eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
637 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی دوم مثل این روزها که نبود. آن روزها اگر کسی از زیارت خانه خدا و یا از عتبات عالیات برمیگشت، مردم از شهر خارج می‌شدند و به استقبالش می‌رفتند. آدابی برای خود داشت. جمعیت زیادی از دوستان و اقوام دور هم جمع می‌شدند. شیرینی و شربت تهیه می‌کردند. یکی دو تا پیرمرد باصفا را جلو می‌انداختند و آنها شعر و سلام به اهل بیت علیهم السلام می‌خواندند و بقیه هم که پشت سر آنها بودند جوابشان را می‌دادند و همخوانی می‌کردند. یکی از ماموریت های محمد در مراسم استقبال از پدر و مادرش این بود که یک دستگاه اتوبوس واحد برای ساعت سه تا شش عصر اجاره کند. اتوبوس به درِ خانه محمد و اینها آمد. آنهایی که ماشین داشتند با وسیله شخصی خود به پلیس راه جهرم رفتند. بقیه عمه ها و خاله ها و دایی ها و عموها و همسایه ها که وسیله نداشتند، به همراه خواهران و دامادهای خانواده محمد، سوار اتوبوس شدند و حرکت کردند. محمد که با یکی دو نفر از پسران اقوام، یک دیگ پر از شربت آب لیمو درست کرده بودند، ابتدای اتوبوس کنار دیگِ شربت نشسته بودند تا مراقبش باشند و تکان نخورد. محمد چشمش به آبجی نجمه افتاد و دید کنار آقارضا نشسته. آرام به نجمه گفت: «آبجی اگه دلت خواست، بگو یه لیوان شربت خنک آب لیمو برات بریزم.» نجمه لبخندی زد و به محمد گفت: «فدات شم داداش. بوش داره میزنه زیرِ دماغم. دلم خواست.» محمد یک لیوان یک بار مصرف برداشت و با پارچی که همان جا بود پر کرد و یک لیوان شربت به نجمه داد. آقا مهدی (شوهر مرضیه) که ویلچر داشت و با برادرش آمده بود، سرِ شوخیِ باجناق ها را باز کرد و به محمد گفت: «محمد یه لیوان هم واسه آقارضا بریز که نزدیک دیگ شربت هست و دلش میخواد.» آقارضا هم نگاهی به مهدی کرد و درِ گوشی حرفی به مهدی زد که سه چهار نفری زدند زیر خنده. در راه همه با هم حرف می‌زدند. در قلب اتوبوس، جایی که دو صندلی روبروی دو صندلی دیگر است، دو مهاجم از باند خواهران محمد در مقابل دو مهاجم از جناح عمه ها روبروی هم نشسته بودند و برای هم چشم و ابرو می آمدند. خدیجه چادرش را جلوی دهانش کشید و آرام به جمیله گفت: «بهتره سرِ عمه ها گرم کنی که کسی شروع به غیبت نکنه.» جمیله هم چادرش را جلوی دهانش کشید و جواب داد: «حواسم هست. تمام تلاشمو میکنم. ولی تو هم کم نذار... به مرضیه و راضیه هم ... نه اونا نه ... به ملیحه بگو بیاد کمک. کجاست ملیحه؟» خدیجه رو به طرف ملیحه کرد. دید ملیحه خودش در گوشه دیگری از آن کارزار مشغول شَتَک کردن دختران فامیل هست و دستش بند است: «این لباسمم تازه دوختم ... هر چی به آقامون گفتم مهم نیست و دوس ندارم اشرافی باشم و یه چیز ساده باشه که فقط رنگش با رنگ لباس بقیه خواهرام متفاوت باشه، گوش نکرد که نکرد. خلاصه اینو خرید و کادو پیچ آورد.» یکی از دختران فامیل که مشخص بود نزدیک است کهیل بزند به ملیحه گفت: «خوبه که ... گل های درشت و قرمزش بهت میاد ...» ملیحه هم متوجه تیکه سنگین آن ورپریده شد و آخرین تیرِ سمی خودش، همان اول کلکل، به طرف آن دختر روانه کرد و گفت: «دوسش ندارم... از دیشب با خودم نیت کردم تا مراسم امروز تموم شد بدمش به تو! مبارکت باشه عزیزم ... از حالا تو تنِ خودت ببین!» ادامه 👇👇