فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃✨✨✨🍃🍃🍃
#مقام_معظم_رهبری_ مدظله العالی
🎥مقام معظم رهبری
#فرزندی تربیت کنیدکه پس از #مرگ برایتان طلب #مغفرت کند.
⚠️بعضی بعد از مرگ پدر، یک طلب مغفرت هم نمیکنند؛یادشان هم بیفتد فقط قضایا نقل میکنند!
برای دوستان خودفورواردکنید🙏
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@yasobodden
┗━━━🍂━
کانال«یعسوب الدین»
🕊🥀شــهید مرتـضے آوینــے
✅ #خوف؛ فــرزند #شَک است ...
و #شَک زائیــــده ے #شِرک
و ایــــن ســہ 👇👇
#خوف، #شَک ، #شِرک
راهــــزنان طریــــق حَــقّ اند...
👈ڪـہ اگــر بـا #مرگ اُنـس نگــــیرے، خــــوف راه تــــو را خواهـد زد
و امـام را در صحراے بـلا رهــا خـواهے ڪـرد.
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@yasobodden
┗━━━🍂━
کانال«یعسوب الدین»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مؤمن از مرگ نمیترسد.
🎙 #شهید_بهشتی:
💬 درسی که #حسین ع و یاران حسین به ما آموختند این است که انسان با ایمان، مؤمنان راستین از #مرگ نمیترسن ... مردمی که از مرگ بترسن، اینها مردههایی هستن که توی کوچه و خیابون راستراست راه میرن و آنها که با نترسیدن از مرگ، درخون پاک شهادتشون میغلطند، آنها زندگان جاویدند.
📜 و لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون - آلعمران / 169
https://eitaa.com/joinchat/128385130C686a83d61c
🌸🍃انسان با سه چیز مغرور میشه
1⇜ نام بزرگ
2⇜ خانه بزرگ
3⇜لباسِ فاخر
🌸🍃اما افسوس که بعد از #مـرگـــ
➊ نامش: مرحوم
➋ خانهاش: قبر
➌ لباسش: کفن✿❥━━(◍•ᴗ•◍✿
#حواسموݩباشھ
https://eitaa.com/joinchat/128385130C686a83d61c
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_ده
دیگر صدای مادر مصطفی هم نمیآمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود.
#خون پاک سیدحسن کنار پیکرش میرفت،
سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد
:«حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟»
💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش #مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد
:«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!»
سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد
:«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!»
با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید
:«خود #کافرشه!»
و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد
:«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟»
💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت،
صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش #جاسوس بگیریم!
بیاید بریم تا نرسیدن!»
و به #خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ،
رهایم کردند و رفتند.
#ادامه_دارد...
.
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_دو
مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
💠 کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم در همین یک سال بهقدری #خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد که دندانهایش را به هم میسایید و با نعرهای سرم خراب شد
:«پس از #وهابیهای افغانستانی؟!»
💠 جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت
:«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!»
و همان #تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید،
هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت
:«آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!»
💠 قلبم از وحشت به خودش میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک #گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.
از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم.
حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
💠 رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس میکردم
و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :«#یا_حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم.
💠 بین برزخی از #مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه،
چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد.
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمیدیدم و تنها بوی #خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
💠 گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پیکر پارهپارهاش دلم را زیر و رو کرد.
ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد...
#ادامه دارد...
.