مهدی✨
از دوران کودکی شورِ دینی خاصی داشت و علاقه اش به یادگیری #قرآن و #احکام در میان خانواده وخویشاوندان مشهود بود.🌹
#جسارت و بی باکی مهدی او را در میان همسن و سالهایش متمایز می کرد به همین خاطر کودکی و نوجوانی اش با حوادث بسیار ی همراه بود.🍃
روزهای انقلاب، با روزهای نوجوانی او همزمان شد و آنچه را که مهدی آموخته بود در این روزهای پرتلاطم به کار گرفت.🍂
وقتی درخت انقلاب به پیروزی نشست مهدی هنوز از مرز ۲۰سالگی عبور نکرده بود.
اما #تدبیرهای اوبه عنوان یکی از مسئولین سپاه کرمان بسیاری از توطئه های منافقین و اشرار منطقه کویری را خنثی کرد.🌺
در بیست و یک سالگی از مسئولین سپاه کردستان ( مهاباد ) بود. درایت او در فرماندهی باعث شد تا در شهرهایی که پای مهدی به آنجا می رسید #صلح و #آرامش برقرار شود.🌈
4⃣
دو قلوهاي شهيد حاج مهدي كه به دنيا آمدند، براي نامگذاريشان هر كسي اسمي پيشنهاد ميداد،
اما حاج مهدي گفت: «هر چي قرآن بگه.»🌹
قرآن را كه باز كرد، آيه «بشيراً و نذيراً» آمد، اسم پسرهايش را گذاشت بشير و نذير...🍃
@moarefi_shohada
5⃣
سردار سلیمانی در بیان بزرگ ترین ویژگی او یعنی شجاعت، گفت:
«من به جرأت قسم میخورم ذرهای ترس در وجود حاج مهدی کازرونی راه ندارد...»🌹
در جای دیگر هم درباره مهدی گفتند:
«او کلید لشکر بود.»🌸
________________________________
شهید کازرونی فرمانده طرح و عملیات لشکر 41ثارالله بود که اوایل سال ۱۳۵۶ یک خبر مثل توپ در روستای محل زندگی اش سعدی صدا کرد،
«عکس شاه سر در مدرسه، گم شده.»
مهدی شب قبل از دبیرستان نظامی به روستا آمده بود، عکس شاه را از سر در مدرسه پایین آورده
و عکس الاغی را نقاشی کرده و جای عکس شاه گذاشته بود.😄
6⃣
همسر بزرگوار شهید✨
ماجرای حج حاج مهدی....
ايشان به خاطر تبليغ امام و نظام اسلامي سه بار دستگير شده بود.🍂
❗️ بار اول فرار كرده بود
❗️بار دوم كنار بقيع در حال خواندن دعاي كميل و پخش عكسهاي امامخميني (ره ) و حمل پلاكارد، دستگير شد كه باز هم فرار كرد. آن زمان ما نذير و بشير را داشتيم. زمان جنگ بود.
❗️دفعه سوم هم در پايان سفر حج دستگير ميشود كه ديگر امكان فرار نمييابد.
براي اينكه فرار نكند، دست و پايش را با زنجير ميبندند و به زور سوار هواپيما ميكنند و به شيراز ميفرستند. 🌾
حاجي هيچ پولي همراهش نداشت، در شيراز به دنبال يكي از دوستانش ميرود كه در بازار كار ميكرد. از ايشان مقداري پول ميگيرد و به سمت كرمان ميآيد. 🍃
ما هنوز تدارك استقبالش را نديده بوديم كه ايشان يكباره به در خانه رسيدند. همه ما مات و مبهوت مانده بوديم كه چرا آنقدر زود برگشته است.🍁
هنوز جاي كبودي زنجيرها
در پايش مانده بود...🍃
7⃣
شهادت🌹
مهدي در دوازدهم محرم، در عمليات والفجر4 مريوان، سال 1362 به شهادت رسيد.❤️
مسئوليت ايشان فرماندهي طرح عمليات لشكر ثارالله بود. ايشان به همراه دوستانش براي شناسايي به منطقه مريوان ميروند.🌷
قبل از ورودش به منطقه، حاج مهدي به يكي از دوستانش ميگويد: حيف است كه آدم با يك گلوله شهيد شود و دشمن يك گلوله خرجش كند. بايد يك خمپاره خرج شهادتمان كنند. در حين شناسايي منطقه خمپارهاي مأمور شهادت حاج مهدي ميشود و به ايشان اصابت ميكند.🍃
شهيد كازروني با اينكه از كمر نصف شده بود، با دوستانش حرف ميزده است. يكي از دوستانش به سمت حاجي رفته و از او ميخواهد تا اشهدش را بگويد.🌾
حاجي ميگويد: اشهدم را گفتهام اما دوستش ميگويد دوباره بگو و خودش تكرار ميكند و حاجي دوباره ذكر را ميگويد. حاجي ميگويد تو بچهها را ببر من خودم ميآيم. احساس نميكرده كه نصف شده است...🕊🌹
8⃣
🖤#تسلیت_امام_زمان
پدری در دم مرگ است و به بالین پسرش😔
پسری اشک فشان است به حال پدرش😭
پدری جام شهادت به لبش بوسه زده😞
پسری سوخته از داغ مصیبت جگرش😔
شهادت #امام_حسن_عسکری علیه السلام تسلیت باد
علی بدون تو هرگز
روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی شهید سید علی حسینی 🌹🌹🌹🌹
قسمت اول
🚫این داستان واقعی است🚫: .
#مردهای_عوضی .
.
همیشه از پدرم متنفر بودم
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه
آدم #عصبی و بی حوصله ای بود
اما بد اخلاقیش به کنار
می گفت: #دختر درس می خواد بخونه چکار؟
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد
اما من، فرق داشتم
من #عاشق درس خوندن بودم
بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد
می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم
مهمتر از همه، می خواستم #درس بخونم، برم سر کار و از اون #زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم
چند سال که از #ازدواج خواهرم گذشت
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، #همسر ناجوری بود،یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد
اما خواهرم اجازه نداشت
#تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره
مست هم که می کرد، به شدت #خواهرم رو کتک می زد
این بزرگ ترین #نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید
روزی که پدرم گفت
هر چی درس خوندی، کافیه ...
.
.
#ادامه_دارد...
برگرفته از زندگی #همسر_شهید
📚 📖 📖
🚫این داستان واقعی است🚫:
.
قسمت دوم
#ترک_تحصیل 🔻
بالاخره اون روز از راه رسید
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت:
#هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری #مدرسه!
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم
#وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم
بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز #نفسم جا نیومده بود ،به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم:
ولی من هنوز #دبیرستان...
خوابوند توی گوشم
برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد
همین که من میگم ، دهنت رو می بندی میگی چشم...
.
درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...
از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت
اشک توی چشم هام #حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم #ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرون
منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه
مادرم دنبالم دوید توی خیابون
_هانیه جان، مادر ... تو رو #قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه
اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ...
.
.
#ادامه_دارد
📚 📖 📖