بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت نوزدهم 💥
لحظه آخری که لیلا دست اِما را گرفته بود و میخواست با خود ببرد، سه تا گوشی همراهی که متعلق به رباب و آن دو بانو بود، با خودش برداشت و به چاه رفت. رباب، قبل از این که گوشی را به لیلا بدهد، دو تا نقطه(..) به گوشی همراه بانوحنانه فرستاد.
بانو حنانه در خانه عاتکه داشت دانه های قهوه را آسیب میکرد و عاتکه کنار دستش نشسته بود که چشمش به پیامِ دو نقطهایِ رباب افتاد. عاتکه دید که بانوحنانه فکرش مشغول شد. هنوز سوالی از بانو نپرسیده بود که دید بانو بلند شد و چادرش را پوشید و گفت: «شما با فاصله از من بیا موقعیت شهدای الثوره! قبل از پل. بلدی که؟»
عاتکه گفت: «تنها بیام؟»
بانو جواب داد: «سگت هم بیار!»
عاتکه تا این را شنید، فهمید که دعواست! فهمید که اینقدر کار جدی هست که خودِ بانوحنانه میخواهد وارد عمل بشود. عاتکه بود و یک چوب دستی و یک بُخچه کوچک همیشه آماده و یک سگ آموزش دیده.
بانوحنانه با ماشین خودش رفت. عاتکه هم درِ صندوق عقب ماشینش را باز کرد. سگش که راهش را بلد بود، بدون هیچ سر و صدایی رفت داخل صندوق عقب و خوابید. عاتکه فورا در را بست و حرکت کرد و اصلا از یک مسیر دیگر، به طرف پُلِ قبل از موقعیت شهدای الثوره حرکت کرد.
صد متر مانده به پل، توقف کرد. دید بانوحنانه خیلی با احتیاط وارد کوچه ای شد و درِ یکی از خانه ها را زد. در باز نشد. رفت و دور زد. ده دقیقه دیگر برگشت. عاتکه همچنان آنجا ایستاده و بدون جلب توجه، فقط از دور نگاه میکرد. دید حنانه دوباره به شیوه خاصی در زد. اما آن بار در باز شد و بانو رفت داخل.
وقتی بانو رفت داخل، یک ربع بعد، پیامکی برای عاتکه آمد که نوشته شده بود: «الخیر فی ما وقع!» عاتکه پیاده شد. درِ صندوق عقب را باز کرد. سگش فورا پیاده شد و انگار نه انگار، راهش را گرفت و رفت. عاتکه هم خیلی عادی، خودش تنها به طرف آن خانه رفت و در زد و پس از این که در باز شد، رفت داخل.
وقتی داخل شد، دید که لیلا و اِما آنجا هستند. اِما و عاتکه تا یکدیگر را دیدند، همدیگر را در آغوش گرفتند. سپس بانو رو به عاتکه کرد و گفت: «به محله ما برو! در هر پوششی که صلاح دانستی، آنجا بمان تا یک نفر آمریکایی به آنجا بیاید. این هم عکسش! ببینش! شاید نسبت به چند سال پیش که در خانهات او را دیدی، چهره اش از یادت رفته باشه.» عکس مارشال را به بانو عاتکه نشان دادند.
سپس بانوحنانه اضافه کرد: «حواست باشه. بدون شک مارشال تحت تعقیب هست. به رفت و آمدش حساس شدند. فقط میخوام یه پیام بهش برسونی. بهش بگو حال همسرش خوبه و جاش امنه. هر وقت خواست همسرش را ببینه، روزهای فرد، حوالی عصرِ نزدیک به غروب، بیاد کوچه بغلی همون خونه ای که قرار میذاشتیم.»
عاتکه این را شنید و عکس مارشال را به ذهنش سپرد و رفت.
اِما رو به حنانه کرد و گفت: «من نگرانِ دختر شما هستم. نگران آن دو تا خانمی که اونجا بودند. اونا بخاطر من به زحمت و سختی افتادند.»
بانوحنانه با صلابت کامل گفت: «نگران دخترم نباش! اون کارشو بلده. چه زیر تیغ باشه و چه لای پَرِ قو! نگران اون دو تا خانم هم نباش! اونا از من و تو زرنگتر هستند. تا حالا چندین بار تا مرگ و شهادت رفتند و برگشتند. من بیشتر نگران همسرت هستم. میترسم تو دردسر بیفته!»
اِما گفت: «چیکار کنیم؟ کاش اصرارش نمیکردم که هر هفته بیاد پیشم و ببینمش!»
حنانه جواب داد: «توکل بر خدا! براش دعا کن. ضمنا از حالا هر تصمیمی که لیلا گرفت، به حرفش گوش کن! حرف اون حرفِ منه. جوری تربیتش کردم که میتونه سالها روی پای خودش بایسته و نذاره آب تو دل شما تکون بخوره!»
اِما که خودش را وسط کسانی میدید که خودشان را وقف نگهداری از او و مراقبت از همسرش میدانند، دلش گرم تر شد. نگاهی به لیلا کرد. دید لیلا از شنیدن حرف بانوحنانه دارد لبخند ذوق و شوق میزند. اِما بغلش را باز کرد و لیلا را محکم در بغل گرفت و سرش را بوسید. رو به بانو حنانه گفت: «چشم. به قول شماها: لیلا حبیبه خودمه!»
ادامه... 👇
#حیفا۲
🔺زندان و بازداشتگاه منطقه 2
وقتی زندانبان و بازجو هیچ تعهد اخلاقی، بلکه هیچ تعهد انسانی نداشته باشند، و از آن بدتر، متهم یک بانوی متعهد و وزین و مخدّره(پوشیده و در حصار عفت) باشد، اصلا نباید درباره آن ساعات و لحظات نوشت و نقل کرد و حرفی زد. حتی نباید بعدا از آن بانوها پرسید«چه خبر از زندان؟» و یا «چه کردند با شما؟» و...
حالا تصور کنید زندانبان و بازجو پی برده باشد که آن متهمان متعهد و مخدره هستند! نمیدانم این چه مرض و لجنی در وجود آن از خدا بی خبرهاست که وقتی متوجه این مسئله میشوند، بیشتر برای آزار او لَه لَه میزنند. انگار آزار چنین عفیفه هایی برای یک کفتار روانی مثل بِلک، از بازجویی کردن از صدها فاحشه لذت بخش تر است.
سوزن داغ را از وسط مغز سرِ آنها میکشید تا روی صورتشان! وقتی به پیشانی آنها میرسید، مسیر سوزن داغ و تیز را کج میکرد به طرف کاسه و تخم چشم بندگان خدا! خب پوست اطراف چشم، مخصوصا پلک ها خیلی حساس است. مخصوصا پِلکِ چشمِ بانوان!
آن دو بانو که مثلا یکی نابینا و دیگری یک خانم ساده و معمولی باید به نظر میرسیدند، تمام صدایشان را در گلوها و تمام اشکشان را در چشم ها جمع کرده بودند و فقط داد و بیداد میکردند. بانو رباب هم باید پوشش سادگی و هیچ کاره بودن و بی خبری از همه چیز را حفظ میکرد. بخاطر همین، با جیغِ بنفش«یا زهرا» و «یا حسین» میگفت!
مارشال داشت از استرس میمُرد. نمیدانست که آیا اِما را دستگیر کرده اند یا نه؟ چون بلک گفته بود که آنها عراقی هستند اما مارشال باز هم نگران بود. باید خودش چک میکرد تا خیالش راحت شود.
شب دومی که بلک به شکنجه و بازجویی از آنها مشغول بود، مارشال تلاش کرد که خودش را به منطقه 2 برساند و از احوال بانوانی که در بند هستند، خبر و اطلاعی حاصل کند. بخاطر همین صبر کرد تا ساعت 10 شب بشود و آنگاه سر و گوشی آب بدهد. چون میدانست که رسم بلک این است که شبها ساعت 9 یا 10 مشروب میخورد و با حالت مستی از آنها بازجویی میکند.
آن شب، حدودا ساعت 10 بود که مارشال وارد منطقه 2 شد. به بهانه چک کردن اوضاع مخابراتی و چرا آنجا گاهی منطقه کور میشود، با دو نفر از زیردستانش وارد آنجا شد.
صدای داد و فریاد مردم زیادی در آنجا به گوش میرسید. وقتی پرس و جو کرد، متوجه شد که بلک، آن سه بانو را در سه اتاق از هم جدا و در ضلع جنوبی آن دخمه برده و از آنها بازجویی میکند.
فقط دو دقیقه وقت داشت. سر و گوش آب داد. شنید که یکی از بانوها مرتب مادر و پدرش را صدا میزند. دومین بانو فقط جیغ میکشد و گاهی خدا را صدا میزند. و سومین بانو هم وسط داد و فریادش یاحسین و یازهرا میگوید.
دو دقیقه اش تمام شد. خیالش راحت شد که نه اِما آنجاست و نه خبری از اِما در لابلای داد و فریاد آنها به گوش میرسد. اما از دور، زنگ خوردن دو تا گوشیِ بلک توجهش را جلب کرد. برگشت به مقرّ و کارهای خود را دنبال کرد.
تا این که فردا تصمیم گرفت که وقتی مایک برای سرکشی از مناطق رفته است، به خانه بانوحنانه و خانه اِما سر بزند. لباس عادی پوشید و وقتی خیالش از بابت همه چیز راحت بود، حرکت کرد و به طرف آن دو منزل رفت.
خیلی عادی از جلوی آن دو خانه رد شد. دید دمِ در آن دو خانه، یک ماشین نظامی ارتش آمریکا ایستاده و نگهبانی میدهد. خیلی عادی به مسیرش ادامه داد و از آن خانه ها عبور کرد.
هنوز به چهارراه نرسیده بود که ناگهان یک خانم با پوشیه، محکم به او برخورد کرد و همه میوه هایی که در دست آن خانم بود به زمین ریخت و خودش هم روی زمین افتاد!
مارشال که هول شده بود، از آن خانم معذرت خواهی و شروع به جمع کردن میوه ها کرد. همین طور که میوه ها را جمع میکرد، آن زن گفت: «جای اِما راحت است. در امنیت کامل است. نگران نباشید.»
مارشال که با شنیدن این جمله شوکه شده بود، خیلی سعی کرد که جلوی گریه اش بگیرد. پرسید: «شما اِما را میشناسید؟ اون کجاست؟»
ادامه...👇
#حیفا۲
عاتکه که همچنان پوشیه به صورت داشت جواب داد: «بانو گفتند که فعلا نه اَما از هفته آینده هر وقت خواستید اِما را ببینید، به کوچه کناری که بن است بیایید. بلدید؟»
مارشال همین طور که سرش پایین بود جواب داد: «نه اما یاد میگیرم. راستی خودِ بانو چطور است؟ مشکلی برای ایشان پیش نیامده؟»
عاتکه گفت: «نگران نباشید. همه خوبن. راستی شما از اون سه بانویی که دستگیر شدند خبر دارید؟»
مارشال که دیگر میوه ها را جمع کرده بود و داشت توی پلاستیک میریخت جواب داد: «بله. فعلا زنده هستند. اما بد کسی از اونا بازجویی میکنه! یکی از مقامات ارتش که خیلی هم بی رحم و نامرد هست. میترسم براشون اتفاقی بیفته!»
عاتکه همین طور که داشت چادرش را میتکاند پرسید: «کجا هستند؟»
مارشال لحظه آخر که داشت میوه ها را به دست عاتکه میداد گفت: «منطقه 2 ، دو کیلومتری پایگاه ما!»
این را گفت و رفت. عاتکه هم مثل شبح غیب شد.
🔺تل آویو- خانه بن هور
نیمه های شب بود. ابومجد در بسترش خوابیده بود و بن هور از دور به او زل زده بود که جوزف به بن هور نزدیک شد و به آرامی و احترام گفت: «قربان! تلفن مخصوصتان!»
بن هور از سر جا بلند شد و به طبقه پایین رفت. روی کاناپه نشست و گفت: «بن هور صحبت میکنه!»
ابیر پشت خط بود. با صدای بلند گفت: «تو از وقتی اومدی اینجا، شب و روز از ما گرفتی!»
بن هور لبخندی زد و گفت: «هنوز مثل من نشدید. من دیگه نه روز میشناسم نه شب!»
ابیر گفت: «ما فکرامونو کردیم. به ضمانت خودت... و با مدیریت مستقیم خودت...»
بن هور نگذاشت حرف ابیر تمام بشود. تو حرفش پرید و گفت: «منی وجود ندارم. همه اش خودشه.»
ابیر با تعجب گفت: «منظورت چیه؟»
بن هور جواب داد: «شاید لازم بشه منو قربانی کنه. یا اصلا منو حذف کنه. یا تصمیمی بگیره که من کنارش نباشم. فکر نمیکنم دیگه قول من اهمیت و ارزشی داشته باشه!»
ابیر گفت: «تو همه ما رو گیج کردی بن هور!» این را گفت و همان طور که تلفن دستش بود، دو سه دقیقه سکوت محض کرد. بن هور و ابیر حتی صدای نفس همدیگر را نمیشنیدند. ابیر فکر میکرد و بن هور منتظر نشسته بود.
تا این که ابیر سکوت را شکست و گفت: «با این که دارم با این کار، جون 13 تا ظرفیت مهم را میذارم وسط و هویتشون رو برای یکی که همه کارشناسا گفتند اوکی هست فاش میکنم، اما باشه. قبول! هماهنگی هاش با خودت. اینو به عنوان جمله آخر از من داشته باش؛ من دارم فنداسیون پروژه مهدی و موعود که روی 13 تا ستون تعریف کردیم، را به تو میسپارم. متوجهی که نفر چهاردهم که ابومجدِ تو هست، یا همه چیزو درست میکنه و میشینه و حکومت میکنه. یا ما دیگه تا عمر داریم، نه میتونیم اسم مهدی و آخرالزمان بیاریم و نه دیگه کسی از ما قبول میکنه! متوجهی بن هور؟»
بن هور نفس عمیقی کشید و چشمش را مالاند و گفت: «بله. متوجهم. ولی فکر نکن برای من ساده است. این پروژه یا منو جاودان میکنه یا با ابومجد نابود میشم.»
ادامه...👇
#حیفا۲
ابیر تلفن را به نشانه«کفایت مذاکرات» قطع کرد. بن هور هم گوشی را سرجایش گذاشت. جوزف به بن هور نزدیک شد و گفت: «تبریک میگم اما کاش زنده نبودم و این روزها را نمیدیدم. کار خیلی سختی گردن گرفتیم استاد!»
بن هور گفت: «دیگه وقت آیه یاس نیست. راه پَس رفتن نداریم. گوش بده ببین چی میگم!»
جوزف: «امر بفرمایید!»
بن هور: «ابومجد رو ببر عراق! ترتیبی بده که با 13 تا مهدی دیدار کنه. منم از این طرف دنبال میکنم که بدون درسر باهاش بیعت کنند. فقط حواست باشه جوزف! اگر اتفاقی برای ابومجد افتاد، اول درستش کن بعدش هم خودتو بکش! نباید یه تار مو از سرورم کم بشه!»
جوزف: «چشم! ممنون که اعتماد کردید!»
بن هور: «منو به عراق نکشون مگر در نقطه بحران! اگر خطری متوجه شخص عالی جناب بود که تو از پس دفعش برنیامدی، اون موقع با من تماس بگیر تا بگم چیکار کن!»
جوزف: «چشم اما یه سوال دارم!»
بن هور: «بپرس!»
جوزف: «زمان دیدار ابومجد...»
که ناگهان صدایی آمد و گفت: «دیگه نگید ابومجد!»
جوزف و بن هور تعجب کردند و فورا اطرافشان را دیدند. دیدند که ابومجد در حال پایین آمدن از پله هاست. به آرامی و تسلط. انگار دارد از عرش به فرش می آید. وقتی به پله سوم یا چهارم رسید، بن هور و جوزف به طور کامل در برابرش تعظیم کردند.
وقتی اعظیم تمام شد، بن هور پرسید: «تصمیم دارید اسمتون را تغییر بدید سرورم؟!»
ابومجد گفت: «بله! اسم ابومجد را در جایی ندیدم.»
بن هور گفت: «بسیار خوب. چه اسمی برای خودتون انتخاب کردید قربان؟»
ابومجد با یک حالت خاص و افتخار و افاده جواب داد: «اباصالح!»
جوزف و بن هور تا این را شنیدند، به هم نگاهی کردند و لبخندی از سر رضایت و ذکاوت زدند و ابومجد را تحسین کردند.
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
541.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج مهدی عبادی عزیز این کلیپو👆در جواب سوالم فرستاده😂😂
#حیفا۲
آقا
دارم از همین الان اعلام میکنم
بعدا نگین نگفتی
از قسمت بیست به بعد، شاید خیلی صلاح نباشه که کمتر از ۱۸ سال و یا افراد دارای ناراحتی های قلبی بخونن
گردن خودشون
خوددانی
دلنوشته های یک طلبه
این حیفا ترسناکتره یا جلد اولش؟
⛔️پیام مخاطبین👇
🔹واقعا آدم نفسش بند میاد ک میبینه بن هور ب ابومجد سجده میکنه
ببین دیگه اون چ لولی داره
خدارحمی کنه
🔹این حیفا ترسناکتره یا جلد اولش؟
این خیلی بدتره
یه لرزی پیچیده توی وجودمون که نگو و نپرس
حالا چی میشه؟
این قصه واقعیه؟
مال الانه یا بعدنا؟
تو رو خدا بگین
🔹حاج اقا من کاری ندارم کی ترسناکتره ،فقط سر جدت این ابو مجدو تا ته داستان بکش ،پایان باز نذاری ک دق میکنیماااااا!
🔹ابومجد از اوناست که منتظر جرقه بوده، بن هور جرقه ای زده ک همه رو میسوزونه با هم ان شاءالله
آمیییییییین
🔹حیفا ۲ به حیفای ۱ میگه برو کنار باد بیاد بچه
🔹جلد سومش
🔹باسلام و وقت بخیر .
من حیفا ۱نخوندم ولی با خواندن حیفا۲شب به شب ، هم دچار حیرت میشم هم ترسناک شده قضیه به نظرم ، میخکوب میشم .واقعا عالی ، قلم تون مانا.
🔹ترس کجا بود
هیچ وقت یه ایرانی رو تهدید نکن!!! 😉
🔹من عااااشق بانو حنانه شدم
جونم به این شیر زن همه چی دون...
ماشاءالله ولا حول ولا قوه الا بالله العلی و العظیم
جلد اولش رو بیشتر دوست داشتم احساس میکنم
اگه بخوام معرفی کنم برای کسی اول اونو معرفی میکنم
بعد این یکی رو...
🔹سلام علیکم
خدا قوت به روان و قلم تان !🌱
برای اولین بار است حیفا را میخوانم . اول این نکته به ذهنم رسید که چقدر دنیای من کوچک است ... و چه خبرهایی ست در دنیا.
دوم اینکه ترسناک تر از همه اینها این نَفسِ لا مصّب است که دین و ایمان نمی گذارد .
امان از افراط و تمرد و توهم و ...
ضمن تشکر و قدردانی از زحماتتان . با دعای خیر مدد کار شما هستم .
🔹سلام علیکم
قطعا حیفا ۲ ترسناکتره. اگه توی حیفای ۱،یکی به قدرت رسید که جون مردمُ تهدید مرد، حالا یکی داره به قدرت میرسه ظاهرا که یه راست همهی باور و اعتقاد مردمُ نشونه رفته. این خطرش بیشتر نیست؟
🔹سلام
این حیفا با اختلاف ترسناکتره
چون فتنه از دل شیعه و مهدویت دراومده
🔹قسمت دیشب وامشب رو خوندم ،یاد صحبت حضرت آقا فقط میاد تو ذهنم ،مبانی تون رو درست کنید ک گول افراد ابومجد واحمدالحسن هااا و....رو آدم نخوره
هوش مصنوعی بیاد...باز تو مبنا رو بلدی،
الهم عجل لولیک الفرج
🔹یعنی باید خودشو چی فرض کرده باشه که جای آخرین امااااااام دنیااااااا...
خاک برسر دینداریمون!
روزای اولی که میخوندم... باخودم گفتم ابومجد تو شرایطی که بود عجب تصمیمی گرفت...
حالا که دقت میکنم... میبینم ما قده ابومجد..شاید نباشیم... بن هور اونجوری شاید کنارمون نباشه...
ولی...
خیلی جاها دقیقا مثه اون عمل کردیم...
فقط زمینمون کوچیکتر بوده!
خداعاقبتمونو ختم بخیر کنه😢
🔹ترسناک تر لم دادن ما تو خونه هامونه در حالیکه دنیا داره آماده خبرهای مهمی میشه
🔹منکه حس میکنم این همون سفیانیه
خدا عاقبتمون رو بخیر کنه تا ازفتنه های آخر الزمانی سربلند بیرون بیایم
🔹نویسنده دارای این اشراف اطلاعاتی چطور می تونه زندگی کنه و شعر یه فنجان تاملی ارسال کنه
🔹سلام حیفا اول با ابوکربغدادی انحراف اهل سنت بوداین دیگه یه گل به اون زده انحراف شیعه ومنجی عالمه🤦♀🤦♀🤦♀
🔹سلام
حیفا 1 که واقعا عالی بود
ولی این یکی وسعت و ابعادش خیلی خیلی بزرگتر از اونه
و خیلی بیشتر مجذوب کننده است
🔹الان دارم فکر میکنم اگه این آقای اباصالح ظهور کنه نکنه من بهش ایمان بیارم،🤔🤔🤔
فکرشو بکن ،یه یهودی رو داره مسلمون میکنه
نه یه یهودی معمولی ها، یه یهووووووووودی👹👹👹👹👹
واقعا وحشتناکه😭😭😭😭
🔹مارشال چه دلی داره می ره سر میزنه به زنش😐
ما اگه بودیم لرز میکردیم 🚶♀
همش فکر میکردیم همه خبر دارن از این موضوع، ۱۰ بارم سوتی میدادیم
🔹سلام.
بانو حنانه شاگرد ۴۰ _۵۰ ساله هم می گیره یا نه؟؟؟؟!!!!
🔹یکی از یکی بدتر..
🔹به نظر من پدر اون دوتا دختر عجیب الخلقه خیلی باید ترسناک باشه و پدری که خودشو فدای یکی دیگه میکنه اون یکی دیگه چقدر ترسناکه🤦♀
🔹حیفا ( حفصه) و بن هور تو یه جبهه هستند تو جبهه ی شیطان شاید بشه گفت دست شیطونم از پشت بستن یعنی شیاطین انسی گویا قویتر از شیاطین جنی عمل میکنن
ابومجد و [ابومحمد عدنانی یا همون ابوبکر البغدادی و دکتر ابرهیم در حیفای ۱ ] نفس اماره ی فوق العاده قوی دارند بقدری قوی هستند در نفس اماره گویا نفس لوامشون رو کامل کشتن و فریب شیاطین جن و انس رو خوردن بد جوری
که دیگه اصلا حقیقت رو نمیتونن ببینن کور کور هستن
🔹جلد اول حیفا ترسناک نیست بیشتر آدم رو در بهت و ناباوری میبره ولی وقتی جلد دوم رو میخونی تازه متوجه میشی که دو جلد به همراه شما و فکرتون واقعاً ترسناک هستید اینکه تو مغز شما چی میگذره
🔹یه نفر میگفت اینها همه تخیلات نویسنده است که من اگر بخوام فکر کنم که همه اش تخیل هستش که نیست باز باید به دوستم بگم وااااااای به این فکر نویسنده
ولی وقتی فکر میکنم به محمد که چقدددددرررر سختی کشیده و به بانوها رباب و حنانه واقعاً بغض میکنم کاش همه اش تخیل بود که نیست😔😔