بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و هفتم»
اخباری که درباره شهادت و ترور وفاداران به آقا در مرزها و جبهه خودی و حتی در شهرها و عمق خاک خودمون به گوش میرسید، حکایت از خالی کردن اطراف آقا و کم و کمتر شدن وفاداران و دلسوزان انقلاب داشت.
از وضعیت معیشت و داخلی مردم و امنیت شهرها و ... دیگه چیزی نگم بهتره! قبلا گفتم براتون. وضعیت عوض نشده بود. بلکه بدتر هم شده بود و کسی درست کار نمیکرد و تدریجا داشت همه چیز میفتاد گردن آقا! میگفتن «آقا بلد نیست کار کنه!» و یا «آقا چرا آدمای بهتر منصوب نکرد» و یا «آقا اصلا خبر داره مردم دارن چی میکشن؟!» و از همش بدتر این بود که میگفتن «قبلا که اینطور نبود! چرا دوران ایشون داره این اتفاقات میفته؟!» و...
بگذریم ...
شاید سه چهار روز بعد از اون جلسه خودمون طول نکشید که یک هیئت شیش هفت نفره اومدن و قرار ملاقات با آقا گذاشتند.
معتقد بودند که اهل فرسایش و طولانی کردن مسیر و زمان مذاکره نیستند و مایلند که با بلند پایه ترین مقام ما یک جلسه بشینن و حرفاشون بزنن و به تصمیم برسن و بلند شن برن پی کارشون!
از اون هیئت هفت نفره، پنج نفرش مستقیم خدمت آقا رسیدن و ملاقات طولانی یک روز کاملشون را با آقا شروع کردند.
از طرف اونا پنج نفر
اما از طرف ما فقط آقا و یکی دو نفری که خود آقا تعیین کردند!
من و حاجی و پدرم در اون جلسه نبودیم و بخاطر همین دلمون داشت مثل سیر و سرکه می جوشید!
اما...
جالبی و تعجبی ماجرا تمامی نداشت. چون اون هفت نفر که پنج نفرشون با آقا جلسه داشتند، دو نفرشون مونده بودن بیرون! و جالبِ ماجرا اینجا بود که اون دو نفر، دو نفر زن نسبتاً کامل و بالای 50 سال بودند!
ما همش نگاهمون به اون دو تا عجوزه بود و نمی دونستیم چه در سر دارن! تا اینکه گفتند: «ما مایلیم بانو را ببینیم و ازشون احوالپرسی کنیم!»
من به حاجی گفتم! حاجی گفت: «نمی دونم! کاش با خود حاج خانم در میون میذاشتین و اگر خودشون صلاح می دونن صحبت کنند!»
من رفتم و برگشتم. اما قبل از اینکه به اون دو تا عجوزه جواب بدم، پیش پدرم و حاجی رفتم. دیدم دارن مثل مرغ پرکنده و شبیه بقیه مقامات، توی سالن راه میرن و ذکر میگن و حرص می خورن!
به حاجی گفتم: «خواهرمون نپذیرفتند! گفتند منو قاطی مناسبات سیاسی نکنید!»
حاجی گفت: «کار باباته!» یه نگاه به پدرم انداخت و گفت: «بفرما! تحویل بگیر!»
پدرم گفت: «من درستش می کنم.»
پیش دخترش رفت و خیلی وقت نگذشت که برگشت و گفت: «دخترم آماده است! به این دو بانو بگید می تونن شرفیاب بشن!»
یکی از اون خانما به محض دریافت اجازه ورود، به رانندشون اشاره کرد و راننده هم رفت بیرون و بعد از چند دقیقه، با هفت هشت تا بسته کادو و انواع سوغاتی ها و ... برگشت!
اون دو تا خانم با همه اون هدایا و سوغات پیش بانو رفتند و بانو هم اونا رو پذیرفت!
ما فقط دیدیم که اون دو تا عجوزه به محض دیدن بانو به دست بوسی افتادن و دولا و سه لا میشدن!! اینو که دیدیم، در بسته شد و پشت درهای بسته گفتگوی اونا شروع شد.
حاجی که اینو دید، آهی کشید و گفت: «ما بین دو برزخ گیر کردیم. برزخی که یکیش آقاست و یکی دیگش هم بانوست. حال بچه هایی دارم که بین دعوا و مشکلات والدین گیر کردن و منتظرن تکلیفشون روشن بشه!
تا حالا فقط درگیر تصمیمات یه نفر بودیم، اما الان یکی دیگه هم اضافه شد. دو تا آدمِ ماشالله غیر قابل پیش بینی!
اونا که داخل اطاق ها هستن. خارج از اون دو تا اطاق هم درگیر یه پدر و پسر (اشاره به من و پدرم) هستم که خدا آخر و عاقبت منو با این دو تا ختم به خیر کنه!
الان چه توی اون دو تا اطاق بودم و چه خارج از اون دو تا اطاق، بالاخره درگیر خانواده و تیر و طایفه شمائیم. بلکه کل مملکت و جهان اسلام درگیر شماست!»
اینو که گفت همه با هم آروم خندیدیم.
پدرم که دوست داشت یه جواب به حاجی بده و کم نیاره گفت: «بله! اما ما دو تا بی زبون و بلکه با دخترم ما سه نفر، درگیر زبون و چشم و ابروی تو هستیم. تو اسمت اینه که قوم و خویش ما نیستی وگرنه اگه بگم حکم بزرگ خاندان ما داری، گزافه نگفتم!»
بازم خندیدیم. اما چون ذهنمون مشغول بود زود خنده از روی لبامون کنار می رفت و به حالت اوّل بر می گشتیم.
چند ساعت گذشت!
لحظات حساس و تعیین کننده ای بود. البته تصمیم و کار آقا هم خیلی دشوار و تاریخی بود و نمیشد به راحتی و صرفاً با ایشالله ماشالله سر و تهش را به هم آورد.
تا اینکه در باز شد و آقا برای وقت نماز، مهیّای جماعت شدند.
یکی از تصمیمات حرص دربیار آقا این بود که مقیّد به جماعت خودشون بودند و حاضر نبودند در بیت جماعت بگیریم و یه کم شرایط بیشتر تحت کنترل خودمون باشه.
از میهمانان خدافظی کردیم و اکیپ امنیتی آقا برای جماعت ظهرشون راه افتادند.
من موندم بیت و ذهنم درگیر جلسات حاج خانم بود!
ذهنم حسابی درگیر جلسات عصر و مرتب کردن برنامه حضور میهمانان و جواب اهالی رسانه و این چیزا بود که دیدم بعد از گذشت حدوداً یک ربع، دم در بیت شلوغ شد و حسابی سر و صدا...
اومدم دم در ببینم چه خبره که دیدم هر کسی داره یه طرف میدوه و مثل روز قیامت، همه دارن از هم فرار میکنن و کسی پاسخگوی کسی نیست!
منم دلشوره گرفتم. ذهنم همه جا رفت ... گفتم نکنه بلایی سر میهمانان خارجی و دیپلمات ها آوردند و آبرومون جلوی همه ببرند!
یه پام تو کوچه بود و یه پام داخل! بیت را نمیتونستم ول کنم و برم بینم چه خبره؟ چون بانو و میهمانان خارجی و چند تا افسر و نیروی خودمون هم بودند و باید همون جا میموندم!
تو همین فکرا بودم که دیدم آقا را با حساسیت و تحت تدابیر شدید امنیتی آوردند داخل و حاجی هم رنگ در رخسار نداره!
فقط یادمه که پرسیدم: «چی شده؟ چرا زود برگشتین؟ اتفاقی افتاده؟!»
حاجی با حالت خاصی گفت: «ترور! دوباره قصد جان آقا کردند. اینبار تیراندازی بود و فاصلش هم زیاد نبود. فکر کنم بعدش تک تیراندازا اون ضارب رو زدند. اما همین که جرأت کردند دوباره قصد جان آقا کنند و اینقدر نزدیک شدند و جمعیت را به هم زدند و در این شرایط حساس سیاسی این کارو کردند، خیلی خیلی صورت ماجرا رو پیچیده تر می کنه!»
حس بدی بهم دست داد ...
هر چند چرا دروغ بگم؟ از اینکه میهمانان را ترور و اذیت نکردند، خوشحال تر بودم ...
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
درباره #چرا_تو
این مستند داستانی چند لایه، 50 قسمت هست (البته با حذف حدودا 12 قسمت از لا به لای داستان و ادغام دو فصل در یک فصل) که به یاری خدا تمامش را در کانال منتشر خواهم کرد. فلذا خیلی اذیت نمیشید و نصف بیشتر راه را رفتیم و یه کم دیگه تحمل کنید، به جواب بسیاری از سوالات و ابهامات در کمتر از دو هفته دیگه ان شاءالله خواهید رسید.
🌷 ولی دوستان!
کار دارم باهاتون. دیگه نمیذارم فقط قصه بخونید و دنبال هیجان باشید و علی برکت الله!
نه! از این خبرا نیست! سوژه ها و داستان های جذاب تر و عمیق تر در راه هست و همین حالاش، حداقل سه تای دیگه نوشتم و آماده انتشار دارم. اما میخوام عمیق تر با هم ارتباط علمی و فکری و معنوی برقرار کنیم.
بذار بگن فلانی فقط قصه و تخیل مینویسه و هزار تا نقد بهش وارده!
اشکال نداره. من نمیگم بی نقص هستم. اصلا بذارین خودم اقرار کنم که «کلا آدم تعطیلی هستم و کلی عیب و ایراد دارم». اما👈 اونی که باید بفهمه که تخیلی نمینویسم، میدونه و میگیره که چی دارم میگم و چیکار دارم میکنم.
دست یکایک شما را بابت دلگرمی و حمایت و نقد منصفانه و پیگیری و تحمل ارتباط یک طرفه و ... میبوسم.
📢 اما ... 📢
🔸 اولا نه دنبال تطبیق باشید و نه دنبال معادل و این حرفها. هر چند تقریبا 90 درصد دوستان درست حدس زدند و فهمیدند که شخصیت های اصلی و ترکیبی داستان چه کسانی هستند؟ و لذا از بابت این همه مخاطب باهوش و حواس جمع خدا را شکر میکنم و اصلا تشویقات همین دوستان هست که سبب شده بسیار به آینده و چاپ «کتاب چرا تو؟» امیدوار باشم.
🔸 ثانیا این داستان همین هست که دارید میبینید و میخونید و کلا دیگه کسی مدام پیام نده که اگه حذف و سانسور شده، لطفا برای ما ارسال کن و این حرفا. دارم خیلی رک و راست میگم که: فقط همینه و چیزی جز همین نیست و دو تا پروژه معادل این داستان، در سال 99 کلید خواهد خورد و حداقل 100 قسمت خواهد داشت و کارهای تحقیقاتی و طرح نویسی در مراحل پایانی هست.
🔸 ثالثا از همین حالا قول میدم که بعد از این داستان، حداقل یکی دو ماه، همه بریم خلسه و استراحت فکری و ذهنی! مگر اینکه چیز خاصی پیش بیاد و تکلیف ایجاب بکنه که برنامه را عوض کنیم. اما فعلا برناممون همینه.
🔸 رابعا تصمیم داریم از این داستان، برای اولین بار در کانال دلنوشته های یک طلبه، مسابقه بذاریم و یکی از بزرگترین مسابقات کتابخوانی مجازی سراسر کشور را بدون هیچ حمایت و وابستگی به جایی و صرفا با هزینه شخصی، برگزار کنیم. لذا لطفا با آرامش و دقت مطالعه کنید و حتی بعدش هم از کانالم پاک نمیکنم تا بتونید برگردید و بازم مرور کنید. (لطفا از ذخیره و یا تهیه فایل جدا خودداری کنید!)
و خیلی حرفای دیگه دارم که بعدا خدمتتون عرض میکنم.☺️
(و یه اینجوری 👈 😌)
🌺الهی عاقبت به خیر بشیم.🌺
🌸یا حسین🌸
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
نمونه های از محبت دوستان و اعضای خانواده دلنوشته های یک طلبه در ایام اربعین👇🌷