eitaa logo
شهدای مدافع حرم
905 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدی✨ از دوران کودکی شورِ دینی خاصی داشت و علاقه اش به یادگیری و در میان خانواده وخویشاوندان مشهود بود.🌹 و بی باکی مهدی او را در میان همسن و سالهایش متمایز می کرد به همین خاطر کودکی و نوجوانی اش با حوادث بسیار ی همراه بود.🍃 روزهای انقلاب، با روزهای نوجوانی او همزمان شد و آنچه را که مهدی آموخته بود در این روزهای پرتلاطم به کار گرفت.🍂 وقتی درخت انقلاب به پیروزی نشست مهدی هنوز از مرز ۲۰سالگی عبور نکرده بود. اما اوبه عنوان یکی از مسئولین سپاه کرمان بسیاری از توطئه های منافقین و اشرار منطقه کویری را خنثی کرد.🌺 در بیست و یک سالگی از مسئولین سپاه کردستان ( مهاباد ) بود. درایت او در فرماندهی باعث شد تا در شهرهایی که پای مهدی به آنجا می رسید و برقرار شود.🌈 4⃣
دو قلوهاي شهيد حاج مهدي كه به دنيا آمدند، براي نامگذاري‌شان هر كسي اسمي پيشنهاد مي‌داد، اما حاج مهدي گفت: «هر چي قرآن بگه.»🌹 قرآن را كه باز كرد، آيه «بشيراً و نذيراً» آمد، اسم پسرهايش را گذاشت بشير و نذير...🍃 @moarefi_shohada 5⃣
سردار سلیمانی در بیان بزرگ ترین ویژگی او یعنی شجاعت، گفت: «من به جرأت قسم می‌خورم ذره‌ای ترس در وجود حاج مهدی کازرونی راه ندارد...»🌹 در جای دیگر هم درباره مهدی گفتند:  «او کلید لشکر بود.»🌸 ________________________________ شهید کازرونی فرمانده طرح و عملیات لشکر 41ثارالله بود که اوایل سال ۱۳۵۶ یک خبر مثل توپ در روستای محل زندگی اش سعدی صدا کرد،  «عکس شاه سر در مدرسه، گم شده.» مهدی شب قبل از دبیرستان نظامی به روستا آمده بود، عکس شاه را از سر در مدرسه پایین آورده و عکس الاغی را نقاشی کرده و جای عکس شاه گذاشته بود.😄 6⃣
همسر بزرگوار شهید✨ ماجرای حج حاج مهدی.... ايشان به خاطر تبليغ امام و نظام اسلامي سه بار دستگير شده بود.🍂 ❗️ بار اول فرار كرده بود ❗️بار دوم كنار بقيع در حال خواندن دعاي كميل و پخش عكس‌هاي امام‌خميني (ره ) و حمل پلاكارد، دستگير شد كه باز هم فرار كرد. آن زمان ما نذير و بشير را داشتيم. زمان جنگ بود. ❗️دفعه سوم هم در پايان سفر حج دستگير مي‌شود كه ديگر امكان فرار نمي‌يابد. براي اينكه فرار نكند، دست و پايش را با زنجير مي‌بندند و به زور سوار هواپيما مي‌كنند و به شيراز مي‌فرستند. 🌾 حاجي هيچ پولي همراهش نداشت، در شيراز به دنبال يكي از دوستانش مي‌رود كه در بازار كار مي‌كرد. از ايشان مقداري پول مي‌گيرد و به سمت كرمان مي‌آيد. 🍃 ما هنوز تدارك استقبالش را نديده بوديم كه ايشان يكباره به در خانه رسيدند. همه ما مات و مبهوت مانده بوديم كه چرا آنقدر زود برگشته است.🍁 هنوز جاي كبودي زنجيرها در پايش مانده بود...🍃 7⃣
شهادت🌹 مهدي در دوازدهم محرم، در عمليات والفجر4 مريوان، سال 1362 به شهادت رسيد.❤️ مسئوليت ايشان فرماندهي طرح عمليات لشكر ثارالله بود. ايشان به همراه دوستانش براي شناسايي به منطقه مريوان مي‌روند.🌷 قبل از ورودش به منطقه، حاج مهدي به يكي از دوستانش مي‌گويد: حيف است كه آدم با يك گلوله شهيد شود و دشمن يك گلوله خرجش كند. بايد يك خمپاره خرج شهادتمان كنند. در حين شناسايي منطقه خمپاره‌اي مأمور شهادت حاج مهدي مي‌شود و به ايشان اصابت مي‌كند.🍃 شهيد كازروني با اينكه از كمر نصف شده بود، با دوستانش حرف مي‌زده است. يكي از دوستانش به سمت حاجي رفته و از او مي‌خواهد تا اشهدش را بگويد.🌾 حاجي مي‌گويد: اشهدم را گفته‌ام اما دوستش مي‌گويد دوباره بگو و خودش تكرار مي‌كند و حاجي دوباره ذكر را مي‌گويد. حاجي مي‌گويد تو بچه‌ها را ببر من خودم مي‌آيم. احساس نمي‌كرده كه نصف شده است...🕊🌹 8⃣
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 پدری ‌در دم‌ مرگ است و به بالین پسرش😔 پسری اشک فشان است به حال پدرش😭 پدری جام شهادت به لبش بوسه زده😞 پسری سوخته از داغ مصیبت جگرش😔 شهادت علیه السلام تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی بدون تو هرگز روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی شهید سید علی حسینی 🌹🌹🌹🌹
قسمت اول 🚫این داستان واقعی است🚫: . . . همیشه از پدرم متنفر بودم مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه آدم و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار می گفت: درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد اما من، فرق داشتم من درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم مهمتر از همه، می خواستم بخونم، برم سر کار و از اون و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم چند سال که از خواهرم گذشت یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی شوهر خواهرم بدتر از پدرم، ناجوری بود،یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد اما خواهرم اجازه نداشت پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت رو کتک می زد این بزرگ ترین زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت هر چی درس خوندی، کافیه ... . . ... برگرفته از زندگی 📚 📖 📖
🚫این داستان واقعی است🚫: . قسمت دوم 🔻 بالاخره اون روز از راه رسید موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: ... دیگه لازم نکرده از امروز بری ! تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز جا نیومده بود ،به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز ... خوابوند توی گوشم برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد همین که من میگم ، دهنت رو می بندی میگی چشم... . درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت اشک توی چشم هام زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرون منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه مادرم دنبالم دوید توی خیابون _هانیه جان، مادر ... تو رو نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ... . . 📚 📖 📖