وقتی دیگر صدایی از میشل نیامد و آخرین علائم حیاتیاش را از دست داد، مثل یک لاشه کفِ حمام افتاد. بنجامین که در حال غش کردن بود و کم کم داشت هوشیاری اش را بخاطر وحشت بیش از اندازه از دست میداد، در منتهی الیهِ وقتی که چشمانش تار میدید و در حال بسته شدن بود، ناگهان نوری از چهره خواهرش و صدایی از جنس مادرانه و محبتی به گرمای پدرش را حس کرد که با گفتن کلمه «بنجامین!» به طرفش دوید و دیگر نفهمید چه شد.
وقتی به هوش آمد، هنوز همه جا را تار میدید. کم کم چشمانش را مالاند و به خودش آمد. دید جِس روبرویش ایستاده و لوکا را در آغوش دارد و آرامش کرده و یک لبخند بر لب و دو تا آبشار اشک از چشمانش در حال جوشش است. بنجامین همه زورش را در لبانش جمع کرد و خواهرش را صدا کرد و گفت: «جِس!»
جس هم آب دهانش را به زور قورت داد و گلویش را صاف کرد و جواب داد: «بنجامین!»
هرچه در خانه بنجامین داشت همه چیز ختم به خیر میشد اما در خانه داروین، همه چیز برعکس بود. تا داروین به خانه اش رسید، با حفظ همه جوانب وارد شد. همان لحظه جوزت هم رسید و شاید یک ربع بعد از آن هم سر و کله باروتی پیدا شد.
باروتی تا آمد، مستقیم رفت سراغ یخچال. یک بطری نوشیدنی درآورد و برای خودش ریخت. جوزت هم لیوانش را آورد و جلوی باروتی گرفت و باروتی برای او هم ریخت. میخواست برای داروین هم بریزد که دید داروین دستپاچه است. نگران است. مرتب به این ور و آن ور نگاه میکند. دم پنجره میرود و گوشی اش را چک میکند.
باروتی پرسید: «آبراهام خیلی مردم بزرگی بود. برای همه ما مهم بود. اما دیگه نباید منتظرش باشی.»
جوزت هم که به حالات داروین مشکوک شده بود گفت: «داروین ینی تو منتظر آبراهامی یا اینجا مشکوکه یا چی؟ چی شده؟»
داروین تصمیم گرفت که واقعیت را بگوید. خودش را جمع و جور کرد. نزدیکتر آمد و وقتی یک نفس عمیق کشید، گفت: «راستش ... راستشو بخواید ... به لنکا گفتم هر چه زودتر اون خونه رو ترک کنه و بیاد اینجا. باید حداقل نیم ساعت پیش میرسید.»
باروتی انگار برقش گرفت. لیوان را روی میز گذاشت و با چشمان گرد شده گفت: «دیگه اون خونه لو رفته. آره آره ... باید میومد ... باید لنکا تا الان رسیده باشه ... داروین چی میخوای بگی؟»
جوزت هم که نگران شده بود به داروین گفت: «ببین آنلاینه؟»
داروین با عصبانیت و دستپاچگی فریاد زد: «نه ... آنلاین نیست ... از یک ساعت قبل که باهاش تماس داشتم، دیگه آنلاین نشده...»
هنوز این جمله داروین تمام نشده بود که باروتی ندانست چطوری از خانه زد بیرون. جوزت و داروین هم فورا اسلحه ها را برداشتند و پشت سرش شروع به دویدن کردند. داروین و جوزت سوار ماشین شدند و به طرف خیابان اصلی گازش را گرفتند. دیدند باروتی دارد با تمام توان میدود. فورا کنارش توقف کردند و باروتی پرید بالا و داروین با آخرین سرعتش گاز داد و رفت.
وقتی به خانه رسیدند، فورا در را باز کردند و با حالت مسلح و بااحتیاط گام برمیداشتند که ناگهان باروتی جلوی یکی از دیوارها خُشکش زد. جوزت و داروین هم در حالی که از تعجب داشتند شاخ در می آوردند، پشت سر باروتی ایستادند و به دیوار زل زدند.
دیدند همان لباس قرمز معروفِ لنکا با یک کاردِ بزرگ از دیوار آویزان شده و زیر آن با یک ماژیک نوشته: «لنکا در برابر بنجامین و پسرش!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔥 متاسفانه امشب، بیروت در حال زیر و رو شدن توسط جنگنده ها و بمب های سنگین رژیم حرامزاده صهیونیستی است.
⛔️ دوره #یهود_پژوهی
به استحضار عموم علاقمندان به مباحث ادیان و فرق میرساند که ؛
*جلسه دوم*
دوره مقدماتی #یهود_پژوهی
توسط حجت الاسلام #حدادپور_جهرمی
امشب
بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا
تهران، حسین آباد، خیابان مژده، مسجد فاطمهالزهرا سلام الله علیها
خواهشمند است:
🔺۱. قلم و کاغذ به همراه داشته باشید
🔺۲. به دوستان و علاقمندان اطلاع بدهید
🔺۳. از تهیه و مطالعه منابعی که در خلال بحث معرفی میگردد، غافل نشوید.
#مرگ_بر_اسرائیل
دلنوشته های یک طلبه
⛔️ دوره #یهود_پژوهی به استحضار عموم علاقمندان به مباحث ادیان و فرق میرساند که ؛ *جلسه دو
صوت این 👆جلسه
تقدیم با احترام 👇
یهودشناسی۲.mp3
34.55M
صوت #جلسه_دوم
دوره مقدماتی #یهود_پژوهی
#حدادپور_جهرمی
🌷 تقدیم به روح پرفتوح شهدای اسلام، علی الخصوص شهید سید حسن نصرالله صلوات🌷
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش این کلیپ از شهید سید حسن نصرالله را دانلود نکرده بودم
چقدررررررررر با بغض و لطافت روح ایشان گریه کردم
#مرگ_بر_اسرائیل
@Mohamadrezahadadpour
⛔️ به اطلاع میرساند که امشب، از تقدیم ادامه رمان #خط_سوم معذورم.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_دوم
شرایط پیچیده بود، پیچیدهتر هم شد. با گروگان گرفته شدن لنکا توسط لئو، باروتی به هم ریخت. داروین و جوزت خیلی تلاش کردند که باروتی را به حالت معمولی برگردانند. در خانه داروین، سه نفرشان دور هم جمع شدند. باروتی در گوشه ای زانوی غم به بغل گرفته بود و در حالی که بغض داشت، داروین و جوزت رد میشدند و همین طور که کارشان میکردند، با او حرف میزدند تا از این حال و هوا دربیاد.
داروین: «باروتی یادته تو زندان اذیتم کردی و گفتم یه کاری میکنم که در طول ماموریت، یه مدت از لنکا جدا بشی؟ خب الان این جدایی اتفاق افتاد. ناراحت نباش. درستش میکنیم.»
باروتی: «مگه با بچه داری حرف میزنی؟ این فرق میکنه. اگه لنکا پیش تو بود و چند هفته نمیدیدمش، حداقل خیالم راحت بود. اما این لئو خیلی بی رحمه. مگه ندیدی با آبراهام چیکار کرد؟ یکی نیست به لئو بگه که آخه کدوم حیوون با یه پیرمرد این کارو میکنه که تو کردی؟»
جوزت: «لئو شرط گذاشته. گفته لنکا در برابر بنجامین و بچهاش. خب این ینی لنکا رو میخواد. لنکا به دردش میخوره. اذیتش نمیکنه.»
باروتی: «شک ندارم که اذیتش میکنه. اون خیلی آدم پَستیه. لنکا طاقت نداره.»
جوزت: «طاقت چیو نداره؟ دوری از تو؟ شوخیت گرفته؟»
باروتی: «جوزت حوصله ندارم. سر به سرم نذار. اون طاقت اذیتای لئو رو نداره.»
داروین یک صندلی برداشت و برگرداند و روی آن، روبروی باروتی نشست و گفت: «ما الان چند تا مشکل داریم. یکی جانِ لنکاست. یکی دیگه جانِ بنجامین و لوکا و جِس. از طرف دیگه؛ الان یه جورایی سرنوشت بنجامین و لئو به هم گره خورده. حتی پای لوکا هم وسطه و لئوی پست فطرت اسم لوکا هم آورده.»
جوزت: «خب؟»
داروین: «بنظرم ما سه تا بدون اون سه تا نمیتونیم تصمیم بگیریم.»
باروتی: «تو جای لئو رو نمیتونی پیدا کنی؟ بقیه اش با من!»
داروین: «وقتی اینجوری میگی، حتی اگرم بلد باشم، نمیتونم بهت بگم. باروتی ترسناک و غیرقابل پیش بینی نشو! بذار عقلمون برسه و یه تصمیم خوب بگیریم. نذار...»
باروتی میخواست حرف های داروین را قطع کند که داروین سرش داد کشید و گفت: «وقتی دارم زر میزنم وسط حرفم نپر!»
باروتی دهانش را بست و ادامه نداد. داروین ادامه داد: «نذار وسط این همه بدبختی، نصف بیشتر انرژیمون برای کنترل تو مصرف بشه.»
جوزت: «خب برنامه چیه؟»
داروین: «با جس تماس گرفتم. اون با بنجامین و لوکا حرکت کردند و تا دو ساعت در خیابونا میچرخن و بعدش باروتی باید بره دنبالشون و با هم بیان اینجا.»
جوزت: «اوکی. من چیکار کنم؟»
داروین: «همیشه عاشق اونایی هستم که تو عملیات و کار، فقط میپرسن من چیکار کنم؟ مثل تو. تو زحمت بکش و برو خونه بنجامین و جنازه میشل رو بردار و گم و گورش کن.»
جوزت: «اوکی. خونه رو هم پاکسازی کنم یا ولش کنم؟ برای اونجا برنامه ای داری؟»
داروین: «احتمال میدم جس این کارو کرده باشه و فقط لازم باشه که تو جنازه رو از خونه خارج کنی. اما اگه دیدی...» حرفش ناقص ماند و به فکر فرو رفت.
جوزت جلوتر آمد و پرسید: «چی شد؟ الو ...»
داروین نگاهی به ساعت انداخت و همین طور که به نقطه ای زل زده بود گفت: «بچه ها خیلی فرصت نداریم.» این را که گفت، باروتی زیر لب یک«یا مریم مقدس!» گفت و خودش را چهاردست و پا به داروین نزدیکتر کرد و گفت: «جان من بگو چی شد؟ چی به ذهنت رسید.»
داروین رو کرد به جوزت و گفت: «جوزت بیا اینو از جلوی چشمام دور کن تا یه کاری دست خودم و خودش و خودت ندادم.» سپس رو کرد به باروتی و گفت: «اگه به حرفام گوش ندی و چیزایی که گفتمو مو به مو انجام ندی، کاری میکنم که دیگه مریم مقدس هم نتونه به دادت برسه. اگه لنکا رو میخوای، به من اعتماد کن. تو زندان که به من اعتماد نکردی اما نتیجه خوبی گرفته. ببین اگه اعتماد کنی، چقدر به نفعت میشه.»
باروتی سرش را به معنای «باشه تو حالا جوش نیار» تکان داد و از سر جا پاشد و آماده شد و با جوزت زد بیرون.
ادامه ... 👇
داروین وقتی از رفتن آنها خیالش راحت شد، بلند شد و سراغ گوشی همراهش رفت. وارد یک محیط مکان یاب شد. دید نقطه ای سبز، در حال پرسه زدن در محدودهای است که تا آنها کمتر از نیم ساعت فاصله داشت. زیر لب«آفرین. تنها کسی که داره به کارش خوب و درست عمل میکنه، تویی» گفت و رفت سراغ سیستم.
باروتی و جوزت از دو مسیر و با وسیله های نقلیه مختلف، خودشان را به نقاطی که باید، رساندند. سر ساعتی که مقرر بود. اول جوزت به خانه رسید و با احتیاط وارد شد. سپس باروتی به نقطه ای شلوغ از شهر رسید. به گوشی همراهِ جِس یک میسکال انداخت. چند لحظه بعد، جس و بنجامین، در حالی که لوکا در آغوش جس بود، وارد ماشین شدند.
اول از جوزت بگویم. جوزت ماسک زد و وارد خانه شد. دید جس اینقدر قشنگ و حساب شده همه جا را پاک سازی کرده که حتی یادش بوده و دو تا دستکش پلاستیکی در کنار در گذاشته تا هر کسی میخواهد جنازه میشل را بردارد، بدون رد و اثر بتواند به کارش برسد.
جوزت دست کش ها را پوشید. حتی دو تا پلاستیک دور کفشش کرد و بااحتیاط رفت سراغ حمام. دید جس حتی حساب آنجا را هم کرده و یک پلاستیک بزرگ روی جنازه میشل پیچانده و آن را پَتوپیچ و آماده حمل کرده. برای این که خیالش راحت تر بشود، قبل از این که به جنازه دست بزند، سراغ خانه رفت و همه جا را دید. فکری به ذهنش رسید. گوشی همراهش را درآورد و به داروین پیام داد.
-من یه فکری دارم.
-چی؟
-جس و من هرچقدر هم که پاکسازی رو خوب انجام بدیم اما آثار زیادی از خودِ بنجامین میتونن پیدا کنن و به دردسر بیفته.
-موافقم. مخصوصا این که میشل از سرویس مخفی هست و برای پیدا کردنش دست به هر کاری میزنن.
-پس بذار به سبک خودِ سرویس مخفی، کار رو جمع کنم.
-یه لحظه بهم فرصت میدی؟
-منتظرم.
لحظاتی بعد، داروین پیام داد و نوشت: «مشکلی نیست. هر طور صلاح میدونی عمل کن.»
این را که نوشت، جوزت گوشی همراهش را در جیبش گذاشت و رفت سراغ حمام. جنازه میشل را برداشت. او را روی زمینِ کفِ هال خواباند. پلاستیک و پتو را باز کرد. میشل را بیرون انداخت. پتو و پلاستیک را سر جاهایی که فکر میکرد درست است برگرداند. سپس همه پنجره ها را چک کرد که بسته و محکم باشد. نگاهی به جنازه کرد. نگاهی به فاصله اش تا آشپزخانه انداخت. پای جنازه را گرفت و او را در نزدیک ترین نقطه قبل از آشپزخانه نشاند و تکیه داد به دیوار.
دوباره خانه را چک کرد. سراغ تلفن رفت. تلفن را برداشت و آن را در نزدیکی دست جنازه رها کرد. یک صندلی در آن نزدیکی بود. آن را روی زمین واژگون کرد. رفت سراغ تلوزیون. همه اتصالاتش را چک کرد. چاقو از جیبش درآورد و خراش کوچکی را روی سیم اتصالش به برق به وجود آورد. کنترلش را برداشت. با کنترل تلوزیون، تایمر روشن شدن تلوزیون را روی عدد هفت گذاشت. یعنی هفت دقیقه دیگر.
دوباره برگشت و همه جا را از نقطه دمِ در چک کرد و نگاه کلی به همه جا انداخت. وقتی دید همه جا مرتب است، رفت سراغ آشپزخانه و شیر همه گازها را تا وقتی که حداکثرِ گاز را بیرون میدهند، باز کرد. فورا سراغ هال آمد و گازِ شومینه را تا آخر باز کرد. برای بار آخر سراغ جنازه رفت و زاویه نشستنش و گوشی که مثلا از دستش افتاده و دیگر نتوانسته تقاضای کمک بکند و همانجا زمینگیر شده و همه و همه چیزش را دوباره مرور کرد.
دید لحظه به لحظه اینقدر بوی تندِ گاز در کل خانه پیچیده که نزدیک است حال خودش بد بشود. از آن هفت دقیقه، دو دقیقه و نیمش رفته بود و حدودا چهار دقیقه بیشتر فرصت نداشت. به در نزدیک شد. پلاستیک را از اطراف کفشش برداشت و گذاشت در جیبش. اما دستکش ها را درنیاورد تا با خیال راحت از خانه خارج شود. وقتی از خانه میخواست خارج شود، از لای در، در لحظه آخر، دوباره به جنازه نگاهی انداخت و در را به آرامی بست و سوار ماشینش شد و رفت.
خیلی عادی تا انتهای خیابان رفت. حتی از نیمه هایش کمی تندتر رانندگی کرد. دستکش ها را درآورد و همین طور که سوار ماشین بود، دستش را دراز کرد و آنها را در سطل زباله نزدیکِ هایپرمارکت انداخت. وقتی میخواست بپیچد و کلا از آن خیابان خارج شود، سر خیابان توقف کرد. به ساعتش نگاه کرد. دید چند ثانیه بیشتر نمانده ... هفت ... شش ... پنج ... چهار ... سه ... دو ... یک ... و ...
چنان انفجار مهیبی در خانه بنجامین رخ داد که حتی خودِ جوزت که خبر داشت و اصلا کار خودش بود و میدانست که الان همه محله زمین و زمان میلرزد و موج انفجارش همه جا را فرا خواهد گرفت، با این که سوار ماشین بود، کمی سرش را با طرف پایین بُرد. چه برسد به بقیه که وسط زندگی عادیشان، یهو صدای چنان انفجار بزرگی را بشنوند که سابقه نداشته است.
ادامه ... 👇
شعله های آتش در حال زوزه کشیدن بود و مردم به طرف آتش میدویدند که جوزت ماسکش را هم درآورد و شیشه ماشین را کشید بالا و رفت.
او هم طبق برنامه، دو ساعت در خیابان دور زد و چرخید و همه جا رفت و حتی یکی دو مرتبه پیاده شد و سیگار کشید و یک نوشیدنی خرید و دوباره دور زد تا این که بالاخره وقتش شد و به خانه امن داروین برگشت.
وقتی وارد خانه شد، همه دور هم جمع بودند. جس و بنجامین و لوکا و داروین و باروتی. داروین تا چشمش به جوزت افتاد به او نزدیک شد و مشت های دست راستشان را به هم نزدیک کردند و آرام به هم زدند و داروین گفت: «پیشنهادت عالی بود.»
همین طور که تلوزیون با صدای آرام روشن بود و گزارشگر، خبر انفجار یک منزل مسکونی را در یکی از محله های آرام شهر گزارش میداد و تصاویر از خانه جزغاله شده در حال پخش بود، داروین و بقیه در حال گفتگو و طرح و نقشه برای گیر انداختن لئو بودند.
بنجامین در حالی که لوکا روی زانوهایش نشسته بود به داروین گفت: «لئو اینقدر خطرناک بود و نمیدونستم؟»
باروتی فورا جواب داد: «آبراهام رو سلاخی کرد. هنوز فیلمش جلوی چشمامه.»
جس گفت: «داروین! الان ما دو تا مشکل داریم؟ یکیش اینه که جاشو باید پیدا کنیم؟ و دومیش هم اینه که باید لنکا رو نجات بدیم؟»
داروین نفس عمیقی کشید و گفت: «تقریبا آره. اما این مسئله ما سه نفره. شما سه نفر باید یه کار دیگه بکنید.»
باروتی دوباره پرید وسط و گفت: «ینی چی تقریبا آره؟ نکنه نمیخوای لنکا رو نجات بدی؟!»
داروین که داشت عصبی میشد، چشمانش را مالاند. جوزت به باروتی اشاره کرد و زیر لب گفت: «خفه شو ببینم چی میگه؟»
وقتی باروتی ساکت شد، داروین رو به جس و بنجامین گفت: «شما خودتون رو قاطی این مسئله نکنید. اگه الان اینجایید، چون نگران امنیت و سلامتی شما بودم. من از شما میخوام که لطفا بشینید اینجا و بدون دغدغه و استرس، نقشه بکشید که چطوری میشه بعد از فجایع دیروز و امروز، بنجامین به شرایط عادی و دانشگاه و پنتاگن برگرده؟»
بنجامین با تعجب پرسید: «مگه قراره برگردم؟»
داروین پاسخ داد: «شک نکن. به من گفتند شما باید برگردید و مثل قبل زندگی بکنید. به من گفته بودند که اطرافت رو پاکسازی کنم و حافظهات رو برگردونم و خواهرتو به تو وصل کنم که کردم.»
بنجامین با ناراحتی گفت: «اما من نمیخوام دیگه آدم اونا باشم. نمیخوام آمریکا باشم. نمیخوام با پنتاگن و سیا که خانوادمو از من گرفتند همکاری کنم.»
داروین لبخندی زد و گفت: «دیگه آدم اونا نیستید. کسی که به اصلش برگرده و مغلوب و ملعبه دست اینا نشه، نه تنها آدمشون نمیشه. بلکه مثل یه خوره میفته به جونشون. بیشتر نمیتونم توضیح بدم. بعدا مفصل حرف میزنیم. اما خیالت راحت.» سپس رو به جس گفت: «ما خیلی فرصت نداریم. شما درباره شرایط جدیدتون فکر کنین تا ما هم به لنکا و لئو فکر کنیم.»
جس با لبخند، سرش را تکان داد.
داروین رو به باروتی کرد و گفت: «و اما لنکا!»
باروتی تند پرسید: «چیکار کنیم؟ کجاست؟ یه چیزی بگو عوضی!»
داروین با لبخندی مرموزانه حرفی زد که چشم همه گرد شد. چشم باروتی گرد و دهانش باز ماند. چشم جوزتِ کاربلد هم گرد شد و زیر لب با فشار دادن روی کلمات، یک«دهنت سرویس!» گفت و با کف دست زد روی زانویش.
سوال داروین این بود: «اصلا از خودتون پرسیدید که لوسی(سگ با هوش و ماده و دست آموزِ آبراهام) کجاست؟ چرا پیداش نیست؟ اون که با آبراهام نرفت و با ما هم نیومد. هان؟ کجاست؟»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour