eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ سرخط مهم ترین تحولات غزه: 🔺 رسانه‌های رژیم صهیونیستی از وقوع عملیات ضد صهیونیستی در اردوگاه قلندیا واقع در کرانه باختری خبر دادند. 🔺 گردان‌های القسام اعلام کرد که در درگیری‌های اطراف خان‌یونس واقع در جنوب نوار غزه ۳ دستگاه خودروی ارتش رژیم صهیونیستی هدف قرار داده است. 🔺 وال‌استریت ژورنال اعلام کرد رژیم صهیونیستی یک شبکه بزرگ پمپاژ آب را احتمالاً باهدف واردکردن آب دریا به تونل‌های مورداستفاده حماس ایجاد کرده است. 🔺 با افشای کشته شدن یک سرباز انگلیسی در جنگ غزه مشارکت مستقیم انگلیس در جنگ غزه مورد سؤال بخش بزرگی از افکار عمومی این کشور قرارگرفته است. 🔺 ارتش رژیم صهیونیستی از کشته شدن ۳ نظامی و زخمی شدن شدید ۴ تن در درگیری‌های غزه خبر داد.
عنوان اتهامی مثل فراهم کردن بستر انتشار محتوای غیر اخلاقی مثل این است که شهردار تهران را بازداشت کنیم با این بهانه که چرا فاحشه سر بعضی از اماکن تهران ایستاده و آماده ارائه خدمات است! https://virasty.com/Jahromi/1701786763786742031 @Mohamadrezahadadpour
من کاملا با کنترل عالمانه و هوشمندانه فضای مجازی موافقم. همچنین کاملا موافقم که با کسی که محتوای ضداخلاقی تولید یا منتشر میکنه، مطابق قانون برخورد بشود. ولی ... این که فورا همه چیز را سر سکو و یا صاحب سکو خالی کنیم، فکر نمیکنم درست باشه. مگر این که حقیقتا به این تشخیص برسیم که میتوانسته کنترل کند اما نکرده است. https://virasty.com/Jahromi/1701794221535471297 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هجدهم 💥 بانوحنانه برای دیدن عاتکه و سرکشی از خانواده های برجامانده از جنایت ارتش آمریکا به منطقه رطبه رفته بود و آن روز در مقرّ همیشگی اش حضور نداشت. بانورباب و یکی دو نفر دیگر در خانه این طرف، و اِما و لیلا در خانه آن طرف بودند. همه چیز عادی بود و خبر خاصی نبود. دو سه ساعت از مغرب گذشته بود و رباب و دو بانوی دیگر که در خانه بودند، در حال خوردن چند لقمه شام بودند که یهو رباب صدای بسیار ضعیفی از دور شنید. دست از غذا کشید. لقمه ای که بین زمین و هوا بود، بر زمین گذاشت و گوشش را تیزتر کرد. آن دو بانو به هم نگاه کردند و مشکوک شدند. یکی از آنها از رباب پرسید: «چه شد بانو؟ چرا از غذا دست کشیدید؟» رباب که چشمانش را بسته بود و فقط گوش میداد جواب داد: «شما هم صدایی که من دارم میشنوم، میشنوید؟ صدای زوزه دو یا سه تا ماشینِ جنگیِ...» همین طور که این کلمات را میگفت، صدا نزدیک تر میشد تا این که صدا واضح شد. شاید فقط صد متر با آنها فاصله داشتند که یهو رباب چشمانش را باز کرد و با هیجان زیاد گفت: «دشمن! دشمن! داریم محاصره میشیم.» تا این کلمات را گفت، آن دو بانو مثل فشنگ از سر جا بلند شدند. یکی از آنها به طرف حیاط دوید و خودش را به مطبخ رساند. قوطی های ادویه را خالی کرد و دو سه تا پلاستیک کوچکی که در آنها بود را برداشت و در لابلای موهایش مخفی کرد. دومی با سرعت برق و باد خودش را به اتاق بانو حنانه رساند و دو سه تا شیشه عطرِ بانو حنانه که آنجا بود، روی خودش و بانو رباب و آن یکی بانو خالی کرد. مابقی عطرها را هم در فضای خانه و حجره ها و حیاط و حتی روی گل و گیاهان ریخت. سپس چادر و روسری اش را درآورد و در تنور انداخت تا با باقی مانده زغال ها فورا بسوزد. و در مرحله آخر، چادر و روسری بانو حنانه را پوشید و تسبیح بانو را به دست گرفت و در چارچوب در، خیلی عادی نشست. همه این ها در حالی بود که صدای ماشین ها نزدیک و نزدیک تر میشد. آنقدر ماشین های ارتش آمریکا وحشیانه و باسرعت جلو می آمدند که صدای جیغ بچه ها و عابرانی که از نزدیکی آنها عبور میکردند، شنیده میشد. اما رباب... رباب ندانست چطوری خودش را مانند صاعقه به خانه کناری رساند. از لابلای گیاهان کوچکی که کنار دیوارِ گوشه حیاط روییده بود، راهی برای دو خانه قرار داده بودند. اِما و لیلا در حال نوشتن و تمرین روی کاغذ بودند که دیدند رباب وارد شد. رباب و اِما خیلی کم با هم رودررو شده بودند. تمام آن پنج شش سال، بانوحنانه ضرورتی ندیده بود که آنها چندان با هم انس بگیرند. لیلا تا دید رباب سراسیمه وارد شد، متوجه وجود خطر در نزدیکیشان شد و از سر جا بلند شد. رباب به اِما گفت: «باید فورا لباس هایمان را با هم عوض کنیم.» اِما با تعجب پرسید: «چه شده؟» رباب گفت: «داریم محاصره میشیم. من لباس شما رو میپوشم و شما هم لباس منو! ممکنه بوی شما را به سگ هاشون داده باشند. اینطوری دیگه دستشون به شما نمیرسه. لیلا راه را بلده. شما را به جای امن میرسونه!» لیلا تا این را شنید، حتی برنگشت تا کاغذش را بردارد. با همان زبان بستگی‌اش، مچ دست اِما را گرفت و به اتاق کناری کشاند. در چشم به هم زدنی، فورا رباب و اِما لباس هایشان را عوض کردند. رباب روسری اِما را قبل از این که سر کند، به سر و صورت و گردن اِما کشید و سپس پوشید. اِما خیلی گیج شده بود و اصلا و ابدا تصور این همه حرفه ای بودن رباب و لیلا را نداشت. فقط اطاعت میکرد. پرسید: «این کارا برای چیه؟ ما قراره کجا بریم؟ بانوحنانه کجا هستند؟» رباب به لیلا اشاره کرد و گفت: «برو و تا وقتی خود بانوحنانه نیامده دنبالتون، پیداتون نشه!» لیلا هم سرش را تکان داد. دوباره مچ اِما را گرفت و به طرف زیرزمین رفتند. لحظه آخر که میخواست در را پشت سرش ببندد، یک لحظه لیلا به طرف رباب برگشت و ... او را محکم در آغوش گرفت... رباب دید صورت لیلا پر از اشک اما نگاهش مصمم و مقتدر است. با این که خیلی عجله داشتند و هر لحظه ممکن بود از در و دیوار خانه، تکاوران آمریکایی بریزند داخل، اما رباب صورت لیلا را بوسید و گفت: «برو قربانت برم! برو امانتِ مادرم! برو نگران من نباش! فقط مراقب خودت و بانو اِما باش.» این را گفت و لیلا را هُل داد داخل و در را محکم بست. لیلا و اِما با احتیاط وارد چاهِ کفِ زیرزمین آن خانه شدند و با مهارتی که لیلا داشت، خودش و اِما را از آن معرکه نجات داد. رباب فورا یکی از استکان ها را شکست و با قدرت به طرف پشت خانه پرتاب کرد تا هیچ اثری از نفر دوم نباشد. خودش ماند و یک استکان و یک خودکار و یک کاغذ که ... البته دستخط اِما روی آن بود! فورا آن کاغذ را در دهان گذاشت و جوید. ادامه... 👇
بِلک و تیمش، یک دقیقه بعد به در آن دو تا خانه رسیدند. در چشم به هم زدنی، بلک دستور ورود به آن دو تا خانه را به بیش از بیست نفر تکاور آمریکایی با دو تا سگ بزرگ داد. آنها به دو تا تیم ده نفره تقسیم شدند و هر ده نفر، از در و دیوار وارد یکی از خانه ها شدند. 🔺مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق مایک در حال بررسی یکی از نقشه های دیجیتال بود. مارشال هم پشت سیستمش نشسته بود و داشت از وحشت سکته میکرد. نگران اِما و بقیه بود. میدانست که بلک در بی رحمی و نامردی، دومی ندارد. مدام با خودش فکر میکرد اگر اِما گرفتار و دستگیر شود چه کند؟ تکلیف آنها چه میشود؟ وقتی خبر به مایک برسد و اِما را دست بسته به آنجا بیاورند، چه میشود؟ چه جوابی به مایک بدهد اگر لو برود که اِما زنده است و چند سال است که در عراق زندگی میکند و هر از گاهی به او سر میزده؟ در همین افکار بود و مرتب عرقش را خشک میکرد که دید بلک وارد شد و به مایک احترام نظامی گذاشت. مارشال از سر جا بلند شد و نزدیک میز مایک رفت تا حرف های بلک را بهتر بشنود. مایک: «چه کردی بلک؟» بلک: «دو تا زن در یه خونه و یک زن دیگه در خونه بغلی!» مایک: «ملیت ها؟!» بلک گفت: «همگی عراقی بودند. اون خونه ای که دو تا زن بود، همه چی عادی بود. حتی گفتم لباس ها و ظرف و ظروف و غذا و زیر و بم خونه رو بگردند. چیز خاصی نبود. هیچ نشونه ای به جز وسایل شخصی همین دو تا زن در خونه نبود. ظاهرا قبل از ورود ما به اون خونه، یکیشون که ظاهرا نابینا هست، پاش گیر میکنه به یه چیزی و میخوره زمین و شیشه عطری که باهاش بوده همه جا پخش میشه. بخاطر همین سگ نتونست درست بو بکشه و چیز خاصی پیدا کنه.» مایک با تعجب پرسید: «مگه میشه؟ ینی هیچی پیدا نکردین؟» بلک گفت: «دو سه ساعت وقت گذاشتیم و کل خونه رو زیر و رو کردیم. البته اینم بگم. پشت بوم همه خونه های اون منطقه به هم راه داره. همه خونه ها هم سقفشون کوتاه و یکی دو طبقه است. اگر سیگنالی از اونجا ثبت شده، میتونه از اون خونه ها نباشه و یا مثلا دیگران اومده باشن پشت بام اون خونه ها و با گوشی حرف زده باشن و رفته باشن.» مایک گفت: «عجیبه! باورم نمیشه که به کاهدون زده باشیم. اون دو تا زن چطوری بودند؟» بلک جواب داد: «هیچ مقاومتی به خرج ندادند. خیلی هم ترسیدند و سه چهار ساعت فقط گریه میکردند و دعا میخوندند. حوصلمون سر بردند.» مایک پرسید: «نشونه ای از مرد یا مثلا یه چیز خاص...» بلک گفت: «نه. بوی زندگی میداد. معلوم بود که نقش بازی نمیکنن و اون خونه، لونه زنبور نیست. چون حتی آشغال و مسواک و ظرفایی که شسته بودند و غذایی که پخته بودن و وسایلی که تو کُمدا بود و همه چیز مال همون دو تا زن بود. هیچ رَدی از کسان دیگه نبود.» مایک که انگار کلافه شده بود، پرسید: «دومی چی؟ اونجا خبری نبود؟» بلک گفت: «دومی هم از اولی بدتر! یه زن تنها که وقتی رسیدیم بالای سرش داشت نماز میخوند. سگی که به اون خونه برده بودیم، فقط یه بو تشخیص داد. بوی لباسای همون زنی که اونجا بود. زنه اینقدر ترسیده بود که تا ما را دید، وحشت زده نشست و شروع به گریه کرد.» مایک گفت: «داری حوصلمو سر میبری! خونه چی؟ اونجا خبری نبود؟» بلک: «نه! یکی دو تا لباس دخترونه بود که اونم مال دخترش بود که فکر کنم چند ماه پیش کشته شده. چون عکس یه دختر حدودا ده دوازده ساله روی دیوار اتاق بود.» مایک: «تجهیزات نظامی... مخابراتی... رد و نشون... هیچی پیدا نشد؟» بلک: «نه! هیچی! اگر خیلی مطمئنید که تو اون خونه ها خبری بوده، پس فقط باید بگیم که قبل از ما پاکسازی شده!» مارشال که خودش را تا آن لحظه کنترل کرده بود که سوتی ندهد، گفت: «قربان! شما تو اون خونه ها دنبال چیز خاصی بودید؟ چون برخلاف همیشه، حتی از من نخواستید که پوشش هوایی یا تصویر عملیات را داشته باشیم!» مایک که ذهنش خیلی مشغول بود، به نقطه ای زل زده و حرفی نمیزد. مارشال ادامه داد: «اگر لازم نیست بدونیم، بگید تا سوالی نپرسیم اما قربان! اگر خبر قطعی داشتید که اونجا خبرایی هست، با عملیات شتابزده امشب، هوشیارشون نکردیم؟!» مایک بیشتر روی صندلی اش لم داد و در فکر غرق شد. مارشال گفت: «با همه اختلافی که با بلک دارم، اما معتقدم بلک کسی نیست که به جایی بره و دست خالی برگرده! اما امشب دست خالی برگشت. پس ینی یا واقعا خبری نیست و آمار اشتباه دادند. یا هست و قبلش پاکسازی کردند. با وضعیتی که توش گرفتاریم، چقدر مهمه که بخوایم بیشتر از این براش وقت بذاریم؟» ادامه... 👇
لب های مایک تکان خورد و گفت: «نمیدونم. خبری به دستم رسید و گفتم بلک پیگیری کنه! همین. راستی بلک! اون سه تا زن الان کجان؟» بلک گفت: «کت بسته فرستادمشون به منطقه 2!» (منطقه 2؛ محل نگهداری و بازجویی موقت و شکنجه عناصر نامشخص) مایک گفت: «خوبه. خودت رسیدگی کن! خیالمو راحت کن. ببین چیزی هست یا نه؟ اگه هست، دنبالشو بگیر! اگرم نیست، ولشون کن تا برن!» به آدم وحشی و خونخواری مثل بِلک، وقتی مافوق بگوید«خودت رسیدگی کن!» یعنی شخصا مسئولیت بازجویی و شکنجه از آنها را به عهده داشته باش! این خبرِ خیلی بدی بود برای آن سه بانو! چون بلک اصلا آدم نبود که بخواهد با کسی حرف بزند. از نوعی بیماری روانی رنج میبرد که به قول مارشال«قرص و دارویش فقط خون بیگناهان است!» 🔺تل آویو- خانه بن هور ابومجد در حیاط خانه بن هور در حال ورزش بود و عرق از سر و تن و بدن او میریخت. جوزف و بن هور پشت پنجره بودند و داشتند به او نگاه میکردند. جوزف: «روزی چند ساعت ورزش میکنه؟» بن هور: «حداقل دو ساعت! یک ساعت صبح و یک ساعت هم شب.» جوزف: «لازمه اینقدر؟» بن هور: «وقتی ابومجد انجام میده، لابد لازمه. ابومجد کاری رو بی دلیل انجام نمیده.» جوزف: «دیشب چیزی میخواستید بگید؟» بن هور: «کِی؟» جوزف: «وقتی میخواستین بخوابین اما ابومجد شما رو صدا زد و براش آب بردید!» بن هور بی مقدمه و خیلی عادی گفت: «آهان! آره. میخواستم بگم میخوام مسلمون بشم.» برق از کله جوزف پرید! لبخند عصبی زد و گفت: «واقعا؟! بخشی از پروژه است؟» بن هور: «نه. من دیگه به ابومجد به چشم پروژه نگاه نمیکنم. از اولش هم نگاه نمیکردم.» جوزف که دید پیرمرد یهودی و خسته قصه ما پیشانی اش را به پنجره تکیه داده و دارد به ابومجد نگاه میکند و حال خاصی دارد، به او گفت: «میفهمی چی داری میگی؟» بن هور آهی کشید و گفت: «میخواستم صیدش کنم اما اون منو صید کرد. میخواستم آدمش کنم اما اون منو آدم کرد. میخواستم تربیتش کنم اما اون الان یه افسار انداخته به گردنم و داره میکشونه دنبال خودش!» جوزف که کم کم داشت میترسید از آن حرفها، گفت: «خب این ینی چی؟ الان تکلیف ما چی میشه؟ تکلیف اون همه هزینه و نقشه و برو و بیا و ...؟!» بن هور گفت: «گور پدر هزینه و نقشه و خودم و خودت و کل تشکیلات! راهی که ابومجد در پیش داره، نقشه ای که برای دنیا کشیده، فکری که تو سرش داره و همه رو گیج میکنه، نیاز به قربانی و فدایی کمی نداره! میخوام اولیش من باشم. میخوام آبرو و اعتبار و ایمان هشتاد سالمو بذارم زیر پا و له کنم تا اولین قربانیش من باشم. اعتبارم بیشتر از خونم براش می ارزه. میخوام همونو تقدیمش کنم.» جوزف لحظه به لحظه داشت رنگش زردتر میشد و از حرفهای بن هور بیشتر میترسید. دیگر حرفی نزد و فقط گاهی به ابومجد و گاهی به بن هورِ پیر نگاه میکرد و بیشتر شاخ در می آورد.   ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا