🔴تحلیل های شاه سلطان حسینی و غرور ملی ایرانیان
در چرایی ترور شهید فخریزاده، تحلیلهای متنوعی به گوش میرسد. دولتیها و اصلاحطلبان معتقدند کار بدی بود، اما نباید در فردای این ترور کاری بکنیم که برای کشور هزینه ایجاد شود. این تحلیل بعد از ترور چهار دانشمند هستهای دیگر نیز ارائه شد و در ترور حاج قاسم نیز پررنگتر شد. آنچه از تریبونهای دولتی به گوش میرسد تحلیلهایی است که واکنش ما را به صفر میرساند و وحشت از پاسخ مجدد دشمن «عقلانیت ترس» را به کار انداخته است.
تحلیل اول: مهمترین تحلیل این است که ما «در چاله صهیونیستها نخواهیم افتاد». در تفسیر این حرف معتقدند در روزهای پایانی ترامپ که وی چیزی برای از دست دادن ندارد، صهیونیستها میخواهند با این ترور، جنگی راه بیندازند و ما باید هوشمندانه عمل کنیم. معنای این هوشمندانه یعنی هیچ اقدامی نکنیم تا جنگ نشود. مگر دانشمندان قبلی را ترور کردند، هدفشان جنگ بود؟ خیر.
تحلیل دوم: دستهای دیگر معتقدند هدف این ترور به واکنش واداشتن ما است تا بایدن نیز به برجام بازنگردد. از سوی دیگر واکنش ما شرایط را برای گشایش برجامی از سوی بایدن سخت میکند، پس باید کاری نکنیم.
تحلیل ما چیست: ما (نیروهای انقلاب اسلامی) بر این باوریم که محاسبات دشمن در ترور این است که ایران در شرایطی نیست که واکنش نشان دهد و از قضا این بهترین زمان برای ترور است. متأسفانه ما نتوانستهایم این محاسبه دشمن را تغییر دهیم و خودمان تغییر کردیم. تحلیل اصلی ما این است که صهیونیستها درصدد خدشه به افتخار راهبردی «در سوریه میجنگیم تا در همدان و کرمانشاه نجنگیم» است، درصدد هستند امنیتی که در بیرون مرزها برای آن جنگیدهایم و پیاده نظام آنان را به عقب راندهایم را در قالب «ناامنی» به درون کشور بکشانند و مردم را متوجه این موضوع کنند که در سوریه جنگندیم و از امنیت کشور خود غافل شدیم. بدون تردید باید اولویتهای امنیتی را عوض کنیم، نه نظامی. نباید ملت ما به این باور برسد که «خانه امن» در فیلم، قصه و کتاب است، اما در کف خیابان نیست.
در واکنش به اقدام صهیونیستها ظرفیتهای زیادی داریم که باید به کار بگیریم. البته نباید با احساسات یا فشار اجتماعی شتابزده تصمیم گرفت. نباید به مسیری برویم که توابین کربلا را به عین الورده برد و بدون برآورد نظامی تلف شدند و از سوی دیگر نباید سلطان حسین صفوی باشیم که با دست خود تاج را بر سر جوان ۲۶ ساله گذاشت و گفت: «فرزندم خداوند این گونه مقرر کرده است و ما با امر خدا مخالفت نمیکنیم.» اگر سلطان حسین در بیرون قلعه اصفهان جنگیده بود و تکهتکه شده بود، اکنون جزو مفاخر ایران و تشیع بود، اما عافیتطلبی باعث شد، حکومت را تسلیم کند و دو سال پس از تحویل حکومت محمود افغان در یک روز تمام شاهزادگان صفوی را سر برید و شاه نیز نظارهگر این صحنه بود. دو شاهزاده کوچک به قبای شاه پناه بردند و شاه به افغانها التماس میکرد که این دو بچه را به خاطر من نکشید، اما شاه نمیفهمید که دشمن از جنازههای شاهزادهها هم میترسد. شاه میتوانست با همان جنازهها (مبتنی بر فرهنگ تشیع) غوغا کند، اما محمود افغان برای جلوگیری از شورش، جنازه را نیز به قم فرستاد که قلعه اصفهان امن بماند و شاه به آب و نانی که زنده بماند، اکتفا کرد و نهایتاً خود نیز قربانی شد. امروز یاران انقلاب اسلامی در سه جبهه در مرزهای صهیونیستها هستند. سرزمین اشغالی فلسطین فاقد عمق استراتژیک جغرافیایی است، عرض آن به ۲۰۰ کیلومتر هم نمیرسد. در جنوب حماس، در شمال حزبالله و در شرق سوریه قرار دارد. روشهای نوین سایبری و... نیز مهم است. برخی از سیاسیون مستقر در دولت ما بارها گفتهاند صهیونیستها را باید از امریکا جدا کرد یا جدا ببینیم. این تحلیل غلط باعث شده است که کمکهای مالی و تسلیحاتی غرب برای حفظ برتری نظامی صهیونیستها هر روز بیشتر شود. احتمالاً دولتمردان ما میدانند که دانشمندان هستهای مصر و عراق نیز توسط صهیونیستها ترور شدند و مراکز هستهای عراق، سوریه و سودان نیز توسط صهیونیستها بمباران شد، اما هیچکس در جهان سخن نگفت. در این جهان کفر و بربریت دانشمند علمی ما را در قلب کشور ترور میکنند و جهان غرب خفه است، اما یک دیپلمات ایرانی که به ادعای آنها قصد بمبگذاری در جلسه تروریستهای منافق را داشته و انجام هم نداده است، خبر اول جهان است. اگر هزینه اقدامات صهیونیستها بالا نرود، جلوتر خواهند آمد، از قضا صهیونیستها واقعگرا هستند. اگر احساس برتری طرف را لمس کنند، هرگز اقدامی نمیکنند. به تعبیر مقام معظم رهبری راهی جز قوی شدن نداریم و به تعبیر امام «راهی جز مبارزه نمانده است»، بنابراین هر تحلیلی که ما را به سکوت بکشاند، غرور ملت بزرگ و کهن ایران را شکسته است. غرور ایرانیان به حدی است که بعضاً به آن «سندرم امپراطوری» میگویند.
✍عبداله گنجی
@BDON_SANSOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فریدون_عباسی(رئیس سابق سازمان انرژی اتمی) : به من گفتند رفتی برنامه نگو شهید، #دانشمند_هسته_ای بود. بگویم چه میکرد؟ فوتبال بازی میکرد؟"
🔹تا این دولت سر کاره، هیچ چیز درست نمیشه
دستاورد برجام و اینسکس و .. جز خسارت برای ما چیزی نداشته
#شهید_محسن_فخری_زاده #انتقام_سخت
وقتی جناب پرزیدنت امید دارد که آمریکا به شرایط ٢٠ ژانویه ٢٠١٧ باز گردد، یعنی در محاسباتش انتقام ترور دولتی سردار سلیمانی محلی از اعراب ندارد، یا قابل مصالحه است.
این پالسها در دستگاه محاسباتی دشمن اینگونه تحلیل میشوند: «ایران به مذاکره نیاز دارد و حاضر است برای آن خون بدهد و از خونخواهی هم بگذرد.»
خون #شهید_محسن_فخری_زاده اما محاسبات رفقای بایدن را بههم میزند و سودای مذاکره را بر باد میدهد.
#انتقام_سخت
✍زهرا محسنیفر
#قسمت ۳۱۵
چشمانش رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد: »الهه جان! رنگت پریده! سعی
کن بخوری!« سپس فکری کرد و با عجله پرسید: »میخوای برات چیز دیگه ای
بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم.« که با
اشاره سر پاسخ منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز
بکشم، شکایت کردم: »همین که نشستم هم کمرم درد گرفت، هم سرم داره گیج
میره!« ظرف غذایم را روی میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که
ناراحت شدم و پرسیدم: »تو چرا نمیخوری؟« لبخندی زد و در جواب اعتراض پر
ِمهرم، گفت: »هر وقت حالت بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم.« و من
همانطور که به ظرفهای داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار برادرم افتادم و با
لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: »نمی دونم بالاخره عبدالله چی کار کرد؟«
بیدرنگ موبایلش را برداشت و با گفتن »الان بهش زنگ میزنم!« مشغول
شمارهگیری شد که با دلسوزی خواهرانه ام، مانع شدم و گفتم: »نه! میترسم بفهمه
من اینجام، بدتر ناراحت شه!« سپس به صورتش خیره شدم و با غصه ای که در
صدایم موج می ِ زد، درد دل کردم: »مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و عبدالله
اینجوری آواره شدیم!« و در پیش چشمانش که به غمخواری غمهایم پلکی هم
نمیزد، با اضطرابی که به جانم افتاده بود، پرسیدم: »مجید! میخوای چی کار
کنی؟ بابا میگفت نوریه وهابیه.« صورت سرشار از آرامشش به لبخندی ملیح
گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشوره ام را داد: »خُب وهابی
باشه!« و با چشمانی که از ایمان به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد
و با لحنی عاشقانه ادامه داد: »الهه جان! من تا آخر عمرم، هم پای اعتقادم، هم
پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هر کی هر چی میخواد بگه!« که دلم لرزید و با
نگرانی پرسیدم: »مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به نوریه قول
داده که با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه؟« دیدم که انتهای چشمانش هنوز از
بغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز دلش نیامد جام ناراحتی اش را در
جان من پیمانه کند که به آرامی خندید و گفت: »الهه جان! تو نگران من نباش!
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۱۷
میزد که بیآنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و
شانههایم را کمی بالا گرفت تا نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه
التماسم میکرد: »الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم
باش!« از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به
ورطه بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بیصبرانه گریه میکردم و به بهانه
شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی
دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام
و نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هر چه عذر میخواست و به پای گریه هایم، اشک
میریخت، طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای ناله هایم، پزشک
اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: »چه خبره؟ درد داری؟« مجید با
سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که
پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید: »جواب آزمایشش نیومده؟« و پرستار
همانطور که به لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد: »زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا
چند دقیقه دیگه آماده میشه.« که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوز
طعمی از غم داشت، توضیح داد: »آقای دکتر! شدیداً حالت تهوع داره، نمیتونه
چیزی بخوره!« و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به
سمت اتاقش میرفت، با خونسردی پاسخ داد: »حالا جواب آزمایشش رو
میبینم.« و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریهام را فرو خورده بودم،
سرم را به سمت دیگر روی بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم
کلام شوم، ولی دل عاشق او بیِ مهری ام را تاب نمیآورد که دوباره زیر گوشم زمزمه
کرد: »الهه جان...« و نمیدانم چرا اینهمه بیحوصله و بدخلق شده بودم که
حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم
نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی
آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز
در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود از
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۱۶
سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!« و من بیدرنگ پرسیدم: »خب
با این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو محرم لباس مشکی
میپوشی، میفهمه که شیعه هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا
میکنه!« سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن سیاهش نگاه میکرد، ،
زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی پُر معنی
کالم مبهمش را تعبیر کرد: »هیچ وقت فکر نمیکردم پیرهن مشکیِ عزای امام
حسین انقدر قدرت داشته باشه که یه وهابی حتی چشم دیدنش هم نداشته
باشه!« و به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه اش به مذهب تشیع
غوغا به پا کرده که من هم زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از گلایه پرسیدم:
»مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین لباس عزا بپوشی؟ منم قبول
دارم امام حسین نوه پیامبر^+ هستن، سید جوانان اهل بهشت هستن، در راه
خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس مشکی پوشیدن چه
سودی داره؟« به عمق چشمان شا کیام خیره شد و با کالمی قاطع پرسید: »مگه تو
برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه گریه نکردی؟« و شنیدن همین پاسخ
شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینهام به جوش آمده و عتاب
کنم: »یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین االن از
دنیا رفته، یکی میدونی؟!!!« و چه زیبا چشمانش در دریای آرامش غرق شد و به
ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ طعنه تندم را داد: »الهه جان! بحث
امروز و هزار سال پیش نیس! بحث دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی،
منم امام حسین رو دوست دارم!« با شنیدن کالم آخرش، درد عجیبی در سرم
پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایت
گشودم: »پس چرا امام حسین جوابمو داد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسش
کردم، مامانو شفا نداد؟ من س ُ نی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو
نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا
ُ رد؟!!!« و آنچنان نفسم به شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی مهتاب
مامانم
@mohabbatkhoda
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سختے مسیر با تو آسان بشود
روزے ڪویرِ خشڪ #باران بشود
اے منجے عالم بہ خداوند قسم
با آمدنت جهان #گلستان بشود.
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 94 استاد پناهیان 💠 بگذارید یه خلاصه ای از بحث شبهای قبل بگم . شبهای
🌸🍃➖🌸🍃➖🌸🍃➖
⤴️⤴️⤴️
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 95
استاد پناهیان
💠 نماز ، اول نماز مودبانه است .
خدایا ، من ادب رعایت میکنم تا ابهت تو در دلم بنشینه ،
ادب رعایت میکنم تا انانیت من از بین برود ،
♨️⭕️♨️
نماز را خدا به گونه ای قرار داده است که اکثرا هنگام اذان دلمون نمیخواد همون لحظه بلند شیم نماز بخونیم ،
❌⭕️❌
اگه پا رو دلت گذاشتی بخاطر خدا ، کم کم سنگ دلت باز میشه ،
یه مدتی شروع کن نماز مودبانه بخون ،
دقت در نماز داشته باش ،
⭕️ نمیخواد بری تو معانی نماز ،
بگو خدایا ، ببین چه خوشگل نماز میخونم ،
🌺✅
ببین دستم و تکون نمیدم ،
حالا امام جماعت داره الحمدالله ، بسم الله و....هر چی میفرماید ، بفرماید ،
خودت هم هر چه عرضه میداری عرضه بدار درخانه خدا .
🙏🙏
فقط خوشگلی نمازت و دقت کن ،
فدات بشم ، 💖💖
بگو خدایا ، من بخاطر تو قرائت نمازم و درست کردم و الا حرف فارسیمم درست درمون نمیزنم ،
خیلیا نمیفهمن چی میگم ،
میخوام مثل سرباز که تو پادگان نظم نظامی رو رعایت میکنه تا ابهت فرمانده بشینه تو دلش ،
میخوام عظمت تو ، تو دلم بنشینه ،
🔰✅
صورت که گذاشتی به خاک به این سادگی برندار ،
بگو ،
خواستی صورت به خاکم بنگری
بهر مویت در هلاکم بنگری
هان ببین افتاده ام از پا برت
زمین خوردم 😭😭
بیا ، سجده کردم
دو بار سجده میکنم در یک رکعت ،
🙏🙏
من نه بی قدرم که عالم در سجود
از برای من به خاک افتاده بود
😢
من الان صورت در خونه تو گذاشتم ،الان خیلی مهمم ها...
ابلیس برای اینکه به من سجده نکرد بیچاره شد ،
🔥🔥🔥
من قیمت دارم پیشت
ولی زمین خورده تم دیگه ،
ببین صورتم و گذاشتم رو خاک ،
✅☝️
نماز مودبانه آثاری داره که ذکر کردیم
این یه اشاره ای بود به شبهای قبل .
سعی کن اول نماز مودبانه بخونی
♻️🔰♻️🔰♻️
@mohabbatkhoda
🗓 #حدیث_روز
حضرت پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم
لا تُبَيَّتُوا القُمامَةَ فى بُيوتِكُم وَ اَخرِجوها نَهارا، فَاِنَّها مَقعَدُ الشَّيطانِ؛
زباله را شب در خانه هاى خود نگه نداريد و آن را در روز به بيرون از خانه منتقل كنيد، زيرا زباله نشيمنگاه شيطان است.
من لا يحضره الفقيه ج 4، ص 5، ح 4968
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴بدانند اوضاع چنين نمى ماند و حساب و کتابى در کار است.
#نهج_البلاغه
✨أَلاَ وَ إِنَّ لِکُلِّ دَم ثَائِراً، وَ لِکُلِّ حَقٍّ طَالِباً، وَ إِنَّ الثّائِرَ فِي دِمَائِنَا کَالْحَاکِم في حَقِّ نَفْسِهِ، وَ هُوَ اللهُ الَّذِي لاَ يُعْجِزُهُ مَنْ طَلَبَ، وَ لاَ يَفُوتُهُ مَنْ هَرَبَ
🔹آگاه باشید ! هر خونی ، خونخواهی دارد ، و هر حقی را جستجوگری است .انتقام گیرنده خون های ما ، چونان حاکمی است که برای خود داوری کند ، و او خداوندی است که از گرفتن کسی ناتوان نگردد و کسی از پنجه عدالت او نمی تواند بگریزد.
📘#خطبه ۱۰۵
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 بهترین استغفار، عذرخواهی از بدحالیه!
#استوری
@Panahian_ir
🏴#امشب_نماز لیله الدفن برای #شهید_محسن_فخری_زاده، #فرزند حسن🏴
رکعت اول حمد و آیه الکرسی
رکعت دوم حمد و ۱۰ مرتبه سوره مبارکه قدر
#پس_از_سلام_بگوید:
اللهم صل علی محمد و آل محمد، وَابعَث ثَوابَها الیَ قبر محسن، اِبنِ حسن
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
#قسمت ۳۱۸
حضورش خسته میشدم.
دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت
سالخورده ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند.
مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستار
پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: »پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس
کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!« که در برابر
نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: »الحمدلله
همه آزمایش ِ ها سالم اومده!« سپس رو به مجید کرد و حرف ِ آخر را زد: »خانمت
بارداره. همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه.« پیش از آنکه باور کنم چه
شنیده ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شبهای
ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی
غوغایی شیرین در دلهایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبید
که از پروای هیاهوی پرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از
دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیر
لب صدایم کرد: »الهه...« و دیگر چیزی نگفت و شاید نمیدانست چه کلامی
بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف
خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان
ِ بیرون کشید: »فقط آهن خونت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی
ً باید تحت نظر یه متخصص باشی که حتما برات رژیم غذایی و مکمل تجویز
کنه!« و با گفتن »شما دیگه مرخصید!« از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش
را شکست و با صدایی که تارهای صوتی اش زیر سر انگشت شور و هیجان به
لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: »پس چرا انقدر حالش بده؟« پرستار همچنانکه
پرونده را تکمیل میکرد، پاسخ داد :»خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد
و سرگیجه اش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!« سپس نگاهی گذرا به مجید
ِ انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: »باید حسابی هواشو داشته باشی. زنت
@mohabbatkhoda
#قسمت 319
هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!« و شاید شاهد بیتابی ها و گریه هایم بود که
با اخمی کمرنگ ادامه داد: »یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق میکنه!« سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: »مادر
جون اگه میخوای بچهات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی!
بیخودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!« و باز رو به مجید کرد
و جمله آخرش را گفت: »شما برید حسابداری، تصفیه کنید.« و به سراغ بیمار
دیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی میدرخشید،
نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: »الهه! باورت میشه؟« و من که هنوز در بِهت بهجت انگیز
ِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم به
چیزی جز موهبت آسمانی و پا کی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم
که دوباره مجید صدایم کرد: »الهه جان...« نگاهم را همچون پرندهای رها در
آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم
را پوشانده بود، بیاختیار پاسخ دادم: »جانم؟« و چه ساده دلخوری دقایقی پیش
از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگیمان، دیگر جایی برای
دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تن.
ِ آب روی شنهای نرم
ِ آبی
ساحل بود، زیر گوشم زمزمه میکرد: »الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی،
خدا بهمون چه هدیهای داده؟!!!« بعد از مدتها، از اعماق وجودم میخندیدم
و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی
که بر سرمان آغاز شده بود: »الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون
رو شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه؟« و حالا این
اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ
نمیکرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلبهایمان
تابیده بود که دنیا با همه غمهایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه
عنایت پروردگار مهربانم بود.
* *
@mohabbatkhoda
#قسمت 320
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدانهای روی میز را تمیز کردم
و پردههای حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانه ام
سالم کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد
که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی اش به رویم لبخند میزد.
حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان،
حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین
مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده
بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نماندهبود که پر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بود
که هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطیهای پسته و فندق و بادام هندی
گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکالت. طبقات
یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک ِ های متنوع برای دل پُر هوس
من و میوههای رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پر
به خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم
روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب میفهمیدم که آن
همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه
فقط به خاطر مصیبت مادر و کینهای که از توصیههای شیعه گونه مجید به دل
گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی ها و ناز کردن ِ های این نازنین تازه وارد بوده و دیگرمیدانستم بایستی چطور مهارش کرده و
. مهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید
مهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد و
بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که
بخواهم باز با همسر مهربانم
سر
ِ ناسازگاری گذاشته که به
حرمت یک امانت بزرگ الهی
، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانتداری میکردم که این را هم
از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای
مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم✋
صبح رامےسپاریم به نگاه شما
دست مےگذاریم روے سینه و
سلامت مےدهیم
✨السلام علیک یا مولاےیاصاحب الزمان✨
اےسرچشمه پاک هستی
در تکتک لحظات زندگیمان
جارےباش
@mohabbatkhoda
🌸امام على عليه السلام:
در معرفت آدمى، همين بس كه... آگاه به زمان خويش باشد.💐🌹
🔹حَسبُ المَرءِ مِن... عِرفانِهِ عِلمُهُ بِزَمانِهِ
📚ميزان الحكمه، ج1، ص133
@mohabbatkhoda
Panahian-Clip-MerabanTarAzMadar.mp3
783K
🔴 اکثر کسانی که به دوزخ میروند، به خاطر نفهمیدن این حقیقت است!
👈🏻 این رو به فرزندتون یاد بدید
#کلیپ_صوتی
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 «اسرائیل با دانش و پیشرفت کشورها مشکل داره»
🔹 شهید فخریزاده برای زن و بچه من و تو درحال ساخت واکسن کرونا بود.
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یک جایی امام جامعه امکانش نیست بیاید درگیر شود ابوذر باید باشد
❌جریان ابوذری لازم است ✅
👈این کلیپ تقدیم به مطالبه گران خستگی ناپذیر حق ✅
👈 و برای آنان که مرتب آیه یاس میخوانند و تلاشهای ایشان را بی اثر میدانند ❗️
🔹3 دقیقه برای امروز ، تا آخر ببینید🔹
#جریان_ابوذری
#حسن_عباسی
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۱
یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با
محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده
مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند!
اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوشهایم را کر میکرد و دیدن زنی
جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت
الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم
راضی باشم.
.
یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد
به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام
و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز
ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق
شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا،
فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد.
برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: »قربون دستت الهه جان!« و بعد
با تعجب پرسید: »مجید خونه نیس؟« مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: »نه.
امروز شیفته، ولی فردا خونه اس.« و بعد با خنده ادامه دادم: »چه عجب! یادی
از ما کردی!« سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: »دیگه پام پیش
نمیره بیام اینجا.« و برای او که خانواده و خانهای دیگر نداشت و مثل من دلش
به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش
چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: »حالا تو خونه
جدیدت راحت هستی؟« لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت
پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: »خدا رو
شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.«
سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: »تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟«
نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام،
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۲
فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت
نشد و باز پرسید: »مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟« و در برابر نگاه عمیق من،
با ناراحتی ادامه داد: »دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟«
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: »خودش بهت چیزی نگفت؟« سرم را
پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان
گرفته باشد، پاسخ دادم: »گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به
حرف کسی نداره.« و او بیدرنگ پرسید: »پیرهن مشکی اش رو هم عوض نکرد؟«
و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: »نه!«
سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: »هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید
کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم
دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش
مهم نیس، ولی خب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!« از
شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی
اعتراف کرد: »من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که
جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش
اشتباهه! ولی انگار نه انگار!« و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا
کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: »عبدالله! مجید عاشقه!« که من میدانستم پس
از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و
آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش
به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم
گریه میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای
امام حسین بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده
باشم، گفتم: »بگذریم، از خودت بگو!« در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به
خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: »تو
ِ بگو! ته چشمات یه چیزی هست!« از هوشیاری اش خنده ام گرفت و برای آنکه
@mohabbatkhoda