بسم الله
#یکی_از_حرفهای_نگو!
سرکشی از جانبازان و مجروحان و خیمه شهدا خیلی طول کشید. هر کدام از رزمندگان را که میدیدی، از لباس و سر و وضع و سلاحش گرد و خاک و خون میچکید. پیروز که چه عرض کنم، شکست نخوردیم. عرصه سختی بود. جوری تن به تن شدیم که گاهی فضا برای چرخاندن سلاح نداشتیم و هر کس هر جور بلد بود به جان طرف مقابلش افتاده بود.
کم کم اعلام کردند که رسول خدا فرموده همه جمع شوند. رسم حضرا بر این بود که بعد از هر نبرد، همه را جمع میکردند و ابتدا حاضر غیاب میکردند و سپس خطبه کوتاهی میخواندند.
شروع به خواندن اسم ها کردند. پیامبر روی جهاز مختصری نشسته بود و همه رزمندگان گرد ایشان بودند.
فلانی ، حاضر
فلانی ، حاضر
فلانی ، شهید شد
فلانی ، زنده است اما مجروح شده
فلانی ، شهید شد
و ...
تا اینکه پیامبر نگاهیبه جمعیت کردند و فرموند: علی کجاست؟
سکوت، جمعیت را فرا گرفت. هیچ کس حرفی نزد. پیامبر دو مرتبه فرمودند علی کجاست؟ باز هم همه ساکت و هاج و واج به اطرافشان نگاه میکردند!
پیامبر از سر جا برخواستند تا همه جمعیت را دقیق تر ببینند. شرق و غرب یاران و لشکر را دیدند. نگاهی به زمین و نگاهی به زمان کردند. با همان حالت خاص خودشان فرمودند: بروید ... همه بروند دنبال علی ... هر کس خبر سلامتیش را بیاورد، هر چه بخواهد به او میدهم! هر چه بخواهد!
تاکید پیامبر بر «هر چه بخواهد به او میدهم» خیلی وسوسه انگیز بود. چه برای طالبان معرفت و آخرت و چه برای طالبان دنیا و زر و سیم روزگار و چه برای پیاده هایی مثل من که عقلم نمیرسید پیامبر چه وعده نابی داده. فقط سه چهار نفر از اقوام و آشناها را صدا کردم و همین طور که همه جمعیت پراکنده شدند تا علی را بیابند، ما هم دنبالش رفتیم.
سه چهار نفری که دور هم جمع شدیم، هر کدام برای خودشان اعجوبه ای بودند. یک نفرشان از بوی هوا میتوانست مسیر پرواز پرنده را پیدا کند! یک نفر دیگر چشمش را اگر میبستیم، از شتر و جَک و جانورها دقیق تر مسیرش را پیدا میکرد. یک نفر دیگر اصلا در همین صحرا به دنیا آمده بود و از وقتی یادش بود با دانه های شن و سوز بیابان روزگار گذرانده بود. من هم که ... نه به اندازه آنها ... اما داشتم یک چیزهایی در خودم.
مثل بقیه شروع به دویدن به این ور و آن ور نکردیم. دقایقی دور هم ایستادیم و فکر کردیم. دیدیم علی مرد فرار و رو به عقب که نیست. مرد رفتن به طرف کوه و دامنه و پناه گرفتن و از بالا بلندی به دشمن زخم زدن هم نیست. یک طرف دیگر هم که لشکر خودمان بود و در این جمعیت انبوه و خیمه های شهدا و مجروحان هم نیست. پس از سه جهت فقط یک جهت میماند و آن هم جهتی است که دشمن قرار داشت!
برای لحظاتی هر چهار نفرمان به همان جهت چشم دوختیم. دروغ چرا؟ هیچ کداممان دلمان نمیخواست پیشنهاد بدهیم که به مسیر فرار و عقب نشینی دشمن برویم. چون هنوز آن مسیر امن نبود و گوشه به گوشه اش امکان تله و تیرانداز و هزار چیز خطرناک وجود داشت.
هر چهار نفرمان برگشتیم و به هم نگاه کردیم. گفتیم نزدیک ترین رزمنده به صف اول دشمن علی بوده. خودمان را گول نزنیم. باید به همان مسیری میرفتیم که از آن میترسیدیم. راهی نبودا. شاید همه اش دو سه کیلومتر نبود. ولی فقط جبهه رفته ها میدانند دو سه کیلومتر در عمق دشمن رفتن بعنی چه؟
بسم الله گفتیم و رفتیم. از اینکه قدم به قدم که از وسط کشته های دوست و دشمن رد میشدیم و چه حالی داشتیم بگذریم. تا اینکه از جایی به بعد، دیگر جنازه خودی نمیدیدم. تکه پاره های دشمن بود که مشخص نبود به آنها صاعقه خورده یا تیر غیب به سر و گردن آنها فرود آمده که نَبُریده ... کاش بریده بود ... ریز ریزشان کرده! وقتی جلوتر رفتیم، یک نفرمان گفت «ابوالحسن اینجا بوده! شک نکنید.»
من گفتم «از اینکه ابوالحسن فقط میتواند اینجاها باشد شکی نیست اما تو چطور فهمیدی؟»
گفت «به جنازه ها نگاه کنید. همه از سینه به بالا لته پار شده اند و ندارند. معمولا ذوالفقار علی پایین نمی آید. از همان بالا که مثل صاعقه فرود می آید و مسیر را کوتاه کرده و همان سر و کول و گردن و سینه و اعضای رئیسه را میزند و از هم میپاشد و پیش میرود.»
یک نفرمان گفت «شیر مادر حلالش! نگاه کن ... اصلا جنازه خودی اینجا نیست. همه جا ... اِ ... آنجا ... نگا ...»
همه ما از سرِ اسب ها بلند شدیم تا دقیق تر ببینیم. دیدیم یک نفر نشسته کنار آب باریکه ای و به کاری مشغول است. لباسش از خودمان بود. به خاطر همین جرات کردیم اما با احتیاط به همان طرف رفتیم.
خودش بود. جمال نورانی حیدر در آنجا نشسته بود و در آب باریک، آستین و ذوالفقارش را میشست و طاهر میکرد. دل و جانمان روشن شد. از اسب پیاده شدیم و به طرفش دویدیم. به ایشان که نزدیک شدیم، سلام کردیم و به تماشایش نشستیم.
-علیکم السلام. شما کجا و اینجا کجا؟
- خدا قوت. ما حتی از وسط کشته ها هم جرات رد شدن نداشتیم. چه برسد به اینکه کیلومترها پشت جبهه دشمن نفوذ کنیم!
- از ترس فرار نکنید. ترس مانند سگی است که اگر از او فرار کردی، دنبالت می آید.
کیف کردیم از لحظاتی که کنارش بودیم. وضویی ساخت و رکعتی نماز خواند. ما سه چهار نفر پشت سرشان ایستاده بودیم و پچ پچ میکردیم. مانده بودیم از پیامبر چه بخواهیم که بعدا پشیمان نشویم و نگوییم کاش چیز بیشتری خواسته بودیم.
تا اینکه حیدر برگشت و ما را دید. میخواست سوار اسبش بشود که علت همهمه ما را پرسید!
گفتیم: آقا جان، رسول الله وعده داده که هر کس خبر سلامتی شما را بیاورد، هر چه خواست بدهد! مانده ایم چه بخواهیم که هم در شان رسول خدا باشد و هم چیز بزرگی باشد.
علی چیزی فرمود که آن لحظه ندانستیم یعنی چه و مثل کودکان و مجانین به هم نگاه کردیم. فرمود «از رسول خدا بخواهید یکی از آن حرفهای نگو را به شما یاد بدهد!»
ما که نفهمیدیم یعنی چه؟ اما میدانستیم که قطعا چیز با ارزشی است و پشیمان نخواهیم شد.
خلاصه کنم. محضر رسول خدا رسیدیم. پیامبر به محض دیدن علی از جا برخواست و به استقبال آمدند و همدیگر را در آغوش کشیدند. خلائق جمع شده بودند و از خوشحالی پیامبر خوشحال بودند و تکبیر میگفتند.
رسول خدا رو به طرف ما کردند و فرمودند: الوعده وفا! هر چه میخواهید بگویید.
ما هم زمان گفتیم: لطفا یکی از جملات نگو را برای ما نقل کنید.
رسول خدا لبخندی زدند و یک «این هم از خودتان نیست و شکل این حرفها نیستید و عقلتان نمیرسد به این صحبت ها و این هم قطعا علی به شما آموخته!» خاصی در نگاهشان بود.
رسول خدا سوزنی را پیدا کردند و در آب زدند و رو به خورشید گرفتند و از جماعت پرسیدند «چه میبینید؟»
هر کسی چیزی گفت.🤔
پیامبر فرمودند «ذرات آبی را که روی تیزی این سوزن جمع شده میبینید؟»
خب دیدن آن ذرات کوچک آب روی نوک تیز یک سوزن باریک خیلی سخت بود. مخصوصا برای آنانی که دورتر ایستاده بودند و در جمعیت زیاد گرفتار شده بودند.
آن وقت، رسول الله جمله ای فرمودند آسمانی ... جمله ای که بساط عیش دنیا و حُسن عاقبت و بساط بهشت آخرت را هم جور میکرد.
فرمود: «ای مردم! هر کس به اندازه همین ذرات کوچک و ناچیز آب، روی این تیزی سوزن، محبت و مهر و عشق علی را در دل داشته باشد اهل نجات است!»
نقل به مضمون از سخنان ائمه اطهار علیهم السلام
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
بسم الله
و اما جشنواره فیلم فجر
تصور کنید سالها زحمت بکشی و یه قرون دو زار بذاری رو هم تا اینکه بتونی چهار تا آجر رو هم بذاری و یه خونه بسازی. یه خونه در ابعاد بزرگ و امروزی و جذاب با کلی امکانات و وسایل. حتی تو یخچالش هم بخ اندازه یه سوپر مارکت کوچیک، خوراکی و چیزای رنگاوارنگ و خوشمزه باشه.
بعد خدایی نکرده یهو بزنه و خودت مریض بشی. یا نه؟ بزنه و خودت دل و دماغ نداشته باشی. یا مثلا بذاری و یه مدت بری سفر. یا چه میدونم! یا مثلا خودت بری مسافرت. یا بسپاری دست در و همسایه و خودت بری بیابون و این ور اون ور.
خلاصه خودت ازش استفاده نکنی.
حالا یا بچه های نااهل و رفیق بازت، با در و داف و زیدشون بیان اونجا و بشه مکان! یا کلیدش بدی دست در و همسایه و همسایه ها هم دلشون نسوزه و بشه کاروانسرا!
آخرش به اسم تو تموم میشه. میگن خونه آقا یا خانم فلانی شده مکان! شده کاروانسرا! معلوم نیست خونه فلانی کی میاد کی میره و اصلا خدا میدونه چیکار میکنن و کیا میرن و کیا میان؟
دقت کن! همه میگن خونه فلانی هستا. خونه شما هست و همه چی به اسم خودت تموم میشه. با اینکه حتی روحت هم از چیزی خبر نداره و اصلا خبر نداری چه خبره؟
حالا
الان
شده جشنواره فیلم فجر!
جشنواره زدیم به اسم انقلاب و دهه فجر و پیروزی انقلاب و تشکیل نظام مقدس جمهوری اسلامی و کلیدش دادیم دست چند تا بچه شیطون خودمون و کلید زاپاسش هم دادیم دست در و همسایه و خودمون رفتیم دَدَ. گذاشتیم رفتیم و خبری هم ازمون نیست و توقع داریم وقتی دو سه تا بلیط رانتی گیرمون میاد، بریم دو سه تا فیلم جذاب ببینیم و بازیگرانش هم مثل بچه آدم تیپ زده باشن و کارگردان و تهیه کننده هاش هم همه بچه مسلمونا باشن و تهش فیلم در تراز انقلاب و ایران 1400 دربیارن!
زهی خیال باطل.
این خبرا نیست.
ساختیم و راه انداختیم و ول کردیم رفتیم و به خاطر همین شده بساط اینکه فلان خانم بشینه بگه همه حلال زده هستند حتی حروم زاده ها! چون عشق بینشون بوده!! و یا اون یکی خانم بیاد بگه چرا نمیشه یه زن هم زمان معشوق دو سه نفر بشه؟! یا اون کارگردان بیاد بگه سلیقه من همینه و اگه خواستین سخت بگیرین، از سال دیگه جشنواره را تحریم میکنم!
بله. بایدم اینطوری بشه. همه ول کردن رفتن و از دور نشستن و فقط قضاوت میکنند. نه خبر خاصی از رویش ها هست. چون خیلی ها بچه هاشون را از ورود به هنر و سینما منع کردند. و نه خبری از پیش کسوت ها هست. چون یا دلخورن و از این و اون دلخورن. یا درگیر سیاسی کاری شدن و معلوم نیست کجان و دارن چیکار میکنن؟
آقا ، برادر ، حاج خانم ، خواهر!
تا جایی که من خبر دارم، فقط 144 تا آموزشگاه و کارگاه بازیگری و فیلنامه نویسی و کارگردانی توسط پیش کسوت های غیر انقلابی که اصلا دغدغه مذهب و انقلاب ندارند، فقط در تهران وجود داره که سالانه دختر و پسر مستعد تربیت میکنند و مطابق فکر و اندیشه خودشون به جامعه هنری و سینمایی این مملکت تزریق میکنند.
حالا ما داریم چیکار میکنیم؟ چند تا کلاس و موسسه و آموزشگاه و کارگاه راه انداختیم و تربیت کردیم؟
از امروز 355 روز دیگه تا چشنواره فیلم 1401 فرصت داریم. امسال حلال زادگی و غیرت و ناموس و این چیزا را زدند. شک نکنید برای سال آینده دست روی سه چهار تا واژه مهم تر دیگه میرسه و من و شما هم کمافی السابق باید اعلام نگرانی و انزجار کنیم و درخواست برخورد انقلابی داشته باشیم!
خسته نباشیم! همین؟
از حالا باید در پایگاه های بسیج و ادارات و نهادها و حتی هیئات مذهبی شروع به تربیت هنرمند و بازیگر و موسیقیدان و کارگردان و تهیه کننده کنیم تا شاید انشاءالله تا ده سال دیگه، بتونیم یه حرکت هایی در جشنواره 1410 بزنیم و ده سال دیگه نشینیم دوباره غصه بخوریم و لعن و نفرین این و اون کنیم.
هستند بچه هایی که استعداد زیادی برای بازیگری و یا نویسندگی و یا کارگردانی و یا حتی نوازندگی دارند. مگه همه باید آخوند و پاسدار و مداح بشن؟ اگه سالی دو تا فیلم خوب بسازن و چهل پنجاه میلیون نفر بازدید بخوره، اثر فرهنگی کمتری داره؟ نمیشه بچه های من و شما استثنائا دکتر و مهندس و آخوند و پاسدار و مداح نشن؟ میگن لقمه اش مشکل داشته که بچه هاش موزیسین و کارگردان و بازیگر شدند؟ این چه حرفیه آخه؟
ول کردیم و رفتیم دنبال چیزای دیگه اما نگرانیم که چرا سلبریتی هامون دارن میشه الگو و اسوه و چرا نسل های بعد دارن عاشق اونا میشن؟
خب طبیعیه. ما هم باید سلبریتی تربیت کنیم. این مطلب باید به یک مطالبه عمومی تبدیل بشه و برای سال 1410 حداقل 100 نفر دختر و پسر سلبریتی شاخ و در تراز جهانی تربیت کنیم تا دیگه نگران جشنواره فیلم فجر و دهه فجر و حتی نگران انقلاب اسلامی و اینستاگرام و ... نباشیم.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
سلام
طاعات و عبادات و قبول انشاءالله🌷☺️
روزه رفته ها
اعمال ام داود به جا آورده ها
نماز جعفر طیار خونده ها
و هر کس به اندازه یک سبحان الله و یک توبه در خلوت خودش با خدا ارتباط برقرار کرده
از همه و همه قبول باشه انشاءالله
باعث افتخار برای همه ماست که در جاهای خوب ، به یاد همدیگه هستیم🌷
دست شما درد نکنه
#کربلا
بالاخره مجوز گرفت 👆😉😍
داستانی پر کشش و برگرفته از چندین پرونده و شخصیت خاص که هر کدام به دلایلی، گرفتار کید سازمان تروریستی موساد رژیم صهیونسیتی شده و ظرفیت های خود را در مسیر خطرناکی قرار داده اند.
ورزشکاران حرفه ای اما ناپخته بعلاوه ارازل و اوباش به اقداماتی خطرناک علیه انقلاب و دانشمندان رو آورده و قرار است در این داستان، پرده ای از این اشتباهات و نقش جامعه بزرگ اطلاعاتی کشور در کنترل و خنثی سازی آن جنایات روایت شود.
عزیزانم!
منتظر باشید تا بچه های چاپخونه چراغ سبز نشون بدهند و طرح پیش فروش را آغاز کنیم. اعلام میکنم انشاءالله.
مخلصم
گل باغا😉
توی ذوق دیگران نزنیم
به هم ضدحال نزنیم.
اینطور همدیگر را آزار ندهیم.
هر بار که این کار را میکنیم آدمهای دور و برمان یکقدم عقب میروند،
یکقدم دورتر میشوند و اندکاندک آنقدر دور که با هم غریبه میشویم.
آدمها که دور شدند دیگر سر جای اول برنمیگردند.
آدمها کِش نیستند...
« احسان محمدی »
سلام
صبح شما بخیر☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعصاب مردم، بازیچه دست من و شما نیست!
جسارتا برادرانه پیشنهاد میکنم به یک مشاور امین و مجرب مراجعه کنید.
ای چه بسا اشکال از همسرتون نباشه
شاید اشکال از خودتون باشه
چرا که خیلی ها ناخودآگاهشون بدبختشون کرد
و هیچ دلیلی بر اثبات شک و تردیدشون نداشتند.
اگر هم اشکال از همسرتون بود، مشاور بهش تذکر میده و راه برطرف کردنش هموار میشه.
لطفا نذارید کهنه بشه
راستی بچه ها
ی کتاب بود که تو کانال منتشر کردم و اسمش #شوربه بود و ی دختری مثل حیفا با هماهنگی بعضیا اومده بود ایران و جاسوسی کرده بود و با خانواده بعضیا هم نزدیک شده بود و علیه خانم و دختر حاج محمد آقا هم توطئه کرده بودا ...
یادتونه؟
حالا بعد از یک سال جوابش اومده و گفتن اصلا فکر مجوز و چاپش نباش که مجوز نمیگیره🤔
جالبه ها
آما
پیگیرم😉
توکل بر خدا
شما هم لطفا دعا بفرمایید 🌷🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیزر کتاب مریضِ #آخرین_تابوت 👆😉
انشاءالله به محض اینکه بعضی مراحل چاپش انجام بشه و مطمئن بشم که این ور سال شرمندتون نمیشم، طرح پیش فروشش را آغاز میکنیم. 😊
این تیزر هم کار طاها جان هست
دستش بی بلا👏
لطفا در گروه ها و برای دوستانتان منتشر کنید.🌺🌸
4_5814300346188565405.mp3
29.86M
پیشنهاد دانلود
برای خلوت و تاریکی و تنهایی آخر شب
سلام علیکم
مگه چقدر اخبار جدید و دسته اول و میدانی از جنگ روس ها با اوکراین داره به دست من و شما میرسه که از ۷:۳۰ مشغولید؟
پیشنهاد میکنم به زندگی و کارهای واجبتر و مطالعه و تماشای فیلم های عالی و دورهمی های خوشمزه و اینا برسید.
ضمنا
ابدا مطالب کتابهایی که در خصوص مهدویت و پایان تاریخ و ... نوشته شده ، نمیشه به زمان خاصی انطباق داد و بارها دیده شده که در طول تاریخ، شبیه آنچه در روایات آمده و حتی قوی تر از روزگار ما آن حوادث رخ داده است.
نه تطبیق بدهید و نه اصلا تطبیقتان جایی نقل کنید. درست نیست.
موفق باشید
سلام علیکم
دعا میکنم انشاءالله آنچه خیر و مصلحت شماست انجام بشه و خدا به شما آرامش عنایت فرماید.
اما دوست عزیز!
مشاوره برای شما در این شرایط، از نان شب واجب تر است. شما در شرایط خوبی سپری نمیکنید و از اینکه شخصا نمیتوانم کمکتان کنم متأسفم اما دعای خیر ما پشت سر شما هست.
ولی
کاش همان اول ، به جای امیدهای افراطی و انتظارات از خدا و معصومین، به مشاور مراجعه کرده بودید که یا در کارتان کمکتان میکرد و یا ذهنیت شما درباره سنت نصرت الهی و اجابت دعا و نقش امام عصر ارواحنا فداه را در ذهن و قلب شما اصلاح میکرد.
عاجزانه خواهشمندم کل کار و یا بخشی از وظایفتان را به هیچ وجه به خدا و معصومین حواله ندهید و اسمش را حاجت و دعا نگذارید. از آنها انتظار نداشته باشید به جای من و شما کار کنند و یا چون از خیلی ها بهتریم، به طور ویژه کمکمان کنند.
و الا باید منتظر دلخور شدن از دست خدا و اهل بیت باشید.
شما کار خودتان را بکنید
بالاخره یا موفق میشوید یا خیر
آنها حواسشان هست و صاحب بودن را بلدند.
ببخشید تاکید میکنم اما لطفا فورا به یک مشاور امین و مجرب مراجعه کنید.
سلام علیکم
وای من عاشق این تیپ دوستان پر محبت و مشتی هستم که حتی اگه نماز نمیخونن، اما به احترام دوستی و رفاقت در حیاط مسجد مینشینند تا ما نمازمون تموم بشه و بعدش هم قبول باشه میگن و اهل تیکه پرانی نیستند.
بنظرم همبن که پای آنها به مسجد باز شده و علیه شما گارد نگرفته اند برو خدا را شکر کن.
همون که پای اینا را به واسطه شما به مسجد باز کرد، دل آنها را برای دو رکعت نماز نرم میکنه. توکل بر خدا.