✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_ده
دیگر صدای مادر مصطفی هم نمیآمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود.
#خون پاک سیدحسن کنار پیکرش میرفت،
سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد
:«حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟»
💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش #مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد
:«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!»
سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد
:«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!»
با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید
:«خود #کافرشه!»
و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد
:«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟»
💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت،
صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش #جاسوس بگیریم!
بیاید بریم تا نرسیدن!»
و به #خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ،
رهایم کردند و رفتند.
#ادامه_دارد...
.