eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
637 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
💥منزل ملیکا خانم حوا وارد حیاط منزل ملیکا خانم شد. حیاطی که در اندازه و وسعت و حتی سر و شکل ساختمانش شبیه منزل ایران خانم بود اما در حیاط آن خانه، نوعی به هم ریختگی و بی نظمی به چشم میخورد. مشخص بود که آن خانه بر خلاف منزل ایران خانم، بی روح و سرد است و انگار گَرد مُرده بر آن خانه و زندگی پاشیده باشند. ملیکا از حیاط عبور کرد و وارد عمارت قدیمی شد. در اول را باز کرد و چند قدمی جلوتر رفت و به پشت در دوم رسید. شالش را انداخت و دستی به موهایش کشید و آرام با انگشت اشاره دست راستش، دَقُ الباب کرد. دو سه بار در زد. صدایی نیامد اما حوا در را باز کرد و وارد اتاق شد. وقتی وارد اتاق شد، دید اسحاق روی صندلی بالکنی‌اش نشسته و در حالی که دود سیگارش تمام اتاق را برداشته، آرام آرام صندلی را تکان میدهد. اسحاق پیرمردی حدودا 70 ساله با سیبیلی بزرگ و موهایی به هم‌ریخته. ابروهایی درشت و پرپشت که نیمی از چشمانش را پوشانده بود. بیدار بود و وسط آن قیافه درهم و شکسته، چشمش را آرام از زمین برداشت و به قاب در نگاه کرد و حوا را دید. حوا لحظاتی در قاب در ایستاد و با اسحاق چشم در چشم شد. لبخند کوچکی کنج لب‌های حوا نشست. اما اسحاق همچنان بی‌روح و سرد به حوا نگاه میکرد. حوا درِ پشت سرش را بست و به طرف اسحاق رفت. سینی را کنار دست اسحاق گذاشت و پس از وقفه‌ای که در نزدیکی اسحاق کرد، پایین پای اسحاق نشست. درست جلوی زانوهای اسحاق. دستانش را روی زانوهای اسحاق گذاشت و لحظه‌ای بعد، کف صورتش را روی زانوهای اسحاق گذاشت. همین طور که حوا صورتش را روی زانوهای اسحاق گذاشته بود و چشمانش را بسته بود، شال را از دور گردنش برداشت تا راحتتر سرش را روی زانوهای پدرشوهرش بگذارد. پدرشوهری که سالها با همه قهر بود و حتی کلمه‌ای از دهانش خارج نشده بود. همین طور که چشمانش بسته بود و به آرامی نفس می‌کشید، احساس کرد دست زبر و خشک و مردانه‌ای به آرامی روی صورتش نشست. متوجه شد دستِ اسحاق است. دستش را روی دست اسحاق گذاشت و چند نفس عمیق کشید و با همان لبخند کوچکی که کنج لبش بود، ماند و دقایقی به همان حالت گذشت. 💥 تکیه اوس کریم تقریبا اکثرا رفته بودند و فقط چند نفر از مردان دور هم نشسته بودند. اوس کریم رو به محمد گفت: «از فرداشب که شب چهارم هست، تقریبا باید منتظر دو برابر این جمعیت باشیم. البته امشب و دیشب هم من فکر نمیکردم بیشتر از ده نفر بشیم. ولی امشب نزدیک بیست نفر بودیم.» محمد گفت: «خدا را شکر. خب با این حساب، از فرداشب تعدادمون ممکنه از سی نفر بیشتر بشه. درسته؟» اوس کریم گفت: «آره. تقریبا.» محمد گفت: «خب ... اینجوری که جا کم میاد! چیکار کنیم؟» اوس کریم گفت: «اینجا محدوده. نمیدونم حواستون بود یا نه که امشب دور تا دور نمیشد چارزانو نشست.» یک نفر گفت: «خب اوس کریم چرا نمیذاری تو خونه‌ات؟» اوس کریم: «دیشب هم به ایران خانم گفتم. صلاح ندونست. میگه شاید به اسحاق بربخوره!» محمد با تعجب پرسید: «اسحاق دیگه کیه؟» تا این را پرسید، همه به هم نگاه کردند و نهایتا اوس کریم گفت: «شوهر ملیکا خانم. هیچی. ولش کن. مفصله.» ادامه 👇👇
محمد گفت: «همینا که خونشون کنار خونه خودتونه. درسته؟» اوس کریم جواب داد: «آره. همینا. بخاطر گنده اخلاق این آقا نمیشه ببریم خونه خودمون.» محمد گفت: «اوس کریم چرا روضه رو نمیذاری تو کوچه؟» همه با تعجب به محمد نگاه کردند! اوس کریم گفت: «ینی چی روضه رو بذارم تو کوچه؟» محمد صاف‌تر نشست و گفت: «خب خیلی ساله که روضه‌ها تو کوچه و جلوی خونه‌ها برگزار میشه و تقریبا همه جا جاافتاده. البته اگه مزاحم رفت و آمد مردم نباشیم و همسایه ها راضی باشن میشه صندلی گذاشت جلوی تکیه و دو تا فرش و موکت انداخت.» همه به هم نگاه کردند. اوس کریم گفت: «همسایه‌ها همش خودمونیم. همین سه چهار نفری که هستیم و دو سه تا خونه دیگه که اونا هم از خودمونن. راضی‌اند. اما ...» استاد گفت: «فکر خوبیه. تا حالا نداشتیم. هر سال ده پونزده نفر داخل ... ینی همین‌جا می‌نشستن و بقیه هم تو کوچه وامیستادن و خیلی صورت قشنگی نداشت. امسال که حاجی داریم و ماشالله خوش بیان هم هست بد نیست بذاریم تو کوچه و ...» یک نفر گفت: «نمیگن امسال که آخوند اومده، گذاشتنش سر کوچه؟» تا این حرف را زد، همه زدند زیر خنده. محمد هم خندید. محمد گفت: «من نه تنها مشکلی با نشستن تو کوچه و منبر رفتن توی کوچه ندارم، بلکه خودم پیشنهادش دادم. اولش شاید برام سخت باشه و با رفت و آمد مردم حواسم پرت بشه. اما خوبه بنظرم ... تجربه جالبیه.» اوس کریم گفت: «نمیدونم والا. باید با ایران خانم مشورت کنم.» تا این را گفت، نگاهی به اطرافش انداخت. ابوالفضل و مینو را دید که گوشه تکیه کنار هم نشسته بودند و سرشان در گوشی بودند. اوس کریم به ابوالفضل گفت: «ابوالفضل!» -جانم آقاجون! -پاشو برو ببین ایران خانم بیداره؟ میتونه بیام حرف بزنیم؟ ابوالفضل پاشد و با مینو رفتند به طرف خانه ایران خانم. همین طور که منتظر بودند، اوس کریم رو به محمد کرد و با شیطنت خاصی گفت: «حاجی اگه جلسه رو ببریم تو کوچه، قول میدی برامون بخونی؟» محمد هم متوجه شد که اوس کریم میخواهد او را دست بیندازد جواب داد: «الان تو لنگِ خوندن منی؟ باشه ... براتم میخونم ... دیگه چیکار کنم؟» اوس کریم گفت: «دیگه چیا بلدی بلا؟» محمد و بقیه خنده‌شان گرفت و دیگر نشد جواب اوس کریم را بدهد. همان لحظه مینو آمد و گفت: «ایران خانوم میگن قدمتون بالای سرم!» همه بلند شدند و به طرف خونه ایران خانم رفتند. 💥منزل ایران خانم چهار پنج تا مرد لبه حوض نشسته و ایران خانم هم روبروی آنها لبه تخت نشسته بود. دستی به موهاش کشید و نگاهی به ملیکا انداخت و گفت: «فکر خوبیه. چند جای دیگه هم دیدم که مردم رو تو کوچه نشوندند. شیخ یا مداحی که داشتن، همون بغل دیوار یکی از خونه‌ها صندلی گذاشته بود و میخوند.» رو به محمد کرد و گفت: «پسرم اگر برای شما اشکال نداره، ما مشکلی نداریم.» محمد گفت: «نه. هیچ ایرادی نداره. منم یکی دو شب بگذره عادت میکنم.» همان لحظه، در خانه باز شد و حوا وارد شد. حوا تا چشمش به مردها و محمد خورد، شالش را روی سرش کشید و سلام کرد و داخل عمارت شد. مینا با سینی چایی به طرف جمع مردها آمد و آن را به ابوالفضل داد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی محمد معمولا صبحانه اش را که می‌خورد، حوالی ساعت نه و نیم به طرف حوزه می‌رفت تا از کتابخانه آنجا استفاده کند. اما قبل از اینکه پایش را در حوزه بگذارد، حتما تماس کوتاهی با صفیه می‌گرفت و مراتب فروتنی و عشق و تملق و چاپلوسی‌اش را به سمع و نظر قبله عالمش می‌رساند. -چطوری بانو جان؟ -الهی شکر. خوبم. فقط ... تحمل دوریت ندارم. -من بدترم. هر لحظه مخصوصا وقتایی که مطالعه می‌کنم، فورا یاد تو می‌فتم و به خودم که میام، می‌بینم که یک ساعته دارم به تو فکر می‌کنم. -محمد می‌خواستم یه چیزی بهت بگم! -جانم! چیزی شده؟ -چیزی که ... چه عرض کنم ... -زود باش. نگرانم نکن. -محمد داری پدر میشی. -به به. چه عالی... جاااان؟ چه گفتی؟ شوخی میکنی؟ -نه. جدی میگم. دیروز رفتم آزمایش دادم. -وای صفیه جدی میگی؟ بگو به خدا! -به خدا. مگه اینقدر حالم بده. همش میارم بالا. محمد که قلبش در آن لحظه به نشانِ خوشی و شعف، دو میلیون بار در دقیقه می‌تپید گفت: «کاش میتونستم همین حالا سوار اتوبوس بشم و بیام. صفیه خیلی خوشحالم کردی.» -محمد منم خوشحالم اما خیلی میترسم. خیلی حالم بده. -بابا اینا طبیعیه. نگران نباش. بعد از یه مدت درست میشه. -بله بله! تو از کجا اینا رو میدونی؟ -ناسلامتی شیش تا خواهر داشتما. به طور میانگین از هر کدومشون دو شکم دیده باشم، میشن ماشالله ماشالله دوازده تا. اگه من ندونم کی بدونه پس؟ ادامه 👇👇
-اتفاقا مامانت دیروز، قبل از اینکه برم آزمایش، بهم گفت شاید حامله باشی. اما من خیلی تو فکر این چیزا نبودم. -به هر حال خدا را شکر. امیدم به زندگی ده برابر شد. -الهی شکر. دعا کن حالم بهتر بشه. -باورت میشه جمیله داشت برام از آداب رفتار با زن حامله و پدر شدن میگفت؟ اصلا انگار خدا انداخته بود به دلش. صفیه میگما! -جان! -منم میخواستم یه چیزی بهت بگم! -یا خدا! دیگه چی شده؟ -هیچی ... راستش ... منم ... -تو چی؟ زود باش محمد. استرس گرفتم. با شیطنت خاصی گفت: «شکمم یه جور خاصی اومده بالا. همش ویارِ پفک و چیبس دارم. میگم نکنه منم ...؟» صفیه با خنده بلند گفت: «واقعا که. ترسوندیم بی تربیت. گفتم چی شده حالا!» -میخواستم حس و حالت عوض بشه. کاری نداری؟ -نه. مراقب خودت باش. -مراقب پسرم باش. -حالا چرا پسر؟ -همین جوری گفتم. کاری نداری؟ -نه. تو هم مراقب دخترمون باش! محمد خنده بلندی کرد و گفت: «دیدی تو هم مثل خودم بی‌تربیتی؟ چقدر خوبه آدم با همسرش بی‌تربیت باشه.» -برو که یهو بچه هامون بی تربیت میشن. خدافظ. -در پناه خدا. یاعلی. ادامه 👇👇
وقتی محمد گوشی را در جیبش گذاشت، نفس عمیقی کشید و لبخند خاصی داشت. اصلا با خبری که صفیه به او داده بود، انگار خدا جورِ خاصی نگاهش کرده بود که اینقدر حالش خوب بود. با دلگرمی بیشتری به طرف حوزه رفت. وارد کتابخانه شد. یکی دو نفر در کتابخانه بودند. چند لحظه بعد کیف و وسایلشان را برداشتند و رفتند. وقتی محمد عبایش را درآورده بود و میخواست آویزان کند، دید همان پسری که هر روز گوشه کتابخانه می‌نشست و مطالعه میکرد، عبای مشکی دورِ خودش پیچیده و کتابش را روی زانو گذاشته و مطالعه میکند. محمد هم مشغول مطالعه شد. وقتی سراغ کیفش رفت، دید خودکارش نیست. یادش آمد وقتی که میخواسته با حسین و علیرضا و جمیله اسم فامیل بازی کنند، در خانه جمیله جاگذاشته. به طرف همان طلبه رفت. جوری که مزاحمش نباشد و رشته افکارش موقع مطالعه پاره نشود، قدم های آرامی برداشت و وقتی به یکی دو متری او رسید گفت: «سلام برادر. ببخشید مزاحم شدم.» آن طلبه جوان و خیلی لاغر، سرش را از روی کتاب برداشت و تکانی به خودش داد و گفت: «سلام. خواهش میکنم. بفرمایید.» -ببخشید. شما خودکار دارید؟ -بله. چه رنگی؟ -آبی بهتره. بازم اگه لازمتون نمیشه. -خواهش میکنم. بفرمایید. -ممنونم. تا ظهر اینجایید؟ چون شاید کارم تا ظهر طول بکشه. -آره. من تا شب اینجام. جایی نمیرم. همین طور سر کلام و سخن باز شد و با هم آشنا شدند. -اسمم سید هانی هست. پایه دهم. همین جا درس میخونم. -ماشالله. من محمدم. پایه هفتم. قم درس میخونم. -برای تبلیغ اومدید؟ -آره. نمی‌خواستم بیام تهران. به زور اومدم تهران. بگذریم. قصه اش مفصله. -خیره انشاءالله. -شما کجا منبر دارین؟ ادامه 👇👇
هانی سرش را پایین انداخت و لحظه‌ای بعد با لبخند گفت: «من منبر ندارم. استخاره کردم خوب نیومد که برم منبر.» -عجب. چرا استخاره کردین؟ شما از من بزرگترین و واردترین. اما مگه وظیفه ما منبر رفتن و تبلیغ نیست؟ -چرا. اما ... من وقتی میرم منبر یا میخوام در جمع حرف بزنم، دست و پاهام یخ میزنه. دکتر گفته هیجان برام خوب نیست. -چرا؟ خدا بد نده! مشکلی خاصی دارین؟ -من ام‌اس دارم. دو سه سالی هست که فهمیدم ام‌اس دارم. بخاطر همین، گوشه این کتابخونه، آروم‌ترین جایی هست که پیدا کردم. حتی گاهی کلاس هم نمیرم و همین جا خودم مطالعه می‌کنم. -مدیر حوزه به شما گیر نمیده؟ نمیگن چرا کلاس نمیری؟ -نه. دیگه همه میدونن. به خاطر همین کاریم ندارن. میشینم همین جا و واسه خودم مطالعه میکنم. -متوجه نمیشم. خب اگر بیمارید پس چرا استخاره کردین که برین منبر یا نه؟ ینی اگر جواب استخاره‌تون خوب بود، دیگه ترس شما از حرف زدن تو جمع و یخ کردن دست و پاهاتون و حتی بیماری خاصی که دارین برطرف میشد؟ هانی تا آن حرفها را از محمد شنید، نگاهش را از موکت کفِ کتابخانه بالا آورد و لحظاتی از بالای عینکش به چشمان محمد زل زد. 💥تکیه اوس کریم عصر بود. حوالی سه یا سه و نیم. محمد عمامه‌اش را بغل دستش گذاشته بود و در تکیه با خودش خلوت کرده بود. تسبیح در دستش بود و ذکر میگفت و به همان پارچه ای که روی آن «هیئت کلیمیان و ارامنه ساکن مرکز» نوشته شده بود زل زده بود. صدای مختصری از بیرون می‌آمد. معلوم بود که در کوچه، چند نفر در حال آماده کردن مجلس روضه هستند. همین طور در حال ذکر بود که گوشی‌اش زنگ خورد. وقتی از جیب بغل قبایش درآورد دید حاج محمد آقا تماس گرفته. صدایش را صاف کرد و گوشی را جواب داد. -سلام حاج آقا. -سلام. حال شما؟ -الحمدلله. خوبم. شما خوبین؟ -تشکر. تهرانی؟ ادامه 👇👇
-بله. درخدمتم. -خدمت از ماست. چه خبر؟ -سلامتی. همه چیزو براتون در پیامک دیشب و پریشب نوشتم. -خیلی جالب بود. تجربه خیلی جالبیه. کار خود امام حسین بوده که الان اونجایی و داری چیزی تجربه میکنی که من در کل این سالها ندیدم هیچ آخوندی به طور معمول و طبیعی در چنین شرایطی تبلیغ کنه و منبر بره. موضوعاتی که براشون انتخاب کردی چیه؟ -بالاخره سالها شاگردی خودتون کردم. بنظرم رسید که هیچ حساسیتی ایجاد نکنم. دست گذاشتم رو شباهت‌های قیام امام حسین و قیام موسی. مثلا امشب میخوام درباره غیرتمندی حضرت موسی حرف بزنم. -آفرین. -بعضیا اشتباه میکنن و فکر میکنن حضرت موسی خیلی تند بوده. با اینکه تند نبودند. باغیرت بودند. خیلی فرق هست بین غیرت‌مند بودن و تند و عصبی مزاج بودن. امام حسین در بین تمام ائمه به ظهور و بروز این صفت مشهورترند. هر دوشون راه افتادند. هم امام حسین و هم حضرت موسی. بی‌تفاوت نبودند. تماشاچی نبودند. به خاطر همین امام حسین گفتند«لطلب اصلاح اُمتّی» برای اصلاح اُمتم راه افتادم. -جالبه. فکر نکنم کسی از روحانیون شیعه برای کلیمی‌ها و ارامنه از این جهت وارد شده باشه و از موسی حرف زده باشه. فقط محمد یه چیزی به نظرم رسید که گفتم الان بهت بگم. - جانم حاج آقا! -این که الان داره پنج شش روز از محرم و تبلیغت می‌گذره اما هنوز سر و کله حوزه پیدا نشده، یه کم طبیعی نیست. منتظرشون باش. -آره. راس میگین. حواسم به اونا نبود. -حواست باشه. مسیرت درسته. حرفای خوبی هم میزنی. طبق گفته خودت، ارتباط خوبی باهات گرفتند. فقط حواست به هم لباسای خودت باشه. -حتما. استرس گرفتم. -خوبه. استرس خوبه. استرس واسه یکی مثل تو که راه طولانی در پیش داری، مثل کوبیدن پُتک به فولاد هست. هر چه ضربات محکمتر و کوره داغ تر باشه، آب دیده تر میشه. -حواسم هست. چشم. کی میتونم شما را ببینم؟ -دیر نمیشه. به کارِت برس. مشغول گفتگو بودند که محمد دید ابوالفضل وارد تکیه شد. محمد به حاج محمد گفت: باید برم. خوشحال شدم. حاجی گفت: انشاءالله موفق باشی. یاعلی. ادامه 👇👇
💥منزل ایران خانم خانه ایران خانم مثل همیشه پر از رفت و آمد بود. دو تا دیگ هم وسط بود و خانم‌ها اطرافش مثل پروانه می‌چرخیدند و کم و زیادش میکردند. ایران خانم تا چشمش به محمد خورد گفت: «بفرما محمد خان. بفرما. بیا اینجا پیش خودم.» محمد رفت روی تخت نشست. حوا با سینی کیک تازه آمد. سلام کرد و محمد هم جواب داد. حوا سینی کیک را کنار دست ایران خانم گذاشت. ایران خانم که چایی را آماده کرده بود به همه تعارف کرد که بیایند و با هم چایی و کیک تازه نوش جان کنند. محمد عاشق چایی معطر با کیک تازه خانگی بود. همین طور که داشتند می‌خوردند، ایران خانم گفت: «اوس کریم میگه از فرداشب باید کوچه روشن‌تر باشه. ملیکا گفت بیایید از کنتور خونه ما برق بگیرید.» سپس رو به محمد کرد و گفت: «از صحبت‌های شما استقبال شده. ماشالله حرفای خوبی میزنید. اگر ده دقیقه یه ریع بیشتر حرف بزنید بنظرم بهتر باشه. نیم ساعت کمه.» محمد استکان را زمین گذاشت و در حالی که برق خوشحالی از چشمش مشخص بود گفت: «میخواستم خسته کننده نشه. اما حالا که لطف دارین، چشم.» همه چایی و کیکشان را خوردند و به سر کارشان رفتند. وقتی محمد میخواست از سر جایش بلند شود و به کمک اوس کریم و بقیه مردها برود کمی به ایران خانم نزدیک‌تر شد و سرش را جلوتر آورد و گفت: «راستی ایران خانم. امروز فهمیدم میخوام پدر بشم. دل تو دلم نیست. شما قلب و باطن روشنی دارین. دعا کنین به خیر و سلامت باشه.» ایران خانم که با شنیدن این خبر، گل از گلش شکفت، لبخندی زد و به محمد گفت: «راس میگی؟ الهی بگردم. خیلی خوشحال شدم. نگران خانمت و بچه‌ات هم نباش. وقتی کار ما خیلی گیر میکنه، به حوا میگیم دعا بخونه. دل حوا شکسته است. دوری و فراق دیده. تنهایی و گریه چشیده. میگم حوا پای همین دیگ نذری، با دل شکسته اش برا خودت و زن و بچه‌ات دعا کنه.» محمد با شنیدن این حرف، اشک در چشمانش حلقه زد. نتوانست جلوی برق اشک در چشمانش را بگیرد. همان جا لبه تخت، پشت به ایران خانم نشست. نگاهی به اطرافش انداخت. دلش تنگِ صفیه و بچه‌ای که در راه داشتند شده بود. در همین افکار بود که ایران خانم سرش را به محمد نزدیکتر کرد و با همان نفسِ مادرانه گفت: «دعا میکنم خدا پسری بهت بده که هیچ وقت فراقِش نکِشی. هیچ وقت اذیت و آزارش نبینی. اهل سعادت باشه. جانشینت و نام آور باشه. چشم خودت و خانمت ازش روشن بشه.» انگار داشتند برای محمدِ دور از زن و بچه، روضه می‌خواندند. از بس با این کلماتِ ایران خانم، محمد صفا کرد و گریه‌های بی صدایش بر صورتش غلتید و روی قبا و عبایش ریخت. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
حرفهای ظریف،مصرف رسانه ای داشت وگرنه خودش هم می‌داند که ساز و کار انتخاب وزیر و معاونش اینقدر هم کشکی نیست و مهم ترین فاکتورش سابقه کاری مرتبط، مدرک در خورِ آن منصب و تأیید کمسیون مربوطه مجلس و نهاد امنیتی است. همین کافی است که بسیاری از معلوم الحال ها مِن جمله خود ظریف به افق کورش بپیوندند. هنوز زوده و ما نباید جبهه انقلاب را یک گروهک زودجوش و بی مغز جلوه بدهیم که هنوز چیزی مشخص نیست اما به لیست توهمی و تخیلی واکنش نشان می‌دهد. نمیدانم چقدر اطلاع دارید اما دارند به بچه های انقلابی در چپ و راست می‌خندند.این حجم از کولی بازی در خصوص یک چیزی که هنوز نیست ، نه بصیرت است و نه دانایی و نه حتی اسمش را می‌توان پیشگیری گذاشت. ضمن این که ما مجلس داریم ما چندین نهاد نظارتی و امنیتی داریم بالاخره قرار نیست همه سرمایه های کشور را در سبد دکتر پزشکیان بگذارند. اما کشور در وضعیتی هست که باید بیشتر نشان دهد که هوای اقلیت ها را دارد و الا مجدد مورد محاصره تحریم های حقوق بشری قرار می‌گیریم. بعلاوه این که این چند روز متوجه شدم که چه خوشمان بیاید و چه نیاید، بزرگان هم چندان بی میل نیستند که به اقلیت هایِ ایران دوست و متعهد به قانون و کاربلد، میدان داده شود. کما این که در بعضی مناصب سیاسی و نظامی به آنها میدان دادند و پشیمان نشدند. کلا صبر کنید و از تتمه تابستان با هندوانه خنک و شربت آبلیموتازه لذت ببرید تا ببینیم اصلا چه لیستی بیرون می‌آید و ثانیا واکنش مجلس و نهاد قانون گذار ما به آن چیست و چگونه است؟ ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1721510979694199636
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر فرزانه انقلاب خطاب به کسانی که راه می‌افتند و علیه بقیه شعار میدهند: «اگر کسانی که این کارها رو می‌کنند حزب‌اللهی و مؤمن هستند، خب نکنند این کارها رو. می‌بینند که تشخیص ما اینست که به ضرر کشور است» 👈 شعار دادن علیه ظریف در نمازجمعه تهران، اشتباه و محکوم است. لطفا با کارهای اشتباه و تندروی‌های جاهلانه و شاید مغرضانه، گره در کار نیندازید. این شعار دادن ها مُفت نمی‌ارزد و به ضرر کشور است. هر کس شعار داد، بقیه عرصه را بر او تنگ کنند و با تذکر و اخم و عدم حمایت از او، به نگاه بلند و حکیمانه ولایت معظم فقیه احترام بگذارند. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی شب از نیمه گذشته بود که محمد به خانه جمیله برگشت. دید همه خواب هستند. آرام و پاورچین رفت و عبا و قبا را درآورد. دید جمیله رختخوابش را گوشه اتاق گذاشته تا راحت‌تر بردارد. در همین افکار بود که دید وسط تاریکی، یهو سر و کله جمیله پیدا شد. با چشمان و صورتی پر از خواب. -سلام. بیدارت کردم؟ جمیله دستی به صورتش کشید و گفت: «بیدار بودم. شام خوردی؟» -آره. ممنون. راستی جمیله یه خبر خوش! -بعله. میدونم. مبارکه انشاءالله. -وا. تو از کجا فهمیدی؟ -مادر گفت. فورا زنگ زدم و به صفیه خانم تبریک گفتم. راستی تو این چند روز به مادر زنگ زدی؟ -وای نه. البته چرا ... چند روز پیش بعد از نماز صبح باهاش حرف زدم. -بیشتر به فکرش باش. راستی یه آقایی دو سه بار امروز زنگ زد خونه ما! با تو کار داشت. محمد یک لحظه سر جایش خشکش زد. رو به جمیله گفت: «کی بود؟ از کجا؟» -گفت از سازمان تبلیغات هستیم. آقای عبدالهی. -یا پیغمبر! چیکارم داره؟ -نمیدونم. برو شاید یه مسجدی ... هیئتی ... یه جای آبرومندی برات پیدا کردن. جمیله این را گفت و شب بخیر هم گفت و رفت. محمد همین طور که فکرش مشغول شده بود، به رختخواب رفت و مثل همیشه سه تا قل هو الله که معادل یک ختم قرآن هست زیر لب خواند و تقدیم امام عصر ارواحنا فداه کرد و خوابش برد. صبح شد. برای نماز صبح که بیدار شد، دیگر نخوابید. دفتر و خودکارش را درآورد و تا موقع صبحانه، مطالبی را نوشت. جمیله پرسید: «صبح بخیر. چه مینویسی کله صبحی؟» محمد گفت: «صبح بخیر. چند تا سوژه خوب برای شب تاسوعا و شب عاشورا. اگه بتونم درست درش بیارم، عالی میشه.» جمیله گفت: «امروز میری تبلیغات؟» محمد گفت: «دیشب که نگفتی آقای عبدالهی چه گفت؟ فقط گفتی زنگ زده و سراغت گرفته!» ادامه 👇👇
جمیله گفت: «گفت حتما بیا که کارت داریم. لابد کار واجب دارن.» صبحانه را که خوردند، حوالی ساعت نه صبح از خانه خارج شد و به طرف سازمان تبلیغات رفت. تمام مسیر را راه رفت. لذت می‌بُرد از اینکه در پیاده‌رو و خیابان راه برود و با مردم سلام و حال و احوال کند. کیف میکرد از اینکه قبل از مردم، به آنان سلام کند و آنها هم جواب سلامش را بدهند. در همین حس و حال و مشغول راه رفتن بود که از فاصله ده دوزاده متری دید که همان پیرمرد بی‌اعصابی که اولین روز در تهران با او مواجه شده بود و او هم تمام کس و کار محمد را بی دلیل به فحش کشیده بود، از روبرو در حال آمدن است. محمد فورا مسیرش را عوض کرد و به خیابان رفت و از گوشه خیابان، کنارِ ایستگاه واحد، سرش را پایین انداخت و تندتر از حد معمولش راه رفت. آن پیرمرد که چشمش به محمد خورده بود و میخواست دَشت اول صبحش قضا نشود، با صدای بلند به محمد گفت: «بالاخره که چی! ینی دیگه چشم تو چشم نمیشیم؟ اگه یه بار دیگه این دور و ور ببینمت، نفله‌ات میکنم بچه آخوند!» محمد همین طور که ده بیست متر از آن پیرمرد پر حاشیه فاصله گرفته بود و تندتر راه میرفت تا فاصله‌اش بیشتر شود، فقط خدا را شکر میکرد که آن پیرمرد، دست و پای تند راه رفتن و دویدنِ دنبال سرِ محمد نداشت. به خدا. وگرنه اگر پای دویدن داشت و دیوانه میشد و به او جنون لحظه ای دست می‌داد و می‌افتاد دنبال محمد، تکلیف چه بود؟ محمد دوان دوان میشد و آن پیرمردِ بی‌اعصاب هم دوان دوان! بگذریم. بخیر گذشت. به سازمان تبلیغات رسید. به طبقه دوم رفت. به طرف دفتر کار حاج آقا عبدالهی. یکی دو نفر داخل بودند. محمد نمیدانست چرا اما پاهایش بی‌اختیار ایستاد و داخل نرفت تا آن دو نفر کارشان تمام شود و بروند. سه چهار دقیقه شد. آن دو روحانی رفتند. محمد آرام در زد و وقتی صدای«بفرمایید!» عبدالهی را شنید، بسم الله گفت و وارد شد. سلام کرد و جلوی عبدالهی ایستاد. عبدالهی نه از سر جایش بلند شد و نه درست و حسابی جواب سلام محمد را داد. تا چشمش به محمد خورد، گفت: «به خدا قسم اگه امروز نیومده بودی، به دادسرای ویژه روحانیت میگفتم که خودشون بیان سراغت!» محمد که معمولا در این طور مواقع، زبانش بیشتر از حد معمولش می‌گرفت، آب دهانش را قورت داد. نفس عمیقی کشید. یاد حرفهای حاج محمد آقا افتاد. با آرامش خاصی، در حالی که روی کلماتش تمرکز کرده بود تا بدون لکنت بگوید گفت: «احوال شما؟ صبحتون بخیر! عزاداری ها قبول باشه انشاءالله.» عبدالهی که چشم در چشم محمد دوخته بود گفت: «شما به چه حقی ... با چه مجوزی ... با هماهنگی با کی رفتی تو تکیه و جلسه روضه یهودیا و ارمنیا؟ کی به شما چنین اجازه ای داده؟» ادامه 👇👇
محمد دید ممکن است بحث به درازا بکشد، در حالی که همه هوش و حواسش به این بود که صبر و اعتماد به نفسش را نبازد، روی صندلی روبروی عبدالهی نشست. عبدالهی ادامه داد: «شما قرار شد بری یه مسجد پیدا کنی تا منم حکم تبلیغ جنابعالی را تایید کنم. نه اینکه سر و کله‌ات جایی پیدا بشه که اصلا ما اجازه ورود نداریم!» محمد کاغذی از جیبش درآورد و برای اینکه کمی تخلیه شود، همین طور که روی صندلی نشسته بود و به عبدالهی نگاه میکرد و گاهی هم نگاهش را به زیر می‌انداخت، شروع به ور رفتن و پاره کردن آن کرد. عبدالهی گفت: «منم اونجا را بلد نبودم. با اینکه سالهاست نظام آباد زندگی می‌کنم. کاری هم نداشتم برم اونجا. به من چه؟ ما پنجاه ساله که این محل زندگی می‌کنیم اما حتی یک بار هم اون دور و بر پیدام نشده. اما تو اد زدی وسط خال و شدی روضه خونِ یهودیا؟ اصلا خودت خبر داری؟ بهت گفتن کی هستن؟ گفتن چه آدماییَن؟» محمد با این حرفِ حاج آقا عبدالهی، فقط یاد ایران خانم و شوخی های اوس کریم و نجابت حوا و شوخ و شنگ بودن ابوالفضل و مینو و بقیه افتاد و کاغذ را تکه‌تکه‌تر کرد. حاجی عبدالهی گفت: «برگرد شهرتون. نمیخواد بری اونجا. منم ندید میگیرم و گزارشی که برامون اومده، برای دادسرا نمی‌فرستم. لازم نکرده شما بری اونجا. برو بیشتر درس بخون. من و تو رو چه به قوم یهود؟ چه به سخنرانی پیشِ ارامنه؟ اصلا وقتی یادم میاد سرم درد میگیره. هر چی بگم چه خبط بزرگی مرتکب شدی، باور نمیکنی.» محمد همچنان مشغول ریز‌ریز کردن کاغذ بود. عبدالهی چشمش به دستان محمد افتاد و دید که دارد با آن کاغذ چه میکند. شاید دلش سوخت و یا هر چه. که کمی لحنش نرم‌تر شد و گفت: «حالا امسال نشد، سال دیگه. ولی برو تجربه‌ات بیشتر کن. این لباس قداست داره. روضه و مجلس امام حسین نباید بشه یه چیز ساده و دم دستی. ما وظیفه داریم که برای مردم خودمون روضه بخونیم و منبر بریم. به هر حال من دیگه موندن شما حتی در تهران هم صلاح نمیدونم. تشریف ببرید قم. یا شهرتون. یا حالا هر جا که خودت صلاح میدونی.» حرف‌های عبدالهی تمام شد. لحظاتی سکوت در تمام اتاق حکم‌فرما شده بود. کاغذی که در دست محمد بود، دیگر خرد و ریزتر از آن نمیشد. محمد نفس عمیقی کشید و از سر جایش بلند شد. عبدالهی فقط به محمد چشم دوخته بود. محمد به میز عبدالهی نزدیک‌تر شد. دوباره نفس عمیقی کشید و لکنتش را کنترل کرد و گفت: «جناب عبدالهی! مردم ما فقط مسلمون و شیعه نیستند. اینا هم مردم ما هستند. مال همین آب و خاک. اینا هم دل دارن و امام حسین دوست هستند. من چیزهایی دارم از اینا می‌بینم که شما هم باید ببینین. یادتون نره که اینا کلیمی و ارمنی هستند. نه صهیونیست. جسارتا فرق اینا رو بلدین؟ یا بشینم توضیح بدم؟» عبدالهی هیچی نگفت و فقط در چشمان محمد زل زد. محمد تلاش کرد صدایش نلرزد. تمام خرده کاغذهایی که در دستش بود را مودبانه روی میز عبدالهی ریخت و گفت: «اینم از حکمی که زحمتش کشیده بودید و زحمتش کشیده بودند. دستتون درد نکنه. دیگه به حکم شما نیاز نیست. اینجوری دیگه شما هم زیر سوال نیستید. هر چند از اولش هم خدا را صد هزار مرتبه شکر کسی منو نخواست و مسئولیت منو به عهده نگرفت. بفرمایید هر کاری دوس دارند بکنند و در هر جایی که صلاح میدونن پرونده درست کنند. روزتون بخیر جناب عبدالهی.» ادامه 👇👇
محمد این را گفت و مثل گلادیاتوری که حریف گردن کلفتش را زمین زده و دیگر در آن کارزار کار خاصی ندارد، رو به طرف در کرد و با قدم‌های محکم و مطمئن از آن اتاق خارج شد. در حالی که عبدالهی سر جایش خشکش زده بود و فقط رفتن محمد را تماشا میکرد. حواسش نبود که کاغذ ریزه‌ها با کوچکترین جابجایی هوا به این طرف و آن طرف معلق و پخش شده بودند. از ساختمان تبلیغات خارج شد در حالی که حس میکرد یک بار سنگین از روی دوشش برداشته شده است. آزاد راه می‌رفت. هر چه تا حوزه با خودش فکر کرد که مگر اوس کریم و ایران خانم و بقیه در و همسایه‌هایشان چه فرقی با بقیه دارند و چرا باید ارتباط با آنها اینقدر حساس و خطرناک باشد؟ به نتیجه ای نرسید. وارد حوزه شد و مستقیم به کتابخانه رفت. چشم انداخت و هانی را پیدا کرد. جلو رفت و سلام و علیک کردند. محمد بی‌مقدمه به هانی گفت: «دیشب درباره غیرت موسی حرف زدم. حتی خودشون هم باورشون نمیشد. خیلی کیف کرده بودند. از غیرت امام حسین هم گفتم. همون رو وصل به روضه کردم و خیلی جواب داد. تو زحمت چیزی که ازت خواستم کشیدی؟» هانی جواب داد: «آره. خیلی کار سختی نبود. چون زیاد در این خصوص کتاب و تالیف نداریم.» محمد گفت: «آره. می‌دونستم. به چی رسیدی؟» هانی گفت: «بشینیم؟ یه کم ضعف دارم.» نشستند گوشه کتابخانه. محمد یک بسته بسکوییت از کیفش درآورد و گذاشت وسط. هانی هم دو تا لیوان چایی ریخت و شروع به گفتگو کردند. هانی گفت: «آنوسی ها به یهودیانِ ترسو و خائنی میگن که یهودیتشون مخفی کردند و به همه گفتند که مسلمون هستند. حتی دو سه بار متفرق شدند و هرکدومشون مکان و محل زندگیشون عوض کردند تا لو نروند.» محمد گفت: «خب اینا خیلی میتونن خوراک و عملۀ خوبی برای اسراییل و بقیه کشورهای متخاصم باشند. یه چیزی هم من پیدا کردم. این که آنوسی‌ها با بهایی‌ها خیلی فرق می‌کنند. هردوشون در خدمت اسراییل هستند اما فرق‌های اساسی با هم دارند. ینی اونایی که یهودی بودند و اظهار اسلام کردند و در گوشت و پوست جامعه حل شدند، هیچ‌وقت قابل تشخیص نیستند اما بهایی‌ها معمولا اهلِ ابراز عقیده هستند و از هیچ‌کس مخفی نمی‌کنند که بهایی هستند.» هانی گفت: «ینی بهایی‌ها تقیه نمی‌کنند اما آنوسی‌ها اصل و اساسشون بر تقیه است.» ادامه 👇👇
محمد گفت: «حالا اینایی که من باهاشون در ارتباط هستم و خیلی هم مردم خوبی هستند، نه آنوسی هستند و نه بهایی. ینی نه اهل این هستند که خودشون رو مسلمون جا بزنن و نفوذ کنند و گردنه‌های حساس اقتصادی و سیاسی کشور رو به دست بگیرن و نه اهل گند و کثافت‌کاری‌های بهایی‌ها هستند. ماهیتاً با این دو گروه تفاوت دارند. اینا خیلی اصیل هستند. کلیمیان و ارامنه اصیلِ ایرانی.» هانی پرسید: «با انقلاب و رهبری و اینا جور هستند؟» محمد گفت: «خیلی رو این چیزا حساسم. خیلی هم شاخکام درباره این دو موضوع، حساس عمل میکنه. حضرت عباسی بخوام بگم، چیز خاصی ازشون نشنیدم. خیلی آدمای خودمونی و مؤدبی هستند.» این حرف‌ها را زدند و چایی را سر کشیدند. عصر شد و محمد مستقیم به طرف تکیه رفت. همین‌طور که در پیاده‌رو می‌رفت، صدای بوق ماشینی شنید. اطرافش را نگاه کرد. دید همان ماشینِ شیکی که روز دوم محرم به درِ خانه جمیله آمد و یک شقه گوشت مرغوب گوسفندی به هیئت کمک کرد، آرام در کنار پیاده‌رو در حرکت است. راننده که شیشه ماشین را پایین کشیده بود سرش را خم کرده بود و به محمد گفت: «حاج آقا ... ببخشید ...» محمد او را شناخت. لبخندی زد و به طرف ماشین او رفت. سرش را خم کرد و با راننده مشغول سلام و حال و احوال شد. راننده گفت: «میشه برسونمتون؟» محمد سوار ماشین شد و راننده حرکت کرد. فضای ماشین خیلی جذاب بود. یک ماشینِ شیک با یک راننده معطر. راننده به محمد گفت: «حالتون چطوره؟ اینجا ... تکیه اوس کریم خوش میگذره؟» محمد گفت: «ممنون. بله. بسیار. خیلی عالیه.» راننده با احساس خاصی گفت: «آدمای خیلی مهربونی هستند. هم مرداشون ... و هم زناشون ... خیلی خوبن ...» محمد گفت: «پس می‌شناسینشون. راستی امروز هم زحمت نذری کشیدید؟» ادامه 👇👇
راننده به خودش آمد و گفت: «بله. یادم نبود. صندوق عقب ماشینه. هم برنج هست و هم گوشت. پس فردا هم دوباره میارم. دیگه پس فردا از مزاحمت‌های من خلاص میشین.» محمد با لبخند گفت: «استغفرالله. این چه حرفیه. تا باشه از این مزاحمتا. من اسم شما را نپرسیدم. گفتم شاید راضی نباشین اسمتون رو به کسی بگم.» راننده لبخندی زد و چیزی نگفت. محمد همین طور که به داشبورت و سر و وضع ماشین نگاه میکرد، چشمش به یک عکس قدیمی و کوچک خورد. عکس دو تا نوزاد را در کنار همدیگر دید. گفت: «خدا حفظشون کنه.» راننده متوجه نگاه و منظور محمد شد و گفت: «زنده باشی. خدا عزیزان شما رو هم براتون حفظ کنه. حاجی رسیدیم. ببخشید نمیتونم بیام تو کوچه!» محمد گفت: «نه آقا. خیلی هم لطف کردی که تا همین جا آوردیم.» پیاده شدند و سراغ جعبه عقب رفتند. محمد عبایش را جمع کرد و در کیفش گذاشت. با همان دستی که کیفش را دست گرفته بود، یک کیسه ده کیلویی برنج و با دست دیگرش، دو تا پلاستیک بزرگِ گوشت لُخم گوسفندی گرفت و خدافظی کرد و به طرف منزل ایران خانم حرکت کرد. وقتی وارد کوچه شد، دید ماشاءالله! همه مردها مشغول کار هستند و دارند چند تا روشنایی برای کل کوچه نصب میکنند. هنوز چند متر وارد کوچه نشده بود که دید مینو و مینا از خانه ایران خانم خارج شدند. تا چشمشان به محمد خورد، سلام کردند و محمد هم در حالی که سرش پایین بود، جواب سلامشان را داد. وقتی آنها از محمد رد شدند و رفتند، محمد رو به مردها کرد و با لبخند همیشگی و با اندکی لکنت گفت: «سلام خدا بر اهل کوچه!» همه مردها به محمد نگاه کردند. آنها هم با لبخند گفتند: «سلام اهل کوچه به محمد آقا!» ابوالفضل فورا به کمک محمد رفت و در حالی که داشت وسایل را از محمد می‌گرفت با شوخی گفت: «حاجی از کویت میایی؟» محمد جوابش داد و گفت: «آره ... اتفاقا همه کویتی‌ها گفتند سلام ابوالفضل هم برسون!» با هم وارد خانه ایران خانم شدند. ایران خانم و بقیه خانم‌ها تا دیدند محمد و ابوالفضل با دست پر وارد شدند سلام کردند و محمد هم جوابشون داد. ایران خانم گفت: «خسته نباشی آقا محمد! میگفتی بچه‌ها بیان کمک» محمد گفت: «تشکر. خیّری که اینا را داد، نمیخواست شناخته بشه.» ایران خانم گفت: «هر کی هست دستش درد نکنه. انشاءالله به مراد دلش برسه.» وقتی وسایل را گذاشتند، محمد کیفش را گذاشت گوشه تخت و دستی به قبا و عبایش کشید. ایران خانم گفت: «یه چایی بخور و برو!» محمد گفت: «وقت بسیاره. فکر کنم اوس کریم کمک میخواست. کجان الان؟» ابوالفضل گفت: «خونه ملیکا خانم. بابام با دو سه نفر دیگه مشغول کنتور برق هستند. میخوان روشنایی کوچه رو از اونجا بگیرن.» محمد گفت: «از برق هیچی نمیدونم. اما میرم شاید کاری داشته باشن. با اجازه تون ایران خانوم!» ایران خانم هم با لبخند گفت: «خیر پیش آشیخ!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از مخاطبان محترم، زحمت کشیدند و داستان های کانال را لیست بندی کردند. اجرشون با خداوند متعال 👇👇
♦️قسمت‌های رمان خاطرات کاملا 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7758 🔺قسمت‌دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7759 🔺قسمت‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7768 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7769 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7823 🔺قسمت‌ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7824 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7843 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7855 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7866 🔺قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7872 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7875 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7897 🔺قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7916 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7950 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7972 🔺قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7989 🔺قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/8075 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/8108 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/8144 🔺قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/8152 «و العاقبه للمتقین»
♦️قسمت‌های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12298 🔺قسمت‌دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12302 🔺قسمت‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12307 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12311 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12316 🔺قسمت‌ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12325 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12333 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12336 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12339 🔺قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12344 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12349 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12353 🔺قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12358 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12364 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12369 🔺قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12397 🔺قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12402 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12407 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12420 🔺قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12428 🔺قسمت بیست‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12433 🔺قسمت بیست‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12437 🔺قسمت بیست‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12446 🔺قسمت بیست‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12453 🔺قسمت بیست‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12457 🔺قسمت بیست‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12461 🔺قسمت بیست‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12465 🔺قسمت بیست‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12481 🔺قسمت بیست‌ونهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12486 🔺قسمت سی‌ام https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12490 🔺قسمت سی‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12502 🔺قسمت سی‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12511 🔺قسمت سی‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12517 🔺قسمت سی‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12524 🔺قسمت سی‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12534 🔺قسمت سی‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12539 🔺قسمت سی‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12549 🔺قسمت سی‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12557 🔺قسمت سی‌ونهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12562 🔺قسمت چهلم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12581 🔺قسمت چهل‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12599 «و العاقبه للمتقین»