eitaa logo
شهدای مدافع حرم
918 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
علاقه خاص سجاد به «نظام اسلامی»، «انقلاب»، «امام و شهدا» و مهم‌تر از همه «رهبر انقلاب» سبب شد تا در سال 1381 جذب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شود...🍃 5⃣
سجاد بسیجیان زیادی را در سطح استان اصفهان آموزش نظامی داده بود و هرجا می‌رفت یا هر کس او را می‌دید می‌شناخت. میان بسیجیان که‌ می‌رفتی جایی نبود که‌ سجاد مرادی را نشناسند...🍂 6⃣
سجاد در سال 1384 با دختری مومن و مذهبی از بستگان خود ازدواج کرد. 🌹🍃 در تاریخ 11 آبان 1385 جشن عروسی ساده‌ای در منزل پدرش برگزار کرد. مجلسی ساده و زیبا؛ همان جا در منزل پدرش ساکن شد و در سال 1387 خداوند دختری به نام فاطمه زهرا به او داد.🌸 دختری که حالا روز جشن تکلیفش با سالگرد تولد پدر شهیدش همزمان شده است. 28 دی ماه 1395 تولد سجاد بود و فاطمه زهرا به سن تکلیف رسید. 🍃 در همین حین ماموریت‌های سجاد به کردستان و غیره همه ادامه داشت و سجاد با توجه به داشتن دختری کوچک، دلبستگی‌های دنیایی‌اش را زیر پا می‌گذاشت و برای دفاع از میهن می‌رفت. 🍁 چند سال بعد از منزل پدرش به محله اطشاران نقل مکان کرد و تا شهادت خانه‌اش همان جا بود... 7⃣
پدر شهید سجاد مرادی در مورد شهادت فرزندش گفت:✨ ، (ع) گفتن‌ها و بودن سجاد را به مقام شهادت رساند؛ 🌈 او در و حرام به شدت دقت می‌کرد... من به خاطر راهی که انتخاب کرده بود، به او تبریک گفتم 🌷 هر چند برای ما سخت است اما دل خوش هستیم که عَلَم حضرت عباس(ع) را برداشته و به دوش کشیده است.🌺 @moarefi_shohada 8⃣
پدر شهید در رابطه با زمان شهادت فرزندش گفت:🍂 مأموریت‌های سوریه 45 روزه بود اما سجاد به ما گفت 24 روزه می‌روم و بر می‌گردم،🌱 باعث تعجب بود که با وجود مأموریت 45 روزه تأکید زیادی بر 24 روز داشت  از روزی که رفت دقیقاً 24 روز بعد خبر شهادتش را آوردند.🍃 9⃣
فرازهایی از وصیت نامه✨ 📜مرگ پلی است به سوی جهان ابدیت و ان شاءالله این پل با شهادت رقم بخورد. 📜صبر در مصیبت اجر عظیم الهی را دارد ٬ در مصیبت ها فقط برای امام حسین (ع) گریه کنید . 📜رهبر عزیزم را که راه امام عصر را ادامه میدهد فراموش نکید و یاریش نمائید .
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید مدافع حرمی که ۲۰ سال قبل نحوه شهادتش را گفت•••🍃 🔟
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت به همه چیز بود، حتی توی .... به چیزایی توجه می کرد و حساس بودکه تعجب می کردم..! گردش که می خواستیم بریم.. اولین چیزی که بر می داشت بود. مبادا جایی که میریم سطل نباشه چیزایی که می خوریم، آشغالش آب داشته باشه....! همه چیزش قدر و اندازه داشت. حتی حرف زدنش.اما من پر حرفی می کردم...!! می ترسیدم... در سکوت به چیزی فکر کنه که من وحشت داشتم....... نمیذاشتم وصیت بنویسه... می گفتم: _"تو با زندگی و رفتارت وصیتاتو کردی. از مال دنیا هم که چیزی نداری." به همه چیز متوسل می شدم.. که فکر رفتن رو از سرش دور کنم..... همون روزا بود که از تلویزیون اومدن خونمون.... از منوچهر خواستن خاطراتش رو بگه که یه برنامه بسازن.. منوچهرم گفت:... دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد....😞 میگفتن : _(کارمون تموم نشده.) یه شب منوچهر صدام زد... تلویزیون برنامه ای از شهید مدنی نشون می داد. از بیمارستان... تا شهادت... و بعد تشییعش رو نشون داد.... اونم جانباز شیمیایی بود... منوچهر گفت: _"حالا فهمیدم...اینا کار من تموم شه..." چشماش پر اشک شد....😭 دستش رو آورد بالا با تاکید رو به من گفت: _"اگه این بار زنگ زدن.. بگو بدترین چیز اینه که آدم منتظر مرگ کسی باشه تا ازش سوژه درست کنه.... ..." ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت من هم نمی توانستم ببخشم... هر چيزی که منوچهر را می آزرد،مرابیشتر می داد.... انگار همه شده بودند... چقدر بهش گفته بودم.. گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید...😭 هیچ نگفت... اما توقع داشتم از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست... چه قدر منتظر مانده بودم....😭 همه جا را جارو کشیده بودم، پله ها را شسته بودم. دستمال کشیده بودم، میوه ها را آماده چیده بودم و چشم به راه تا شب مانده بودم. فقط که فکر نکند شده.....😭 نمی خواستم بشنوم _ "کاش ما همه رفته بودیم." نمی خواستم منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که ... نمی خواستم بشنوم _«ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم." همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه توی چشمش... و می کرد. من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم،.. اعتراض کنم،... داد بزنم.. توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید....😡😭 چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن... که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه....😡😭 منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت: _"بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم." این درد ها رو می کشید... اما توقع نداشت از یه بشنوه _ "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم." منوچهر دوست نداشت کنه،راضی میشد به مرفین زدن.... و من دلم می گرفت... این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست کجاست و یعنی چی.... دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم... ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟😭 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران