eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
648 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سلام ‌از این همه حرف‌هایی که راجع به هاجر زده شد، دلم گرفت. یعنی اینقدر همه چیز رو با خط کش تابوهای جامعه و حرفهای خاله زنکی میسنجیم؟ هاجر اگر در سن نوجوانی عکس جمع میکرد ، برای طرز فکر غلطش نبود، اون سالها شاید خیلی ها اینکار رو میکردند، و اتفاقا نکته مثبتش این بود که همه عکس ها رو پاره کرد و با دید یک دختر خوب که پا روی شیطنتهای کودکی و نوجوانی اش گذاشته وارد خانه بخت شد و تمام فکر و ذکرش شد همسرش، درسته که در انتخاب همسر اشتباه کرد، ولی با رفتارش سعی کرد اون رو مقید به زندگی مشترک بکنه، البته باز هم در بحث اعتیاد شوهرش خطا کرد، ولی آنقدر اراده و دل قرص و محکمی داشت که بشینه و زندگیش رو درست کنه، برخلاف گفته بعضی از دوستان اینکه رفت برای شوهرش خاستگاری نهایت ایثار و گذشت رو نشون داد، این یعنی عشق واقعی، یعنی علیرغم همه مشکلاتی که شوهرت علتش بوده اون رو ببخشی و و حتی مشکل اون رو هم حل کنی. به نظر من هاجر آیینه تمام عیار بخشش و ایثار هست، حتی اگر به خاطر این موضوع دچار مشکل هم بشه ، چون وقتی کسی این تصمیم رو بگیره فکر عواقب احتمالیش رو هم کرده،دعا میکنم که همه زوج‌ها گرفتار عشق واقعی در زندگی بشن که گرفتاری قشنگیه. من هم اگر جای هاجر بودم دقیقا همین کار رو میکردم، مهم اینه کسی رو که دوست داری در آرامش باشه. 🔹سلام حاج اقا شبتون به خیر. نظرات مخاطبین عزیزتون رو خوندم. بنظرم خیلی از مخاطبین این نکته رو در نظر نگرفتن که این داستان مربوط به دهه ۷۰هست نه۱۴۰۰. مخاطبان حال۱۴۰۰خودشون رو با دهه۷۰اونموقع مقایسه میکنند درصورتی اونموقع ها مردم کلا خیلی ساده تر و بی شیله پیله تر از الان بودند. الان تجربه ها خیلی بیشتر شده اگاهی ها خیلی بیشتر شده راحتر میشه درمورد یه موضوعی اطلاعات کسب کرد درصورتی اونموقع ها اصلا اینجور نبوده.واینکه همه ما داریم از بالا به قضیه نگاه میکنیم شخصیت منصور قبل از اینکه وارد زندگی هاجر بشه برای ماتعریف شده بوده اما برای هاجر قصه ما نه.. اگر همه ما از دید هاجرخانم به قضیه نگاه کنیم و وارد قضیه میشیدیم شاید هیچوقت الفاظی مثل ساده و احمق و ..به این خانم نمیزدیم.. 🔹سلام حاج آقا من کسی بودم که وقتی مجرد بودم از خیابون که رد میشدم زن و شوهری و میدیم که کنار هم و مرد داره سیگارمیکشه می گفتم من اگه جای این زن بودم حتما ازش جدا میشدم ولی ازدواج کردم شوهرم سیگار کشید من کنارش موندم اعتیاد داشت بازهم کنارش موندم و هیچ وقت اون خاطره توی خیابون از ذهنم پاک نشد یاد گرفتم دیگران رو قضاوت نکنم چون ممکنه اگه اون بلا سر خودم بیاد معلوم نیست چی میشه خداروشکر الان شوهرم بعد از ۱۳ سال پاک شده و دیگه مواد نمی کشه ولی دیگه من اون آدم صبور و آروم قبل نیستم اون آدم بی شیله پیله ای که تو خانواده ای بزرگ شدم که همه شون پاک و آروم و بدون شیله پیله بودن وفکر میکردم مثل هاجر همه مثل هم هستن اما اینطور نبودن نمی گم شوهرم فقط خصوصیات بد داره نه از خیلی جنبه ها آدم خوبیه ولی وقتی آمد خواستگاری گفت من اهل دود و دم نیستم وما باور کردیم بدون تحقیق خانواده اش هم خیلی بدی کردن اما من همیشه سعی کردم خودم باشم ولی کم آوردم همه رو تو خودم ریختم مثل هاجر الان یکسالی میشه که شوهرم پاکه وخانوادش فهمیدن مشکل رفتارهای شوهرم من نبودم مثل هاجر که طاووس خانم و شوهرش فکر میکرد که خانواده هاجر زیر پاش نشستن که ماشین رو فروخته خانواده شوهر منم فکر میکردن خانواده من زیر پای شوهرم نشستن که دیگه شوهرم نره روی تریلی باباش کار کنه حالا خانواده شوهرم نمیدونم دارن سعی میکنن خوب باشن یا بازم نقش بازی میکنن میخوام بگم آدم های مثل هاجر خیلی هستن کسایی که چون خودشون پاک و معصوم بودن همه رو به همون چشم میبینن من برخلاف هاجر سن ازدواجم کم نبود که بگم خام بودم ۲۳ سال داشتم برخلاف هاجر اولین خاستگارم هم نبود از بین خاستگارهایی که از ۱۲ سالگی داشتم به شوهرم بله دادم یکی از دلایلی که پای زندگیم موندم برای من غرورم بود چون همه منتظر بودن ببینن که به کی بله میدم ومن نمیخواستم منی که همه رو رد کردم تو زندگیم کم بیارم و جدا شم موندم و جنگیدم هم برای حفظ غرورم هم برای حفظ زندگی من نمیتونم از هاجر با اون سن کم و بدون تجربه خلاف این رو بخوام مخصوصا هاجر که میدید منصور خاطر خواه های زیادی داره ولی هاجر رو انتخاب کرده و این برای هاجر یک پوئن مثبت بود
🔹سلام از همان ابتدای داستان مشخص بود که داستان از روی یک واقعه نوشته شده. هاجر نمونه یک خانم هست که در یک خانواده سنتی ایرانی تربیت شده. تصمیمات او برخواسته از تفکراتی است که در این فرهنگ به او آموخته شده است. قبل ازدواج: در انتخاب سخت گیر نباش. خاک بر سرت مورد به این خوبی(پولدار و خوش تیپ) رو از دست دادی؟ اگر خواستگار رو رد کنی، میگن لابد طرف نپسندیده. وگرنه این که مورد خوبی بود. وای سنت داره میره بالا. می‌خوای ترشی بندازی و..... دوران عقد و نامزدی: حسابی به خودت برس. عروس شدنت باید از کیلومترها معلوم باشه. همیشه باید آرایش داشته باشی، حتی خارج از منزل و جایی که صدها نامحرم دیگه هستند. زودتر هم عروسی بگیرید. خوب نیست دختر زیاد نامزد بمونه. ممکنه خدایی نکرده آبروریزی بار بیاد. یا پسره پشیمون بشه و.... دیگه هم بعد عقد که اسمتون رفت تو شناسنامه همدیگه، طلاق بسیار زشت هست و مردم هزار تا حرف می‌زنند و مطلقه میشی و کسی نمیاد بگیردت و..... هیچ فرقی نداره که یک ماه بعد عقد باشی یا ده سال بعد عروسی. تمام عوارض مطلقه شدن رو داری. بعد عروسی: هرکاری همسرت ازت می‌خواد، باید انجام بدی. حتی اگر آسیب به خودت بزنه. (چقدر افرادی که دست به جراحی های غیر معمول می‌زنند فقط بخاطر ارضای شهوت همسرشون) باید با همه مشکلات بسوزی و بسازی تا زن خوبی باشی. باید با تمام مشکلات کنار بیای تا زن بساز باشی. اگر بچه داشته باشی که دیگه وظیفه داری بخاطر بچه، حرف و اعتراضی هم به هیچ مساله‌ای نداشته باشی. بخاطر بچه باید دهنت را ببندی و چیزی نگی که مبادا پایه‌های زندگیت سست بشه. زن مطلقه در جامعه جایگاه خوبی نداره. مردم به چشم بد بهش نگاه می‌کنند. سر سفره عقد هیچ کسی نباید حاضر بشه. از طرف اطرافیان کم کم طرد میشه. چون خانم‌ها می‌ترسند که چشم شوهرشون به این خانم گیر کنه. مردهای هوس باز به این خانم به عنوان کیس مناسب نگاه می‌کنند. اگر بخواهیم امثال هاجر قصه رو درک کنیم، باید برویم در فضای فکری قشر سنتی دهه شصت و ماقبل. یک عده در فضای فکری امروز جامعه نشستند و یک خانم در آن زمان رو قضاوت می‌کنند. حتی اگر هاجر با خانواده خودش هم مشورت می کرد، بهش نمی گفتند بیا طلاق بگیر و خودت رو راحت کن. قطعا بخاطر لغزش همسرش شماتت می‌شد. اگر هاجر موقع بارداری و.... از همسرش کم نمی‌گذاشت، همسرش هم هوایی نمی‌شد و.... هاجر نماینده تمام زن‌هایی است که با یک معتاد یا قاچاقچی یا دزد یا.... تا آخر عمر زندگی کردند. مورد می‌شناسم خانم فوق العاده مهربون و خوش برخورد و... با یک معتاد زندگی میکنه. بعد پشت سرش یکی می‌گفت: آن خودش دایی‌هایش معتاد بودن. هنر نکرده با معتاد ساخته. وظیفه‌اش بوده. نماینده زن‌هایی مثل ایران موسوی ثانی که همسرشون بچه‌هاشون رو می‌کشند و مثله می‌کنند. ولی همراه همسر هستند. نماینده زن‌هایی که با ازدواج دوم و سوم همسرشون کنار می‌آیند و.... الان جامعه در جهت مخالف این تفکرات رفتند. از آن سمت بوم افتادند. با کوچکترین مساله می‌زنند زیر میز و با بچه و.... طلاق می‌گیرند و اصطلاحا خودشون رو راحت می‌کنند. تلاش زیادی برای ساختن و حفظ زندگی ندارند. این هم بد هست. همسر، لباس نیست که راحت بشه انداختش دور. هرچقدر هم بد باشه، آدم به یکی که زیر یک سقف زندگی میکنه، علاقه پیدا میکنه. دور انداختن باعث آسیب روحی برای خود آدم هم میشه. بگذریم از آسیبی که فرزندان می‌بینند. آدم باید در انتخاب دقت کنه. باید دوران نامزدی را ادامه‌ی دوران شناخت قرار بده نه دوران عشق‌بازی و کور و کر شدن. 🔹سلام خداقوت. هم یکی مثل همه 2 رو تا اینجا خوندم، هم نظرات مخاطبین رو. اینجور که معلومه، خیلی از مخاطبین، خانم هستن، و اینجور که معلوم تره، احساساتی بودن، خصلت بارز ماست! 🤦‍♀️ اما نکته مهمش، زندگی جزیره ای هاجر و منصوره، چرا اینا اینقدر از خانواده ها یا روحانی محل دورن؟ خیلی از مشکلات، با یه مدت فکر و سکوت و مشورت، به راه حل می رسن، اگه مخاطبین شما، همین یه درسو از داستان بگیرن، شما عاقبت به خیر شدین. فکر، سکوت، مشورت نه، بی فکری و خودسری! عاقبت به خیر باشید ان‌شاءالله. یاعلی.
🔹سلام و عرض ادب خیلی خلاصه چند نکته عرض کنم . اچ قلم فوق العاده روانی دارید . اگرچه دیسکورس داستان واقعی است اما تسلط شما به نگارش ستودنی است . معمولا در سبک وقایع نگاری نویسنده ها دچار احساسات شده و جانبداری از یک شخصیت در قلمشان نمود میکند . اما ذر شما این پدیده را ندیدم . احسنت نکته ای در باره آن دوستی که فرمودند این حس هاجر عشق نیست عرض کنم : برادر یا خواهر ارجمندم ... دقیقا از کی ما متخصص درک ماهیت عشق شدیم که بتوانیم چنین قصاوتهای برنده ای داشته باشیم . اگرچه معیار بعضی از ما ممکن است غلط باشد ... اما پیوستگی روح انسان به دیگری را هیچکس نتوانسته به درستی شناسایی و تحلیل کند .. از قصاوتهای اینچنینی بپرهیزید و باز تبریک به شما جناب حداد پور ... من نوعی دغدغه مندی و دید روشن در شما میبینم که در پس این قصه پر غصه مدفون است ... امید است خداوند شما را به آن هدف والا رهنمون سازد 🔹سلام حاج اقا ممنون از داستتان های واقعی و اموزنده تون که چشم‌ما رو به دنیا باز میکنید حاج اقا در مورد داستان یکی مثل ۲ تمام نظرات خوندم واقعا اینایی که هاجر مورد قضاوت قرار دادن از خداوند میخوام که به دردش گرفتار نشن چون من خودم‌هر قضاوت بی جایی کردم گرفتارش شدم من هم مثل عزیز که گفت کاش خانوادش تو کانل نباشن واقعا همین‌جس داشتم که نطرات ونخونن بعد من یک‌دختری هستم‌با خانواده مدهبی که مثل هاجر یک‌دفتر داشتم پر از عکس بازیگران وبازیکنن های اون زمان وپدری که واقعا سخت با دختر بودن مخالف بود ومن زود عروس کرد وما اون زمان چون‌با‌پسری در ارتباط نبودیم ودنبامون به برادر وپدر وختم میشد وشنیده های دوستامون فکر میکردیم ازدواج چقدر خوبه که اونم‌به خانواده ربط داشت که اصلا‌محبتی نمیدیدم ومادری که بله چشم گویان پدر بود ومنی که چادر از سرم‌نمیافتاد وقتی‌میدیدم شوهرم به زنهای ارایشکرده نگاه میکنه وچشمم هرز میره نمیدونستم‌باید چجوری حل کنم‌خودم ارایش میکردم به دور از چشم‌پدر و اموزش هایی که اون زمان‌خیلی کم‌بود الان به غیر اینکه فضای مجازی شاید بد باشه ولی خیلی خیلی وقتها اموزش هایی میده که واقعا عالیه بیماری که همه از اسمش میترسیدن و هیچ اطلاعی دربارش نداشتن و کمبود اطلاع هاجر از بیماری واینکه ابرو داری کنه من خودم ۵ سال شوهرم دیر میومد اعتیاد داشت رفیق باز بود خون جیگر خوردم مثلا ابرو داری کردم اشتباه خانواده های ما این بود به غیر از حجب وحیا وابرو داری برای شوهر که مثلا اگر نون‌خالی خوردی دم‌نزن چه برسه مسائل دیگر ...چیزی یاد ما ندادن من میفهمم شاید منصور خیلی صحبت ها با هاجر کرده سر حجاب سر ارایش سر مسائل زناشویی که هاجر هم یک‌دختری که دورو برش دیده واز دوستانش شنیده زود کوتاه اومده نگید این دختر الکی شناگر ماهری بوده این دختر اموزش ندیده خدا عاقبت همه مون‌بخیر کنه 🔹سلام وقتتون بخیر حاجی داستان جالب یکی مثل همه۲ را میخونم و هم غصه میخورم و هم عبرت ولی جالبتر و عجیبتر نقدهای به این داستان مخصوصا خانمای کانالتونه متاسفانه اگر یک مردی با یک یا چندتا خانم دوست باشه و رابطه داشته باشه و از اون رابطه هاش ایدز هم بگیره خیلی کسی دردش نمیاد و عادی میدونه ولی اگه همون مرده یک خانمی را که مشکلات زیادی هم داشته را صیغه بکنه با تمام شرایطش اونوقت انگار بزرگترین جنایت را انجام داده 🔹سلام حاج اقا خانمهای ما باید از هاجر تو زندگی الگو بگیرن بیشتر برای اخرت باید کار کنن نه دنیا 🔹سلام وقتتون بخیر خدا شاهده این کار شما درست نیست تو هیچ دین وآیین ومذهبی پسندیده نیست که اینقدر همنوع خودتون رو آزار بدید الان فصل امتحاناست چطور دلتون اومد یه داستان جدید شروع کنید هرشب موقع درس خوندن فقط حواسم به اینه که کی قسمت جدید رو میذارید تازه بعد از اینکه کتاب خودم رو با احترام بستم وگذاشتم کنار وداستان رو خوندم باید تا خود صبح به این فکر کنم که چرا اینطوری شد واین دختر چرا باید اینقدر خنگ باشه بعدم برم سر امتحان چار تا یکی بنویسم دختره خنگ ،منصور هزار رنگ خدایی کارتون اصلا درست نیست خدا خودش شما رو ارشاد کنه ما که نتونستیم😁
🔹سلام، وقت بخیر. خداقوت به شما. داستان «یکی مثل همه ۲» بسیار جذاب و خوندنی‌ست. معمولاً روز بعد میخونمش که خوندنش هوشیارم کنه نه که لالایی شبم باشه. نظراتی که داخل کانال گذاشتین رو خوندم و همون طوری که خیلی‌ها گفته بودن، قبول دارم که نظرات سنگین تر از متن داستان هستن. داستان واقعی با شخصیت هایی حاضر یا غایب چه اهمیتی داره وقتی ما هنوز نمیتونیم آدما رو بفهمیم، بارها شنیدم و دیدم که خیلی‌ها فقططط قضاوت میکنند و وقتی نوبت دیگران میشه اسمش حماقته و زمانی که نوبت خودشون میشه اسمش رو دست خوردنه. نمیدونم بعضی از کسانی که از حماقت شخصیت «هاجر» میگن چطور انقدر توقع دارن از یه دختر پانزده ساله‌ با دنیای عاطفی اون زمان که بین دخترها بوده و البته همیشه برقراره و مربوط به دهه خاصی هم نیست. اسمش سادگی و ناپختگی و نابلدیه نه احمق و ذلیل بودن، تا مسیر آدما رو نرفتیم و با فکر و احساس و شرایط اون آدم تجربه‌هاشو زندگی نکردیم نمی‌فهمیم؛ بعد چطور انقدر ساده قضاوت میکنیم؟! در این مواقع بیشتر از هر وقت دیگه خدا رو شاکرم که روزی به اسم «قیامت» هست که قاضی خداست. من منتظرم برای ادامه داستان با قلم بی‌نظیر شما، منتظرم تمام احساس «هاجر» را بفهمم و بدونم اما باور دارم که «هاجر» در این مسیر انقدر از درد و رنج آکنده میشه که از تصور منِ خواننده داستان خارجه. از طرف من به «هاجر» داستان : درک درست شرایط و سبک زندگی انتخاب خودت بود با تمام اون چیزی که در وجودت از عشق به تمام رگ‌های قلبت رخنه کرده بود و روند داستان اگر در موقعیت فکری و چهارچوب باورها و عقاید جامعه من به اشتباهات مکرر تعبیر شود اما برای من، شما قهرمانی هستی که با چنگ و دندان حامی همه آن چیزهایی بودی که به تعبیر خودت در کلمه «عشق» معنا میشد و این معنا و تعبیر از نگاه شما برای من یک تجربه است هرچند که تجربه تلخ و بی‌رحمی‌ست. 🔹سلام شیخ اولین پیامی هست که بعد از حدود 9 ماه عضویت داخل کانال، دارم براتون می‌نویسم. از تقسیم از تقسیم از تقسیم و چقدر ملموس... با تقسیم چقدر نگاهم به خیلی مسائل و خیلی افراد عوض شد تا هاجر :') عشق ویران می‌کند هر مبتلا را.. شاید هیچ کدوم از ما آن‌طور که باید نتونیم هاجر داستانو درکش کنیم و به سبب چیزی که خودمون هستیم و دریچه ای که خودمون ساختیم و از اون به مابقی آنچه هست نگاه می‌کنیم قضاوتش کنیم (چیزی که شاهدش هستیم) امااا عشق ویران می‌کند هر مبتلا را... کاش منصور انقدر قشنگ هاجرو نمیشناخت و از اون در وارد نمی‌شد.. این اما خاصیت عشقه، عاشق نمی‌تونه رو بازی نکنه.. امان از لحظه‌هایی که بعد از دانستن حقیقت به هاجر گذشته و خواهد گذشت.. میدونین چیه شیخ دلم می‌خواست هاجر می‌بود، دلم می‌خواست انقدر قدرت داشتم که می‌تونستم باندازه ی تمام لحظه هایی که می‌دونم بسان سالهای طولانی براش گذشته، حالشو خوب کنم امیدوارم ته این ماجرا، هاجر قصه مون به کمال برسه برای خودش و بچه‌هاش خدا رو آرزومندم برای تمام لحظاتشون 🔹سلام علیکم خیلی ممنون از قلم پر توان و عمیقتون درمورد رمان زیبای جدید و چالش های عمیقش، به عنوان یک زن به نظرم هاجر اصلا و اصلا ضعیف نیست، نمیدونم چرا مفهوم قوی توی ذهن ما یعنی کسیکه قلدر و پرسرصدا باشه و با شجاعت حقشو بگیره، قوی یعنی کسیکه بتونه از خیلی چیزای خودش یا حتی دیگران بگذره تا کار درستو انجام بده، دقیقا کاری که هاجر تصمیم داشته بکنه، مهم ترین چالش اینه که کار درست چیه؟؟؟ هاجر ما فقط نمیدونست کار درست چیه وگرنه انجامش میداد، آگاهی و آگاهی و عزت نفس مهم ترین چیزیه که میتونیم به عزیزان و به خصوص بچه هامون بشناسونیم، اگه هاجر معنای خیلی از کلمه ها مثل فداکاری و گذشت رو بهتر میدونست، بهترم عمل میکرد، اما همه تلاششو کرده..... 🔹سلام و وقت بخیر اوووووووفففف از این همه نظری که ملت دادن من نظری ندارم پیام دادم بگم سعه ی صدرتون تو شنیدن نظرات مختلف و توهین و تهمت هایی که قطعا بهتون میشه بی نظیره، خوش به حالتون به خاطر این روحیه خدا قوت
🔹سلام حاج آقا روزتون بخیر و ان شاءالله عاقبتون بخیر که با کتاب هایی که می‌نویسید و قلم خوبی که دارید هم به کتاب خوانی دعوت میکنید و هم فکر و ذهن مردمو نسبت به خیلیییی از مسائل روشن میکنید... من اکثر کتاب هاتون خوندم ... یا داغ داغ تو همین کانال یا کتابی در همیشه با دوستان گردشی به هم می‌دادیم و میخوندیم ولی کاش از اول بیشتر کتاب‌های فرهنگی و تربیتی مینوشتید .... کاش زودتر # یکی مثل همه ۱ رو خونده بودم و اون موقع ها که تو اوووج کار فرهنگی بودم روش کارمو عوض میکردم... کاش زودتر # یکی مثل همه ۲ رو خونده بودم و تونسته بودم خیلی از دوستایی که قبل از ازدواج محجبه بودن و بعد ازدواج به خاطر از دست ندادن شوهرشون به خاطر آبرو و خانواده به اینجا ها نمی‌رسیدند.. کاش منم اون موقع ها میدونستم و مثل مادر هاجر که وقتی بهش گفت من شوهرمو دوست دارم و به خاطرش اون مدلی سوار موتور میشم و آرایش میکنم...کاش منم مثل اون مادر سکوت نمیکردم و میدونستم چجوری راهنمایی کنم..و نمیگفتم آره خب حق داری!! تو این جامعه باید شوهرو با چنگ و دندون نگه داشت....... شاید هنوزم نمیدونم باید چی گفت و چی کار کرد...من خودم هم یه جورایی قربانی ام تا یه جایی نرم شدم و یه جاهایی هم مقاومت کردم و هنوزم برای از دست ندادن خودم و هم زندگیم در جنگم و اونجایی که نرم نشدم هم به خاطرش خیانت دیدم! اما هنوزم نمیدونم درست چی بوده و چی هست....... اما همیشه برام سواله مگه نه اینکه الطیبات للطیبین؟ 🔹سلام علیکم من متولد ۵۹ هستم حرفتون بدلم نشست واقعا ما هیچ آموزشی ندیده بودیم زندکی آشوبی داشتم تا اینکه یه خانمی به شهر ما اومد خانم جلسه ایی بود نرفتم جلساتش بعد شنیدم فراتراز جلسات گریه و زاری و موعظه هستباور کنید وقتی رفتم انگار تازه متولد شده بودم یعنی بعد از یه بچه تازه شوهر داری و طرز برخورد با همسر رو یاد گرفتم الان خیلی آموزشها در خدمت زوجین هست کاش قدر بدونن استغفرلله انگار امام زمان ظهور کرده بود و خدا رو داشت به ما نشون میداد خیلی خدا رو بخاطر وجود مبلغین با علم و سواد شکر میکنم خدا خیرتون بده 🔹سلام اخوی وقت بخیر.خدا قوت... هاجر قصه شما مثل من متولد دهه ۵۰ هست... شاید برای نسل های بعد غریب به نظر بیاد داستان زندگی هاجر وخانواده اش... ولی نسل ما واقعا همین بود... نظیر زندگی هاجر را بین دوستان وهم نسل های خودم زیاد دیده ام.... با همین قلم واقع گرا ادامه بدهید اخوی... این داستان نسلی هست که یاد می‌گرفتند زن با لباس سفید می آید وفقط با کفن سفید می‌تواند برود... نسلی که می‌گفتند قبر زن باید زیر سایه مردش باشد... نسل ما😔 🔹سلام وقت بخیر با اینکه به برخی مطالب نوشته هاتون اعتراض شدید دارم اما از اینکه بی پرده تندروی های برخی انسان های مذهبی نما رو در مستندهای داستانی و کتاب هاتون گوشزد می کنید تشکر میکنم. اگر امکانش هست در خصوص منفعت طلبی احزاب مختلف و بی توجهی این جناح ها به قشر عادی جامعه که در بسیاری از مواقع حق شون پایمال میشه هم بنویسید . طبقه عادی جامعه امروزه حتی با دارا بودن مهارت های علمی، فرهنگی و مدیریتی امکان حضور در ادارات و نهادهای فرهنگی رو ندارند. اگر هم باشند فقط جهت بیگاری کشیدن ازشون استفاده میشه. این نتیجه تجربه بنده داخل برخی نهادهایی هست که در جامعه ازشون دفاع میکنم اما خدا شاهده دلم ازشون خون گریه میکنه. سوال من این هست: چرا یک فرد عادی تحصیلکرده ی انقلابیِ خوش فکرِ خلاق که به لحاظ حقوقی نیروی پشتوانه قوی موثر در تامین منابع انسانی ادارات شهرستانی ندارد؛ نمیتواند نقشی در جامعه کنونی ما داشته باشد؟ واقعا چرا آقای حدادپور؟ گاهی حس می کنم هاجر اگر تحصیلکرده و چشم و گوش باز هم بود؛ اگر در این دهه ما زندگی می کرد، مجبور می شد منصور رو انتخاب کنه. چون اوس مرتضی یه فرد عادی بود. راستی چرا الگوهای داوود (همان هایی که در بسیج و مسجد الگوی داوود بودند) از همان اول قبل از منصور زرنگی نکردن و به خواستگاری هاجر نیومدن ؟ خیلی جای فکر داره اقای حدادپور .... خواهشا پیامم رو بخونید و از دید کسی که نقد سازنده به این موارد داره نگاه کنید. واگه دوست داشتید داخل کانال قرار دهید . سپااس 🔹سلام خداقوت خوبیدآقای جهرمی شبتان بخیر من مادری ۶۰ساله هستم ودعاگوی شماخیلی ساله باشماوداستانهایتان زندگی کردم من وبچه هام همیشه داستانهای شمارادنبال میکنیدامشب یک حرفی زدیدخیلی دلم حال اومدوخوشحال شدم وقتی داشتم آخرهای داستان امشب رامیخواندم قلبم داشت میاومدتودهنم ولی اینکه گفتیدصبورباشیم ودعاکنیم این دعاکردنه خیلی چسبیددلم آروم گرفت خداخیرتان دهدمنم دعاگوی همه وشماهستم خستتون نکنم منم بالاخره یکجوردیگرزندگی بهم سخت گرفت ولی بیشتراوقات واگذارکردم به خداونتیجه خوبی هم گرفتم کاش مابه خدااعتمادداشتیم والبته خداترس که به دیگران ظلم نکنیم ببخشیدوقتتان راگرفتم موفق ومویدباشید🌷🌷
🔹سلام حاج آقا الان که اینو دارم مینویسم یکم فشارم بالا پایین شده و سرم نم نمکی اذیتم میکنه از ظهر تا الان هیچی نخوردم و حالم این شد و با این حال نتونستم چشم رو هم بزارم و قسمت جدید داستان و نخونم قسمت شب قبل هم بخاطر امتحاناتم نتونستم بخونم و الان همه رو با هم خوندم. فقط خدا به همه مون صبر بده💔 این داستان ورای همه ی داستان هاتو اشک آدمو در میاره. چقدر تو همین چند روز خون به جیگرم شد و چقدر هر شب با مامانم برا هاجر و داوود دعا میکنیم. کاش میشد منصور و دوتا چک نر و ماده بهش زد وقتی که گفت "شام دیشبت کم نمک بود" کوفت بخوری تو مردک💔 خسته نباشید هم خدمت شما بابت همه چی و این داستان تلخ و معرکه💔 🔹سلام و عرض ادب و احترام ما که فعلا کنترل دستمونه فقط دل هممون می خواد این منصور گیرش بیاریم و ساطوریش کنیم😡😡😡 همین... 🔹سلام خداقوت برای بنده خیلی مهمه این مطلب به گوش دوستان کانال برسه. ۱. مسیله ظلم به زن در خانواده چیزی تیست که بگین ندیدیم و نشنیدیم نمیدونم این حجم از تعجب برای چیه؟ ۲. اگر واقعا ناراحت نشدین، و راست میگین، لطفا دست از ظلم هایی که خودتون دارین میکنین بردارین. چه شمای خواننده زن باشین چه مرد. ۳. حقوق الهی که خدا برای زن مشخص کرده رو بهش بدین، کسی از شما و نخواست، اگر هنوز پررو پررو میری خونه دستور و امر و نهی میکنی به زنت اونم تو کاری که وطیفه اش نیست و داره بهت لطف میکنه و رعایت اخلاق، پس لطفا نگو از خواندن داستان هاجر ناراحتم. کاری کردین که مادرا میگن ما شدیم سرایدار خونه و شوهر و بچمون اینکه اونا برای خدا این لطف رو میکنن جای خودش، تلاش میکنن عزتمندانه هم ادامه بدن اما قدر نشناسی خانواده جا برای ماست مالی ندارد. ۴. کتمان نمیکنیم که مردها هم در جامعه تحت ظلم هستن، اما نقطه تلخ و زهر اگین ظلم های وارد شده به زنان اینکه، اغلب ظلم ها رو از کسانی دریافت میکنن که ادعا میکنن دوستشان دارن و زن ها بهشون تکیه کردن😔 بیگانه اگر میشکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا میشکند من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد ان اشنا کرد.... میشه یکی بگه چرا پدر و مادر به اصلاح مدهبی هاجر ،ذوق دادن دخترشون به بچه پولدار رو کردن و معیار اخلاقیات و اعتقادات رو از شیوه درستش اعمال نکردن؟ چرا پیگیری نکردن دخترمون چی شد؟ مگر آقا رسول الله(ص) که قرار بود اسوه و الگوی ما باشن هر روز به فاطمه (س) سر نمیزدن و حالش رو جویا نمیشدن؟ تو حوزه اجتماعی، ظلم توسط کسایی دارد اتفاق میفته که وظیفه دارن فرهنگ جامعه رو اصلاح کنن و نکردن و نمیکنن مثل که واقعا نمیدونم جواب ما بانوان رو چه طور در خواهند داد. مطالعات زن و خانواده که سرشو کرده تو برف میگه رسالتم فقط کار علمیه، مثل دانشگاه و صنعتمون که هر کدوم راه خودشونو میرن و به فکر رشد جامعه نیستن و بی نهایت مرکز زن و خانواده که پیوست هر اداره و .... شده و همه کسایی که در بیانات رهبری در مورد بانوان مورد مخاطب بودن اما نه گوش کردن و نه عمل و البته که ریشه اصلیش هم طواعیت عالم بودن که نداشتن ائمه سرکار باشن و جامعه رو درست هدایت کنن که خدا لعنتشون کنه کسی رو ندیدم به جز رهبری عادلانه و بی افراط و تفریط و حق و جامع بگه. بقبه هر کدوم یه جا میزنن جاده خاکی 🔹سلام شما بخواهید یا نخواهید، دارید روضه مکشوفه می‌خوانید از بلاهایی که تفکرات سنتی بر سر بخشی از زنان ما آورده و می‌آورد. هنوز هم خانم‌هایی هستند که در شرایطی مشابه هاجر زندگی می‌کنند. حالا نه اینکه تمام المان‌های روایت هاجر را داشته باشند؛ ولی بعضی المان‌ها را دارند. امیدوارم این روایت‌ها باعث تغییر مثبتی در جامعه شود. اینقدر بقیه رو قضاوت نکنند که برای افراد تنگنایی بسازند که باعث بشه تصمیمات اشتباه بگیرند. این‌هایی که نشستند و میگن چرا هاجر اینجور کرد، فکر می‌کنند در بافت خانواده‌های هاجر و منصور، اگر هاجر شکایت به خانواده می‌برد، آن‌ها چه کار می‌کردند جز شماتت هاجر؟؟؟ اصلا در بافت این خانواده‌ها، همیشه زن مقصر هست. هیچ تقصیری پیدا نکنند، میگن چرا سکوت کردی؟؟ کسی هم نیست بگه از ترس شماتت ها و حرف‌های شما، ترجیح دادم سکوت کنم و خودم یک تنه زندگیم رو حفظ کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی داود به مسجد و بسیج محله‌شان خیلی علاقه داشت. خودش در گروه آسیدهاشم بود و برادرانش در گروه آقامهدی. داود چون وقت و بی‌وقت کتاب می‌خواند و مثل بقیه بچه‌ها رفتارها و حاشیه‌های نوجوانانه نداشت، از طرف آسیدهاشم به عنوان جانشین گروهشان انتخاب و معرفی شد. روزهایی که مربی عقیدتی و سیاسی دیر می‌آمد، اگر آسیدهاشم بود خودش برای بچه‌ها حرف میزد و اگر هم از طرف سپاه رفته بود ماموریت و یا مطلبی آماده نداشت، به داود می‌گفت که چند کلمه حرف بزند. داود هم از چیزهایی که مطالعه کرده بود و اطلاع داشت، برای بچه‌های هم سن و سالش حرف میزد. یک شب داود تصمیم گرفت که با آسیدهاشم چند کلمه مشورت کند. وقتی بچه‌ها رفته بودند و پایگاه خلوت بود و کم‌کم می‌خواستند چراغ‌ها را خاموش کنند و بروند، داود با آسیدهاشم شروع به حرف زدن کرد. -آسید من سر یه دو راهی گیر کردم. نمیدونم چیکار کنم؟ -لابد دو راهی رفتن به حوزه یا رفتن به دانشگاه! درسته؟ -نه. هنوز زوده واسه این چیزا تصمیم بگیرم. من هنوز تو زندگی الانم موندم. -خیر باشه. چی شده؟ -سید من یه خواهر دارم... می‌شناسیش! -بله. خب؟ -بنده خدا شوهرش چندان اهل نیست. از یه طرف دیگه، دو تا بچه داره. یه دختر و یه پسر. خیلی نگران این دو تا بچه هستم! رفت و آمدمون هم سخته. چون خونه اونا از این محل دوره و فاصله زیادی داره. دلم میخواد بیشتر حواسم بهشون باشه. اگه برم پیشِ اونا، دیگه به اینجا نمیرسم. اگرم اینجا باشم، دیگه اونا کسی ندارن. نمیدونم چیکار کنم؟ -میفهمم. ببین! بذار خیالتو راحت کنم. قبل از این حرفا من می‌خواستم اسم تو رو بدم ناحیه تا حکم رسمی بهت بدیم. اما الان که اینو گفتی، می‌بینم بچه‌های خواهرت واجبترن. داود! بچه‌های بسیج، حتی اگه من و تو و آقامهدی هم نباشیم، یکی پیدا میشه که دست اینا رو بگیره. اما بچه‌های خواهرت جز تو کسی ندارن. این حرف آسیدهاشم مثل پُتک در ذهن داود اثر گذاشت. تا آن شب، اینقدر حساس به بچه‌های هاجر فکر نکرده بود. -داود! تا میتونی به اونا برس. من شوهرخواهرتو می‌شناسم. ما از اولش هم تعجب کردیم که اوس مرتضی تن به وصلت با این خانواده داد! حالا بهش چیزی نگیا! دیگه کار از کار گذشته. اما تو به تکلیفت عمل کن. دست بچه‌های خواهرتو ول نکن. من حواسم به بچه‌های پایگاه هست. -خدا خیرتون بده آسید. اما شما دست تنها... -نگران من نباش. پنج شش روز دیگه باید برم ماموریت. دو روز باید برم اطراف ملارد و برگردم. میگم یکی از بچه‌ها حواسش به اینا باشه. تو نگران نباش. -باشه. ممنون. برنامه‌ریزی میکنم که هفته‌ای دو ساعت بیام پایگاه. برای یک بچه عاشق مسجد و پایگاه بسیج، گفتنِ این حرف خیلی سخت بود اما داود تصمیمش را گرفته بود که خودش را به بچه‌های هاجر نزدیک کند. آسیدهاشم گفت: «خیلی هم عالی. بیشتر از همینم لازم نیست. کار خاصی نداریم. هر کسی بیشتر از اینا میاد و تو پایگاه میمونه، داره وقتش رو تلف میکنه. تو بهترین کارو میکنی.» ته دل داود گرم شد. فقط مانده بود که به هاجر نزدیک‌تر بشود. راهش را بلد نبود. همان‌طور که به خانه می‌رفت، با خودش فکر میکرد اما راهی به ذهنش نیامد. تا این که کلید را انداخت و وارد خانه شد. داود عاشق وقت‌هایی بود که مادرش عینک ته استکانی‌اش را میزد و لباس پاره‌های اوس مرتضی و بچه‌ها را می‌دوخت. داود به مادرش نزدیک شد و دستش را انداخت دور کمر مادرش و بوسش کرد و یک نفس عمیق از مادرش در سینه‌ و عقل و هوشش پر کرد. @Mohamadrezahadadpour نیره‌خانم هم عاشق این رفتار داود بود. اما خب. وقتی پسرها کم‌کم بزرگ میشوند و دارد پشت لبشان سبز میشود، مادرها و حتی باباها خجالت می‌کشند که او را بغل کنند. پسر باید خودش عقل و فهم داشته باشد و بغلش را از آنان دریغ نکند. و داود این فهم را داشت. روزی نبود که دست اوس مرتضی را نبوسد و نیره خانم را محکم در بغل نگیرد. همین طور که داود داشت شامش را می‌خورد، نیره خانم عینکش را برداشت و لباس کهنه‌ها را کنار گذاشت و به داود گفت: «امشب تلفنی با هاجر حرف میزدم. خیلی تو فکرش بودم. وسط حرفاش سلام رسوند و خیلی تشکر کرد که اون روز رفتی پیشش.» داود نگاهی به مادرش کرد و همین طور که لقمه بزرگی در دهانش بود، چشمانش را جوری نازک کرد و مثلا پز داد که یعنی خواهش میکنم و قابل هاجر خانم نداشت! ادامه👇
نیره خانم ادامه داد: «مثل این که کار منصور زیاد شده و بنده خدا مجبوره شب‌ها هم کار کنه تا بتونه خرج زندگی دربیاره.» داود لیوان آبی را ریخت و سر کشید و آخرش هم زیر لب یک«یا حسین» گفت و همچنان به مادرش نگاه میکرد. -داود من نمیتونم باباتو ول کنم. نمیتونم این بچه ها را ول کنم. تو میتونی بیشتر بری خونه هاجر؟! داود که از خداخواسته بود، چشمش از این پیشنهاد نیره خانم گرد شد. نیره خانم ادامه داد: «میدونم خیلی به بسیج و مسجد وابسته‌ای. ولی اونم خواهرته. تنهاش نذار!» داود پرسید: «ینی چی دقیقا؟ چطوری تنهاش نذارم؟» نیره خانم گفت: «اگه بتونی شبایی که منصور نیست، بری خونه هاجر بخوابی، خیلی خوب میشه. اینجوری نه خواهرت شبا می‌ترسه. نه بچه‌هاش احساس تنهایی می‌کنن.» داود که در دلش خوشحال بود گفت: «باشه. از فرداشب میرم. به جز سه شنبه‌ها که باید دو ساعت بسیج باشم و بعدش هم بریم هیئت.» نیره خانم گفت: «باشه. خدا خیرت بده مادر. خیلی خوشحال میشه خواهرت. نیلو و سجاد خیلی مظلومن. چند روز پیش نیلو میگفت چرا دایی داود کم میاد خونمون؟» داود گفت: «حله. چشم. میرم. از فرداشب میرم. ظهرها از مدرسه میام خونه و کارام می‌کنم و عصر یا غروب میرم خونه هاجر.» نیره خانم باز هم دعایش کرد و گفت: «الهی خیر ببینی مادر! خدا عزتت بده.» داود از فردای آن شب، از مدرسه می‌آمد خانه و کارهایش را میکرد و عصرِ نزدیک به غروب، حرکت میکرد تا بتواند از نمازمغرب خانه هاجر باشد. آن روز، قبل از این که داود برسد به خانه هاجر، هاجر دید که منصور به خانه آمد. بدون سلام و علیک، مستقیم رفت سراغِ کیف پولِ هاجر. نیلو و سجاد هم همین‌طور که بازی میکردند، حواسشان به منصور بود. هاجر به منصور نزدیک شد و با دلهره گفت: «چیزی شده؟ پول میخوای؟» منصور که سر و وضعش مثل همیشه نبود و روز به روز ژولیده‌تر و بهم ریخته‌تر میشد، همین طور که داشت کیف و وسایل هاجر را به هم می‌ریخت، با عصبانیت گفت: «چقدر پول داری؟» هاجر نگاهی به بچه‌ها انداخت. دید دارند نگاه میکنند. به نیلو گفت: «با داداشت برین اون ور بازی کنین.» نیلو هم دست سجاد را گرفت که ببرد آن طرف، اما سجاد قبول نکرد و چالش و سر و صدای بچه‌ها در آن فضا و شرایط شروع شد. هاجر دید منصور خیلی عصبی است. نزدیکتر شد و گفت: «تو کیفم نیست. بذار خودم بهت بدم. اینجاست. زیر رومیزی. اینا. زیر تلوزیون.» منصور تا اندک پول را در دست هاجر دید، فورا از دستش کشید و گفت: «بده به من اینو!» این را گفت و به طرف حیاط رفت. همین طور که می‌خواست کفشش را بپوشد، هاجر با غصه گفت: «این پول، همه دار و ندارمونه. من از فرداشب حتی پولِ خریدنِ نون خالی هم ندارم.» منصور که کفشش را پوشیده بود گفت: «امشب خودمو بسازم، میرم پیش یکی از رفیقام. یه ماشین هست که رانندش پیچونده و نیستش. دو سه روز برم با اون کار کنم، خرج این ماهو درمیاریم.» این را گفت و رفت. @Mohamadrezahadadpour هاجر که با این حرف منصور بیشتر ترسید، حرفی نزد و فقط بغضش را فروخورد. بچه‌ها هم که با هم درگیر شده بودند، بیشتر روی اعصاب هاجر بودند. یک ساعت گذشت. دم‎‌دمای غروب بود که در زدند. نیلو رفت دم در. یهو با خوشحالی و سر و صدا آمد به طرف هاجر و گفت: «خان دایی اومده!» سجاد هم تا اسم دایی را شنید، خوشحال شد و به طرف داود دوید. داود با کیف و کتابهایش آمده بود تا صبح مستقیم برود مدرسه. اما آنچه بچه‌ها را خوشحال کرده بود، علاوه بر داود، خوراکی‌هایی بود که در یک پلاستیک بود و با خودش برای بچه‌ها آورده بود. هاجر تا داود را دید دلش باز شد و تا خوشحالی غیر قابل وصف نیلو و سجاد را دید، بیشتر حالش خوب شد. آن شب که شبِ اول ماندن داود در خانه هاجر و بچه‌ها بود، با قصه تعریف کردنِ داود برای بچه‌ها تمام شد. قصه دنباله‌داری که داود در ذهنش ساخته بود و اسمش را«قصه‌های گلی‌خانم و گل‌آقا» گذاشته بود. قصه خواهر و برادری که قرار است در دنیای کودکانه خودشان، نقش‌های خیالیِ نیلو و سجاد را بازی کنند. ادامه👇
چند هفته گذشت... همه چیز عادی و خوب می‌گذشت. داود تلاش میکرد درباره منصور از هاجر چیزی نپرسد. هاجر هم حرفی نمیزد و درباره چیزهای معمولی با داود حرف میزد. داود تمرکزش را گذاشته بود روی بچه‌ها. حتی بعضی شب‌ها با اجازه هاجر، داود دستِ نیلو و سجاد را می‌گرفت و آنها را به مسجد همان نزدیکی می‌برد. تا این که یک روز صبح داود وقتی نماز صبحش را خواند و لقمه‌ای که هاجر آماده کرده بود را برداشت و می‌خواست به مدرسه برود، اول رفت لُپ‌های نیلو و سجاد را که غرق در خواب بودند بوسید و سپس کفشش را پوشید و کیفش را برداشت و رفت. وقتی به مدرسه رسید، متوجه شد که بین بچه‌ها زمزمه است. بچه‌های پایگاه که با خودش هم‌گروه بودند، خیلی ناراحت بودند. داود دید بچه حزب الهی‌های مدرسه دورِ یکی از بچه‌ها که رفیق فابریک داود بود جمع شدند. اسمش فاطمی بود. داود دید فاطمی از بس گریه کرده، بی‌حال شده و بچه‌ها دارند به او شکلات می‌دهند تا یک مقدار حالش بهتر بشود. داود با تعجب پرسید: «چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟» فاطمی که نای حرف زدن نداشت، لم داده بود کنار دیوار و گریه میکرد. یکی از بچه ها که او هم داشت گریه میکرد، رو به داود گفت: «مگه نشنیدی دیشب چه شده؟» داود گفت: «نه! چی شده؟ من دیشب مسجد نبودم.» گفت: «آسیدهاشم.» این را گفت و گریه اش بیشتر شد. داود با تعجب و دلهره گفت: «آسید هاشم چی؟ چی شده؟ حرف بزن!» فاطمی وسط گریه هایش گفت: «آسیدهاشم دیشب تصادف کرده. بابام میگفت به بیمارستان نکشیده. حتی به آمبولانس هم نرسیده. آسیدهاشم از دستمون رفت.» داود تا این را شنید، چشمانش سیاهی رفت. دنیا دورِ سرش چرخید. همان جا نشست روی زمین. فاطمی ادامه داد: «میگن یه نامرد بهش زده و در رفته...» داود بیشتر خُرد شد. تپش قلب گرفت. داشت از ناراحتی و نگرانی میمرد. تا این که فاطمی وسط حال بدش ادامه داد: «میگن یکی با سرعت زده به آقاسید و در رفته. بابام همون نزدیکی بوده. دیشب داشت به عموم میگفت که اینقدر ماشین سرعت داشته و بد زده به آقا سید، که آسیدهاشم نصف بدنش و سر و صورتش ترکیده!» فاطمی که این را گفت، داود چشمش سیاهی رفت. دیگر جایی را نمیدید. تحمل نکرد و همان جا آورد بالا. اینقدر بالا آورد که بی‌حال همانجا افتاد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
amade-zelhaje-o-oftadeam-yade-mena.mp3
8.55M
مداحی آسیدرضا نریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی مراسم تشییع و ترحیم باشکوهی برای آسیدهاشم گرفتند. حتی چند نفر از گنده ها از کرج و تهران به آن مسجد و پایگاه رفتند و جلسه باشکوهی با حضور مردم و بچه های بسیجی به یاد آسیدهاشم برگزار شد. سخنرانان جلسه خیلی از آسیدهاشم تعریف کردند. این که آسیدهاشم با دست خالی کار کرد و توقعی نداشت و از جیب و زندگیش برای پایگاه و بسیج و محله خرج میکرد و از اینجور حرفها. تجربه ثابت کرده که معمولا این مدل حرفها فقط تعریف و تمجید از متوفی نیست. بلکه بیشتر بوی این را میداد که به نفر بعد از آسیدهاشم و بچه‌های شورای بسیج بفهمانند که از پول و حمایت مادی و معنوی خبری نیست و اگر مثل آن مرحوم میتوانید کار کنید، بسم الله! لذا معمولا این مدل سخنرانی ها خط و نشان کشیدن برای نفر بعدی است. نه مرثیه و ذکر خیر از نفر قبلی! فوت ناگهانی آسیدهاشم خیلی از معادلات را در مسجد و پایگاه بسیج تغییر داد. آسیدهاشم حتی به نوعی بزرگ و مراد آقامهدی محسوب میشد. آقامهدی دو سه تا گروه بزرگ دستش بود و اعتبار زیادی پیش خانواده بچه‌ها داشت. اما چون سن و سالش کم بود و پرستیژ فرماندهی را نداشت، نمی‌توانست انتخاب ناحیه و سپاه برای فرماندهی پایگاه باشد. یکی دو ماه وضعیت پایگاه و مسجد روی هوا بود. تا این که بزرگان تصمیم گرفتند آنجا را از این وضعیت بلاتکلیفی نجات بدهند. به خاطر همین چند نفر را به عنوان کاندیدا و کسانی که حائز بیشترین شرایط باشند، در نظر گرفتند. در طول آن چند هفته، حدس و گمان‌ها در خصوص این که چه کسی فرمانده بسیج میشود، بالا گرفته بود. فاطمی که معمولا به واسطه بابا و عموهایش حرف‌هایی میزد که خیلی کسی اطلاع نداشت و شاید به مغزش خطور نمیکرد، قیافه ‌گرفت و ‌گفت: «گفتن نگین اما خبرهای موثق حاکی از اینه که گزینه اصلی، آقامجید هست. هم متاهل هست و پاسداره. و هم سابقه جنگ و جبهه داره. از بچه های بالاست و خلاصه دستش میرسه که واسه مسجد و پایگاه کاری بکنه.» مهرداد که بچه کوچه پس کوچه های خطرناک آن محل بود، وسط بحث پرید و گفت: «باید یکی باشه که بتونه دهن معتادا و اراذل و اوباش محل رو گِل بگیره. محله‌مون رو گند و کثافت برداشته. باید یکی باشه که وقتی اسمش میاد، ساقیا جرات نکنن سر کوچه وایسن و جنس بدهند دست بچه مردم. شنیدم آقاهادی این کاره است. هم ورزشکاره. دان شش داره. هم نظامیه و قبولش دارن. هم تو ایست و بازرسی‌ها خیلی فعاله. اون روز با بچه های گشت، یه خیابونو بسته بودن... کیف کردما... دو کیلومتر ماشین نگه داشته بود و کسی جرات نداشت جیک بزنه.» محسن پوزخندی زد و گفت: «دلم براتون میسوزه. از هیچی خبر ندارین و دارین الکی حدس و گمان میزنین. ما تو این محل هیئت نداریم. جلساتمون شده پیرمردی. همه جا بچه‌های مداح و ذاکر اهل بیت وسط هستن و کلی دور و برشون بچه و آدم جذب کردن. باید یکی باشه مثل همین حاج سعیدآقای خودمون. جوون پسنده. هیئتش بزرگترین هیئت شهرمونه. خونه مادرشم که اینجاست. شنیدم جدیدا داره نوار و نوحه‌هاش پخش میشه و معروف میشه. فرداست که از کرج و تهران بیان دنبالش و از دستمون بپره. کی داریم از حاج سعید بهتر؟ هان؟» هر کسی حرف خودش رو میزد. داود هم یه گوشه با لباس سیاه نشسته بود و حرفی نمیزد. فاطمی رو کرد به داود و گفت: «تو هم یه چیزی بگو! ناسلامتی جانشین خدابیامرز بودی. نظر تو چیه؟ کی میشه فرمانده پایگاه؟» داود اولش طفره رفت و نمیخواست حرف بزند. کلا دلش نمیخواست باور کند که آسیدهاشم رفته و دارند درباره جای خالی او حرف میزنند. اما وقتی اصرار فاطمی را دید گفت: «خوشم میاد که هر کسی آمال و آرزوی خودشو به زبون میاره. اونی که یادواره شهدا دوست داره، اسم کسی میاره که اهل جبهه و جنگ باشه. اونی که دلش بگیر و ببند میخواد و همسایه معتاد داره، میگه فلانی بیاد که ایست و بازرسی بلده. اونی هم که بچه هیئتی هست و شور و احساس مداحی و روضه داره، میگه فلان مداح بشه فرمانده پایگاه!» مهرداد لبش را کج کرد و رو به داود گفت: «خیلی خب حالا عقل کل!نظرتو بگو! لازم نکرده تریپِ نقد و آسیب شناسی بزنی!» داود گفت: «کسی باید بشه فرمانده پایگاه که درک و عقل درستی نسبت به کار فرهنگی داشته باشه. مثل این که حواستون نیست که خاتمی رای آورده و شده رییس جمهور. مثل این که حواستون نیست که به حکم همین خاتمی و کرباسچی، هر محله داره فرهنگسرا میزنه و میشن رقیب فرهنگی بسیج و مسجد. به قرآن دیگه دوره این حرفا گذشته که ما قطره فلج اطفال بریزیم تو حلق بچه مردم و یا وایسیم سر کوچه که ساقی نیاد مواد بده دست بچه مردم! ما رو به این چیزا مشغول کردن تا اسم همین کارا رو بذاریم کار فرهنگی و فکر کنیم الان داریم شق القمر می‌کنیم.» فاطمی گفت: «خب حالا تهش که چی؟» ادامه👇
داود گفت: «تهش این که یادمه آسیدهاشم بدون مشورت با حاج آقای امام جماعت مسجد آب نمیخورد. چون میگفت اون سواد کار فرهنگی داره. تهش این که یادمه آسیدهاشم وقتی میخواست تصمیم جدید فرهنگی بگیره، میرفت تهران و پیش چند تا کارشناس مشورت میکرد و سبک سنگین میکرد. آخرش هم یه شب به من گفت من بلد نیستم کار فکری و محتوایی کنم. همین آسیدهاشم که با رفتنش یه محله یتیم شد، میگفت بلد نیستم کار عمیق فرهنگی کنم. چه برسه به اینایی که شما اسم بردین. حرفم اینه؛ باید یکی پیدا کنیم که بتونه آدمای خلاق و اهل فکر دور هم جمع کنه که بتونیم طرح هایی اجرا کنیم که تهش چهارتا مسلمون برامون بمونه. نه فقط چهار تا کماندو و یا چهار تا سینه زن و یا چهار تا عشق شهادت و پایه یادواره شهدا! اینا خوبه ها اما کافی نیست. اصل نیست. این مدل بسیجی که من و شما تو ذهنمون هست، رقیب فرهنگسراها با اون همه جذابیت و فضای آزاد و آدمای خاص نمیشه.» محسن گفت: «ما اگه یه فرمانده قوی پیدا کنیم، نمیذاریم تو محل ما فرهنگسرا بزنن. سی چهل تا موتور میشیم و میریزیم و کاسه و کوسه همشون رو سرشون خراب میکنیم. دیوار فرهنگسراشون که از دیوار لانه جاسوسی بلندتر نیست. اصلا مگه ما شهید دادیم که دختر همسایه مون یه ساز گنده بندازه پشتش و بره فرهنگسرا و ساز بزنه؟! یا این همه جانیاز و مفقود دادیم که به جای شعر کجایید ای شهیدان خدایی، دختر و پسر میتینگ سیاسی بذارن و شعر یار دبستانی من بخونن؟!» داود با تاسف سرش را تکان داد و گفت: «میفهمم که نمیفهمی! از وقتی یهو حزب الهی شدی، دل آسیدهاشم خون بود از دست تو! همیشه میگفت کاش این محسن راه مسجدو پیدا نمیکرد. از بس بیچاره به خاطر تو هزینه و آبرو داد. اون از شلوار خاکی پوشیدنت تو مدرسه و زنگ ورزش و مضحکه خاص و عام شدنمون. اینم از حداکثر فهم و عقلت درباره کار فرهنگی. چی میخوای از جون این مسجد و پایگاه و محله، فقط خدا میدونه.» محسن با عصبانیتی که از ته چشمش هویدا بود و برق میزد گفت: «بدم میاد از امثال تو که فکر میکنین خیلی میفهمین اما هیچی بارتون نیست. اگه دست تو و آسیدهاشم خدابیامرز باشه، میشه تاسیس غرفه مشاوره و حلقه رفع شبهه و تکثیر جزوه آخوندای گنده قم و تهران و تاسیس سایت و وبلاگ و دعوت از دکتر و مهندسای کت و شلواری که بیان از موفقیت هاشون برای بچه ها بگن و تهش بگن بچه ها درس بخونین! و با آغوش باز استقبال کردن از چهار تا بچه سوسول و فُکُلی که از بوی ادکل خودشون و هفت جد و آبادشون حالمون بهم میخوره! اسم اینا کار فرهنگیه بچه اوس مرتضی؟ اینا بیشتر لاس زدن فرهنگیه تا کار فرهنگی! لازم نکرده دیگه نظر بدی. ایشالله یکی فرمانده پایگاهمون بشه که ریشه امثال تو بِخُشکونه.» داود که دیگر رفتن را بر ماندن ترجیح میداد از سر جایش بلند شد و با همان چهره و لحن معمولی‌اش گفت: «من میگم اصل بر کار فرهنگی ریشه ای و ماندگار هست. یکی بیارین و لباس فرماندهی تنش کنین که حداقل سطح فکرش از خودتون بالاتر باشه. نه این که آمال و آرزوهاتون برآورده کنه. شهرمون داره بزرگتر میشه. مردم دارن عوض میشن و غیرقابل پیش بینی تر. بهش میگن تغییر ذائقه. خودمم تازه اینو یاد گرفتم. شما هم یاد بگیرین بد نیست. دلم میسوزه که مردم برای کسر سربازی و نامه استخدامی و این چیزا بیان بسیج. شما هم اهدافتون این چیزایی باشه که الان گفتین اما جامعه و سیاست و دنیا به یه سمت دیگه بره. همین. ضمنا نگران خشکوندن ریشه من نباش. من در دوران همون آسیدهاشم خدابیامرز هم کمتر میومد بسیج و مسجد و درگیر مشکل خانوادگی خودمون هستم. ترجیح میدم حواسم به دو تا خواهرزادم باشه ببینم میتونم کاری براشون بکنم یا نه! این از من. بسم الله. شما بفرما تو گود! این بسیج و این پایگاه و این مسجد و امکانات و مردم و... موفق باشین.» این را گفت و رفت. ادامه👇
به خانه رسید. دمغ بود. از بحثی که در پایگاه رخ داده بود، دلش گرفته و ذهنش را مشغول کرده بود. کیف و کتابهای فردا و پس فردا را برداشت و از مادرش خداحافظی کرد و به خانه هاجر رفت. چون راه طولانی بود و کرایه تاکسی نداشت، تمام مسیر را راه رفت و فکر کرد. به اندازه همان جوان دبیرستانی و اهل مطالعه و دغدغه‌مند بودنش، نگران اوضاع اجتماعی و فرهنگی محله و بسیج و دوستان مسجدی‌اش بود. وقتی به خانه هاجر رسید، برخلاف انتظارش، نیلو و سجاد بیدار بودند. دو تا آب نبات ته جیبش مانده بود. آن را به آنها داد و آنها هم خوشحال و آماده، منتظر ادامه قصه گلی خانم و گل آقا بودند. داود دید که هاجر چشمانش قرمز کرده و در خودش است و گوشه ای نشسته و زانویِ شلوار نیلو را میدوزد. نخواست آن لحظه سر بحث را باز کند. به خاطر همین، وضو گرفت و رفت و بالشتش را وسط بالشتِ نیلو و سجاد گذاشت و وسط آنها دراز کشید. نیلو پرسید: «دایی چرا وضو گرفتی؟ مگه میخوای نماز بخونی؟» داود گفت: «نه عزیزدلم. نمازمو تو مسجد خوندم. وقتی وضو میگیرم و دراز میکشم، حس میکنم تو بغل خدا خوابیدم.» نیلو با تعجب پرسید: «وقتی وضو میگیری که خیس میشی. خواب از چشمات نمیپره؟» داود گفت: «چرا دایی. میخوام چند دقیقه تو بغل خدا بیدار بمونم تا خودش منو بخوابونه.» نیلو گفت: «دایی!» داود جواب داد: «جانم!» -مامانم چرا شبا وضو نمیگیره؟ -از کجا میدونی؟ شاید میگیره. شاید کار داره. شاید یادش رفته. ادامه قصه‌مو بگم؟ -آره. -به نام خدا. یکی بود یکی نبود غیر از خدای بزرگ و مهربون هیچ کس... بچه ها: «نبود» -تا اینجا تعریف کردم که گلی خانم تپلی یه داداش داشت که اسمش گل آقا بود. این دو تا خیلی همدیگه رو دوس داشتند. گلی خانم از گل آقا بزرگتر بود. سه سال بزرگ تر بود. ینی وقتی گلی خانم دندون درآورده بود و حرف میزد و غذاهای خوشمزه میخورد، خدا بهش جایزه داد و یه داداش تپلی و خوش اخلاق بهش داد که اسمشو چی گذاشتند؟ نیلو: «گل آقا» سجاد: «اسمشو گذاشتن بچه!» نیلو رو به سجاد: «نه. اشتباه نگو. تو بلد نیستی.» سجاد: «خودت بلد نیستی!» داود با لحن بچه‌گانه گفت: «بچه ها اگه دعوا بکنین، دایی ناراحت میشه ها!» نیلو: «باشه. دیگه دعوا نمیکنیم.» سجاد: «باشه.» -آفرین. میگفتم... اسمش گل آقا بود. این آقا گل آقای قصه ما... نیلو: «دایی! صورت گلی خانم چطوری بود؟» داود: «مثل ماه بود. چشماش متوسط. لب و دماغش خوشکل. موهاش داشت کم کم بلند میشد.» -مثل موهای من؟ -آره دایی. کپی خودت. همین جوری ماه و ناز. خلاصه... گل آقا چون هنوز خیلی از کلمات بلد نبود، همیشه اشتباه حرف میزد. ولی شیرین حرف میزد و همه به کلماتش می‌خندیدند. یه روز گل آقا داشت تپل تپل حرف میزد و به سیب میگفت دیب و به بخورم میگفت بُخُلم، که آبجی گلیش دید بچه ها دارن به داداشش میخندن. وای وای وای. بچه ها نباید از دوستشون بخندن. ناراحت میشه. گلی خانم رفت پیش بچه ها و بهشون گفت چرا دارین به داداش من میخندین؟ خب داداشم بلد نیست. یاد میگیره. دانا میشه. عاقل میشه. شما نباید بهش بخندین. نیلوفر غلتی خورد و رو به صورت داود خوابید و به چهره داود زل زد. سجاد هم فورا همین کار را کرد و رو به صورت داود خوابید. -خلاصه. جونم براتون بگه که گلی خانم به بچه ها گفت آفرین بچه ها... شما باید به داداشم کمک کنین تا بتونه حرف بزنه و کم‌کم و کوچولو کوچولو یاد بگیره. روزها گذشت و گذشت تا این که یه روز گل آقا از خواب پرید و خیلی ترسیده بود. سجاد: «چرا؟ ترسیده بود؟» نیلو: «خواب بد دیده بوده.» داود: «مامانشون خونه نبود. فقط گلی خانم و گل آقا خونه بودند. گلی خانم تا دید داداشش خواب بد دیده، رفت پیش داداشش و اونو گرفت تو بغل و گفت: چیه داداشی؟ چرا گریه میکنی؟ داداشش همین طور که گریه میکرد گفت خواب دیدم ملالم شِشسته! اینو که گفت، آبجی گلی تو فکر رفت. نمیفهمید داداشش داره چی میگه! دوباره ازش پرسید چی شده؟ دوباره بگو چه خوابی دیدی؟ که داداشش دماغشو کشید بالا و گفت خواب دیدم ملالم ششسته! ...» نیلو: «مدادش شکسته!» داود: «آفرین. مدادش شکسته بوده.» سجاد: «نوکش ششسته بوده؟» داود: «آره. نوک مدادش شکسته بوده.» نیلو: «ششسته نه! باید بگی شکسته!» داود: «اشکال نداره. یاد میگیره. خلاصه... خواب بد دیده بود... وقتی گلی خانم دید داداشش خواب بد دیده و کسی خونه نیست، یه فکری به ذهنش رسید...» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
⛔️ تکلیف اختیاری ۱ ⛔️ ادامه داستان گلی خانم و گل آقا را دقیقا از همین جایی که قسمت امشب تمام شد، بنویسید و به صفحه شخصی بنده ارسال کنید. حداکثر ۱۵ خط
⛔️ تکلیف اختیاری ۲ ⛔️ جملات کلیدی و اثرگذار داود در گفتگوی با دوستانش را در قالب پست یا پوسترهای کوتاه و زیبا با هشتک نام داستان و نام نویسنده داستان کار کنید. فقط لطفا جوری باشه که به جایی و کسی برنخوره. حوصله ندارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی عکس نوشته های ارسالی دوستان👇
داستان به قلم: محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
داستان به قلم: محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
داستان به قلم: محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
داستان به قلم: محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour