eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوازنده شاهکار موسیقی که در قسمت‌های اول حیفا۲ شنیدید ایشون👆 هستند.😎
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و سوم💥 🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا-زندان دو سه تا سطل آب یخ روی سر و صورت بلک پاشیدند تا به خودش آمد. او را بسته بودند و دو سه نفر از کسانی که قبلا زیر دستش بودند، او را جلوی دوربینی که بالای سرشان بود و مستقیم به اتاق مایک وصل بود، مثل سگ میزدند. اینقدر او را در همان دو سه ساعت اول زدند، که هنوز هیچی نشده، جای غیرکبود روی تن و بدنش نگذاشتند. بلک با صدای بلند داد میزد: «ژنرااااااال! من باید با شما صحبت کنم! ژنراااااال! اشتباه میکنید. اشتباه میکنید!» این صداها توسط بلندگوی دوربین ها در اتاق مایک در حال پخش شدن بود و مایک و مارشال به آن صحنه ها نگاه میکردند. مایک نگاهی به مارشال انداخت. دید مارشال تمام صورتش پر از اشک شده و در حالی که دندان هایش را به هم میفشارد، با بغض و کینه هر چه تمام تر میگوید: «حروم زاده عوضی! چطور دلت اومد این همه مدت، خانواده منو زندانی و شکنجه کنی؟ چطور دلت اومد منو اینجا بی خبر بذاری و بهم نگی که زنم زنده است و خانواده ام وجود دارند؟ چرا این کارو با من کردی؟ چرا بلک؟ چرا؟» مایک به مارشال نزدیک شد و دستش را به نشان هم‌دردی روی شانه مارشال گذاشت و اندکی فشار داد. مارشال صورتش را با آستینش تمیز کرد و ادامه داد: «کاش هر کسی بود جز بلک! کاش خانوادمو واقعا از دست داده بودم اما نمیدیدم که به دست بلک اسیر هستند و یه دَخمه گرفته و از سقف آویزشون کرده و هر وقت بخواد، میره اونجا و مشروب میخوره و مست میشه و کارایی که نباید بکنه میکرده! ای بدذات!» مارشال این را گفت و با عصبانیت، بدون اجازه از مافوق اتاق را ترک کرد. چون مثلا حالش بد بود، مایک چیزی به او نگفت. اما مایک تلفن را برداشت و به مسئول دفترش گفت: «پرونده بلک از دست ما خارجه. صلاحیت رسیدگی از پرونده بلک با سیا و بقیه است. همین امروز ترتیبی بده که تا مارشال کار دستمون نداده و بلایی سرِ بلک نیاورده، بلک رو به محل دیگری منتقل کنند!» این را گفت و گوشی را گذاشت و با حالت ناراحتی و یک نوع سرگردانی خاص، به مانیتور و ادامه شکنجه بلک چشم دوخت. فردای آن روز، دو نفر از سازمان سیا برای تحویل پرونده بلک و انتقالش آمدند. در آن جلسه، علاوه بر آن دو نفر، مایک و مارشال هم حضور داشتند و مایک داشت توضیح میداد. مایک: «ما حدودا ده ساله که با هم کار میکنیم. قبلش مستمر با هم نبودیم اما حداقل سالی یکی دو بار همدیگه رو میدیدم تا عراق! وقتی به عراق منتقل شدم، بلک از اولش با من بود. خیلی تو کارش وارده. بی رحم و باهوش. اما یکی دو تا خصلت خیلی افراطی داشت. به طوری که به خاطر همون صفات افراطیش، در طول بیست سال خدمتش پیشرفت آنجنانی نکرده بود!» یکی از ماموران سازمان تند تند مینوشت و یک نفر از آنها فقط گوش میداد و سوال میپرسید. آن که سوال میپرسید گفت: «چه صفات منفی؟!» مایک گفت: «یکیش علاقه زیادش به مشروبات الکی! بلک تمام شبها به جز شبهای عملیات مَست بود. بارها بهش اعتراض کردم و تذکر دادم. حتی چند بار توبیخ شد اما گوش نداد.» -علت خاصی داشت که این همه الکل مصرف میکرد؟ -نمیدونم. بلک یه بی خانواده است. داشت اما ترکش کردند. بلک هیچ وقت درباره خانواده اش به ما چیزی نگفت. -و دومین مشکلش؟ -دومین مشکل بلک، پول دوستی بیش از حد بود. ما در عراق شرایطمون طوری نیست که بتونیم به راحتی معامله و مبادله کنیم. -معامله و مبادله چی؟ -هر چی! شما فکر کردین بقیه نظامی ها چیکار میکنن؟ با همین پول اندکی که بهشون میدید زندگی میکنند؟ ما مجبوریم گاهی پروژه بگیریم. گاهی حتی اقدام به معاملات غیرقانونی بکنیم. هر چی که بتونه باعث بشه ما پول بیشتری برای خانوادمون بفرستیم. وقتی مایک این حرف را زد، دو تا مامور سیا با دقت و تعجب به هم نگاه کردند. مایک ادامه داد: «یه جوری به هم نگاه نکنین که انگار هیچ وقت خبر نداشتین! همه جا همینه و همه همینن!» مامور سیا پرسید: «بلک پروژه برداشته بود؟» مایک نفس عمیقی کشید و با نوعی حالت افسوس جواب داد: «باید از قبلش بگم. ما متوجه شده بودیم که یه نفوذی داریم. نه لزوما به معنی این که یکی برای دشمن جاسوسی کنه. ممکنه کسی باشه که ابزار یا گوشی یا حالا هر چی که داره، آلوده باشه و بتونه موقعیت و مکالمات ما را به دشمن برسونه. کارشناس مخابرات ما گفت که چند تا سیگنال مبهم داریم. نمیدونستیم چیه؟ تا این که متوجه شدیم یک سلسله اخبار خاص داره درز میکنه که هر کسی به اون اخبار دسترسی نداره. بلکه شش هفت نفر هستیم که به اون اخبار دسترسی داریم. میخوام مارشال که افسر و مدیر بخش مخابرات اینجاست به شما توضیح بده!» ادامه...👇
مارشال عینکش را به چشم گذاشت و از روی مانیتور توضیح داد: «من سیگنال هایی که داشتیم را تا حدودی شناسایی کردم. متوجه شدم که همگی از یکی دو تا خط هست. اما چون گوشی ها اغلب خاموش بود خیلی طول کشید. سه چهار سال. شایدم بیشتر. تا این که به دستور ژنرال مایک تصمیم گرفتیم که به طور محرمانه، اسباب و وسایل و اقامتگاه پنج شش نفر را بررسی کنیم.» مایک فورا گفت: «اولین کسی که گفتم تمام خط و ربطش رو بررسی کنند، خودِ مارشاله. مخصوصا از وقتی همسر و دخترش گم شدند، ترسیدم که اقدام به کار احمقانه ای کنه، بخاطر همین شش ماه به طور مستمر تحت نظر خودم بود. چه وقتی که با مامور جیمز رفت دنبال دخترشو و مامور جیمز کشته شد و بعدش مارشال برگشت اینجا و دوباره چند نفر دیگه رفتند و خطِ گم شدن دختر و همسرش را دنبال کردند و چیزی دستگیرشون نشد، همه اون مدت مارشال تحت نظارت خودم بود.» مارشال ادامه داد: «تا این که چند تا سیگنال را بررسی کردیم و متوجه شدیم که بلک چند تا گوشی داره و از هر کدام برای گروهی از کسانی که در تجارت الکل هستند، تماس میگیره و ارتباط داره.» مامور سیا: «بلک اقدام به تجارت الکل کرده بود؟» مایک: «بیشتر خُرده پا بود.» مارشال: «تا این که متوجه شد یکی از متهمانی که در حال بازجویی هست، خواهرش تاجر الکل هست. فورا با اون ارتباط گرفت. از این طرف، ما سیگنال یکی از خط هایی که متعلق به گروه های شورشی عراقی هست را داشتیم. متوجه شدیم که با بلک ارتباط گرفته. موقعیت مکانی اونو پیدا کردیم. چون داشت با بلک تماس میگرفت. وقتی رفتیم که صاحب اون خط رو دستگیر کنیم، به مخفیگاه بلک رسیدیم. همون جایی که همسرمو...» به اینجا که رسید، نتوانست ادامه بدهد و سرش را پایین انداخت. مامور سیا وقتی حالت ناراحتی مارشال را دید، رو به مایک پرسید: «فقط زن و دختر مارشال اونجا از سقف آویزون بودند؟» مایک جواب داد: «همسر مارشال بود اما دخترش نبود. که با قرائنی که داریم متوجه شدیم که دختر مارشال متاسفانه کشته شده. یه دختر عراقی اونجا بود که قادر به تکلم نیست و اِما میگه در طول این سالها که زندانی بوده، تنها مونسش همون دختره است.» مامور سیا: «بذارین مرور کنیم. میخوام ببینم درست متوجه شدم؛ شما چندین سیگنال مشکوک داشتید. تا این که متوجه میشید یکی دو تا از سیگنال ها از یکی از گوشی های بلک هست که هر از گاهی برای معامله الکل با عراقی ها روشن میکنه. از رد یکی از تماسها به یه گوشی و خط میرسین که متعلق به تروریست های عراقی هست و وقتی اونو دنبال میکنین، تو خونه مخفی بلک پیدا میکنین. درسته؟» مارشال و مایک تایید کردند. مامور سیا: «از اون روز دیگه سیگنال مشکوک نداشتید؟» مارشال مانیتور را نشون داد و گفت: «دیگه حتی یک سیگنال مشکوک ثبت نشده!» مامور سیا چند لحظه ای سکوت کرد و با دقت بیشتر، اظهاراتی که نوشته شده بود را با مانیتور چک کرد. چند لحظه بعد گفت: «ظاهرش درسته. همه چی با هم میخونه. بسیار خوب. ما پرونده و مدارک شما را میبریم. فردا هم دو نفر میان اینجا برای انتقال بلک!» مایک و مارشال به هم نگاه کردند. وقتی ماموران سیا بلند شدند که بروند، مایک پرسید: «برای بلک چه اتفاقی میفته؟» مامور سیا جواب داد: «با پرونده ای که من میبینم، فکر نکنم دیگه خدا بتونه به دادش برسه!» این را گفتند و رفتند. با این وضعی که پیش آمد و تله ای که تیم بانوحنانه برای بلک گذاشتند، عراق از شر یک جانیِ بی رحم راحت شد. بعلاوه این که با صحنه سازیِ عالی که به وجود آوردند و به جا و به موقع همسر مارشال را وارد بازی کردند، مارشال توانست اِما را به سوییتِ فرماندهان و پیش خودش ببرد و با هم زندگی کنند. اما نه اینقدر خشک و خالی! بلکه با رایزنی هایی که مایک به بهانه مسائل بشردوستانه کرد، از آن به بعد، «لیلا» هم به جمع آنها پیوست و مارشال ترتیبی داد که فعلا سه نفری کنار هم زندگی کنند تا بعد ببینند چه میشود؟ عصر آن روز، مارشال پیام مهمی برای بانوحنانه فرستاد و نوشت: «فردا قرار است بلک را از اینجا منتقل کنند. با مسئله ای که پیش آمد، قادر به تامین امنیت رباب نیستم. برنامه شما برای انتقال رباب چیست؟» بانوحنانه جواب داد: «نه این که نگران دخترم نباشم اما او را به خدا سپردم.» ادامه... 👇
🔺خانه بانوحنانه وقتی حنانه این جواب را برای مارشال نوشت، عاتکه کنارش نشسته بود. وقتی پیامکش با مارشال تمام شد، یک صدایی مانند وقتی که گوشی همراه روی ویبره است آمد. حنانه فورا آن گوشی را که هیچ وقت حتی توی خواب از خودش دور نمیکرد، از جیب کنار قبای سیاهی که پوشیده بود درآورد. عاتکه دید که حنانه لبخندی به لب زد و زیر لب گفت: «الهی لک الحمد! الهی الحمد لله رب العالمین!» عاتکه گفت: «خیر باشد بانو جان!» حنانه همان طور که چشمش به آن گوشی ساده بود، دوباره گوشی شروع به لرزش کرد و پس از چند ثانیه دوباره قطع شد. حنانه گوشی را کلا خاموش کرد و همان لحظه به سجده افتاد و شروع به گفتن«الحمدلله» کرد! عاتکه داشت شاخ درمی‌آورد! وقتی حنانه از سجده بلند شد، عاتکه گفت: «خوشحالم که خوشحالید. مدتها بود که شما را اینطور ندیده بودم.» حنانه با لبخند گفت: «بله. خیره انشاءالله. بگذریم. سگت کجاست؟!» عاتکه گفت: «همین جاست!» با دهانش صدایی درآورد و سگ به نزدیکی عاتکه آمد. بانوحنانه سیم کارت و گوشی را درآورد. سیم کارت را ریزریز کرد. هر دو را در یک پلاستیک سیاه گذاشت و به عاتکه داد و گفت: «بگو اینو ببره و بندازه تو رودخونه!» عاتکه آن را به سگ داد و گفت: «بندازش تو آب!» سگ هم آن را به دندان گرفت و مثل برق شروع به دویدن کرد و رفت. وقتی سگ رفت، حنانه رو به عاتکه گفت: «و اما رباب!» تا عاتکه اسم رباب را شنید، نزدیک تر نشست و گفت: «دخترا گفتند که از شما خواهش کنم که نجات رباب را به اونا بسپارید! خیلی به من اصرار کردند که به شما بگم. باز هم امر، امر شماست.» حنانه که کلا با آن دو تا تماسی که برنداشت، حالش بهتر شده بود گفت: «اونا لو رفتند. دیگه مشخصات و عکس و همه چیزِ اون دو تا دختر را دارند.» عاتکه گفت: «یکیشون گفت وقتی میخواسته آزاد بشه، شنیده که آمریکایی ها با هم حرف میزدند و از کمبود سوخت ناله میکردند. گفتم به شما بگم ببینم نمیشه از این راه...؟» اصلا بخاطر همین کلمات یهویی و فکرهای بکری که گاهی عاتکه به زبان می آورد، و البته سلحشوری و شجاعتش، پیش حنانه اینقدر عزیز شده بود. حنانه لبخندی زد و گفت: «چرا ... فکر خوبیه ... مسیر سوختشون رو بلدیم. اما کار دخترا نیست.» عاتکه با تعجب پرسید: «درسته اما ... پس ... به کی بگیم که هم بتونه با آمریکایی ها حرف بزنه و هم بتونه نفوذ کنه و یه شب تا سحر، رباب رو بیاره بیرون؟!» حنانه کلمه ای به زبان آورد که عاتکه خنده اش گرفت اما کاملا راضی شد. چون میدانست که حضور او یک تیر و چند نشان است. هم زدن به قلب زندان آمریکایی هاست و هم شاید به نوعی فتح قلب بانورباب باشد! حنانه با لبخندی که از ته چشمانِ مادرانه اش میریخت گفت: «ولید!» عاتکه لبخند کوچکی زد. از آن لبخندها که آدم تلاش میکند لبهایش کنار نرود اما دست خودش نیست و هر چه زور میزند، باز هم گوشه لبش... بانو هم که خودش همین حس را داشت، چشم در چشم عاتکه ادامه داد: «بله. ولید. ولید را خبر کنید.» ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بله موافقم انصافا مخاطبان خوب و باهوشی داریم
رفقای عزیز، فعلا تبلیغ جدید ثبت نمی‌کنیم. ان‌شاءالله وقتی تصمیم جدید گرفتیم، اطلاع رسانی میکنیم. لطفا اصرار نکنید تا بیشتر از این شرمنده نشم. احتمالا در دی ماه هم تبلیغ خواهیم داشت.
در‌پایان روز هیچ کس قرار نیست به ما بابت از خودگذشتگی‌های بیش از حدمان، در نظر نگرفتن سلامت روانمان و انجام مسئولیت‌هایی بیش از توانمان و یا کوچک کردن خودمان برای دیگران جایزه‌ای بدهد. چه در انجام مسئولیت‌هایتان و چه در انجام کارها از سر دوستی، مراقب سلامت روانتان باشید. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه السلام می فرماید: خَوافِى الْأَخْلاقِ تَكْشِفُها الْمُعاشَرَةُ. شرح غررالحكم، ج3، ص466 معاشـرت، خصلتها و اخلاق پنهان را آشكار مى سازد. 👈 چقدر باصفا هستند آنهایی که هر چه به آنها نزدیک تر میشوی، متدین‌تر و مهربان‌تر و خوش قلب‌تر و آرام‌تر اند. سلام صبحتون به صفا 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا