🔺️پیام رهبر فرزانه انقلاب درپی ترور دانشمند هستهای شهید محسن فخریزاده
متن پیام به این شرح است:
بسمالله الرحمن الرحیم
دانشمند برجسته و ممتاز هستهئی و دفاعی کشور جناب آقای محسن فخریزاده به دست مزدوران جنایتکار و شقاوتپیشه به شهادت رسید. این عنصر علمی کمنظیر جان عزیز و گرانبها را به خاطر تلاشهای علمی بزرگ و ماندگار خود، در راه خدا مبذول داشت و مقام والای شهادت، پاداش الهی اوست. دو موضوع مهم را همهی دستاندرکاران باید به جِدّ در دستور کار قرار دهند، نخست پیگیری این جنایت و مجازات قطعی عاملان و آمران آن، و دیگر پیگیری تلاش علمی و فنی شهید در همهی بخشهائی که وی بدانها اشتغال داشت. اینجانب به خاندان مکرم او و به جامعهی علمی کشور و به همکاران و شاگردان او در بخشهای گوناگون، شهادت او را تبریک و فقدان او را تسلیت میگویم و علو درجات او را از خداوند مسألت میکنم.
سیّدعلی خامنهای
۸ آذرماه ۹۹
خب الحمدلله ارسال آثاری که پیش خرید کرده بودید شروع شده و انشاءالله کم کم به دستتون میرسه. چون ظرفیت پست محدود هست و بچه ها دارن تند تند ارسال میکنند تا شرمنده کسی نشیم.
خیلی کمک بزرگی بود که حمایت کردین و پیش خرید کردید. امیدوارم بتونم آثار قوی تر و بهتر تقدیم کنم.
👈ضمنا لطفا از کتابهایی که به دستتون میرسه، عکس های هنری و حرفه ای بگیرید و ارسال کنید.☺️
سایت سفارش و ارسال آثار:
Www.haddadpour.ir
ببخشید
دل و دماغ نداشتم
ولی ...
کاش همیشه وقت سحر از غصه نجاتم بدهند...
تقدیم با احترام👇🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔺
✔️محمد به علی دستور داد که لیست اسامی افرادی که در مهمونی باغ یاس بودند براش تهیه کنه و تاکید کرد که اصلا اون مهمونی ربطی به نهاد امنیتی نداشته و از طرف یک جای دیگه بوده و از همه جا دعوت بودند.
✔️علی هم به محمد گفت که حامد مشکلی نداشته و آماری که ازش گرفتند چیزی نشون نداده. فقط محمد هنوز علت ملاقات حامد با زیتون را نمیدونه و براش همچنان جای سواله!
✔️هیثم و زیتون رسیدند دبی و وقتی در هتل بودند، برای زیتون پیامک اومد و قرار ملاقات برای فرداشب مشخص شد. زیتون همه تلاشش این هست که ملاقات خوبی بین هیثم و ابونصر برقرار بشه و هیثم به پیشرفت بیشتری در تشکیلات برسه.
✔️مسعود وقتی از فواد اطلاعات هتل و افراد نزدیک ابونصر را دریافت کرد، بهش گفت که زدن ابونصر فایده ای نداره و با زدن و حذف اون، خط ارتباط سعودی با محلول های کشنده را قطع نمیکنه. بلکه مهم اینجاست که متوجه بشن که از کجاست و تولید و صادرات این محلول ها در انحصار کجاست؟
✔️و دختر محمد ... هنوز به هوش نیومده و دل بابا و مامانش ریش شده.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و دوم
🔺 تهران-دفتر کار محمد
محمد و علی و سعید و مجید در حال گفتگو بودند.
علی: قربان! دیروز که فرمودید لیست تهیه کنم، تا قبل از ظهر خدمتتون تقدیم کردم اما گفتید که به آشپزخونه و فضای سبز و انتظامات و همه و همه ... اینم لیست مهمانان اونجاست ... اون شب باغ فقط در اختیار شما و سایر بزرگان بوده.
محمد همینطور که داشت به لیست نگاه میکرد، به اسم هیثم و زیتون رسید. با تعجب گفت: این دو نفر هم اون شب اونجا بودن؟
علی: بله. من اولش فکر کردم هماهنگ شده بوده ولی بعدش فهمیدم که همون شب حضورشون رو هماهنگ کردند.
محمد: از کجا فهمیدی؟
علی: از لیست مدعوین و کارت دعوت ها. اسم این دو نفر را با خودکار اضافه کرده بودند. لیست اصلی تایپ شده بود.
محمد: لابد معرّفشون هم آقا حامد خودمونه!
علی: بله.جلوی اسم معرّف، اسم آقا حامد نوشته.
محمد: باشه. خب آقا مجید. شما چیکار کردی؟
مجید: قربان من متوجه شدم که حزب الله از حضور زیتون در ایران ابراز بی اطلاعی و ناراحتی کرده.
محمد: خب باید یه نفر چراغ سبز نشون داده باشه که پذیرشش کنن. درسته؟
مجید: بله. همون شب آقا حامد دستور ورودشون دادند.
محمد بازم اسم حامد شنید و تو چشمای مجید زل زد و هیچی نگفت.
سعید از سکوت محمد استفاده کرد و گفت: قربان جسارتا هنوز برای اینطور نگاه های نافذ یه کم زوده.
محمد نگاش کرد و گفت: چطور؟ تو از حامد چی داری؟
سعید: قربان منم متوجه شدم که معرف هیثم برای عقد قرارداد با سیستم موشکی همین آقا حامد خودمونه. هنوز هم هیچی نشده، یه نفر از سیستم موشکی به خاطر این معرفی با حامد تماس گرفت و تشکر کرد و اینا.
محمد: حامد پسر بدی نیست ولی اینکه زوم کرده رو این دو نفر اذیتم میکنه. چون اصلا این دو نفر مالِ ... یه لحظه وایسا ببینم ... درباره زیتون از حزب الله استعلام گرفتین؟
همشون به هم نگا کردند. مشخص بود که کسی استعلام نگرفته. محمد گفت: خب حق دارین. اصلا موضوعی درباره این خانم نبوده که لازم باشه ما استعلام کنیم. ولی ... بذار من با یه نفر هست ... صبر کنین ...
همین جور که داشت حرف میزد، تو سیستمش نگاه کرد و حرف میم را در پوشه حزب الله سرچ کرد و اسم مسعود را پیدا کرد. همون لحظه ادامه داد: آهان ... پیداش کردم ... آقا مسعود ... فوق العاده است ... هیثم به نظرم نیرو این بوده ... حالا بذار بپرسم ...
اینا را گفت و شماره مسعود را گرفت. گذاشت روی بلندگو تا بقیه هم بشنوند.
🔺 دبی-هتل محل اسقرار ابونصر
مسعود، با تیپ و قیافه کاملا متفاوت و تغییر چهره سنگین، با یه کلاه و لباس مشکی، با سه چهار نفر دیگه در حال خالی کردن مواد غذایی بودند. وقتی مسعود شماره نگهداشته شده را روی گوشی دومش دید، همونطور که داشت کار میکرد، بدون اینکه جلب توجه کنه و یا از جمع فاصله بگیره، به هندزفریش وصل کرد و شروع به صحبت کرد.
-سلام علیکم
-سلام از ماست. محمدم. داخلی.
-به به. مشتاق دیدار.
-زنده باشی. سخن کوتاه کنم.
-بفرمایید.
-هیثم نیروی شماست؟
-بله. چطور؟
-با یه خانم وارد ایران شده. موضوع من اون خانمه است.
-من انتظار داشتم زودتر استعلام کنید.
-حق با شماست. من درگیر یکی دو تا مسئله کاری و خانوادگی شدم و بچه ها هم درگیر بودن و نشد.
-اون خانمه اسمش زیتون هست. هیثم در لندن ... نه ... ببین ... اینو آقا حامد خودتون به ما معرفی کرد!
محمد تا اسم حامد رو شنید، عینکش درآورد و چشماشو مالید. معلوم بود که بهم ریخته.
مسعود ادامه داد: به خاطر همین ما خاطر جمع شدیم و به تحقیقات اولیه و محدود اکتفا کردیم.
محمد: خب الان این زیتون خانم کارش چیه؟ عکشو داری برام بفرستی؟
مسعود: گیر میارم برات. کارش اینه که ... این منشی همون لابراتواری بود که در لندن زدیم. منبع ما همین خانمه بود. الان هم برای چفت و بست و جوش دادن قراردادها و قطعات و اینا به هیثم کمک میکنه.
محمد: خودت گزینشش کردی؟
مسعود: میگم نیرو من نیست و فقط مرتبط با یکی از نیروهای من هست. چیو باید گزینش میکردم؟ البته ... بذار یادم بیاد ... آره ... یادم اومد ... همین خانمه با شیخ قرار هم ملاقات داشته ...
محمد: عجب! خب حالا ارزیابی خودت از این دو نفر چیه؟
مسعود: من بیروت هم گفتم ... به شما هم میگم ... هیثم دیگه در کنترل من نیست ... جسارتا یا آقا حامد شما یا من ... نمیشه که هر چی دلش خواست انجام بده و بعدش به منم پاسخگو نباشه و بره با شیخ قرار ما و آقا حامد شما ببنده!
محمد: چیزی که میپرسم منظوری ندارم و لطفا زود قضاوت نکن ... هیثم از وقتی با این خانمه است عوض شده یا از وقتی ...؟
مسعود: کلا از وقتی ارتباط ما با آقا حامد شما بیشتر شده همه دارن عوض میشن. همه چی یه جوری شده. هیثم اونجوری تمرد میکنه ... این دختره اینجوری همه جا هست ... شیخ قرار میشینه روبروم و فقط نگام میکنه ... بعد مدت ها صدای تو رو میشنوم ... الانم یه جایی ام که اصلا فکرش نمیکردم ... نمیدونم. من میخواستم درباره سطح ارتباطم با این برادر با سید حرف بزنم اما هنوز فرصت نکردم.
محمد: نمیدونم. بذار ببینم چیکار میتونم بکنم!
مسعود: من باید برم. لطفا اگر لازم شد گفتگو کنیم، به همین خط قبلش پیام بدید.
محمد: چشم. زحمت کشیدی. خداحافظ و نگهدارت باشه.
مسعود: یاعلی.
🔺 تهران- دفتر محمد
محمد تلفن را قطع کرد. خیلی تو فکر بود. بقیه هم تا دیدند محمد خیلی تو فکر هست، غفط نگاه میکردند و کسی حرفی نمیزد.
تا اینکه محمد لب باز کرد و گفت: تک به تک جملات مسعود حاوی یه عالمه حرف و درد بود. فقط اونجاش که گفت: از وقتی رابطمون با حامد بیشتر شده همه چی داره عوض میشه!
علی: قربان به نظرم با توجه به زحمات بی سابقه آقا حامد، این آقا مسعود از یه چیزایی ناراحته که ربطی به حامد نداره. حامد که داره کارش میکنه و موفق هم هست.
سعید: مسعود نتونسته نیروش کنترل کنه. حالا آقا حامد تونسته. این دلیل میشه که بگه از وقتی رابطمون با آقا حامد بیشتر شده فلان و بهمان؟
مجید: هیثم و زیتون هم احتمالا زن و شوهر هستند که اینقدر با هم هستن. حالا اصلا نباشن. زن و شوهر نباشن. ربطی به اصل موضوع نداره. میگه زیتون چون خوب کار کرده و قطعه و مشتری و فروشنده پیدا کرده، دیگه هیثم نیروی اون نیست! نمیفهمم. مثلا اگه ...
محمد: کافیه. دو دقیقه حرف یه نفر از فرماندهان مقاومت شنفتین و دارین اینجوری تحلیلش میکنین؟
علی: قربان میشه بفرمایید چرا شما دو سه روزه عوض شدین؟ من جرات نداشتم اینو بپرسم ولی شاید دیگه وقتش باشه.
محمد سکوت کرد و چیزی نگفت و زل زد به گُلِ وسط میز.
مجید: قربان زبونم لال برای خانوادتون اتفاقی افتاده که به آقا مسعود گفتین مشکل خانوادگی داشتین؟
و محمد هیچی نگفت و همچنان زل زده بود به گلِ وسط میز.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
دلنوشته های یک طلبه
ایشان شهید فخری زاده نیستند! لطفا این فیلم را به اشتباه و به نام ایشان منتشر نکنید. حتی آن جوانی که
عذرخواهی شبکه دو سیما از مخاطبان!
🔹شبکه دو سیما که تصویر دیدار سردار نوعیاقدم و شهید حاج قاسم سلیمانی را با عنوان تصویری از دیدار حاج قاسم با شهید فخریزاده پخش کرده بود، از مخاطبان خود عذرخواهی کرد.
خبرگزاری تسنیم
#اردیبهشت
#حدادپور_جهرمی
در کمتر از دو هفته به #چاپ_هفتم رسید
موضوع: نفوذ در گروهک های وابسته به سلطنت طلبان و منافقین در جریان تابستان داغ و پروژه اردیبهشت
برای تهیه کتاب:
Www.haddadpour.ir
Gustavo Santaolalla - Babel.mp3
4.29M
این قسمت را با این آهنگ گوش بدید👆
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️ تیم محمد بهش گفتند که زیتون و هیثم جزو مدعوین اون شب نبودند و حامد شخصا هماهنگی کرده و دعوتشون کرده. ضمنا همه هماهنگی ها برای معرفی هیثم و زیتون به سیستم موشکی ما توسط حامد صورت گرفته.
✔️ محمد پس از مدت ها با مسعود ارتباط گرفت و مسعود هم که برای رد زنی از ابونصر رفته بود دبی و اون لحظه در لباس کارگری داشت در هتل مدنظر حمالی میکرد، در خصوص زیتون و سرکشی هیثم و رابطه اونا با شیخ قرار به محمد گفت و اینکه از وقتی رابطه اونا با حامد بیشتر شده، همه چی داره عوض میشه و حتی شرایط داره از کنترل اون خارج میشه!
✔️اما بچه های تیم محمد از حرفهای مسعود برداشت خیلی مثبتی نداشتند و هر کسی شروع کرد در حمایت از حامد و اینکه شاید مسئله حامد و مسعود یک مسئله شخصی هست، حرف زد و اظهار نظر کرد.
✔️بعدش بچه ها از محمد درباره خانواده اش پرسیدند و محمد ترجیح داد فقط سکوت کنه و قضیه بیماری حادّ دخترش را به اونا نگه.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و دوم
🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر
حتی اگر خود مسعود هم در آینه نگاه میکرد، به خاطر گریم سنگینی که کرده بود خودشو نمیشناخت. کارش در این زمینه هم بیست بود. بعد از خالی کردن کامیونی که برای هتل جنس آورده بود، به بقیه کارگرها کمک میکرد که اجناس زیادی که در ضلع جنوبی هتل تلمبار شده، داخل انبارها ببرند و در قفسه ها بچینند.
مسعود منتظر موقعیت مناسبی بود که یه جوری از دست سرتیم کارگرها و کارمندان هتل در برود و به داخل هتل و طبقه ها و موقعیت ابونصر نفوذ بکنه.
تا اینکه تایم صرف چایی شد. چایی آوردند و ده بیست تا گارگر و کارمند رفتند و هر کسی یه گوشه نشست و شروع به خوردن چایی کرد.
دسشویی ها کنار درب پله اضطراری بود. اما بین اون در و پله ها یک راهروی باریک وجود داشت. مسعود یه نگاه به دوربین هایی کرد که اونجا فعال بود و یه نگاه هم به درب پله های اضطراری کرد. همینجوری نمیتونست سرشو بندازه پایین و از درب پله های اضطراری وارد طبقات بشه.
یه نگاه به دور و برش انداخت اما چیزی پیدا نکرد که بهانه ای داشته باشه و بتونه بره بالا. میدونست که اون راهرو خلوته و تا قبل از شروع پله ها مشکلی نیست ولی مطمئن هم نبود که خودِ پله های اضطراری هم دوربین دارن یا نه؟
🔺 تهران-دفتر کار محمد
محمد همه مدارک مربوط به هیثم و زیتون را برداشت و با خودش به جلسه برد. در راهِ جلسه ای که با مافوقش داشت، مرتب صحنه هایی از جلسه باغ یاس و مهمونی اون شب جلوی چشمش میومد ولی گیج تر میشد. چون خیلی دقتی روی اون همه مهمون نداشته و چه میدونسته که کی به کیه؟
تا اینکه به دفتر مافوقش رسید. منشی تا محمد را دید از جاش بلند شد و سلام کرد و اجازه خواست که ورودش را هماهنگ کنه. محمد چند لحظه پشت در موند تا منشی برگشت و دعوتش کرد داخل.
وقتی سلام و علیک کردند و نشستند، محمد بدون فوت وقت شروع کرد:
-ما مدارکی در دست داریم که میگه حرکات آقا حامد در خصوص برخی مسائل مهم خیلی ناپخته است و ممکنه سر از جاهای بدی دربیاره.
-اتفاقا دنبال این بودم که بپرسم چی شد بالاخره؟
-حالا عرض میکنم. چون منشی گفتند که شما نیم ساعت دیگه با وزیر جلسه دارین فقط یکی از موضوعات رو که خیلی از همش مهم تره عرض میکنم.
-بفرمایید.
-آقا حامد دست دو نفر گرفته و برای یکی از بزرگترین و حیاتی ترین موضوعات موشکی وارد کشور کرده که نه استعلام درست و حسابی رو پرونده شون هست و نه مقررات مرسوم رعایت شده.
-جدی میگی؟ پس چرا باهاش همکاری کردند؟
-منظورتون بچه های موشکی هست؟
-مگه با کسی دیگه هم از اینجور رابطه ها داشته؟
-نمیدونم ولی در این خصوص، تا جایی که من تحقیق کردم هم خودسرانه بوده و هم به خاطر موقعیت حساسی که داره و مسئولیتی که عهده دار هست، بهش اطمینان کامل دارن و طرفِ مشورت قرارش دادند.
-آخه تا حدی هم حق دارند ولی شما هم شک نکن که از بچه های موشکی هم کسی بوده که گرای حامد را به مجموعه داده و اونا دعوتش کردند برای مشورت و حامد هم مثلا کمکشون کرده و این دو نفری که میگی بهشون معرفی کرده.
-خب قربان این مسئله خیلی پیچیده تر شد!! تا الان استرس نداشتم ولی از الان ... موشکی ... نمیدونم والا ... چی بگم؟
-منم ذهنم مشغول شد ولی حرفمو قبول داری؟
-دقیقا. همینم هست. وگرنه ... راستی چرا گفتین حق دارن؟
-چون از بُعد کارشناسی از بچه های ما هم استفاده امنیتی میکردند ولی این مدلی و در این موضوع اصلا جالب نیست. حالا بگو به چیا رسیدی؟
-خب فعلا فقط به همین. همینم اینقدر موضوع مهمی هست که فورا گفتم کسب تکلیف کنم!
-از اون دو نفر برام بگو!
-اطلاعات کاملشون فرستادم رو سیستمتون. این دو نفر از بچه های لبنان اند که مامور پاریس هستند و دفترشون اونجاست. حامد با دختره دیدار داشته و خودش باعث شده بیاد ایران و حتی دعوتش کرده مهمونی.
-خب حامد که بیست و چهاری زیر بار هست. چیزی نداشته؟
-هیچ!
-ببین هیثم و زیتون چیکار میکنن؟ میتونن نظر بچه های موشکی را جلب کنن و جنسشون را تحویل بدن یا نه؟ چون دیگه الان قرارداد بسته شده و اونا هم در دسترس ما نیستند. بذار ببین اونا چیکار میکنن؟ بعدش میشه هیثم و زیتون را دعوت کرد و کامل صحبت کرد. ولی ... حواست باشه ببین با کی میشینه میبنده و جنسی که ازش خواسته شده از کجا تامین میکنه؟
-خب حامد چی؟ اونو چیکارش کنیم؟
حاجی یه کم تکیه داد به صندلیش و تو فکر رفت و چند مرتبه گفت: حامد ... حامد ... حامد ...
🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر
مسعود همین جوری که داشت کار میکرد و منتظر یه فرصت مناسب بود، دید یه نفر با کت و شلوار سیاه و هیکل بادیگاردی اومد پایین و رفت سراغ یه نفر از کارمندا و با اون یه کنار ایستادن و سیگار به هم تعارف کردن و شروع به حرف زدن و خندیدن کردند.
مسعود که توجهش به اون جلب شده بود، همین طور که گاهی دید میزد و بهش دقت میکرد، دید یک کارت از گردنش آویزون هست که رنگش صورتی هست. فورا یادش اومد که فواد بهش گفته بود که رنگِ کارتِ کارگران طبقات مربوط به ابونصر صورتی هست و حتی نمونه اش هم بهش نشون داده بود که کارت های دیجیتالی هست که باهاش میشه چندین در را باز کرد.
مسعود تا اینو یادش اومد مثل برق گرفته ها شد و فهمید که بهترین فرصت هست و اگه نَجُنبه، دیگه موقعیت به این خوبی گیرش نمیاد.
چند دقیقه گذشت و مسعود دید که اون مرد داره کم کم خدافظی میکنه و میخواد برگرده سر کارش. برای یک لحظه یه پیچ گوشتی برداشت و مثل یک ببر که چشمش به طعمه اش خورده، خیلی آروم و بدون جلب توجه پشت سر اون مرد راه افتاد.
حواسش بود که داره از تیررس دوربین ها خارج میشه و یک محوطه خیلی باریک حدودا سه متر در دو متر فرصت داره که...
رسید پشت سرش. کنار راه پله هایی بود که نه دوربینی در اونجا فعال بود و نه چندان در رفت و آمد دیگران قرار داشت.
از پشت سر به فاصله یک متریش که رسید، اون مرد از سایه ای که کنارش افتاد، متوجه شد که یه نفر پشت سرش هست. یه لحظه جا خورد و میخواست که برگرده و ببینه کیه که مسعود مهلتش نداد و با تهِ پیچ گوشتی که دستش بود محکم به پشت گردن اون مرد زد.
انتظار مسعود این بود که الان بی هوش میشه اما چون درست نزده بود به نقطه ای که باید میزد، اون مرد بیهوش نشد ولی احساس درد زیادی کرد و یه کم تعادلش به هم خورد و چسبید به دیوار.
شرایط برای مسعود خیلی سخت شد. چون تا اومد ضربه دوم را به گیج گاهش بزنه، اون یارو جاخالی داد و در حرکت برگشت، یه دستش رو گردنش بود و با اون یکی دستش، دست مسعود را گرفت.
مسعود هر کاری کرد که دستشو بِکَشه و آزاد بشه نشد که نشد. داشت فرصت از دست میرفت و هر لحظه ممکن بود اون مرد داد و فریاد بزنه و کار خراب بشه. که دیگه مسعود مهلتش نداد و تهاجمی تر به اون مرد حمله کرد و در حالی که دستش گیر بود، با زانو محکم به نقطه حساس اون مرد زد و اون هم تا اومد خم بشه و به خودش بپیچه، مسعود با زانوش چنان ضربه محکمی به صورتش زد که سر مرد با شدت به عقب برگشت و محکم به دیوار بتنی اونجا خورد.
مسعود وقتی دید بالاخره اون مرد بیهوش شد و چیزی نمونده بود که همه چی خراب بشه، آروم کنار طعمه اش نشست و خوب به همه طرف گوش داد ببینه صدای اومدن کسی میاد یا نه؟
خیالش راحت شد که کسی نفهمیده. چند ثانیه نفسی تازه کرد و عرقش را خشک کرد. بعدش پاشد به زور اون مرد را کشید به طرف راه پله.
وقتی به محوطه کوچیک زیر راه پله رسید، چک کرد و دید دوربین نیست. فورا کت و شلوار و پیراهن و کارت و گوشی های اون مرد را درآورد و شروع به پوشیدن کرد.
بعدش میخواست بره که دید روی دیوار بتنی و زمین، یه کم رد خون هست و صحنه چندشی را به وجود آورده. فورا چند تا دستمال درآورد و شروع به تمیز کردن رد خون کرد.
وقتی همه چی مرتب بود و حتی اگر کسی به نزدیکی راه پله ها میرسید، بدن بی هوش اون مرد را نمیدید که چجوری جمع و جور شده و زیر پله ها جا شده، مسعود دستی به سر و صورتش کشید و راه افتاد به طرف طبقه های بالا.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
#پیشنهاد
این کتاب که تازه چاپ شده و الحمدلله در کمتر از دو هفته رفته برای #چاپ_چهارم ، میتونه #هدیه کوچیکی باشه برای #کادرمحترمدرمانیکشور علی الخصوص #پرستاران و #پزشکان. همانطور که خدمت تیم جهادی که توفیق حضور در کنارشون داشتیم تقدیم کردیم.
لذا بنا به پیشنهاد بعضی دوستان، اگر گروه جهادی و یا بیمارستان و دانشگاهی و یا حتی خیّرین عزیز بخواهند به مناسبت #روز_پرستار که #سیامآذرماه هست این کتاب را به تعداد تهیه کنند و به کادر درمانی هدیه بدهند، از #تخفیف برخوردار خواهند بود.
لینک مراجعه برای این طرح:
@Admin233
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️محمد با مافوقش درباره حامد و هیثم و زیتون صحبت کرد. قرار بر این شد که وقتی قرارداد جوش خورد و اجناسی که تشکیلات موشکی ایران لازم داره تامین شد، هیثم و زیتون را به طور کامل و رسمی مورد دقت و مصاحبه قرار بدهند. اما درباره حامد و اینکه احساس تکلیف خودسرانه و برخی ورودهای ناپخته اش در مباحث مونده بودند چیکار کنند؟ ولی تا اون موقع به محمد ماموریت دادند که سر و ته معاملات هیثم و زیتون را بفهمد و افرادی را که با اونا معامله میکنند شناسایی کند.
✔️مسعود تونست با تغییر چهره و گلاویز شدن با یکی از بادیگاردهای طبقات مربوط به ابونصر، راهی برای نفوذ در طبقات بالا پیدا کنه. بدن بی هوش اون بادیگارد را گذاشت زیر راه پله و حرکت کرد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و چهارم
🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر
مسعود به آرامی و معمولی وارد آسانسور شد. طبقه هفتم را زد. پس از چند لحظه به طبقه هفتم رسید. وارد شد. به اطرافش نگاه کرد. تا اینکه گوشی که مال اون بادیگارده بود زنگ خورد. مسعود دکمه سبز را زد و تماس برقرار شد: «تا یک ساعت دیگه ورود داریم. طبقه هشتم باش.»
خیلی ذهنش مشغول شد. قیافه همه جلوی چشمش رژه میرفت ... قیافه شیخ قرار ... قیافه هیثم ... قیافه زیتون ... قیافه حامد ... همه و همه! خیلی به هم ریخت. به ذهنش اومد که بقیه پیام هایی که قبلا برای این بادیگارده اومده بخونه و ببینه شاید چیز به درد بخوری ازش دراومد.
وارد صندوق ورودی شد. یک گوشی مخصوص این کار و بدون جی پی اس و کاملا حرفه ای که ضریب امنیتی خوبی داشت. همین طور که پیام ها را میدید فهمید که از دیروز ابونصر داخل هتل هست و حتی شماره اتاقش هم نوشته شده بود.
به سمت بال شرقی طبقه هشتم رفت. چون از اون پیامها فهمیده بود که ابونصر در در اتاق 846 هست و حداقل سه نفر از نزدیک از اون اتاق محافظت میکنند.
وقتی رسید به بال شرقی و میخواست از یه جایی بپیچه و وارد سالن اصلی بشه، یهو دو نفر جلوش ظاهر شدند که اونا هم لباس هایی به رنگ مسعود داشتند و کارتشون هم صورتی بود. فهمید که از بادیگارهای نزدیک ابونصر هستند. خیلی جا خورد و یهو سر جاش خشکش زد.
یکی از اون دو نفر به مسعود با زبان انگلیسی گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ بال اون طرف را داشته باش. الان مهمونا میرسن.
مسعود با اعتماد به نفس، سری تکون داد و برگشت و میخواست بره که نفر دوم گفت: صبر کن!
مسعود ایستاد.
گفت: برگرد!
مسعود برگشت.
گفت: قیافه ات آشنا نیست. کارت روی سینه ات رو برگردون ببینم.
مسعود نگاهی به کارت روی سینه اونا انداخت و دید عکسشون روی کارت هست و یادش اومد که ... ای داد بیداد ... فکر اینجا رو نکرده بود که عکسش با عکس روی کارت مطابق نیست!!
چاره ای نداشت و باید کارتشو برمیگردوند تا اونا بتونن عکسش را ببینن. دستشو به آرومی آورد بالا و میخواست کارت را برگردونه که در هندزفری همه اعلام کردند که مهمونا وارد شدند.
همون لحظه اون دو نفر هول شدند و به مسعود گفتند «زود برگرد سرجات». خودشون هم فورا به طرف اتاق ابونصر رفتند.
مسعود نفس راحتی کشید و برگشت به طرف سر جای قبلیش. تو راه بود که تصمیم گرفت مهمونا را ببینه و بفهمه که مهمونای ابونصر چه کسانی هستند؟ و اینکه تا اون لحظه خود ابونصر را هم ندیده بود و باید بالاخره به هر ترتیبی که هست، عکس و چهره اونو داشته باشه.
ایستاده بود که دید صدای راه رفتن میاد. به طرف آسانسور رفت و چون از طریق هندزفری فهمیده بود که در اتاق جلسات طبقه دوازدهم جلسه و ملاقات دارند، به طرف طبقه دوازدهم رفت.
اون لحظه بی گدار به آب نزد و وقتی به اون طبقه رسید، جایی نرفت و ترجیح داد کنار آسانسور بایسته. دید که از طبقه هشتم به طرف طبقه دوازدهم حرکت کردند. شماره طبقه ها یواش یواش داشت افزایش پیدا میکرد: 9 ... 10 ... 11 ... 12
در باز شد و مردی با قامتی نسبتا کوتاه، شصت ساله، سرحال، با کت و شلواری مشکی و براق به همراه چهار محافظ خارج شد. فهمید که خودشه. خودِ ابونصر.
به نشان احترام و محافظت، کنار ایستاد تا رد بشن و به طرف اتاق جلسات بروند. همان بادیگاردی که به مسعود مشکوک شده بود، در حالی که پشت سر ابونصر میرفت، برگشت و به مسعود گفت: تو همین جا بمون و آسانسورها را داشته باش!
مسعود هم سری تکون داد و همونجا ایستاد. ولی شنید که ابونصر به بادیگاردش گفت: همه چی مرتّبه؟
بادیگاردش هم گفت: بله قربان! مهمونا هم رسیدند و منتظرن شما اجازه ورود بدید.
مسعود به طرف آسانسور برگشت. چند لحظه ای همون جا قدم زد که تو گوشش شنید که اعلام کردند: «مهمونا را از طبقه اول به طبقه دوازده راهنمایی کنید.»
مسعود دید که آسانسور به طبقه اول برگشت و پس از لحظاتی، چراغ طبقات روشن شد : 1 ... 2 ... 3 ...
داشتن میومدن بالا. مسعود کاملا آماده بود تا مهمونا را ببینه. به خاطر همین، کناری رفت و تصمیم گرفت در راه مهمونا نباشه تا نظر کسی را به خودش جلب نکنه اما بتونه همه جا را هم داشته باشه.
رسیدند طبقه دوازدهم و در آسانسور باز شد. تا در باز شد، مسعود در هم شکست! با دیدن اون صحنه خورد شد ... آب دهانش خشک شده بود و چشماش داشت از حدقه میزد بیرون! دید هیثم و زیتون به همراه یک پیرمرد شصت هفتاد ساله از آسانسور خارج شدند و به طرف اتاق جلسات رفتند!
مسعود که اون لحظه اگه چاره ای داشت، گردن هر سه نفرشون را خورد میکرد، بسیار شوکه شده بود و براش قابل هضم نبود که هیثم و زیتون با ابونصرِ رابط سعودی با کثیف ترین لابی های سلاح های کشتار جمعی دنیا چیکار میکنن؟! چه کاری میتونن داشته باشن که الان جزو میهمانان اختصاصی ابونصر هستند؟
هیثم و زیتون و اون پیرمرد را از پشت سر میدید و حرص میخورد. میدید که زیتون چه تیپ بدی زده و هیثم هم با یک کت و شلوار سفید و کراوات، چقدر با زیتون صمیمی هستن و در راه میخندن و میرن!
مرتب آدمای مختلف میرفتن و میومدند. شرایط غیر عادی نبود. تا اون لحظه تهدیدی برای مسعود وجود نداشت و هر چی با خودش فکر کرد، دید نمیتونه تحمل کنه و از مفاد جلسه آگاه نباشه.
همینجوری اطراف سالن جلسه چرخی زد تا به درِ کوچیکی رسید که به بخش تدارکات سالن ارتباط داشت و از اونجا پذیرایی ها را شارژ میکردند. اتاق بغلِ تدارکات، اتاق کوچیک شش متری بود که اتاق فرمان اون سالن محسوب میشد و یه نفر در حالی که داشت موز میخورد و پاهاشو روی صندلی روبروش گذاشته بود، به مانیتورها زل زده بود و داشت با هدفونی که در گوش داشت، مفاد جلسات را ضبط میکرد.
مسعود دید خورده به اصل جنس. بهترین فرصت بود. از غفلت اون مرد استفاده کرد و به آرامی وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
🔺 تهران-پارکینگ اداره محمد
محمد داشت با خانمش حرف میزد:
-جانم خانم. دارم میام.
-محمد دکترش اومده میگه میزان هوشیاری دخترتون داره افزایش پیدا میکنه. میگه حتی ممکنه ... البته احتمالش قوی نیست ... ولی ممکنه این یکی دو روزه یهو به هوش بیاد.
-خب خدا را صد هزار مرتبه شکر.
-محمد تو بیا باهاشون حرف بزن. جواب تو رو بهتر میدن.
-سوارماشین شدم. تو آروم باش ... چشم ... کاری نداری؟
تا گفت کاری نداری و خدافظی کرد، علی اومد پشت اون یکی خطش!
-جانم علی!
-قربان هنوز نرفتین؟
-دارم میرم. چی شده؟
-یه پیام فوری و مهم دارین که اعلام اضطرار کرده و تا خودتون نباشین و کد و رمز خودتون نباشه، جواب نمیده.
-آخه ... لا اله الا الله ... باشه ... اومدم ...
محمد دوباره ماشینش برگردوند تو پارکینگ و پیاده شد و فورا رفت بالا.
وقتی رسید اتاقش، علی گفت: لطفا تشریف بیارین اتاق مرکزی.
محمد رفت. تا چشمش به کد پیام خورد، فهمید که شناسه مسعود هست. فورا یوزر و پسورد خودش وارد کرد و به علی گفت: باشه. خودم هستم. میری در رو هم ببند!
علی فهمید که باید اتاق را ترک کنه و رفت.
محمد با مسعود وارد گفتگوی تصویری شد:
-سلام. اونجا کجاست؟
-اتاق فرمان سالن جلسه چند نفره که فردی به نام ابونصر با هیثم و زیتون جلسه داره. محمد به کمکت نیاز دارم. اینجا آرشیو قوی داره و نمیدونم چطوری واردش بشم. همش هم کد داره. الان صدا و تصویر جلسه را دارم اما حیفه که از این منبع بگذریم.
-باشه. دمت گرم. ولی اگه کدگذاری شده باشه و قابل انتقال نباشه، تو دردسر میفتیا. حله؟
-حله. خودم دارم میگم حله. ولی زود. ممکنه هر لحظه برسن.
-الان فضای من آماده است. فضای تو چطوریه؟
-مجبورم سیم انتقال بزنم به این سیستم. بزنم؟
-صبر کن صبر کن.
محمد فورا با بخش مخابرات تماس گرفت و دو نفر از بچه ها را به خط کرد و گفت راهنمایی کنند. اونا هم بعد از اینکه نوع و مسیر سیستم اونجا را شناسایی کردند گفتند «امن نیست. به خاطر همین، اگر به جای دیگه وصل باشه، شما فقط دو دقیقه برای انتقال فرصت داری. بعد از دو دقیقه هر اتفاقی ممکنه بیفته.»
مسعود گفت با این چیزایی که من دارم میبینم به نظرم ارزشش داره. راهی نیست که بشه زودتر منتقل کرد؟
گفتند: ما یه ویروس میفرستیم رو گوشی شما که زمان را کمتر میکنه. شما بعد از اینکه صفحه گوشیت روشن شد، تا پنج بشمار و گوشیت وصل کن به سیستم اونجا.
محمد داشت تو دلش صلوات میفرستاد و به خاطر هیجان و عصبی شدن در اون لحظه، تند تند پاشو تکون میداد. مسعود داشت یه ریز ذکر میگفت و یه نگا به صفحه گوشیش میکرد و یه نگا به چند تا سیستمی که اونجا بود و یه نگا به مانیتورهایی که جلسه را نشون میداد و یه نگا هم به اون مردی که زده بود بی هوشش کرده بود. و زمان در اون لحظات، تندتر از هر زمان دیگر سپری میشد اما ویروس گیر کرده بود و این خیلی حرص آورتر شده بود.
در همون شرایط، یهو سه تا پیام پشت سر هم به گوشی که از بادیگارده برداشته بود اومد. همین طور که مسعود داشت حرص میخورد که چرا گوشیش داره دیر ویروس را آپلود میکنه، فورا پیام محافظان ابونصر را باز کرد ببینه چیه؟ چیزی دید که اصلا فکرش نمیکرد و از تعجب داشت شاخ درمیاورد! دید پیام اومده که«به دقت به این تصویر نگاه کنید. این شخص با نام مستعار مسعود، چهارشانه و اهل لبنان، به عنوان یک تهدید با درجه اهمیت بالا معرفی شده! آموزش دیده و حرفه ای. این عکس جهت شناسایی نامبرده به همه افراد اعلام میشود.»
مسعود دید که حتی عکس پرسنلیش هم به اون پیام پیوست کردن و برای همه محافظان و بادیگاردهای ابونصر فرستادند!
بازم چشم مسعود به گوشیش بود که کی صفحه اش روشن میشه؟
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که در هندزفری مسعود اعلام وضعیت قرمز شد و یه نفر به سر تیم محافظان ابونصر با تندی و هیجان اطلاع داد: اعلام تهدید! زیر راه پله های ضلع جنوبی یکی از محافظان بیهوش شده بوده و الان به هوش اومده و حالش هم خیلی بده. تکرار میکنم: اعلام تهدید در کل هتل!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
https://www.instagram.com/p/CIQ0JQahiBj/?igshid=b86ifnhladqz
از عزیزانی که از آثار جدید عکس گرفتند و فرستادند تشکر میکنم.
شما هم از کتابهایی که به دستتون رسید عکس های حرفه ای و جذاب تهیه و ارسال کنید🌷🌹
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
Gustavo Santaolalla - Babel.mp3
4.29M
این قسمت را با این آهنگ گوش بدید👆