نیره خانم ادامه داد: «مثل این که کار منصور زیاد شده و بنده خدا مجبوره شبها هم کار کنه تا بتونه خرج زندگی دربیاره.»
داود لیوان آبی را ریخت و سر کشید و آخرش هم زیر لب یک«یا حسین» گفت و همچنان به مادرش نگاه میکرد.
-داود من نمیتونم باباتو ول کنم. نمیتونم این بچه ها را ول کنم. تو میتونی بیشتر بری خونه هاجر؟!
داود که از خداخواسته بود، چشمش از این پیشنهاد نیره خانم گرد شد. نیره خانم ادامه داد: «میدونم خیلی به بسیج و مسجد وابستهای. ولی اونم خواهرته. تنهاش نذار!»
داود پرسید: «ینی چی دقیقا؟ چطوری تنهاش نذارم؟»
نیره خانم گفت: «اگه بتونی شبایی که منصور نیست، بری خونه هاجر بخوابی، خیلی خوب میشه. اینجوری نه خواهرت شبا میترسه. نه بچههاش احساس تنهایی میکنن.»
داود که در دلش خوشحال بود گفت: «باشه. از فرداشب میرم. به جز سه شنبهها که باید دو ساعت بسیج باشم و بعدش هم بریم هیئت.»
نیره خانم گفت: «باشه. خدا خیرت بده مادر. خیلی خوشحال میشه خواهرت. نیلو و سجاد خیلی مظلومن. چند روز پیش نیلو میگفت چرا دایی داود کم میاد خونمون؟»
داود گفت: «حله. چشم. میرم. از فرداشب میرم. ظهرها از مدرسه میام خونه و کارام میکنم و عصر یا غروب میرم خونه هاجر.»
نیره خانم باز هم دعایش کرد و گفت: «الهی خیر ببینی مادر! خدا عزتت بده.»
داود از فردای آن شب، از مدرسه میآمد خانه و کارهایش را میکرد و عصرِ نزدیک به غروب، حرکت میکرد تا بتواند از نمازمغرب خانه هاجر باشد.
آن روز، قبل از این که داود برسد به خانه هاجر، هاجر دید که منصور به خانه آمد. بدون سلام و علیک، مستقیم رفت سراغِ کیف پولِ هاجر. نیلو و سجاد هم همینطور که بازی میکردند، حواسشان به منصور بود. هاجر به منصور نزدیک شد و با دلهره گفت: «چیزی شده؟ پول میخوای؟»
منصور که سر و وضعش مثل همیشه نبود و روز به روز ژولیدهتر و بهم ریختهتر میشد، همین طور که داشت کیف و وسایل هاجر را به هم میریخت، با عصبانیت گفت: «چقدر پول داری؟»
هاجر نگاهی به بچهها انداخت. دید دارند نگاه میکنند. به نیلو گفت: «با داداشت برین اون ور بازی کنین.» نیلو هم دست سجاد را گرفت که ببرد آن طرف، اما سجاد قبول نکرد و چالش و سر و صدای بچهها در آن فضا و شرایط شروع شد.
هاجر دید منصور خیلی عصبی است. نزدیکتر شد و گفت: «تو کیفم نیست. بذار خودم بهت بدم. اینجاست. زیر رومیزی. اینا. زیر تلوزیون.»
منصور تا اندک پول را در دست هاجر دید، فورا از دستش کشید و گفت: «بده به من اینو!» این را گفت و به طرف حیاط رفت. همین طور که میخواست کفشش را بپوشد، هاجر با غصه گفت: «این پول، همه دار و ندارمونه. من از فرداشب حتی پولِ خریدنِ نون خالی هم ندارم.»
منصور که کفشش را پوشیده بود گفت: «امشب خودمو بسازم، میرم پیش یکی از رفیقام. یه ماشین هست که رانندش پیچونده و نیستش. دو سه روز برم با اون کار کنم، خرج این ماهو درمیاریم.» این را گفت و رفت.
@Mohamadrezahadadpour
هاجر که با این حرف منصور بیشتر ترسید، حرفی نزد و فقط بغضش را فروخورد. بچهها هم که با هم درگیر شده بودند، بیشتر روی اعصاب هاجر بودند.
یک ساعت گذشت. دمدمای غروب بود که در زدند. نیلو رفت دم در. یهو با خوشحالی و سر و صدا آمد به طرف هاجر و گفت: «خان دایی اومده!» سجاد هم تا اسم دایی را شنید، خوشحال شد و به طرف داود دوید. داود با کیف و کتابهایش آمده بود تا صبح مستقیم برود مدرسه. اما آنچه بچهها را خوشحال کرده بود، علاوه بر داود، خوراکیهایی بود که در یک پلاستیک بود و با خودش برای بچهها آورده بود.
هاجر تا داود را دید دلش باز شد و تا خوشحالی غیر قابل وصف نیلو و سجاد را دید، بیشتر حالش خوب شد. آن شب که شبِ اول ماندن داود در خانه هاجر و بچهها بود، با قصه تعریف کردنِ داود برای بچهها تمام شد. قصه دنبالهداری که داود در ذهنش ساخته بود و اسمش را«قصههای گلیخانم و گلآقا» گذاشته بود. قصه خواهر و برادری که قرار است در دنیای کودکانه خودشان، نقشهای خیالیِ نیلو و سجاد را بازی کنند.
ادامه👇
چند هفته گذشت...
همه چیز عادی و خوب میگذشت. داود تلاش میکرد درباره منصور از هاجر چیزی نپرسد. هاجر هم حرفی نمیزد و درباره چیزهای معمولی با داود حرف میزد. داود تمرکزش را گذاشته بود روی بچهها. حتی بعضی شبها با اجازه هاجر، داود دستِ نیلو و سجاد را میگرفت و آنها را به مسجد همان نزدیکی میبرد.
تا این که یک روز صبح داود وقتی نماز صبحش را خواند و لقمهای که هاجر آماده کرده بود را برداشت و میخواست به مدرسه برود، اول رفت لُپهای نیلو و سجاد را که غرق در خواب بودند بوسید و سپس کفشش را پوشید و کیفش را برداشت و رفت.
وقتی به مدرسه رسید، متوجه شد که بین بچهها زمزمه است. بچههای پایگاه که با خودش همگروه بودند، خیلی ناراحت بودند. داود دید بچه حزب الهیهای مدرسه دورِ یکی از بچهها که رفیق فابریک داود بود جمع شدند. اسمش فاطمی بود. داود دید فاطمی از بس گریه کرده، بیحال شده و بچهها دارند به او شکلات میدهند تا یک مقدار حالش بهتر بشود. داود با تعجب پرسید: «چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟»
فاطمی که نای حرف زدن نداشت، لم داده بود کنار دیوار و گریه میکرد. یکی از بچه ها که او هم داشت گریه میکرد، رو به داود گفت: «مگه نشنیدی دیشب چه شده؟»
داود گفت: «نه! چی شده؟ من دیشب مسجد نبودم.»
گفت: «آسیدهاشم.» این را گفت و گریه اش بیشتر شد.
داود با تعجب و دلهره گفت: «آسید هاشم چی؟ چی شده؟ حرف بزن!»
فاطمی وسط گریه هایش گفت: «آسیدهاشم دیشب تصادف کرده. بابام میگفت به بیمارستان نکشیده. حتی به آمبولانس هم نرسیده. آسیدهاشم از دستمون رفت.»
داود تا این را شنید، چشمانش سیاهی رفت. دنیا دورِ سرش چرخید. همان جا نشست روی زمین. فاطمی ادامه داد: «میگن یه نامرد بهش زده و در رفته...»
داود بیشتر خُرد شد. تپش قلب گرفت. داشت از ناراحتی و نگرانی میمرد. تا این که فاطمی وسط حال بدش ادامه داد: «میگن یکی با سرعت زده به آقاسید و در رفته. بابام همون نزدیکی بوده. دیشب داشت به عموم میگفت که اینقدر ماشین سرعت داشته و بد زده به آقا سید، که آسیدهاشم نصف بدنش و سر و صورتش ترکیده!»
فاطمی که این را گفت، داود چشمش سیاهی رفت. دیگر جایی را نمیدید. تحمل نکرد و همان جا آورد بالا. اینقدر بالا آورد که بیحال همانجا افتاد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام باقر علیه السلام در منابع اهل سنت
#ارسالی_مخاطبین
@Mohamadrezahadadpour
amade-zelhaje-o-oftadeam-yade-mena.mp3
8.55M
مداحی آسیدرضا نریمانی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_یازدهم
مراسم تشییع و ترحیم باشکوهی برای آسیدهاشم گرفتند. حتی چند نفر از گنده ها از کرج و تهران به آن مسجد و پایگاه رفتند و جلسه باشکوهی با حضور مردم و بچه های بسیجی به یاد آسیدهاشم برگزار شد. سخنرانان جلسه خیلی از آسیدهاشم تعریف کردند. این که آسیدهاشم با دست خالی کار کرد و توقعی نداشت و از جیب و زندگیش برای پایگاه و بسیج و محله خرج میکرد و از اینجور حرفها. تجربه ثابت کرده که معمولا این مدل حرفها فقط تعریف و تمجید از متوفی نیست. بلکه بیشتر بوی این را میداد که به نفر بعد از آسیدهاشم و بچههای شورای بسیج بفهمانند که از پول و حمایت مادی و معنوی خبری نیست و اگر مثل آن مرحوم میتوانید کار کنید، بسم الله! لذا معمولا این مدل سخنرانی ها خط و نشان کشیدن برای نفر بعدی است. نه مرثیه و ذکر خیر از نفر قبلی!
فوت ناگهانی آسیدهاشم خیلی از معادلات را در مسجد و پایگاه بسیج تغییر داد. آسیدهاشم حتی به نوعی بزرگ و مراد آقامهدی محسوب میشد. آقامهدی دو سه تا گروه بزرگ دستش بود و اعتبار زیادی پیش خانواده بچهها داشت. اما چون سن و سالش کم بود و پرستیژ فرماندهی را نداشت، نمیتوانست انتخاب ناحیه و سپاه برای فرماندهی پایگاه باشد.
یکی دو ماه وضعیت پایگاه و مسجد روی هوا بود. تا این که بزرگان تصمیم گرفتند آنجا را از این وضعیت بلاتکلیفی نجات بدهند. به خاطر همین چند نفر را به عنوان کاندیدا و کسانی که حائز بیشترین شرایط باشند، در نظر گرفتند. در طول آن چند هفته، حدس و گمانها در خصوص این که چه کسی فرمانده بسیج میشود، بالا گرفته بود.
فاطمی که معمولا به واسطه بابا و عموهایش حرفهایی میزد که خیلی کسی اطلاع نداشت و شاید به مغزش خطور نمیکرد، قیافه گرفت و گفت: «گفتن نگین اما خبرهای موثق حاکی از اینه که گزینه اصلی، آقامجید هست. هم متاهل هست و پاسداره. و هم سابقه جنگ و جبهه داره. از بچه های بالاست و خلاصه دستش میرسه که واسه مسجد و پایگاه کاری بکنه.»
مهرداد که بچه کوچه پس کوچه های خطرناک آن محل بود، وسط بحث پرید و گفت: «باید یکی باشه که بتونه دهن معتادا و اراذل و اوباش محل رو گِل بگیره. محلهمون رو گند و کثافت برداشته. باید یکی باشه که وقتی اسمش میاد، ساقیا جرات نکنن سر کوچه وایسن و جنس بدهند دست بچه مردم. شنیدم آقاهادی این کاره است. هم ورزشکاره. دان شش داره. هم نظامیه و قبولش دارن. هم تو ایست و بازرسیها خیلی فعاله. اون روز با بچه های گشت، یه خیابونو بسته بودن... کیف کردما... دو کیلومتر ماشین نگه داشته بود و کسی جرات نداشت جیک بزنه.»
محسن پوزخندی زد و گفت: «دلم براتون میسوزه. از هیچی خبر ندارین و دارین الکی حدس و گمان میزنین. ما تو این محل هیئت نداریم. جلساتمون شده پیرمردی. همه جا بچههای مداح و ذاکر اهل بیت وسط هستن و کلی دور و برشون بچه و آدم جذب کردن. باید یکی باشه مثل همین حاج سعیدآقای خودمون. جوون پسنده. هیئتش بزرگترین هیئت شهرمونه. خونه مادرشم که اینجاست. شنیدم جدیدا داره نوار و نوحههاش پخش میشه و معروف میشه. فرداست که از کرج و تهران بیان دنبالش و از دستمون بپره. کی داریم از حاج سعید بهتر؟ هان؟»
هر کسی حرف خودش رو میزد. داود هم یه گوشه با لباس سیاه نشسته بود و حرفی نمیزد. فاطمی رو کرد به داود و گفت: «تو هم یه چیزی بگو! ناسلامتی جانشین خدابیامرز بودی. نظر تو چیه؟ کی میشه فرمانده پایگاه؟»
داود اولش طفره رفت و نمیخواست حرف بزند. کلا دلش نمیخواست باور کند که آسیدهاشم رفته و دارند درباره جای خالی او حرف میزنند. اما وقتی اصرار فاطمی را دید گفت: «خوشم میاد که هر کسی آمال و آرزوی خودشو به زبون میاره. اونی که یادواره شهدا دوست داره، اسم کسی میاره که اهل جبهه و جنگ باشه. اونی که دلش بگیر و ببند میخواد و همسایه معتاد داره، میگه فلانی بیاد که ایست و بازرسی بلده. اونی هم که بچه هیئتی هست و شور و احساس مداحی و روضه داره، میگه فلان مداح بشه فرمانده پایگاه!»
مهرداد لبش را کج کرد و رو به داود گفت: «خیلی خب حالا عقل کل!نظرتو بگو! لازم نکرده تریپِ نقد و آسیب شناسی بزنی!»
داود گفت: «کسی باید بشه فرمانده پایگاه که درک و عقل درستی نسبت به کار فرهنگی داشته باشه. مثل این که حواستون نیست که خاتمی رای آورده و شده رییس جمهور. مثل این که حواستون نیست که به حکم همین خاتمی و کرباسچی، هر محله داره فرهنگسرا میزنه و میشن رقیب فرهنگی بسیج و مسجد. به قرآن دیگه دوره این حرفا گذشته که ما قطره فلج اطفال بریزیم تو حلق بچه مردم و یا وایسیم سر کوچه که ساقی نیاد مواد بده دست بچه مردم! ما رو به این چیزا مشغول کردن تا اسم همین کارا رو بذاریم کار فرهنگی و فکر کنیم الان داریم شق القمر میکنیم.»
فاطمی گفت: «خب حالا تهش که چی؟»
ادامه👇
داود گفت: «تهش این که یادمه آسیدهاشم بدون مشورت با حاج آقای امام جماعت مسجد آب نمیخورد. چون میگفت اون سواد کار فرهنگی داره. تهش این که یادمه آسیدهاشم وقتی میخواست تصمیم جدید فرهنگی بگیره، میرفت تهران و پیش چند تا کارشناس مشورت میکرد و سبک سنگین میکرد. آخرش هم یه شب به من گفت من بلد نیستم کار فکری و محتوایی کنم. همین آسیدهاشم که با رفتنش یه محله یتیم شد، میگفت بلد نیستم کار عمیق فرهنگی کنم. چه برسه به اینایی که شما اسم بردین. حرفم اینه؛ باید یکی پیدا کنیم که بتونه آدمای خلاق و اهل فکر دور هم جمع کنه که بتونیم طرح هایی اجرا کنیم که تهش چهارتا مسلمون برامون بمونه. نه فقط چهار تا کماندو و یا چهار تا سینه زن و یا چهار تا عشق شهادت و پایه یادواره شهدا! اینا خوبه ها اما کافی نیست. اصل نیست. این مدل بسیجی که من و شما تو ذهنمون هست، رقیب فرهنگسراها با اون همه جذابیت و فضای آزاد و آدمای خاص نمیشه.»
محسن گفت: «ما اگه یه فرمانده قوی پیدا کنیم، نمیذاریم تو محل ما فرهنگسرا بزنن. سی چهل تا موتور میشیم و میریزیم و کاسه و کوسه همشون رو سرشون خراب میکنیم. دیوار فرهنگسراشون که از دیوار لانه جاسوسی بلندتر نیست. اصلا مگه ما شهید دادیم که دختر همسایه مون یه ساز گنده بندازه پشتش و بره فرهنگسرا و ساز بزنه؟! یا این همه جانیاز و مفقود دادیم که به جای شعر کجایید ای شهیدان خدایی، دختر و پسر میتینگ سیاسی بذارن و شعر یار دبستانی من بخونن؟!»
داود با تاسف سرش را تکان داد و گفت: «میفهمم که نمیفهمی! از وقتی یهو حزب الهی شدی، دل آسیدهاشم خون بود از دست تو! همیشه میگفت کاش این محسن راه مسجدو پیدا نمیکرد. از بس بیچاره به خاطر تو هزینه و آبرو داد. اون از شلوار خاکی پوشیدنت تو مدرسه و زنگ ورزش و مضحکه خاص و عام شدنمون. اینم از حداکثر فهم و عقلت درباره کار فرهنگی. چی میخوای از جون این مسجد و پایگاه و محله، فقط خدا میدونه.»
محسن با عصبانیتی که از ته چشمش هویدا بود و برق میزد گفت: «بدم میاد از امثال تو که فکر میکنین خیلی میفهمین اما هیچی بارتون نیست. اگه دست تو و آسیدهاشم خدابیامرز باشه، میشه تاسیس غرفه مشاوره و حلقه رفع شبهه و تکثیر جزوه آخوندای گنده قم و تهران و تاسیس سایت و وبلاگ و دعوت از دکتر و مهندسای کت و شلواری که بیان از موفقیت هاشون برای بچه ها بگن و تهش بگن بچه ها درس بخونین! و با آغوش باز استقبال کردن از چهار تا بچه سوسول و فُکُلی که از بوی ادکل خودشون و هفت جد و آبادشون حالمون بهم میخوره! اسم اینا کار فرهنگیه بچه اوس مرتضی؟ اینا بیشتر لاس زدن فرهنگیه تا کار فرهنگی! لازم نکرده دیگه نظر بدی. ایشالله یکی فرمانده پایگاهمون بشه که ریشه امثال تو بِخُشکونه.»
داود که دیگر رفتن را بر ماندن ترجیح میداد از سر جایش بلند شد و با همان چهره و لحن معمولیاش گفت: «من میگم اصل بر کار فرهنگی ریشه ای و ماندگار هست. یکی بیارین و لباس فرماندهی تنش کنین که حداقل سطح فکرش از خودتون بالاتر باشه. نه این که آمال و آرزوهاتون برآورده کنه. شهرمون داره بزرگتر میشه. مردم دارن عوض میشن و غیرقابل پیش بینی تر. بهش میگن تغییر ذائقه. خودمم تازه اینو یاد گرفتم. شما هم یاد بگیرین بد نیست. دلم میسوزه که مردم برای کسر سربازی و نامه استخدامی و این چیزا بیان بسیج. شما هم اهدافتون این چیزایی باشه که الان گفتین اما جامعه و سیاست و دنیا به یه سمت دیگه بره. همین. ضمنا نگران خشکوندن ریشه من نباش. من در دوران همون آسیدهاشم خدابیامرز هم کمتر میومد بسیج و مسجد و درگیر مشکل خانوادگی خودمون هستم. ترجیح میدم حواسم به دو تا خواهرزادم باشه ببینم میتونم کاری براشون بکنم یا نه! این از من. بسم الله. شما بفرما تو گود! این بسیج و این پایگاه و این مسجد و امکانات و مردم و... موفق باشین.»
این را گفت و رفت.
ادامه👇
به خانه رسید. دمغ بود. از بحثی که در پایگاه رخ داده بود، دلش گرفته و ذهنش را مشغول کرده بود. کیف و کتابهای فردا و پس فردا را برداشت و از مادرش خداحافظی کرد و به خانه هاجر رفت. چون راه طولانی بود و کرایه تاکسی نداشت، تمام مسیر را راه رفت و فکر کرد. به اندازه همان جوان دبیرستانی و اهل مطالعه و دغدغهمند بودنش، نگران اوضاع اجتماعی و فرهنگی محله و بسیج و دوستان مسجدیاش بود.
وقتی به خانه هاجر رسید، برخلاف انتظارش، نیلو و سجاد بیدار بودند. دو تا آب نبات ته جیبش مانده بود. آن را به آنها داد و آنها هم خوشحال و آماده، منتظر ادامه قصه گلی خانم و گل آقا بودند.
داود دید که هاجر چشمانش قرمز کرده و در خودش است و گوشه ای نشسته و زانویِ شلوار نیلو را میدوزد. نخواست آن لحظه سر بحث را باز کند. به خاطر همین، وضو گرفت و رفت و بالشتش را وسط بالشتِ نیلو و سجاد گذاشت و وسط آنها دراز کشید.
نیلو پرسید: «دایی چرا وضو گرفتی؟ مگه میخوای نماز بخونی؟»
داود گفت: «نه عزیزدلم. نمازمو تو مسجد خوندم. وقتی وضو میگیرم و دراز میکشم، حس میکنم تو بغل خدا خوابیدم.»
نیلو با تعجب پرسید: «وقتی وضو میگیری که خیس میشی. خواب از چشمات نمیپره؟»
داود گفت: «چرا دایی. میخوام چند دقیقه تو بغل خدا بیدار بمونم تا خودش منو بخوابونه.»
نیلو گفت: «دایی!»
داود جواب داد: «جانم!»
-مامانم چرا شبا وضو نمیگیره؟
-از کجا میدونی؟ شاید میگیره. شاید کار داره. شاید یادش رفته. ادامه قصهمو بگم؟
-آره.
-به نام خدا. یکی بود یکی نبود غیر از خدای بزرگ و مهربون هیچ کس...
بچه ها: «نبود»
-تا اینجا تعریف کردم که گلی خانم تپلی یه داداش داشت که اسمش گل آقا بود. این دو تا خیلی همدیگه رو دوس داشتند. گلی خانم از گل آقا بزرگتر بود. سه سال بزرگ تر بود. ینی وقتی گلی خانم دندون درآورده بود و حرف میزد و غذاهای خوشمزه میخورد، خدا بهش جایزه داد و یه داداش تپلی و خوش اخلاق بهش داد که اسمشو چی گذاشتند؟
نیلو: «گل آقا»
سجاد: «اسمشو گذاشتن بچه!»
نیلو رو به سجاد: «نه. اشتباه نگو. تو بلد نیستی.»
سجاد: «خودت بلد نیستی!»
داود با لحن بچهگانه گفت: «بچه ها اگه دعوا بکنین، دایی ناراحت میشه ها!»
نیلو: «باشه. دیگه دعوا نمیکنیم.»
سجاد: «باشه.»
-آفرین. میگفتم... اسمش گل آقا بود. این آقا گل آقای قصه ما...
نیلو: «دایی! صورت گلی خانم چطوری بود؟»
داود: «مثل ماه بود. چشماش متوسط. لب و دماغش خوشکل. موهاش داشت کم کم بلند میشد.»
-مثل موهای من؟
-آره دایی. کپی خودت. همین جوری ماه و ناز. خلاصه... گل آقا چون هنوز خیلی از کلمات بلد نبود، همیشه اشتباه حرف میزد. ولی شیرین حرف میزد و همه به کلماتش میخندیدند. یه روز گل آقا داشت تپل تپل حرف میزد و به سیب میگفت دیب و به بخورم میگفت بُخُلم، که آبجی گلیش دید بچه ها دارن به داداشش میخندن. وای وای وای. بچه ها نباید از دوستشون بخندن. ناراحت میشه. گلی خانم رفت پیش بچه ها و بهشون گفت چرا دارین به داداش من میخندین؟ خب داداشم بلد نیست. یاد میگیره. دانا میشه. عاقل میشه. شما نباید بهش بخندین.
نیلوفر غلتی خورد و رو به صورت داود خوابید و به چهره داود زل زد. سجاد هم فورا همین کار را کرد و رو به صورت داود خوابید.
-خلاصه. جونم براتون بگه که گلی خانم به بچه ها گفت آفرین بچه ها... شما باید به داداشم کمک کنین تا بتونه حرف بزنه و کمکم و کوچولو کوچولو یاد بگیره. روزها گذشت و گذشت تا این که یه روز گل آقا از خواب پرید و خیلی ترسیده بود.
سجاد: «چرا؟ ترسیده بود؟»
نیلو: «خواب بد دیده بوده.»
داود: «مامانشون خونه نبود. فقط گلی خانم و گل آقا خونه بودند. گلی خانم تا دید داداشش خواب بد دیده، رفت پیش داداشش و اونو گرفت تو بغل و گفت: چیه داداشی؟ چرا گریه میکنی؟ داداشش همین طور که گریه میکرد گفت خواب دیدم ملالم شِشسته! اینو که گفت، آبجی گلی تو فکر رفت. نمیفهمید داداشش داره چی میگه! دوباره ازش پرسید چی شده؟ دوباره بگو چه خوابی دیدی؟ که داداشش دماغشو کشید بالا و گفت خواب دیدم ملالم ششسته! ...»
نیلو: «مدادش شکسته!»
داود: «آفرین. مدادش شکسته بوده.»
سجاد: «نوکش ششسته بوده؟»
داود: «آره. نوک مدادش شکسته بوده.»
نیلو: «ششسته نه! باید بگی شکسته!»
داود: «اشکال نداره. یاد میگیره. خلاصه... خواب بد دیده بود... وقتی گلی خانم دید داداشش خواب بد دیده و کسی خونه نیست، یه فکری به ذهنش رسید...»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
⛔️ تکلیف اختیاری ۱ ⛔️
ادامه داستان گلی خانم و گل آقا را دقیقا از همین جایی که قسمت امشب تمام شد، بنویسید و به صفحه شخصی بنده ارسال کنید.
حداکثر ۱۵ خط
⛔️ تکلیف اختیاری ۲ ⛔️
جملات کلیدی و اثرگذار داود در گفتگوی با دوستانش را در قالب پست یا پوسترهای کوتاه و زیبا با هشتک نام داستان و نام نویسنده داستان کار کنید.
فقط لطفا جوری باشه که به جایی و کسی برنخوره. حوصله ندارم.