✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_نه
💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد
:«ما اهل #داریا هستیم!»
و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید.
تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینهام حس میکردم...
و این #خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد
و جریان خون در رگهایم بند آمد.
💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و میشنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند،
سیدحسن سینهاش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد
و از شدت درد دوباره در زمین فرو میرفت.
قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید
:«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟»
💠 تمام استخوانهای تنم میلرزید،
بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود که ...
زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم.
دیگر حسی به بدنم نمانده بود،
انگار سختی جان کندن را تجربه میکردم...
و میشنیدم سیدحسن برای نجاتم #مردانه گریه میکند..
:«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!»
و هنوز التماسش به آخر نرسیده،
به سمتش حمله کرد.
💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید...
و خنجری که برای من کشیده بود، ..
از پشتِ سر،
روی گردنش فشار داد ..
و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بیآنکه نالهای بزند،
#مظلومانه جان داد.
#ادامه_دارد...
.