هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
سلام و صبحتون بخیر☺️
#پیش_فروش کتاب ها آغاز شد 👇
#بهارخانوم
#یکی_مثل_همه۲
مراجعه به سایت جهت ثبت سفارش:
Www.haddadpour.ir
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
✔️ بعضی از عزیزان میپرسند #برای_نوجوانان چه کتابهایی پیشنهاد میشه؟
کتابهای:
#مممحمد۱
#مممحد۲
#مثبت_کرونا
#هادی_فزز
#بهارخانوم
#یکی_مثل_همه۲
#حجره_پریا
#کارتابل
#چرا_تو
👈 مراجعه به سایت:
Www.haddadpour.ir
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت شصتم»
🔺خودم زحمتش را میکشم!
🔺گاهی اینقدر همهچیز درست و سرجایش هست که باید شک کرد!
همچنان بیحرکت و خواب بودم، امّا از لابلای مژههایم داشتم دید میزدم. قبلاز اینکه گوشیاش را خاموش کند، فوراً به قسمت بالای آن صفحه زل زدم تا ببینم اسم آن مخاطب کی هست؛ فقط دیدم نوشته است: «دسترسی اوّل»! دیگر چیزی متوجّه نشدم و گوشیاش را خاموش و مخفی کرد.
حسابی ترسیده بودم. احساس میکردم کنار یک دینامیت آماده انفجار نشستم. دیگر میدانستم که کسی یا کسانی (هم دوست و هم دشمن) دارند ما را میپایند و حواسشان حسابی به ما هست و همین مرا نگرانتر میکرد! آن هم منی که وقتی میفـهـمـیدم یـک نـفر یـا یک پسری دارد به من دقّت مـیکند، میشـدم خـنـگول و حسابی دست و پایم را گم میکردم.
تا اینکه موقع پذیرایی شد.
اصلاً نمیتوانم این صحنهها را نگویم. چرا که تازه داشت گوشی دستم میآمد که کجا هستم و وسط چه معرکهای گیر کردهام؟ تازه ماهدخت به آن مخاطبش گفته بود که وسط یک مشت گرگ گیر کرده است! دیگر من باید چه میگفتم که حتّی نمیدانستم چه خبر است و چه کسانی اطرافم هستند و چه در انتظارم است.
همین که در بین آدمهای عجیب و غریب و باهوشی باشی که همه به خودشان مشغولند و «تو» بخشی از پازل این طرف و بخشی از پازل آن طرف هستی، فکر نکنم شرایطی باشد که بتوانید حتّی تصوّرش کنید! حالا هر چقدر هم من بتوانم قشنگ شرحش بدهم و دقیق تعریف کنم.
خلاصه...
ماهدخت میخواست پذیرایی را از مهماندار تحویل بگیرد که مثلاً من بیدار و متوجّه شدم. یک خمیازه، یک قد، مالیدن چشمها، دیدن پذیرایی مفصّل و ...
هنوز دو سه ساعت دیگر فرصت داشتیم تا برسیم. به ماهدخت گفتم: «بخواب! اصلاً چشم رو هم نذاشتی، یه استراحتی بکن! راستی تبت هم کمتر شده؟ گردنت تیر نمیکشه؟»
گفت: «نه، بهترم! سمن یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟!»
من از اوّل عمرم روی این ادبیّات و این جمله «یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی» حسّاس بودم و میترسیدم! وقتی این جمله را میشنیدم، همه کارهای کرده و نکردهام جلوی چشمانم میآمد و ضربان قلبم بالا میرفت.
گفتم: «آره! اصلاً وایسا ببینم! مگه تا حالا...»
جملهام را قطع کرد و گفت: «نه، نه! تا حالا دروغ ازت نشنیدم. هر چند مثل خودم دختر مرموزی هستی، امّا نه، تا حالا دروغ ازت نشنیدم. شایدم گفتی، امّا من خبر ندارم.»
گفتم: «خیییلی بدجنسی! خب حالا. بگو!»
گفت: «اصلاً ولش کن. مهم نیست!»
گفتم: «بیخیال و طاعون! زود باش ببینم.»
گفت: «چرا تو اینقدر راحت با همهچی کنار میای؟ خیلی برام عجیبه! کتکت زدن در حدّ مرگ! انفرادی کشیدیم، جابجا شدیم، اسرائیل رفتیم، کلی پستی و بلندی گذروندیم. دو سه بار تا مرگ پیش رفتیم، امّا تو حتّی برنگشتی به پشتسرت نگاه کنی! با اینکه هرکسی جای تو بود تا حالا یا خودشو کشته بود یا روانی شده بود و میفتاد کنج لجنخونه! چرا تو اینجوری نشدی؟ چرا راحت با همهچی کنار میای؟»
خب سؤالی بود که اصلاً انتظارش را نداشتم. سؤالش دقیقاً مثل سؤال بازجوهایی بود که عمری با متّهمشان زندگی کردهاند که فقط چند تا کلمه را از زیر زبان متّهم بیرون بکشند.
سرم پایین بود و داشتم سیب پوست میکندم و او هم منتظر جوابش!
تا اینکه یک نقشهای به سرم زد.
گفتم: «مگه تو، توی من هستی که بدونی چه آشوبی هستم؟ مگه تو خبر داری که من چه عذاب و ناراحتی تو درونم دارم؟ تو چی میدونی تو دل من چی میگذره؟»
گفت: «خب بگو برام!»
گفتم: «تو اینقدر سرت گرم مؤسّسه، کلاسا و دوستای ایرانیت و بقیّه بود که حتّی نفهمیدی من چه شبا با گریه خوابیدم! حتّی یه بار نشد بیای کتابخونه دنبالم! حتّی یه بار نپرسیدی چرا با ته آرایش میرم بیرون، امّا با صورت تمیز میام خونه. از بس گریه می¬کردم، پیاده میومدم که گریههام تموم بشه!»
گفت: «پس چرا بهم چیزی نمیگفتی؟ من و تو که خیلی به هم نزدیک بودیم.»
گفتم: «نزدیکی فقط به این نیست که تو یه خونه باشیم و یا زیر یه سقف. نزدیکی به اینه که از یه جنس باشیم نه از یه جنسیت! من و تو جنس هم نیستیم و خودمونم میدونیم! من اصلاً از تو هیچی نمیدونم. حتّی حقّ سؤال کردن هم ندارم. اونوقت توقّع داری بشینم از چیزایی که داره تو دلم میگذره برات بگم؟ چیزایی که داره پیرم میکنه و عن قریبه که یه شب بخوابم و صبح پا نشم و دق کرده باشم!»
گفت: «مگه من و تو چه مشکلی با هم داریم؟»
گفتم: «نشنیدی چی گفتم؟ من نه میشناسمت و نه حق دارم حسّ فضولی و کنجکاویم رو درباره تو ارضا کنم وگرنه واسه هرکی بشینی قصّه اون آزمایشگاه و خوکدونی رو تعریف کنی و بعدشم بگی از زندان وسط یه جزیره یهو سر از اسرائیل درآوردی و خودتم نمیدونی چطوری و چرا همه برات نوشابه باز میکنن و ازت تست الکل میگیرن! بعدش توقّع داری بشینم برات درددل کنم و یه دل سیر اشک بریزم؟»
گفت: «اوه! چه دل پری داری تو! حالا میگی چیکار کنم؟ الان از من چی میخوای؟ چیکارت کنم؟»
گفتم: «دیگه هیچی! واسم مهم نیست، کی هستی و چهکاره هستی! امّا عقلم میگه که به گندهها وصلی! وصل هستی که اینقدر آرامش داری و تنها دردت اینه که گردنت تیر میکشه و اذیّت میشی، نه مثل من درد همه عالم و دنیا رو سرت باشه! فقط الان یه سؤال ازت دارم! فقط یه سؤال!»
گفت: «بگو!»
گفتم: «نمیخوام دست به سرم کنی وگرنه منم میشم یه چیزی از خودت مارموزتر!»
یککم جدّیتر شد و گفت: «باشه! این بار هر چی بود جواب میدم.»
گفتم: «الان داری میای افغانستان چیکار؟!»
سکوت کرد و به چشمانم زل زد. از نگاه اینجوریاش وحشت داشتم، امّا من هم بهش زل زدم و منتظر جواب شدم.
گفتم: «میشنوم!»
گفت: «مأموریّت دارم!»
گفتم: «خب، آفرین! روراست باش. من که نمیخوام بخورمت! بیشتر برام توضیح بده.»
گفت: «باید چند نفرو ببینم، باهاشون حرف بزنم و ازشون مصاحبه بگیرم. همین.»
گفتم: «قطعاً ملّت بدبخت و توده مردم نیستن. میشه بگی کیا؟»
گفت: «فعلاً خودمم نمیدونم، بعداً بهم می¬گن.»
گفتم: «واسه کجا کار میکنی؟»
گفت: «قرار شد فقط یه سؤال بپرسی.»
گفتم: «همهش در راستای همدیگهست، همهش یکیه!»
گفت: «واسه اسرائیل!»
گفتم: «میدونم. واسه کجاش؟ موساد؟»
گفت: « تو نمیدونی. یه اداره خاصّیه، کارای امور بینالملل دستشه!»
گفتم: «ماهدخت تو جاسوسی؟»
لبخندی زد و گفت: «نه! کارم تبادل اطّلاعاته.»
گفتم: «اسم جدید جاسوسیه؟»
گفت: «نه بابا! جاسوس که با کسی حرف نمیزنه؛ جاسوس که اینقدر قشنگ آمار به دوستش نمیده؛ من خبرنگار ویژه هستم، قراره مصاحبه بگیرم و گپ و گفت و این چیزا...»
با یک جوری که؛ یعنی به من چه، گفتم: «موفّق باشی!»
گفت: «وا! من جدّی و صادقانه گفتم؛ ینی چی موفّق باشی؟»
گفتم: «ما چطوری از زندون آزاد شدیم؟ بگو و خلاصم کن! نذار این همه شکّ و سؤال با خودم اینور و اونور بکشم.»
گفت: «با برنامه همون پسره که دوسش دارم!»
گفتم: «پس تو توی زندان چیکار میکردی؟ مگه میشه کسـی عشقش رو بفرسته زندان، اونم نه هر زندانی، وسط خون و لجن! با آزمایشات سِرّی!»
گفت: «من دو تا کار داشتم. یکیش نیاز به تعمیر داشتم! بدنم مشکلاتی داشت که اونجا میتونستن رو بدنم کار کنن و درست بشم. فقط حالا که قراره صادقانه بگم، تو هم نپرس چه مشکلی. دوّمیش هم این بود که تو رو انتخاب کنم تا مأموریّت افغانستانم خوب پیش بره و راهنما داشته باشم.»
گفتم: «همهچیز به نظرم احمقانه و کودکانـه مـیاد! مـن الان بـایـد بـاور کنم که تو مریض باشی، امّا دکترای اروپایی جوابت کرده باشن و تو هم داروی دردت رو وسط اون خوک¬دونی پیدا کرده باشی؟»
گفت: «اوّلاً من نگفتم مریض بودم. ثانیاً قرار نبود تو با من بیای. قرار بود بعداز آزادیمون تو راه خودت رو بری و منم راه خودم رو! نکنه یادت رفته که اون شب که پیتزا زدیم، چقدر رو مخم کار کردی که باهات باشم و تو سفر به سرزمین مادریم، تنها نباشیم؟!»
همهچیز در صحبتهای ماهدخت علیالظّاهر درست بود، امّا دل من چرکین و کثیف بود! جوری همهچیز درست به نظر میرسید که فکر کردم من تمام آن مدّت الکی شک کردم و دارم برای خودم توهّم توطئه میچینم.
در ادامه حرفهای دیگری زدیم، کمی میوه خوردیم و به سفرمان ادامه دادیم.
گاهی اینقدر همهچیز درست و سر جایش است که باید به همهاش شک کرد!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
بفرمایید چایی داغ و لذیذ حرم امام رضا علیه السلام ☺️
کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهوراتر؟
بهشت اینجاست، اینجایی که دارم چای مینوشم
#ارسالی_مخاطبین