز برگشته بود به بنده گفت *فلانی این آخرین سفر من است و دیگر برنمیگردم*🕊️البته من از کارهایش متوجه شدم که مقداری عوض شده🌷 به او گفتم چه میگویی سفر آخر هست ؟بر نمیگردی یا اینکه شهید میشی؟🥀 *سرش تکان داد و گفت بله شهید خواهم شد*🌷در نهایت *عباس طبق خوابش*💫 در تاریخ ۱۹ / ۱۱ / ۹۴ در عملیات آزادسازی دو شهر نبل الزهرا *در اثر اصابت تیر به سینه اش🥀به شهادت رسید*🕊️پیکرش حدود ۴ روز در منطقه جاماند🥀و زمانی که پیکرش آمد *جز ناحیه ای که تیر خورده بود ما بقی سالم بود*🌷شهید ۴ روز به حالت سجده قرار داشت *و بوی بسیار خوبی از پیکرش آن محل را فرا گرفته بود*🕊️🕋 *شهید عباس کردانی* *شادی روحش صلوات*💙🌹
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_پنجاه_وششم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 سهیلے ڪمے اون طرف تر داشت با چندتا از دانش
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 لبم رو بہ دندون گرفتم... رو بہ روی سهیلے ایستادہ بود و تندتند چیزهایے میگفت سهیلے😠هم با اخم زل زدہ بود بہ زمین. همونطور ڪہ با سهیلے صحبت مےڪرد نگاهے😒بہ من انداخت و با چشم و ابرو بهم اشارہ ڪرد! نفسم رو بیرون دادم و یڪ قدم برداشتم اما نتونستم جلوتر برم😕ایستادم، بهار😬با حرص دندون‌هاش روی هم فشار داد، سهیلے ڪمے بہ سمت من برگشت چند لحظہ تو همون حالت بود دستے بہ ریشش ڪشید و بہ سمت در 🏢دانشگاہ رفت! بهار با عجلہ اومد سمتم : ــ هانے بدو الان میرہ ها😬 ڪلافہ گفتم : نمیتونم😣 با اخم زل زد بهم و لب هاش رو جمع ڪرد... آروم قدم برداشتم، چند قدم ازش دور شدہ بودم ڪہ گفت : 😟😬 ــ مسابقہ‌ی لاڪ پشت‌ها نیستا هرڪے دیرتر برسہ! بجنب دختر! پوفے ڪردم و سرعتم رو بیشتر ڪردم، از دانشگاہ خارج شدم،سهیلے آروم راہ مےرفت... مردد صداش ڪردم :😔 ــ استاد! ایستاد اما بہ سمتم برنگشت... نباید مڪث مےڪرد وقتے من صداش ڪردم فقط منظورم خودش بودہ! رفتم بہ سمتش، چهار پنج قدم باهاش فاصلہ داشتم...✨ صورتش جدی بود آروم گفت : ــ امرتون؟ چیزی نگفتم...بند ڪیفش رو روی دوشش جا بہ جا ڪرد : ــ مثل اینڪہ ڪاری ندارید!😐 خواست قدم بردارہ اما برگشت سمتم: ــ ڪار دیشبتون اصلا جالب نبود بدترین توهینو بہ من و خانوادم ڪردید!😒 خجالت زدہ زل زدم بہ زمین... با صدایے ڪہ انگار از تہ چاہ مےاومد گفتم : ــ قصدم بےاحترامے نبود! اصلا توقع نداشتم شما بیاید خواستگاری فڪر مےڪردم آقای حمیدی...😞 ادامہ ندادم،گریہ‌م گرفتہ بود! سهیلے هم ساڪت بود،دوبارہ شروع ڪردم : ــ دیروز ڪہ اون حرف ها رو زدم شوخے مےڪردم اصلا فڪر نمےڪردم مادر شما باشن😞شبم ڪہ شما رو دیدم مغزم قفل ڪرد،ڪارم خیلے بد بود میدونم حاضرم بیام از پدر و مادرتونم عذرخواهے ڪنم،توضیح میدم!😥 بغضم داشت سر باز مےڪرد... با تمام وجود معنے ضرب‌المثل چرا عاقل ڪند ڪاری ڪہ باز آرد پشیمانے رو فهمیدم! ــ حلال ڪنید...😞✋ ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 همونطور که لبم رو به دندون گرفته بودم به کمد لباس هام👚👖زل زدم، نگاهی به لباس ها انداختم در کمد رو بستم و از اتاق خارج شدم. مادر و پدرم 💑😠با اخم روی مبل نشسته بودن، لبم رو کج کردم و آروم گفتم :🙁 ــ مامان چی بپوشم؟ مادرم سرش رو به سمتم برگردوند، نگاهی بهم انداخت👀😠 همونطور که سرش رو به سمت دیگه می‌چرخوند گفت : ــ منو بپوش! مثل دفعه‌ی اول استرس نداشت! جدی و ناراضی نشسته بود کنار پدرم. اخم های😠پدرم توی هم بود،ساکت زل زده بود به تلویزیون📺هشت روز از ماجرای اون شب میگذشت، خانواده‌ها به زور برای خواستگاری دوباره رضایت دادن! پدر و مادر من ناراضی‌تر بودن، چون احساس میکردن هنوز همون هانیه‌ی سابقم!😒 نفس بلندی کشیدم و دوباره برگشتم توی اتاقم،در رو بستم... دوباره در کمد رو باز کردم😕نگاهم رو به ساعت🕰کوچیک کنار تخت انداختم،هفت و نیم!🕢نیم ساعت🕗دیگه می‌اومدن! نگاهم رو از ساعت گرفتم... با استرس لبم رو می‌جویدم😢پیراهن بلند سفید رنگی با زمینه ی گل های ریز آبی کم‌رنگ برداشتم،گرفتمش جلوی بدنم و مشغول تماشا توی آینه شدم...🙁سری تکون دادم و پیراهن رو گذاشتم روی تخت، روسری نیلی رنگی برداشتم و گذاشتم کنارش...نگاهی به پیراهن و روسری کنار هم انداختم.👀 پیراهن رو برداشتم😊 و سریع تن کردم،دوباره نگاهم رو به ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقه! چرا احساس میکردم زمان دیر میگذره؟😥چرا دلشوره داشتم؟ زیر لب صلواتی✨فرستادم و روسریم رو برداشتم...روسریم رو مدل لبنانی سر کردم و چادر نمازم رو از روی ریخت آویز پشت در برداشتم... باز نگاهم🕰رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقه! همونطور که چادرم رو روی شونه‌هام مینداختم در رو باز کردم و وارد پذیرایی شدم. رو به مادرم گفتم : ــ مامان اینا خوبه؟😟🙁 چادرم رو کنار زدم تا لباسم رو ببینه، مادرم نگاهی سرسری به پیراهنم انداخت و گفت : ــ آره! پدرم آروم گفت :😒 ــ چطور تو روشون نگاه کنیم؟ حرف هاشون بیشتر شرمنده‌ام میکرد!😞😓 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
🌷بسمـ ربـ الشهداء و الصدیقینـ🌷 1⃣
🍃🌸🍃🌸🍃 ای شهیدان، عشق شماست هرچه ما داریم از خون شماست‌ ای شقایق‌ها و‌ ای آلاله‌ها دیدگانم شماست🌷 2⃣