بخش ابتدایی روایت «بازی دوسربرد»
نوشتهٔ #منصور_ضابطیان
#واقعیت_مدام
وقتی در بهار ۱۳۷۲ برای اولین بار تصمیم گرفتم کولهام را جمع کنم و راهی سفری تنهایی به شیراز شوم، هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که این کار به شیوۀ زندگیام (Lifestyle) تبدیل بشود. آن روز سربازی بیست و دو سهساله بودم که با حداقلها سفر میکرد و بهدنبال کشف هر آنچه که در زندگیاش نو بود، کنجکاویهایش را گسترش میداد. در همان سفر بود که برای اولین بار فهمیدم هر آدمی جهانی خودویژه دارد که نفوذ به آن، به این میماند که کتابی تازه خواندهای و مرزهایی جدید را رد کردهای. همانجا بود که برای اولین بار توانستم بین مفهوم «تنها رفتن» و «تنها ماندن» در سفر تمایز قائل شوم و بفهمم که تنها رفتن الزاماً به معنای تنها ماندن نیست. بیش از سی سال از آن سفر میگذرد و حاصلش کشف نزدیک به پنجاه کشور بوده، اما هنوز دارم آن مفهوم را تجربه میکنم و بیشتر به درستی این فرضیه که حالا برایم یک اصل اثباتشده است، پی میبرم.
📷عکس از: Jean Jacques Balzac
#مدامخوانی
#سفر_مدام
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی داستان «گزارش»
نوشتهٔ #حنانه_سلطانی
#خیال_مدام
باد سرد از درز پنجره خودش را میچپاند توی کلاس. گچ سفیدی از لبۀ تختهسیاه کلاس برمیدارم و روی تخته مینویسم «س» و بعد «سازمان». سین مثل سازمان. بچهها تکرار کنید: «سین مثل سازمان. س، آ، ز، م، آ، ن.» تو در را پشت سرت محکم میبندی. با خطکش بلند توی دستت بازی میکنی و میآیی جلو. میگویی: «این اراجیف چیه یاد بچههای مردم میدی؟ مسعود یادت داده؟ گزارش میدم فاطمه، گزارش.» گزارش را آنقدر بلند میگویی که از چهاردیواری کلاس رد میشود و میپیچد توی سکوت این آغل متروکه و از خواب بیدارم میکند.
تو همه جا هستی. خواب یا بیداری برایت فرقی ندارد انگار. تو دیگر برادر من نیستی.
📷عکس از: #نازلی_عباسی
#مدامخوانی
#سفر_مدام
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی روایت «روزهای اصفهان»
نوشتهٔ #علی_خدایی
#واقعیت_مدام
گفتوگوی خانوادگی دربارهٔ اصفهان نوشتهٔ محمدعلی جمالزاده را خواندهاید؟ کتابی لطیف دربارهٔ اصفهان با ماجراهای دستساز. نوشتم دستساز چون مشخص است روایتی که در کتاب میخوانیم برای نمایش هنر و معماری این شهر نوشته شده با چاشنی عید نوروز و غذا و آبوهوای اصفهان. من این کتاب را که برای نوجوانان نوشته شده خیلی دوست دارم، چون سفر به اصفهان همیشه برایم جذاب و دوستداشتنی بوده. از همان سالهای کودکی و نوجوانی تا حالا که عمری گذشته است. هنوز ورود به اصفهان را در پنجاه و اندی سال قبل به خاطر دارم. بعد از مسیر بیدارودرخت ناگهان به خیابانی تازهساز با چراغهای روشن میرسیدیم که انگار تمامی نداشت. از خیابان باریکی که انتها نداشت و به پل مارنان میرسید. از این خیابان یک باسکول به خاطر دارم. پل در آن وقت شب، خوب دیده نمیشد. از آنجا در مسیر خیابانِ کنار رودخانه میرفتیم تا پلفلزی و بعد سیوسهپل و میدان مجسمه.
📷عکس از: #علی_آذر
#مدامخوانی
#سفر_مدام
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine