بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی «چرا تو؟!»
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت نهم»
وقتی به دهاتمون رسیدیم، دلم که حسابی تنگ خونه و محله مون شده بود، یه کم باز شد و اشک شوقم سرازیر. می دونستم که کسی خیلی منتظرم نیست و حتی برام مشخص نبود که چرا اومدن و به زور برگردوندن به خونه! اما اینو گام مثبت و رو به جلویی می دونستم. به خونه رسیدیم و پیاده شدیم و رفتیم داخل.
من خجالت می کشیدم که تو چشم بابا و مامانم نگا کنم. دو سه سال از اون بی آبرویی و حاملگی گذشته بود اما بازم جای لیچار و زخم زبوناش درد می کرد و اعصابم تیر می کشید.
چاره ای نبود. رفتم تو اتاق و دست بابامو بوسیدم. جوابم که نداد هیچ، حتی نگامم نکرد. اما مشخص بود که به برگشتن و نمردنم راضیه.
از دو بابت خیالم راحت بود: یکی اینکه دیگه لازم نیست صبح کله سحر با یه مشت بز و بزغاله آواره کوه و بیابون بشم. یکی دیگه هم اینکه هنوز به چشم آبرو بهم نگاه می کنن و ترجیح دادن که برگردم.
خلاصه....
روزها همینجوری می گذشت و درگیر بزرگ کردن بچّه هام بودم. تا یکی دو ماه همینجوری گذشت و کسی هم کاری باهام نداشت. فهمیدم که برای خانوادم این مهم بوده که به مردم بگن دخترمون برگشته.... شوهر کرده بوده.... حالا هم دو تا بچّه داره....
حدوداً سه چهار ماه از برگشتنم به خونه گذشته بود و من تعجب کردم که چرا حتی یک بار شوهر یا پدر شوهرم نیومدن دنبالم؟ چرا شوهرم دنبال زنش نیومد و انگار نه انگار؟!
از همه مردها بدم میومد. اینقدر که گاهی اوقات الکی به بچم می زدم تا دلم خنک بشه و آروم بشم. اما بچم اخلاق خاصی داشت. وقتی می زدمش، گریه نمی کرد. فقط بغض می کرد و بد نگام می کرد و اخم داشت.
اولا که من هنوز زن مردم بودم. اما حالا اگه حساب کنیم که مثلاً متارکه من، نوعی طلاق از طرف شوهرمم محسوب بشه، که معمولاً نمیشه، اما هنوز توی عدّه بودم که برام خواستگار اومد! مگه میشه توی عده یکی باشی اما زن یکی دیگه بشی؟!
اما این کارو کردند. منم به پناهگاهی به جز خونه و بابام و اینا نیاز داشتم. دیگه اونجا جای من نبود. به خاطر همین، به خواستگاری که داداش بزرگترم تعیین کرده بود چشم و روی خوش نشون دادم و گفتم چشم!
نکته ای که خیلی نظرمو جلب کرد و برای چند دقیقه مبهوت بودم این بود که خواستگارم وقتی اومد، دقیقا ریش بلند و کلاه خاصی مثل اون پیرمرد یهودی داشت و قیافه خاصش به چشم میومد. بعدا فهمیدم که یه نظامی هست و من تا اون موقع، تجربه زندگی و حتی آشنایی با یه آدم نظامی نداشتم.
آشنایی و ازدواج با اون کلاً دو هفته بیشتر طول نکشید. منو با یه بچّه دو سال و نیمه و یه بچّه سه چهار ماهه عقد کرد و برد خونش. طرفای ما رسمه که مردها هم زمان دو سه تا زن می گیرن. منم هووی یکی دیگه بودم که از اون آدم نظامی دو تا بچّه داشت و قرار بود با هم زندگی کنیم.
زندگی بدی هم نبود. ماه های اول با هم آشنا شدیم و با اینکه بلد نبودم، فهموندم که بدجنس نیستم و فقط یه زندگی آروم می خوام و قرار نیست زندگی هووم رو خراب کنم. اینا همش به خاطر آرامش خودم بود و این که بذاره لااقل از این شوهرم خیر ببینم.
چند ماه گذشت. پسرم داشت کم کم سه سال و نیمش میشد. اما هر کی می دیدش می گفت لااقل 4 یا 5 ساله می خوره. از بس هیکلی و درشت و جدّی بود.
چون خیلی نمی خندید و با کسی گرم نمی گرفت و خبر چندانی از شیرین زبونی های کودکانه و سه چهار سالگی در پسرم نبود. چندان هم به چشم و زبون مردم نمیومد و بی حاشیه زندگی میکرد.
تا اینکه اتفاقی افتاد که باورش برای همه مون سخت بود و خیلی در حال و آینده اش اثر داشت.
یه روز که شوهرم از پادگان برگشته بود، داشتیم بساط شام رو می چیدیم که صدای سر و صدا اومد و همه ترسیدیم. شوهرم و ما زنها ریختیم تو حیاط. دیدیم که بعله! دعوا شده و اونم چه دعوایی!
بچّه های هووم که دو تا پسر چهارساله و شش ساله بودند با پسر من دعواشون شده بود. اون دو تا با چوب و لوله بودند و پسر من دست خالی. اونا فحش و صدای بلند هم می دادن و پسر من ساکت و فقط با بغض می زد.
تا ما زن ها می خواستیم بریم بچّه هامونو جدا کنیم، شوهرم دادی زد و ما دو تا رو برگردوند. شوهرمون به ما دو تا گفت: «نه! همین جا وایسین! می خوام ببینم چیکار می کنن!»
فقط همینو بگم که بچم با اینکه تنها بود و چیزی هم دم دستش نبود و داد و فحش و ناسزا هم نمی گفت؛ اما چنان اون دو نفرو تیکه پاره کرد که مامان اون دو تا پسر خودشو می زد و منم داشتم سکته می کردم.
شوهرمون اما ساکت و بی خیال نشسته بود و به حالات و حرکات پسرم زل زده بود!
وقتی سه تا بچّه خسته و خونی و مالی بودند و اون دو تا بچّه به اندازه کل زندگیشون کتک خورده بودند، شوهرم به ما گفت: «برین حالا به بچّه هاتون برسین! اما حق ندارین دست روی اونا بلند کنین و دعواشون کنین!»
من رفتم سراغ بچم. دست و دندوناش خونی بود و بدنشم درد می کرد اما هنوزم داشت با غیظ و غضب به اون دو تا بچّه نگاه می کرد و انگار می خواست برگرده و بازم بزنتشون!
شوهرم به من و پسرم نزدیک شد و همینجوری که داشت نگامون می کرد، حرفی زد که مشخص بود خیلی کیف و تعجب کرده! گفت: «مرحبا.... خوبه سه چهار سالت هست و چوب و آهن و لوله و اسلحه تو دستت نبود. وگرنه دو تا جنازه میذاشتی رو دستمون!»
رو کرد به من و گفت: «گفتی اسمش چیه؟!»
چیزی نگفتم و دهن و پیشونی بچمو تمیز می کردم.
ادامه داد و گفت: «هم شجاعه و هم این کاره است! کار داریم با هم. نه.... خوشم اومد! آفرین!»
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی «چرا تو؟!»
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت دهم»
شأن و شخصیت بچم از اون شب به بعد در خونه شوهرم خیلی خاص شد. هووم که کلاً از بچّه ها بدش نمیومد. دو تا بچش هم در عالم کودکیِ خودشون از بچّه من خوششون نمیومد اما مشخص بود که ازش می ترسن و حساب می برن.
اما شوهرم خیلی به بچم توجه می کرد. توجهش از جنس محبّت و پدرانه و این حرفها نبود. هر چند باهاش رفتار بدی هم نداشت. اما توجهش بیشتر شکل فرمانده و سرباز تحت آموزش پیدا کرد. تصور کنین که بعضی از روزها که از پادگان میومد خونه و حال و حوصله داشت و یا مأموریت نبود، بچمو به دواندن و کُشتی و بالا رفتن از دیوار راست و از این مدل کارها مشغول می کرد و آموزش میداد.
من فقط مادر بچّه اولم نبودم بلکه یه بچّه دیگه هم گردنم بود و نیازهای خودشو داشت. به خاطر همین من خیلی سالهای سه سالگی تا هفت هشت سالگی بچّه اولم یادم نیست و چندان اشرافیتی روی رفتار و تربیتش نداشتم. نه اینکه وظایف مادریم بلد نباشم و بچمو رها کرده باشم به حال خودش. نه! بهتره بگم رفتارش جوری درون گرا بود که فکر می کردم تحویلم نمی گیره و تربیت پذیری به سبک یه مادر دلسوز و نگران نمی تونم داشته باشم.
خب در چنین حالتی فقط دو راه برای مشغولیت یک بچّه میمونه: یا مشغول بقیه اعضای خانواده میشه و یا مشغول دوست و در و همسایه میشه.
از بین اعضای خانواده که سال به سال هم شلوغ تر می شدیم، ناپدری بچم خیلی حق به گردنش داره. چون اگر محبتش نکرد، اما به قول خودش جوری داشت تربیتش می کرد که از بسیاری از چریک هایی که سالها شاگردش بودند، مقاوم تر و مستعد تر شد.
تا اینکه یک روز شوهرم از پادگان برگشت خونه و دید که دو سه تا پسرش در خارج از خونه در هنگام خرید، توسط همسایه هامون مورد ضرب و شتم قرار گرفتن. پسرا اوّلش فکر نمی کردن حریف همسایه ها نشن اما بعدش جوری توی هچل افتاده بودند که دیگه راه فرار براشون نمونده بود. اما نکته جالبش اینجا بود که پسرای شوهرم از یه چیزی خیلی می سوختند!
شوهرم به اونا گفت: «چتونه حالا؟ کسی می پره وسط واسه دعوا که اوّل محاسبه کرده باشه و بدونه دعواش نتیجه داره!»
پسر بزرگه گفت: «ما هم حساب کرده بودیم. حساب کرده بودیم چهار نفریم. روی این (اشاره به پسر من) هم حساب کرده بودیم اما وقتی اومد و دید ما تو چنگ اونا گیر افتادیم، رد شد و رفت! نامرد حتی برنگشت نگامون کنه!!»
شوهرم رو به پسرم کرد و گفت: «راست می گن؟! چرا نرفتی کمکشون؟!»
پسرم گفت: «مگه نمی گی قبل از دعوا محاسبه کنین؟ خب منم محاسبه کردم و دیدم به من ربط نداره!!»
شوهرم که انتظار این بلبل زبونی رو از یه نوجوون نداشت، با عصبانیت گفت: «ینی چی به من ربطی نداره؟! اینا داداشات محسوب میشن! فنون رزمی رو بهت یاد ندادم که آخرش بگی به من ربط نداره!»
پسرم گفت: «مگه مسئولیت اشتباه اینا با من هست؟! کسی توی کوچه ی حریفش که ممکنه هر لحظه از زمین و زمان آدم بباره، شاخ و شونه می کشه؟!»
شوهرم زبونش قفل شد و دقیق تر نگاش کرد!
پسرم ادامه داد و گفت: «داداشام محسوب میشن، این جای خود! اما نه فقط تو دعواها! اینا اگه من حواسم نباشه، حتی سهمیه شام و ناهار منم می خورن. چطور اون موقع یادشون نیست و منو حساب نمی کنن.... اما موقع دعوا روی من حساب می کنن؟!»
بچم خیلی شکمو بود. اینقدر که اگه سیرش نمیشد، می دونستم که بالاخره یه کاری دستم میده. به خاطر همین اصلاً تحمل ناخنک زدن به حق و سهم شام و ناهارش نداشت.
شوهرم یه نفس عمیق کشید و معلوم بود که یه (ای کاش به جای اینا تو پسرم بودی!) خاصی ته نگاهش بود.
آخر سر هم لب باز کرد و گفت: «شما اگه با هم متحد باشین، کسی حریفتون نمیشه!»
بازم پسرم کله شق بازی در آورد و بالاخره چیزی که ته دلش بود به زبون آورد و گفت: «به شرطی که من رئیس باشم! قول می دم که اگه من رئیسشون باشم، کسی جرأت نکنه بهشون فحش بده و کتک بزنه.»
اون دو سه تا بچّه مخالفت کردند. شروع کردن به سر و صدای پسرونه. اما قشنگ مشخص بود که هم می ترسن که قبول کنن و هم می ترسن که قبول نکنن!
شوهرم که داشت لذت می برد و فکر می کرد وسط اتاق فکر فرماندهی جنگ نشسته و می خواد فرمانده عملیات را مشخص کند، گفت: «مسابقه می ذاریم. مسابقه رزمی. هر کی برنده شد، اون رئیس بشه!»
فوراً بچّه های هووم مخالفت کردند، چون می دونستن حریف بچّه ام نمی شن.
اما پسرم...
مغرور و بی تبسم، جوری که آدم میدونه بالاخره نتیجه به نفع خودش تموم میشه، ایستاده بود و هیچی نمی گفت و جزع و فزع اون دو سه تا بیچاره رو تماشا می کرد.
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
من این هفته واقعا به این رسیدم که: چیزی که باعث ناراحتی ما میشه توقعات اشتباهه نه کارایی که بقیه انجام میدن
سلام و روزتون بخیر🌺🌸
اگه از منه که دوس دارم همش مزاحم بشم و باهاتون حرف بزنم
اما یاد گرفتم که : «باید به اندازه بود. چون کسی که اگه نبودی، فراموشت میکنه، اگه خیلی باشی حیفت میکنه!»
بگذریم
چند تا پست تقدیم با احترام👇☺️🌷
این 👆یکی از اطلاعیه هایی هست که بچه های بسیج محله مادریمون توی گروه گذاشتند. من حدودا ۱۰ سال اونجا بسیجی فعال بودم.
📢 حرفم اینه:
خدا پدر و مادر باعث و بانی این کلاسها و کارها و آموزش ها را بیامرزه.
خیلی این چیزا لازمه
بنده متاسفانه هیچ هنر دستی و غیر طلبگی و نویسندگی بلد نیستم. کاش همین آموزش ها و چیزهایی که به درد زندگی و حتی کارآفرینی میخوره یاد میگرفتم.
بخاطر همین تصمیم گرفتم بچه هام را به آموزش هایی عادت بدم که به طور طبیعی از زندگی معمولیشون یاد نمیگیرند. مثل همین کارهای یدی و حرفه ای.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
دوستان!
امروز عناصری از اخلالگران اقتصادی که بعضا وابسته به شخصیتهای دولتی نیز هستند در دستگاه قضایی سیر مراحل قضایی را میگذرانند. قطعا جریان وابسته به آن با تبلیغات و استفاده از شبکه های اجتماعی تلاش میکنند فساد را به درون قوه قضاییه منتقل کنند و با جو سازی نگذارند پرونده آن مفسدان به نتیجه برسد.
کافی است گزارش یک پرونده را نصفه و نیمه با تغییر نام های مورد نظر در شبکه های اجتماعی منتشر کنند...
نتیجه آن روشن است. یعنی هر پرونده سنگین و مرتبط با اشخاص وابسته به دولت تبدیل به یک پرونده سیاسی میشود و تسویه حساب سیاسی به نظر میرسد و با فریب افکار عمومی همان چیزی خواهد شد که مفسدان اقتصادی میخواهند.
جناب آقای رییسی مبارزه با فساد را از قوه قضاییه آغاز کرده و تا امروز نشان داده با کسی تعارف ندارد.هر شخص یا شخصیتی که در فساد مالی یا اجتماعی دخیل باشد را برخورد میکند.
امروز اعتماد عمومی به قوه قضاییه افزایش یافته و این برای بعضی سنگین است. لذا با شایعات دنبال خدشه دار کردن اعتماد مردم به اصلاحات در قوه قضاییه اند.
«لطفا! با اخبار با بصیرت برخورد کنیم»
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
☑️ رشته تحصیلی خودم علوم تجربی بود و متاسفانه به اجبار وارد این رشته شده بودم. با اینکه همه عشق و علاقم، علوم انسانی و وحیانی بود. و بعنوان کسی که تجربه خوبی از اجبار در این راه نداره، پیشنهاد میکنم دنبال رشته ای بروید که ازش لذت ببرید.
ثانیا کل این نظام و کشور و انقلاب، مملو از ظرفیت برای کار جهادی و همه جانبه است. حوزه و دانشگاهش فرق نمیکنه. فقط باید برید پیش مشاور تا به شما در #تشخیص استعداد واقعیتون کمکتون کنه.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
👌 از امشب، لطفا دقتتون را درباره #چرا_تو چند برابر کنید.
مخصوصا اونایی که دغدغه #تربیت_سیاسی دارند👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹مستند داستانی «چرا تو؟!»🔹
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت یازدهم»
بچّه ها که تن به مسابقه رزمی با پسرم ندادند، چاره ای جز سر کشیدن جام زهر نداشتند و مجبور بودن رئیس بازی های نابرادریشون را تحمل کنند.
از وقتی پسرم رئیس اونا شد و قرار بود که ازش حرف شنوی داشته باشن، فکر می کردم بد اخلاق تر بشه و بخواد سوء استفاده کنه. فکر می کردم حتی ممکنه پسرم غذاهای اونا رو بخوره و بهشون زور بگه و ازشون سواری بگیره. مثل خیلیای دیگه.
اما با کمال تعجب، این کارو نکرد! اخلاقش جالب تر شد. مثلاً غذاهای اونا را تمام و کمال براشون نگه می داشت اما ذره ای از غذاهای خودشم به اونا نمی داد. حتی روز به روز که بزرگتر می شد، ماشاالله اشتهاش هم بازتر می شد اما اگه اهل فضل و بخشش به داداشاش نبود، اهل حق خوری هم نبود.
و یا مثلاً خیلی اصرار داشت که تمرینات رزمی که شوهرم به اون یاد می داد، یه خورده اش را حتماً به داداشاش هم یاد بده! بهشون می گفت: «یاد بگیرین که بتونین بیشتر از خودتون دفاع کنین!»
یه روز یه اتفاق جالب افتاد!
وقتی بچّه ها از بیرون اومدن خونه، دیدیم بازم سر و صورت اونا خونی هست و بچم که اون موقع حدوداً 10 سالش بود، حتی گرد و خاک هم روی لباساش نیست!
شوهرم رو کرد به پسرم و گفت: «آقای رئیس! این بود حمایت و بزرگتری که قرار بود از خودت نشون بدی؟!»
پسرم گفت: «جای شما باشم، نه از اینا حمایت می کنم و نه باهاشون کاری دارم!»
شوهرم با تعجب گفت: «دیگه چرا؟!»
پسرم گفت: «یادتونه دو سال پیش دعواشون شده بود و اینا؟!»
شوهرم گفت: «آره! خب؟»
پسرم گفت: «قرار شد من رئیس باشم و در عوض کسی هم جرأت نکنه به اینا چپ و راست بگه! مگه نه؟»
شورهم گفت: «خب؟!»
پسرم گفت: «رئیس ینی چی؟ اگه رئیس باشم و به حرفم عمل نکنن و قبل از هر کاری با من مشورت نکنن، من حاضرم یکی از اینا رئیس باشه و منم مثلاً زیردستش باشم و هر کاری دوست دارم انجام بدم و بعدش هم شما فقط گردن رئیس رو بگیری!»
شوهرم بازم هیچی نگفت و فقط نگاش کرد!
پسرم که دید داره کانون توجهات رو به خودش جلب می کنه، سینه ای صاف کرد و ادامه داد: «چون مسئولیتشون با من بود، این بار مثل دفعه قبل از کنارشون رد نشدم، بلکه این بار ایستادم و کتک خوردنشون رو تماشا کردم. اما فقط تماشا کردم. من فنون شما رو به اینا هم یاد دادم که بتونن از خودشون دفاع کنن! وگرنه اگه شما توقع داشته باشین اینا روز به روز بی عرضه تر بار بیان و در عوض، من فقط بهم بگن رئیس و از اینا دفاع کنم، دیگه رئیس نیستم. بلکه گمارده و بزن بهادرشون محسوب میشم.»
شوهرم خنده ای کرد و گفت: «پدر سوخته!»
بچم که کلاً نمی خندید! اما اون لحظه یه تلخند زد و گفت: «پس حدسم درسته! شما به من توجه دارین که منم هوای اینا رو داشته باشم. ینی اینا برای شما عزیزترن تا من! درسته؟!»
شوهرم گفت: «اشتباه نکن! چون بیشتر از سن و سالت می فهمی، برات توضیح می دم! اگه برام عزیز نبودی، اینجوری تعلیمت نمی دادم. چون هر لحظه فکر می کردم که ممکنه یه روز به ضرر بچّه هام از این تعالیم استفاده کنی! درسته؟»
پسرم گفت: «درسته!»
شوهرم ادامه داد: «بهت تعلیم دادم، چون ارزشش رو داشتی. رئیس اینا شدی، چون خودت اینو خواستی. ازشون دفاع نکردی چون خودت تشخیصت این بود. حتی به اینا تعلیم دادی، چون می خواستی خودت راحت تر باشی و همیشه درگیر نشی! و حتی و حتی از ریاستت سوء استفاده نکردی، چون نمی خواستی این جایگاه رو از دست بدی و می خواستی همیشه امیر و رئیس باشی! درسته؟»
پسرم که احساس می کرد همه کارت هایی که تو دستش بوده، لو رفته، مشتشو باز کرد و با سکوت و نگاه نافذش حرفای شوهرمو تأیید کرد!
شوهرم گفت: «به خاطر همین محاسبات و ...»
یکی از بجه ها پرید وسط و گفت: «شیطنت و ریاکاری!»
شوهرم گفت: «نه! اسمش اینا نیست. اسمش یه چیز دیگه است که می خوام یاد بگیرین!»
همه بچّه ها دقیق و سراپاگوش بهش دقت کردند که ببینن چی می خواد بگه! ما زن ها و دخترا هم فالگوش و مجذوب....
گفت: «سیاست! اسمش سیاست هست! خوبه کسی مرد جنگی باشه اما بهتر، اونی هست که «سیّاس جنگی» باشه.»
پسرم گفت: «سیاست؟!»
شوهرم جواب داد: «آره پسرم! سیاست! تو شِمِّ این کار رو داری و می تونی سیاستمدار قابلی باشی. اما باید صد برابر تمرینات رزمی که بهت دادم، فکر کنی و مشق سیاست کنی!»
آره! سیاست!
این کلمه، فکر و ذکر و ذهن بچّه من از سن ده سالگی شد و خواب و خوراکش شده بود: «سیاست!»
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹مستند داستانی «چرا تو؟!»🔹
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت دوازدهم»
روز و شب پسرم شده بود فنون رزمی و کلمه ای که ازش چیزی نمی دونست اما خیلی ازش خوشش اومده بود و گوشش نسبت به اون کلمه حساسیت داشت و تا می شنید، مثل فنر از جاش می پرید و دنبالش می گشت: کلمه «سیاست»!
از اون سن و سال، شوهرم تصمیم گرفت به خاطر علاقه پسرم به این کلمه، اونو با دوستاش بیشتر آشنا کنه. من سر در نمیاوردم اما فقط میدیدم از وقتی دوستای شوهرم گاهی به خونه ما میومدند و یا پسرمو به خونه هاشون دعوت میکردند، پسرم همش تو فکر هست و با خودش حرف میزنه و اخلاقش یه جوری شده!
چی بگم؟ کلا از وقتی اون شب، شوهرم اونجوری تحویلش گرفت و کک سیاست را انداخت به جونش، یه کم ترسناک تر شده بود. چون از شر و شور بودنش خبری نبود. بذارین با یه مثال روشنتون کنم:
یه شب شوهرم تصمیم گرفت یه مسابقه بین چهار پنج نفر از پسرها برگزار کنه. پسر من و پسر اوّل و دوّم هووم رقابتشون جدی تر بود و بقیه رو خیلی قاطی آدما حساب نمی کردن.
شوهرم به هر کدامشان یک نان بزرگ داد و قرار شد شروع به خوردن کنن و ببینن چه کسی زودتر از همه تموم میکنه و حالش بد نمی شه؟!
با فاصله در کنار هم نشستن و قرار شد شروع کنن!
شوهرم یه نگا به پسرم کرد و گفت: «چته؟ چیزی شده؟!»
پسرم که خیلی دمق و ناراحت نشون می داد، نگاه حسرت به خوردن نان اون دو نفر کرد و یه آه سرد کشید و گفت: «نه! چیزی نیست! اجازه هست من برم؟»
شوهرم گفت: «خب معلوم شد که یه چیزیت هست! تا نگی، اجازه رفتن نداری!»
اون دو نفر هم که حساس شده بودند، از سرعت خوردن نان دست کشیدن و همینجوری که نان های توی دستشونو به آرامی می جویدند، با تعجب و دقت به پدرشون و بچّه من نگاه می کردند!
شوهرم بهش گفت: «شبمون رو خراب نکن! بگو چته تا بذارم بری!»
پسرم که اون موقع 11 یا 12 سالش بود، یه نفس عمیقی کشید و گفت: «تا چند روز پیش، احساس بدی نسبت به این دو نفر نداشتم. یا لااقل ازشون بدم نمیومد! اما یادتونه پول توی جیبتون گم شده بود و شما هم حسابی به هم ریخته بودین؟!»
شوهرم با عصبانیت و تعجب گفت: «آره! خب؟»
پسرم ادامه داد: «خب هیچکس حتی مادرم و مادر اینا حق رفتن سر وسایل شخصی شما نداره الّا این! (اشاره به پسر بزرگتر)»
پسره یهو عصبی شد و گفت: «چی می گی عوضی؟ معلومه چه تهمتی داری می زنی؟»
پسرم گفت: «من هنوز تهمت نزدم و عوضی خودتی! خودت به خودت تهمت زدی! یادته؟ یادته پُز می دادی که من بچّه ارشدم و اینم و اونم؟! یادته می گفتی من فقط اجازه دارم برم سر جیب بابا؟ خب بفرما آقای ارشد! خودت و داداشت پاسخگو باشین!»
یهو پسر کوچکتره گفت: «به من چه؟ منو قاطی دعوای خودتون نکنین! اصلاً من سر پیازم یا ته پیاز؟!»
پسرم گفت: «چطور تو هیچ وقت خوارکی هایی که برای خودت میخری خونه نمیاوردی اما اون شب اومدی و به ما هم تعارف کردی؟! چیه؟ دست و دلبازی می کنی و می خوای ما رو هم شریک پولایی بکنی که داداشت از جیب بابا کش رفت!»
پسرم چنان صحنه را چید و آسمون ریسمونش مرتب و منظم در ذهن شوهرم و ما چید، که دهن هممون باز مونده بود و اون دو تا بچّه هم فقط دست و پا می زدند و دنبال توجیه باباشون بودند اما فایده نداشت و همه شواهد بر علیه اونا بود.
شاید حدود نیم ساعت اون دو تا طفلک با باباشون بحث داشتن!
بزرگتره می گفت: «بابا خودتونم می دونین که من اگه پول بخوام، راحت میام به خودتون می گم و منم خوب می دونم که شما هیچ وقت برام کم نمی ذارین! چه دلیلی داره که بخوام دست به دزدی بزنم؟»
کوچکتره می گفت: «بابا مگه من ندید بدیدم که پول بدزدم و برم بدم خوراکی؟ بابا اگه شما مهربون نبودید بازم من اهل دزدی نیستم و از جیب کسی کش نمی رم! .... اون خوراکی ها هم زیاد اومد و آوردم خونه! این کجاش ینی من دزدم و داداشم دزده!»
یه چیزی اونا گفتن و دو تا هم شوهرم گفت. اصلاً با هم کل کل افتاده بودن حسابی!
که یهو شوهرم گفت: «کو فلانی؟ فلانی! کجایی؟ کجا رفت؟ شرّ انداختی وسط... خودتم بیا درستش کن!»
که دیدیم پیش خودمونه... یه کنار نشسته و داره نان بزرگی که شوهرم بهش داده بود و جزئی از مسابقه بود، با یه کاسه ماست و پیاز می زد تو رگ!!
هممون برگشتیم و با تعجب نگاش کردیم.
برگشت و به شوهرم گفت: «شما تو مسابقه اعتماد به پسرات و پاک و درست بودن بچّه هات شکست خوردی!»
بعدشم رو کرد به اون دو نفرو گفت: «شما هم اگه تو مسابقه نان خوردن با من شکست خوردید، تقصیر باباتون و بی اعتمادی اون به شماست! چرا به کسی که به راحتی با چند تا ظن و گمان بهتون مشکوک شده، بها و ارزش میدید! چنین کسی ارزش نداره ... حتی اگه بابای آدم باشه! ضمناً نون من تموم شد. پایان مسابقه!»
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی «چرا تو؟!»
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سیزدهم»
معمولاً بچّه ها زود بزرگ میشن. بچّه های منم زود قد و هیکل کشیدن و بزرگ شدن... مخصوصاً اوّلی!
با توجه به شرایط اقلیمی و اجتماعی محل زندگی ما، پسرم به شغل های محلّی و مربوط به اجتماع خودمون هم مشغول بود مثل همین شاگردی و فله ای و حتی چوپانی و ... .
اما اغلب وقتش به سه کار مشغول بود: یا به فکر فنون رزمی و تمرینات شوهرم و اینا بود؛ یا در حال سر به سر این و اون گذاشتن و امتحان و خطا و آزمایش برخورد اونا؛ یا در حال خوردن و لذت از انواع خوراکی ها بود. معمولاً دهانش می جنبید! یا برای ارتباط با این و اون یا برای خوردن و جویدن!
اما همه اینا یک طرف! مسئله خدا و پیغمبری شدنش جالبتره!
چون خودم از وقتی یادمه، خیلی اهل خدا و پیغمبر نبودم. حوصله اینکه بشینم و یادش بدم هم نداشتم. اونم خیلی کنجکاوی نمی کرد و هر کدوممون به خودمون مشغول بودیم.
اما...
یه روز وقتی خسته از بیرون برگشت خونه، احساس کردم از یه چیزی ناراحته. رفت و رخت و لباساشو در آورد و به شکل تو خونه در اومد و نشست یه چیزی خورد. من هیچی نگفتم و چیزی نپرسیدم.
چیزی نگذشت که یکی از نابرادریش اومد. به محض اینکه در رو باز کرد و اومد داخل و چشمش به پسرم افتاد، با ناراحتی گفت: «این چه کاری بود کردی؟ نگفتی اون پیرمرد حقش نبود و نباید اینطوری...؟!»
پسرم فوراً با عصبانیت حرفشو قطع کرد و گفت: «ینی چی؟ چطوری؟ چیکار کردم مگه؟ مگه مجبورش کردم؟ خودش 10 برابر من و تو سن و تجربه داره!»
نابرادریش گفت: «الکی توجیه نکن! این نامردی بود! خوبه وقتی بابای خودمون پیر شد و کسی هم دور و برش نبود، یه نفر مثل تو پیدا بشه و...؟»
پسرم گفت: «اوّلاً اگه به کاراش و عواقب حرفاش توجه نکنه، آره! خوبه! اصلاً حقشه! ثانیاً حالا چی شده تو شدی دایه دلسوزتر از مادر؟ خود پیرمرده راضیه و کلی هم قربونم شد اما تو داری داغش می کنی! ثالثاً بابای تو بابای من نیست که بخوام نگرانش بشم. بابای من اگه هستش که خودش می دونه... اگه هم نیستش که خدا بیامرزتش! حالا ول می کنی یا بازم میخوای ادامه بدی؟!»
نابرادریش گفت: «واقعاً که! هر طور راحتی! فکر می کردم میشه باهات حرف زد!»
پسرم دهنشو کج و کوله کرد و گفت: «اه اه اه... آی بدم میاد وقتی مثل دخترا حرف می زنی! برو پسر جون! تو رو چه به این کارا؟ برو سر درس و مشقت!»
من بازم هیچی نگفتم! فقط زیر چشمی نگا می کردم و حواسم بود و صبر کردم تا ببینم چی میشه!
ساعتی نگذشت که شوهرم اومد خونه و از همون لحظه اوّل ورودش مشخص بود که خیلی اعصاب درستی نداره!
پسرمو صدا کرد و وقتی پسرم پیشش رفت، شوهرم خیلی جدّی بهش گفت: «من مردم این محله و دور و برمون رو خوب می شناسم! می دونم که وقتی از کسی تعرف میکنن و قهقهه می زنن، معنی خوب و جالبی نمیده!»
پسرم مثلاً داشت نگاهشو می دزدید و این طرف و اون طرف رو دید می زد که چشم به چشم با شوهرم نشه! خوشم میومد از این اخلاق گندش. رندی خاصی در رفتار و گفتارش موج می زد!
شوهرم ادامه داد: «وقتی تو صف نانوایی بهم می گن ماشالله چه شازده ای داری! بعدشم ی خنده چاشنیش می کنن و به هم نگا می کنن، اصلاً حس خوبی بهم دست نمیده!»
پسرم بازم هیچی نگفت!
شوهرم گفت: «من فقط ازت یه سوال دارم. خیلی صریح و کوتاه و بدون زیر و رو کشی جوابم بده!»
وقتی سکوت پسرمو دید ادامه داد و پرسید: «چرا باید اون پیرمرده هر جا میره بهش بخندن و بهم نشونش بدن؟!»
پسرم چیزی نمی گفت و حتی به شوهرم نگا نمی کرد!
شوهرم داد زد و گفت: «با توأم؟!»
پسرم که روی داد زدن حساس بود، تا داد شوهرم را شنید، گفت: «چون خدا اینجوری خواسته! خدا اینو اینقدر خر و احمق خلق کرده! ربطی به من نداره! می خواست با هوش تر باشه و یا لااقل به حرفای من و دوستم بدون اجازه گوش نده!»
شوهرم با اخم و تعجب گفت: «منظورت چیه؟ ینی چی؟!»
پسرم گفت: «ما داشتیم با هم حرف می زدیم! بحثمون سر این بود که می گن فردای قیامت هر عیب و ضعفی که داریم برملا میشه! بعد یهو پیرمرده پرید وسط بحثمون و به من گفت: «پسرجون ینی چی؟ ینی هر عیبی؟!»
خب حالا شما جای من و دوستم! وقتی ناراحتید از اینکه داشته حرفتون رو گوش می داده، چه برخوردی باهاش می کردید؟!
منم بهش گفتم: «آره پدر جان! شما هر عیبی داری، فردای قیامت همه می فهمن و آبرو آدم بدتر میره!»
پیرمرده با ناراحتی گفت: «حالا باید چیکار کنیم؟»
منم گفتم: «راهش اینه که تا توی دنیا هستیم، مردم عیبمون رو بفهمن تا فردای قیامت کمتر آبرومون بره و خیلی حساس نباشیم! راستی پدر جان! میتونم بپرسم عیبتون چیه؟ شاید راه حلی به ذهنم رسید و تونستم راهنماییتون کنم!»
پیرمرده که داشت سرخ و سفید می شد و احساس می کرد نسخه آبرومند و شفابخش زندگیش دست من هست، سرشو جلوتر آورد و یواشکی گفت: «راستشو بخوای من همه چیزم رو به راه هست و مشکلی ندارم و تنها چیزی که آزارم میده و احساس می کنم همیشه آبروم با اون میره، باد معدم هست! هم زیاده و هم گاهی کنترلش برام خیلی سخته! فکر کنم فقط همین یه عیب رو دارم! حالا بنظرت چیکار کنم؟»
من و دوستم که به زور داشتیم جلوی خندمون می گرفتیم، بهش گفتم: «خب پدر جان! فقط یه راه حل دارید! اونم اینه که در همین دنیا همه بفهمن که مشکلتون چیه و هم برای خودت و هم برای بقیه این مشکل شما طبیعی باشه!»
پیرمرده که داشت کلمات را از بین لبهای من می قاپید و از حفظ می کرد، با تعجب گفت: «ینی... جلوی همه...؟»
منم سرمو تکون دادم و تأیید کردم و گفتم: «دقیقاً!»
گفت: «راست می گی! راهش همینه! من نباید این ضعفم رو با خودم به گور ببرم!»
بهش گفتم: «دقیقاً شما باید با این ضعفتون و انجامش جلوی بقیه، بقیه رو به گور بفرستید!»
پیرمرد بیچاره گفت: «رحمت به شیری که خوردی! آره! همونه! خدا عمرت بده پسر! راحتم کردی!»
پیرمرده همون جا ما رو هم بی نصیب نذاشت و به عنوان اولین قربانیان اون مشکلش، ما رو هم گور به گور کرد!
اصلاً همین طور که راه می رفت، همه رو مورد عنایت قرار می داد و می رفت!
خب حالا پدر جان! خودتون بگید! تکلیف چی بود؟ خوب بود پیرمرده همیشه از مشکلش و فردای قیامتش می ترسید؟ خوب بود با یه عمر ناراحتی و استرس از دنیا می رفت؟!
از قدیم هم گفتن: «برملا شدن عیوب و مشکلات انسان در این دنیا بسی سهل تر و آسان تر از...»»
شوهرم یهو زد زیر خنده و تا یه ساعت فقط قهقهه می زد و به بچّه ام فحش می داد!
پسرم فقط یه چیزی گفت و پیروزمندانه از آن میدان رفت: «تقصیر خداست! می خواست بنده هاشو باهوش تر خلق کنه!»
این جمله، اوایلش به صورت شوخی نوجوانانه و مثلا زیرکی تحویل مردم میداد ...
اما بعدها همین جمله و همین تفکر ...
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour