✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_شانزده
💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه میفهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد،
کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است،
اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند....
که آهسته شروع کردم
:«اونا از رو یه عکس منو شناختن!»
و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند..
که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :
«چه عکسی؟»
وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد
و نمیدانستم این عکس همان #راز بین مصطفی و ابوالفضل است
که به سرعت از جا بلند شد،
موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم،
اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد.
💠 به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمیام در گوشش نپیچد
و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محلههای شهر به دست #تکفیریها افتاده بود،
راه ورود و خروج #داریا بسته شده و خبر مصطفی کار دلش را ساخته بود...
#ادامه_دارد...
.