eitaa logo
مـُـدافِعان‌‌ِحـَC᭄‌ــرَم🇮🇷🇵🇸
21.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
9.5هزار ویدیو
175 فایل
﷽ بہ‌عشق امام‌حسین‌؏♥️ اینجاقراره‌ڪہ‌فقط‌ازشھدادرس‌زندگۍبگیریم♥! مطمئن باشید شھدا دعوتتون ڪردند🕊 پس #لفت‌ندید.😊 #باحضورافتخارےخانواده‌معظم‌شهدا🌷 @Sarbazvalayat6 خادم کانال👆👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍀🍃 السلام علیك یا بقیة الله في أرضه 💠امام غریبم ! با خود می بندم بر سر سفره ي دست بر طعام دراز نکنم جز آنکه روزه ام را با دعا برای باز کنم تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج مرتبه 🌤أللَّھم عجل لولیڪ ألفرج🌤 ‎‌┏━━━🍃🌺🍃━━━┓ @yasobodden ┗━━━🍂━ کانال«یعسوب الدین»
🍀 آرام آرام به ساعت ملکوتی افطار می رسیم الهی! سلامتی را نصیب خانواده هایمان دلخوشی را نصیب خانه هایمان آرامش را نصیب دل‌هایمان گردان "طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق" ‎‌┏━━━🍃🌺🍃━━━┓ @yasobodden ┗━━━🍂━ کانال«یعسوب الدین»
🌹 لحظه ے ،با ذڪر تو غوغا میڪنم صورتم را با زلال اشک زیبامیڪنم یاد آن ساعٺ بیفتم ڪه ڪسے آبت نداد روزه را باروضه‌هاے تشنگے وا میڪنم😔 ‎‌┏━━━🍃🌺🍃━━━┓ @yasobodden ┗━━━🍂━ کانال«یعسوب الدین»
🌹 لحظه ے ،با ذڪر تو غوغا میڪنم صورتم را با زلال اشک زیبامیڪنم یاد آن ساعٺ بیفتم ڪه ڪسے آبت نداد روزه را باروضه‌هاے تشنگے وا میڪنم😔 🌱
✍️ رمان مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 💠 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد : «دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ... .