eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
641 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔶از مادربزرگش ...🔶 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی حلقه بزرگی از شاگردانش در مسجد بزرگ دمشق، گِرد او جمع شده بودند. درس پایان یافته بود و مثل همیشه، شاگردانش اطرافش را گرفته بودند و سوال‌بارانش میکردند. او هم با سعه صدر به سوالات مهم‌شان جواب میداد. -استاد در این ایام غیبت صغری چه کنیم؟ -آنگونه که به ما رسیده، به زودی غیبت کبری آغاز میشود. اگر از منِ پیرمردی که هفتاد هشتاد سال عمر خودش را در علوم مختلف صرف کرد می‌شنوید، در تحصیل علم و دستگیری از یتیمان آل محمد که همان شیعیان هستند کوشا باشید. کاری به جز دستگیری و خدمت به مردم به ما یاد نداده‌اند. -استاد چرا به بیت المقدس برنمی‌گردید؟ مگر شما متولد بیت المقدس نیستید و سالهای زیادی در حلب و بیت المقدس زندگی نکردید؟ چرا دمشق؟ -به خاطر علم پسر جان. علم. اگر هفتاد هشتاد سال دیگر هم عمر کنم، مانند تشنه ای که دنبال آب حیات است، دنبال علم خواهم رفت. هنوز به پنجاه سال نرسیده بودم که لقب کشاجم را برای خود انتخاب کردم. کاف اشاره دارد به کاتب بودن، شین اشاره دارد به شاعر بودن، الف اشاره دارد به ادبیات، جیم اشاره دارد به علم جدل و منطق، میم اشاره دارد به متکلم و منجم بودن. سالها بعد وقتی در طب به جایی رسیدم که حرف اول را در حلب و دمشق و بیت المقدس میزدم، طاء به اول اسم خودم افزودم و شدم «طکشاجم» همه شاگردان لبخند زدند و استاد را ستودند. یکی از شاگردان سوالی پرسید که سبب شد طکشاجم برای لحظاتی سرش را پایین بیندازد و سکوت کند. آن شاگرد پرسید: «استاد! چرا شعر؟ منکر طبع لطیف شما نیستم اما بنظرتان شاعر بودن با علوم بزرگی که در سینه دارید، جمع میشود؟» طکشاجم پس از اندکی سکوت، سر بلند کرد و گفت: «شعر را از مادربزرگمان داریم. همانگونه که ایمان و اسلام را از آن بانو داریم. اصل و نسب ما به یهودیانی میرسد که ... بگذریم ... مادر بزرگی داشتم. سالها با مردی بی رحم زندگی کرد. مردی که تخصصش شکنجه و زندان‌بانی بود. اینقدر حرفه ای شیعیان و مخالفان عباسی را شکنجه میداد که معمولا کسی در برابرش مقاومت نمیکرد و زود میشکست. تا اینکه ماموریتی به او رسید. زندانی به او سپردند که مرد خاصی بود. از او دنبال حرف نبودند. فقط قصدشان شکستن او بود. قصدشان حذف او از پیشِ چشم و انظار شیعیان بود. به مدت هفت سال در دو زندان زندانی اش کردند اما جواب نداد. انواع و اقسام عملیات روانی علیه او انجام دادند ... از آوردن زنان آوازخوان و رقاصه گرفته تا تبعید و تهدید خانواده اش ... هیچ اثری بر آن زندانی نداشت. پدربزرگم احساس شکست میکرد. شش ماه وقت گرفت تا فکری به حال آبرویش کند. آن زندانی شده بود قاتل آبروی پدربزرگِ یهودی ما که نامش سِندی بن شاهک بود. سندی بن شاهک به اورشلیم رفت. به نزد اساتید و فحولِ و چیره دستان یهود مراجعه کرد. از آنان مشورت گرفت. آنان به او گفتند که تا زندانی را وارد خانه‌ات نکنی و مدام تحت نظر نداشته باشی، زندانی فرصت استراحت و تنفس پیدا میکند. وقتی زندانی فرصت تنفس و برخورد با نور را پیدا کند، عقل و مشاعرش کار میکند و تبدیل به رقیب میشود و کارِ شکستن او دشوارتر میگردد. آنان به او پیشنهاد ساختن مطامیر دادند. 🔺مطامیر چیست؟ در زیرزمین خانه ها چاهی را حفر میکردند که به جای این که مستقیم در زمین فرو برود، به حالت پلکانی و کَج تا عمق بیست سی متر در قعر زمین میرفت. با عرضی به اندازه نشستن یک نفر. یعنی پله ها به اندازه رفتن فقط یک نفر جا داشت. تهِ این مطامیر مخوف، سقفی کوتاه، یعنی به اندازه نصفِ ایستادن یک انسان معمولی ارتفاع داشت. خب در چنین شرایطی نه میتوان خوابید و نه میتوان ایستاد. فقط باید خود را جمع کرد و به دیوار آن گودال تاریک تکیه داد.» اشک، تمام صورت طکشاجم را فرا گرفته بود. دستی به صورت و محاسنش کشید و ادامه داد: «روزی مادربزرگم دیده بود که سِندی به همراه یک نفر وارد منزل شد. سربازان حکومتی آن دو نفر را به منزل رسانده بودند و رفته بودند. مادربزرگم از سندی پرسیده بود که این مرد کیست که با چشم و دست بسته به زیرزمین بردی؟ سندی گفت: این مرد همان کسی است که آبروی چهار خلیفه را برده. آبروی مرا هم برده. نه میشکند و نه حرف میزند. اینقدر اینجا میماند که یا جنازه او مطامیر خارج شود یا جنازه من! ادامه مطلب👇
مادربزرگم با وحشت گفت: یعنی آن مرد قرار است در گودال زیرزمین حبس شود؟! فکر نمیکردم خانه ام زندان شود و از حالا من و تو و بچه ها بشویم زندان بان! سندی گفت: حق ندارید به طرف مطامیر بروید. روزی نصف نان و جرئه ای آب از بالا ... از سوراخی که از درش ساخته ایم، به قعر آن بینداز و برو! مادربزرگم میگفت از وقتی آن مرد در سیاه چال خانه ما حبس شد، قلبم آرام و قرار نداشت. وقتی سندی در خانه نبود، به نزدیکی‌های زیرزمین میرفتم. هر روز آن مرد، وقتی از عبادتهایش فارغ میشد، با سوز و آه، شروع به خواندن ابیات و اشعاری میکرد که جان را میسوزاند. در یکی از ابیاتش خود را موسی بن جعفر معرفی کرده بود. مادر بزرگم به مادرم گفته بود که شنیدم که چند مرتبه در اشعارش خود را موسی بن معرفی کرد. روزها از پیِ هم میگذشت و مادربزرگم هر روز، به محض رفتن سندی از خانه، خود را به پشت درِ مطامیر میرساند و به مناجات و اشعار موسی بن جعفر گوش میداد. تا این که کم‌کم طبع شعر مادربزرگم گل کرد و شروع به سرودن اشعاری در مناقب موسی بن جعفر کرد. مادرم میگفت وقتی مادرش برای آنان لالایی میخوانده، از موسی بن جعفر میگفته. از اجداد معصومش که در اشعار موسی بن جعفر بوده برای مادرم و دیگر بچه هایش میخوانده. تا این که این طبع لطیف را سینه به سینه از مادربزرگم به مادرم و از مادرم به من منتقل شد و به همین خاطر است که اکثر اشعارم در مدح موسی بن جعفر است. هر کدام از شاگردان طکشاجم خود را به گوشه ای از کلاس درس انداخته بود و مشغول ناله و گریه بودند. اما از آن روایت جانسوز، خودِ طکشاجم که در سنین پیری به سر میبرد، بیشتر از همه خُرد شده بود و اشک میریخت. وقتی شاگردان کنار رفتند و طکشاجم میخواست از مسجد خارج شود این جملات را زیر لب میگفت و آهسته آهسته قدم برمیداشت و مسجد را ترک کرد: «اگر آن مادربزرگ نبود، اگر محبت آن زندانی در قعر سجون به دل مادربزرگان نمی‌افتاد ... نه ما طعم اسلام می‌چشیدیم و نه لذت شیعه بودن ... و نه سینه‌مان مملو از علوم آل محمد میشد. رحمت و غفران الهی به آن مادربزرگ و آن لالایی ها و ... درود بی حد و حصر پروردگار عالم به موسی بن جعفر و اجداد و اولاد طاهرینش.» @Mohamadrezahadadpour
4630-attachment-روضه-جانسوز-_-باب-الحوائج-حضرت-امام-موسی-ابن-جعفر-_-حاج-محمود-کریمی.mp3
1.98M
روضه جانسوز امام کاظم... 🌷 موسی شدی که معجزه ای دست وپا کنی راهی برای رد شدن قوم ، وا کنی ... حاج محمود کریمی
بیش از هفتاد درصد کنش‌هایی که مثلا برای مجلس از سوی بازیگران این عرصه می‌بینید، هدف و غرض اصلی‌شان انتخابات ریاست جمهوری و کم و کیف و میزان سهم‌ آنان از دولت آینده است. تقریبا هیچ‌وقت انتخابات مجلس، اینقدر غیراصلی و فرعی نبوده است. مخصوصا برای جناح راست و اصولگرایان. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1707176479066929760
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجاه و ششم» 🔺گاهی چاره‌ای نداری جز اینکه فراموش کنی! تل‌آویو - آنکارا در فاصله 894 کیلومتری از یکدیگر قرار دارند که مدّت تخمینی پرواز میان ‌ آن‌ها تقریباً یک ساعت و هفده دقیقه است. آن روز به‌خاطر شرایط جوّی و آب و هوایی کمی بیش‌تر طول کشید، امّا پرواز نسبتاً خوبی بود، پر از خاطره، سؤال و ... در حال کاهش ارتفاع، تکانهای عادّی و گاهی اوقات نسبتاً شدیدی بودیم که ماهدخت هم تکان خورد. وقتی متوجّه شدم، یکی دو بار آرام صدایش کردم: «ماهدخت! بیدار شدی؟» جوابم را داد و فهمیدم که بهتر است. گفت: «آره، خیییلی خسته بودم. اصلاً نفهمیدم چی شد.» بالاخره هواپیما نشست و ما هم حرکت کردیم که از هواپیما خارج بشویم. لحظه‌ای که میخواهیم از هواپیما خارج بشویم، معمولاً خدمه پرواز و... دم درب خروجی می‌ایستند و با مردم خداحافظی می¬کنند. لحظه خارج شدن، قبل‌از پلّه‌های هواپیما، همان زن افغانستانی را که دقایقی با هم حرف زده بودیم، در کنار دیگر خدمه دیدم که از مردم خداحافظی میکرد. دوست داشتم یک لحظه روبه‌رویش بایستم، با او خداحافظی کنم، دست بدهیم و حتّی بوسش کنم! ولی از ته چـهـره بسـیار جدّی و چشمان دقیقش ترسـیدم و جـرأت نـکردم حتّی بیش‌تر به او توجّه کنم. بگذریم! همه مسافرها در حال رفتن بودند. در فرودگاه یک نفر را دیدیم که ما را به سمت اتاقی در قسمت بی‌نام‌ونشانی از فرودگاه هدایت کرد. پرده را کشیدند و دو تا زن و مرد وارد آنجا شدند. با ماهدخت شروع به صحبت کردند. مشخّص بود که دارند از ماهدخت سؤالاتی میپرسند و او هم جوابشان را میداد. بعد از ما خواستند تا آماده شویم که ما را تفتیش کنند! من که خیلی جا خورده بودم اوّلش مقاومت کردم، امّا ماهدخت رو به من کرد و در حالی که پشتش به آن‌ها بود، خیلی آرام و یواش گفت: «سمن چاره‌ای نیست! هر کاری گفتن باید انجام بدیم وگرنه همین‌جا همه‌چیز تموم میشه و معلوم نیست چی بر سر ما بیارن. با خودت کنار بیا لطفاً! چیزی نیست. همه‌ش دو سه دقیقه‌ست. یه چک عمومی میکنن و چون با یکی دو تا دستگاه حرارتی و فوق حسّاس چک میکنن، زود تموم میشه و میتونیم بریم.» آمدم کلامش را قطع کنم: «امّا ماهدخت...» ماهدخت فوراً گفت: «سمن، امّا نداره، ازت خواهش میکنم. دو سه دقیقه تحمّل کن تا از این معرکه هم بزنیم بیرون! باشه؟» یک نگاه به ماهدخت کردم، یک نگاه هم به آدمهای پشت‌سرش و سکوت و اخم. سپس کنار هم ایستادیم و آن دو نفر هم، هر کدام یک دستگاه به اندازه کف دست از کیفشان بیرون آوردند و از موها تا انگشتان پاهایمان را چک کردند و رفتند. وقتی داشتیم در آن اتاق دو در دو خودمان را مرتب می‌کردیم تا برویم بیرون،‌ ناخودآگاه چشمم به نقطه ای از گردن ماهدخت افتاد که آن بانو در هواپیما داشت آن را چک میکرد؛ اما فوراً چشمانم را دزدیدم تا متوجّه نشود. آماده که شدیم دو نفر دیگر آمدند داخل. دو تا مرد ترک با لباسهای معمولی. ما را به بیرون راهنمایی کردند. وارد سالن فرودگاه شدیم. از آنجا هم سوار یک ماشین شدیم و حرکت کردیم. وقتی داشتیم میرفتیم، من خیلی ناراحت بودم و سکوت عجیبی در ماشین حکمفرما بود. تا اینکه ماهدخت سرش را آرام روی شانه‌هایم گذاشت و گفت: «میشه ناراحت نباشی؟ چیزی نشده که!» من هیچ‌ نگفتم. ادامه داد و گفت: «سمن منم بدم اومده؛ بلکه از این ناراحتتر شدم که ما مهمون ویژه اونا هستیم و علی‌القاعده نباید ما رو با اون وضعیّت چک کنن!» باز هم چیزی نگفتم. گفت: «الان چیکار کنم که حرف بزنی؟ چیکار کنم که بخندی؟ به خدا تقصیر من نیست! اینا آداب معاشرت با خانمای محترم و محقّق مؤسّسه زنان رو بلد نیستن!» گفتم: «بسّه ماهدخت! کافیه! ینی بعداز این همه مدّت هنوز نمیدونی که روی بعضی چیزا خیلی حسّاسم؟» گفت: «قبول دارم، امّا چاره‌ای نبود. الان دیگه من و تو سرمایه‌های دنیا هستیم. کلّی خرج تحصیلمون کردند و باهامون کار دارن؛ مثلاً ما دانش‌آموخته اساتیدی بودیم که رهبران آینده دنیا رو تربیت میکنن، پس حق بده که این سطح از مسائل امنیّتی رو رعایت کنن، اینا همه‌ش به‌خاطر خودمونه! جوری از حالا به بعد بهت خوش بگذره و احترامـت بذارن که قضـیّه پـیش اومـده تو فـرودگاه رو کلاً فـراموش کنی!» سرش را راحتتر روی شانه‌ام گذاشت، چشمانش را بست، دستم را محکم گرفت و گفت: «دیگه باهام سرسنگین نشو! باشه؟ من کسـی رو ندارم، امّا تو تا چند روز دیگه میری پیش خـونـوادهت و راحت میشی! امّا من چی؟ من همیشه همین دختر تنهام که باید آویزونت باشم تا از تنهایی نمیرم.» خلاصه خَرَم کرد! خیلی هم قشنگ خَر شدم! یعنی چاره‌ای نداشتم جز اینکه خر بشوم! این‌قدر که مثل همه کثافت‌بازی‌های گذشته، این را هم فراموش کردم و به ادامه زندگی‌ام پرداختم. گاهی چاره‌ای نداری جز اینکه فراموش کنی! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
✔️ اگه یه قسمت دیگم بفرستم، قول میدید با دقت هر چه تمامتر مطالعه کنید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجاه و هفتم» 🔺لطفاً این قسمت را حدّاقل دوبار با دقّت بخوانید! دو سه شب را در هتل نسبتاً مجلّلی در حومه آنکارا گذراندیم. نکته‌ای که خیلی نظرم را جلب کرد، حضور کارکنان ایرانی، افغانستانی و پاکستانی در آن هتل بود. خیلی نیاز به دقّت نبود؛ چون خیلی واضح و آشکار بود و همه در کنار هم کار میکردند. آنقدر زیاد بودند و هرکسی هم به کار خودش مشغول بود که فکر نکنم هیچ ترک و یا مردم بومی آن منطقه در آن هتل شاغل باشند. آن شب بعداز اینکه شام مفصّلی خوردیم و در مراسم شبانه رقص و آواز آنجا هم ساعتی نشستیم، به اتاقمان برگشتیم و چون خیلی خسته بودیم، گرفتیم تخت خوابیدیم. در طول چند روزی که آنکارا بودیم، در کیلومتر 12 جادّه غربی حومه آنکارا مؤسّسه‌ای بود که بیش‌تر رفت‌و‌آمدهای ما به آن مؤسّسه انجام میشد. آن مؤسّسه وابسته به یکی از دانشگاه‌های معروف و مطرح آمریکا به نام «دانشگاه بیلکنت» بود. امّا مؤسّسه‌ای که ما را به آنجا می‌بردند و می‌آوردند، جایی بسیار جالبتر و جذّابتر از دانشگاه بیلکنت بود! تقریباً تمامشان به زبان فارسی حرف میزدند. دختران، زنان، مردان و پسران مؤدّب که مثل خانواده‌ات با تو حرف میزدند. سیستم آن مؤسّسه خیلی بسته بود و نتوانستم آمار چندانی از آن دربیاورم. به علاوه اینکه خیلی میترسیدم و اصلاً به‌طور کامل، کنجکاوی‌های بیهوده‌ام را کنار گذاشته بودم. فقط یک چیزی یادم است. یادم است که سربرگ دو تا از نامه‌هایشان و یکی از سایتهایی که باید وارد میشدیم و برای خودمان اکانت میساختیم نوشته بود: «ایرام!» یک شب که شام خورده بودیم، صحبتی با ماهدخت داشتیم که نظر من را بیش‌تر درباره «ایرام» جلب کرد. آن شب به ماهدخت گفتم: «برنامه چیه؟ قراره چیکار کنیم؟ تا کی اینجاییم؟» ماهدخت گفت: «خیلی طول نمیکشه، تقریباً تمومه! بهت سخت میگذره؟» گفتم: «نه! امّا خب تکـلیـفـمو بـدونم بهتـره. از ایـنـکه مـنتهی‌الـیه و تـاریـخ یـه چـیـزی تـو دستم نباشه احساس خوبی ندارم.» گفت: «نه، نگران نباش! فکر کنم دو روز دیگه کارای ایرام تموم بشه و بریم!» گفتم: «راستی گفتی ایرام! ینی چی؟ مخفّف چیه؟ کلاساشون خوب بودا، امّا چرا اینجاییم؟» ماهدخت حرفهایی زد که بعداً فهمیدم به درد نیروهای امنیّتی داخلی و بین‌المللی ایران و افغانستان خیلی خورده و بسیار برایشان مهم است. چون چندان دقیق یادم نیست که چه چیزهایی گفت، منقطع و پراکنده عرض می‌کنم: (توجّه: مطالب زیر درباره ایرام، توسّط تحقیقات اینجانب تکمیل شده است و تماماً بیانات سمن نیست!) اوّل این که: از کودتای گولنیست‌ها عدّه‌ای از دانشگاهیان ترکیه از جمله چند کارشناس ایرانی که همواره به کشور رفت‌و‌آمد میکردند به اتّهام گولنیست بودن با محدودیّت‌هایی مواجه و به کلّی از صحنه رسانه‌ای کنار گذاشته شدند. در اثر این خلاء دولت ترکیه اقدام به تأسیس مرکزی به نام «ایرام» کرد. وظیفه این نهاد حمایت تئوریک از تمام سیاستهای خاورمیانه‌ای ترکیه از جمله در سوریه و عراق، سیاه‌پردازی از ایران و ارائه تحلیل‌ها یا گزارشهایی مطابق با منافع دولت ترکیه در رسانه‌های این کشور است. دوّم این که: ایرام در شاخه‌های مختلف فرهنگی و تحلیل، مطالبی در حمایت از گروهک‌های تروریست و بنیادگرا در افغانستان، بلوچستان و آذربایجان منتشر کرده و حتّی با انتشار تصویر پرچم خیالی «کشور قشقایی» در مرکز ایران، تمایل خود را برای نابودی حکومت ایران نشان داده است. سوم این که: «احمد اویسال» رئیس مرکز ایرام، بیش از ایران در حوزه کشورهای عربی به ویژه مصر فعّالیّت میکند و روابط نزدیکی با برخی از رهبران هیأت حاکمه به ویژه «داوود اغلو» داشت. احمد اویسال رئیس مرکز ایرام، در گذشته کارشناس «سازمان میت» در زمینه جهان عرب و «وابسته اطّلاعاتی» ترکیه در مصر بود که پس‌از کودتای سیسی از این کشور اخراج شد. وی پس‌از آن مأموریّت یافت تا مرکز ایرام را تأسیس کند و ساختمان حزب اتّحاد بزرگ (از اقمار آک پارتی) را برای همین منظور تحویل گرفت. مهم‌ترین نکته این است که مؤسّسه‌ای به نام مرکز «یونس امره» در تهران و کابل، همه فعّالیّت‌ها و سیاست‌های مربوط به ایرام را دنبال میکند. این‌ها همه یک طرف... کارشناسان وزارت امورخارجه ایران با قوّت زیاد تأیید میکنند که: 1. «ایرام» پیمانکار «سازمان میت» است و فعّالیّت آن در ایران باید محدود به افراد آموزش‌دیده باشد. 2. ایرام، علاوه بر تحلیل به انتشار داده‌های غلـط نیز میپردازد. مورد «ضدّ اطّلاعات» و «انتشار دروغ»، بخـشی از جـنگ روانی دولتها علیه یکدیگر است که پیمانکار میت، سعی دارد به خوبی از عهده آن برآید.
3. ایرام، تمایل زیادی به ارتباط‌گیری با کارشناسان ایرانی به ویژه از داخل ایران دارد. این مرکز حدّاقل دوبار در مراکز دولتی- مطالعاتی ایران حضور پیدا کرده و در فعّالیّت یک‌ساله خود نیز از برخی اساتید ایرانی دعوت به عمل آورده است که بسیاری از آن‌ها این دعوت را به دلایل گفته شده، رد کرده‌اند. در زمانی که این تحقیقات با سخنان سمن در حال انطباق بود و در حال تألیف این داستان بودم، به نکته‌ای برخوردم که به جرأت میتوانم بگویم که مو از بدنم سیخ شد و وقتی یاد کلمه سال 1388 افتادم، چندش عجیبی به من دست داد! قضیّه چی بود؟ این بود که: طبق مصوّبه شورای عالی امنیّت ملّی ایران در دوران اوج فتنه سال ١٣٨٨¬، هرگونه همکاری با برخی از رسانه¬ها و مؤسّسات خارجی که جنبه تحقیقاتی دارند و مورد تأیید نهادهای اطّلاعاتی نباشند، «در حکم جرم» تلقّی شده است. مراکزی مانند کارنگی، انیستیتو واشینگتن، ایرام و... را به‌عنوان پیمانکار «سازمان ملّی استخبارات ترکیه» (میت) مصداق جرم می‌داند. خوب دقّت کنید: اسرائیل - تعلیم و تربیت - ترکیه - دانشگاه بیلکنت - ایرام - یونس امره - سال 1388 ... حدود یک هفته آن دو تا دختر در آنجا بودند و مطالب لازم درباره نحوه تعامل با افغانستان، ایران، آشنایی و لینک کردن آن‌ها با عناصر و جاسوسان خودشان در لباس محقّق، سخنران، زنان مؤثّر و حتّی کودکان مستعد برای آموزش را به آن‌ها آموزش دادند. فقط میتوانم بگویم: خیلی باید کسـی احمق باشد که فکر کند ملّت ایرانی 268000 نفره (البتّه طبق آمار سال 1390) همیشه در صحنه که سالیانه به ترکیه سفر می¬کنند و عموماً بین 19 تا 40 ساله هستند و این آمار در سال 1387 و نیمه اوّل سال 1388 (سال فـتـنه) تقریباً به یک و نیم برابر رسیده بود، فقط برای تفریح و حال و هولش مشرّف میشوند! از آن احمقتر کسـی هست که میداند برای یادگیری زبان ترکیه¬ای و اسپانیولی به مؤسّسات یاد شده باید مراجعه کند وگرنه سفارت ترکیه به او مجوّزهای خاصتر تحصیلی و اقتصادی میان مدّت و درازمدّت نمیدهد، اصلاً و ابداً شک نمیکند و حتّی یک سرچ ساده درباره آن مؤسّسات در گوگل نمی‌کند و یا استعلام نمیگیرد! به آن بزرگوار فقط میشود گفت: «سلام بی‌خبر از همه‌جا!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
✔️ مستند ضد همین الان شبکه ۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ اساتید و فضلای امروز تشکیل جلسه دادند و مصوّبات خوب و عملیاتی با موضوع تشویق مردم به در داشتند که به همراه تقسیم کار بود و هر کسی موظف است که با کمک مردم و بچه‌های انقلابی شهر، تکلیفش را عملیاتی کند. اینه که شما هم از علما و فضلای شهرتون بخواید که این مدلی برنامه ریزی کنند👇 🔺 ۱- برگزاری حضوری جلسات اقناع سازی با سرشاخه های تأثیر گذار و بلاگرهای مجازی شهرستان جهت تلاش در راستای تشویق مردم به مشارکت در انتخابات ✓مسئول پیگیری: ... 🔺 ۲- برگزاری دوره توانمندسازی یک روزه برای کلیّه طلاب حوزه با موضوع دعوت به مشارکت با دعوت از استاتید برجسته ✓مسئول پیگیری: ... 🔺 ۳- درخواست رسمی از طرف حوزه علمیه به دستگاه های اجرایی شهر، جهت اهتمام به فضاسازی شهر( با استفاده از بیلبورد ها و تابلو هاو...) با موضوع انتخابات و مشارکت حداکثری ✓مسئول پیگیری: ... 🔺 ۴- برپایی غرفهٔ کافه گفتگو، محلی برای پاسخگویی و گفتگوی حول محور مسائل سیاسی و انتخاباتی و.... در پارکهای شلوغ شهر همراه با برپایی نمایشگاه دستاوردهای انقلاب به کمک حوزه مقاومت سپاه ✓مسئول پیگیری : ... 🔺 ۵- مصاحبه رسانه ایی و گفتگوهای چالشی با درون مایه طنز و‌ جدی با عموم مردم همراه با تهیه فیلم، با موضوع انتخابات، مشارکت ✓مسئول پیگیری: ... ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
اتفاقا یکی از کارشناسان تربیتی همین نظر را داشتند☺️ خودم حواسم به این نبود که کتاب چقدر میتونه برای دختران تازه به تکلیف رسیده خوب باشه☺️ ان‌شاءالله از هفته آینده در سایت عرضه میشه. وقتش که شد، خدمتتون اطلاع میدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و صبحتون بخیر☺️ کتاب ها آغاز شد 👇 مراجعه به سایت جهت ثبت سفارش: Www.haddadpour.ir
اسم بازیکنای اردن یزیدو عمر و ایناست، انقدر صداوسیما مختارنامه و جومونگ رو پخش کرده بازی اردن و کره جنوبی رو که نگاه میکنی انگار سپاه شام حمله کرده به ارتش چوسان قدیم🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجاه و هشتم» 🔺جنبش نوین زنان! در طول آن چند روز که ترکیه بودیم، علاوه بر دیدن جاهای خاص، تفریحی و عبادی ترکیه، بیش‌تر ارتباطات ما با مؤسّسه مربوط به «جنبش نوین زنان» ترکیه بود. این مؤسّسه که حسابی در خاورمیانه کار میکند و حتّی زنان و دختران زیادی از ایران و افغانستان را جذب کرده است، دوره‌های 48 ساعته فنّ سخنوری و سحر جمعیّت را برای افرادی برگزار میکند که یا از اسرائیل معرّفی شده باشند و یا خود مؤسّسه تشخیص بدهد که آن‌ها باید این آموزش را ببینند. به‌خاطر همین هرکسـی اجازه نداشت در آن دوره شرکت کند. ما که مستقیماً از خود اسرائیل معرّفی شده بودیم توانستیم در این دوره 48 ساعته شرکت کنیم. یک استاد داشتیم که سه چهار ساعت با او بودیم. صحبتش را این‌طوری شروع کرد: «اسمم طاهره‌ است. اسممو دوس دارم، امّا یه چیز اعتباریه و خودم تو انتخابش نقش نداشتم. پس اجازه میخوام که از چیزایی بیش‌تر حرف بزنم که خودم تو انتخابش سهم دارم و براش زحمت کشیدم. امروز میخوام از دو کلمه صحبت کنم: یکیش چیزی هست که اگه من و تو به‌عنوان یه زن به بقیّه نشانش بدیم، بدون شک متّهم به بی‌پروایی و حتّی لاابالی‌گری میشیم که به اون میگن: «نشاط»! و یکی هم چیزیه که نباید بروزش بدیم، فقط و فقط به این علّت که ممکنه جلب توجّه کنه و وقتی من و تو رو از بیرون اون‌طوری میبینن، دوستمون داشته باشن؛ که اونم اسمش «هیجان» هست! کسی نمیگه این دو تا کلمه برای من و تو حرومه و یا خوب نیست، ولی میشه از نگاه‌های چپ‌چپ مردها و بقیّه زنهای از جنس خودمون فهمید که درباره ما چی فکر میکنن و حتّی ممکنه در فکرشون من و تو رو تا مرز بی‌حیایی سوق بدن! امروز تو این کلاس جمع شدیم تا درباره بکارگیری این دو عنصر یعنی «نشاط» و «هیجان» تو سخنرانیها و جلساتمون صحبت کنیم. فکر نمیکنم موضوع خسته کننده‌ای باشه. به‌خاطر همین لطفاً اجازه میخوام در مرحله اوّل، با یه آهنگ خاطره‌انگیز یه تکونی به خودمون بدیم و رقصی و آوازی و ... هان؟ موافقین دخترا؟» همه تا این را شنیدند، یک جیغ و هورا کشیدند و با این کارشان، پیشنهاد طاهره را تأیید کردند. صندلی‌ها به‌صورت جمعی و دایره‌ای چیده شده بود. به‌خاطر همین خیلی راحت، همه برای رقص ریختند وسط، لباسهای اضافی را کندند و... (عینی علیک انا عینی علیک چشمام دنبال توئه بحین لیک انا بحین لیک من به تو عشق میورزم هیمانة یانا امانة علیک ریحنی ماتسبنیش کده من عاشقتم، به من رحم کن و مایه آرامشم باش و این‌جوری رهام نکن!) ماهدخت همین‌جور که داشت میرقصید به‌طرفم آمد. در حالی که به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم، دست هم را گرفتیم. دوباره مثل داخل هواپیما شده بود، تب داشت و بدنش داغ شده بود! (مالی بدوب انا مالی بدوب چی به سرم اومده که این‌جوری دارم میسوزم وانا یدوب کده وانا یدوب این‌جوری من تو تب عشق میسوزم حالا من لحظة فی لحظة دوب و الحب یعمل کل ده تو یه چشم بهم زدن وجودم آتیش گرفت و عشق با همه اینکار رو میکنه جرالی ده اللی جرالی لیه چرا این بلا به سرم اومد هو انت تطلع منین یابیه تو یهو از کجا پیدات شد شوقک حصلی وصلنی ایه) آرام در گوشش گفتم: «چته دختر؟ چرا دوباره تب کردی؟ حالت خوب نیست؟» (دلتنگی تو این بلا رو سرم آورده وده باینله ده اللی اسمه بیه اینا از طرف کسی سرم اومد که حتّی اسمشم نمیدونم الحب صیاد القلوب یاماما دوب قلبی دوب عشق دلها رو شکار میکنه وای مامان دلم آتیش گرفت) گفت: «نمیدونم! خودم احساس تب نمیکنم فقط یه‌کم سرم گیجه. مشکلی نیست، خودت رو ناراحت نکن عزیزم!» ادامه... 👇
(وبالامارة مش عارفة نوم با وجود اینا من نمیتونم بخوابم ولا انا عارفة کم و لا انا فاهمة لیه نمیدونم چقدر و نمیفهمم اصلاً چرا این‌جوری شدم شایفة الحیاة متزوقة زندگی به چشمم یه طعم دیگه پیدا کرده مزاجی حلوة مروقة همه‌چیز در نظرم شیرین شده معقول من اوّل لقاء با عقل جور در نمیاد، ولی از همون نگاه اوّل حاسة انا عرفاک من السنین احساس کردم سالهاست میشناسمت استنی علی مهلک یاعم بیا با ما باش عمو !! هو انت ایه معندکش دم تو اصلاً احساس نداری قبل ماتمشی من المکان انا عایزة اقولک کلمتین قبل‌از اینکه بری میخوام دو کلمه حرف حساب باهات بزنم....) بعداز یک ربع بیست دقیقه قر و فر، نشستیم و طاهره شروع به صحبت کرد. از شیوه‌های هیجان و نشاط در سخنرانی گفت و چیزی حدود 15 یا 16 روش عملی و جذّاب را تشریح کرد. یادگیری و انتقالش خیلی راحت بود و حتّی نیاز به نوشتن و جمله‌برداری نبود. حتّی با خودم میگفتم چرا قبلاً دنبالش نبودم و چیزی از آن روشها نمیدانستم. آن چند روز که نه، بلکه بعدها به این نتیجه رسیدم که آن چند روز خلاصه بسیار مفیدی از آن چندماهی بود که در اسرائیل بودیم و انواع و اقسام کلاس‌ها رفته بودیم. حتّی به نظرم آن چند روز، برای اهلش خیلی مفیدتر و جذّاب¬تر از آن چند ماه بود. بگذریم. وقت رفتن شد. از آنکارا به کابل، چیزی حدود 5 ساعت پرواز بود. آماده شدیم و به فرودگاه رفتیم. در فرودگاه من برای خریدن نوشیدنی به‌طرف یک کافه رفتم. از دور دیدم یک نفر پیش ماهدخت آمده است، پشتش به من بود و خیلی مشخّص نبود که چه میگویند و چه‌کار میکنند. فکر کنم آدرسش را پرسید و رفت! وقتی به ماهدخت رسیدم، دیدم دو سـه تا کـیک در دستش هست. یکیش را داشت میخورد، تعارفم کرد. با تعجّب از او کیک را گرفتم؛ چون در کیفمان کیک نبود و تعجّب کردم که آن کیکهای گرم و خوشمزه را از کجا آورده است. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour