🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر
مسعود همین جوری که داشت کار میکرد و منتظر یه فرصت مناسب بود، دید یه نفر با کت و شلوار سیاه و هیکل بادیگاردی اومد پایین و رفت سراغ یه نفر از کارمندا و با اون یه کنار ایستادن و سیگار به هم تعارف کردن و شروع به حرف زدن و خندیدن کردند.
مسعود که توجهش به اون جلب شده بود، همین طور که گاهی دید میزد و بهش دقت میکرد، دید یک کارت از گردنش آویزون هست که رنگش صورتی هست. فورا یادش اومد که فواد بهش گفته بود که رنگِ کارتِ کارگران طبقات مربوط به ابونصر صورتی هست و حتی نمونه اش هم بهش نشون داده بود که کارت های دیجیتالی هست که باهاش میشه چندین در را باز کرد.
مسعود تا اینو یادش اومد مثل برق گرفته ها شد و فهمید که بهترین فرصت هست و اگه نَجُنبه، دیگه موقعیت به این خوبی گیرش نمیاد.
چند دقیقه گذشت و مسعود دید که اون مرد داره کم کم خدافظی میکنه و میخواد برگرده سر کارش. برای یک لحظه یه پیچ گوشتی برداشت و مثل یک ببر که چشمش به طعمه اش خورده، خیلی آروم و بدون جلب توجه پشت سر اون مرد راه افتاد.
حواسش بود که داره از تیررس دوربین ها خارج میشه و یک محوطه خیلی باریک حدودا سه متر در دو متر فرصت داره که...
رسید پشت سرش. کنار راه پله هایی بود که نه دوربینی در اونجا فعال بود و نه چندان در رفت و آمد دیگران قرار داشت.
از پشت سر به فاصله یک متریش که رسید، اون مرد از سایه ای که کنارش افتاد، متوجه شد که یه نفر پشت سرش هست. یه لحظه جا خورد و میخواست که برگرده و ببینه کیه که مسعود مهلتش نداد و با تهِ پیچ گوشتی که دستش بود محکم به پشت گردن اون مرد زد.
انتظار مسعود این بود که الان بی هوش میشه اما چون درست نزده بود به نقطه ای که باید میزد، اون مرد بیهوش نشد ولی احساس درد زیادی کرد و یه کم تعادلش به هم خورد و چسبید به دیوار.
شرایط برای مسعود خیلی سخت شد. چون تا اومد ضربه دوم را به گیج گاهش بزنه، اون یارو جاخالی داد و در حرکت برگشت، یه دستش رو گردنش بود و با اون یکی دستش، دست مسعود را گرفت.
مسعود هر کاری کرد که دستشو بِکَشه و آزاد بشه نشد که نشد. داشت فرصت از دست میرفت و هر لحظه ممکن بود اون مرد داد و فریاد بزنه و کار خراب بشه. که دیگه مسعود مهلتش نداد و تهاجمی تر به اون مرد حمله کرد و در حالی که دستش گیر بود، با زانو محکم به نقطه حساس اون مرد زد و اون هم تا اومد خم بشه و به خودش بپیچه، مسعود با زانوش چنان ضربه محکمی به صورتش زد که سر مرد با شدت به عقب برگشت و محکم به دیوار بتنی اونجا خورد.
مسعود وقتی دید بالاخره اون مرد بیهوش شد و چیزی نمونده بود که همه چی خراب بشه، آروم کنار طعمه اش نشست و خوب به همه طرف گوش داد ببینه صدای اومدن کسی میاد یا نه؟
خیالش راحت شد که کسی نفهمیده. چند ثانیه نفسی تازه کرد و عرقش را خشک کرد. بعدش پاشد به زور اون مرد را کشید به طرف راه پله.
وقتی به محوطه کوچیک زیر راه پله رسید، چک کرد و دید دوربین نیست. فورا کت و شلوار و پیراهن و کارت و گوشی های اون مرد را درآورد و شروع به پوشیدن کرد.
بعدش میخواست بره که دید روی دیوار بتنی و زمین، یه کم رد خون هست و صحنه چندشی را به وجود آورده. فورا چند تا دستمال درآورد و شروع به تمیز کردن رد خون کرد.
وقتی همه چی مرتب بود و حتی اگر کسی به نزدیکی راه پله ها میرسید، بدن بی هوش اون مرد را نمیدید که چجوری جمع و جور شده و زیر پله ها جا شده، مسعود دستی به سر و صورتش کشید و راه افتاد به طرف طبقه های بالا.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
#پیشنهاد
این کتاب که تازه چاپ شده و الحمدلله در کمتر از دو هفته رفته برای #چاپ_چهارم ، میتونه #هدیه کوچیکی باشه برای #کادرمحترمدرمانیکشور علی الخصوص #پرستاران و #پزشکان. همانطور که خدمت تیم جهادی که توفیق حضور در کنارشون داشتیم تقدیم کردیم.
لذا بنا به پیشنهاد بعضی دوستان، اگر گروه جهادی و یا بیمارستان و دانشگاهی و یا حتی خیّرین عزیز بخواهند به مناسبت #روز_پرستار که #سیامآذرماه هست این کتاب را به تعداد تهیه کنند و به کادر درمانی هدیه بدهند، از #تخفیف برخوردار خواهند بود.
لینک مراجعه برای این طرح:
@Admin233
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️محمد با مافوقش درباره حامد و هیثم و زیتون صحبت کرد. قرار بر این شد که وقتی قرارداد جوش خورد و اجناسی که تشکیلات موشکی ایران لازم داره تامین شد، هیثم و زیتون را به طور کامل و رسمی مورد دقت و مصاحبه قرار بدهند. اما درباره حامد و اینکه احساس تکلیف خودسرانه و برخی ورودهای ناپخته اش در مباحث مونده بودند چیکار کنند؟ ولی تا اون موقع به محمد ماموریت دادند که سر و ته معاملات هیثم و زیتون را بفهمد و افرادی را که با اونا معامله میکنند شناسایی کند.
✔️مسعود تونست با تغییر چهره و گلاویز شدن با یکی از بادیگاردهای طبقات مربوط به ابونصر، راهی برای نفوذ در طبقات بالا پیدا کنه. بدن بی هوش اون بادیگارد را گذاشت زیر راه پله و حرکت کرد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و چهارم
🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر
مسعود به آرامی و معمولی وارد آسانسور شد. طبقه هفتم را زد. پس از چند لحظه به طبقه هفتم رسید. وارد شد. به اطرافش نگاه کرد. تا اینکه گوشی که مال اون بادیگارده بود زنگ خورد. مسعود دکمه سبز را زد و تماس برقرار شد: «تا یک ساعت دیگه ورود داریم. طبقه هشتم باش.»
خیلی ذهنش مشغول شد. قیافه همه جلوی چشمش رژه میرفت ... قیافه شیخ قرار ... قیافه هیثم ... قیافه زیتون ... قیافه حامد ... همه و همه! خیلی به هم ریخت. به ذهنش اومد که بقیه پیام هایی که قبلا برای این بادیگارده اومده بخونه و ببینه شاید چیز به درد بخوری ازش دراومد.
وارد صندوق ورودی شد. یک گوشی مخصوص این کار و بدون جی پی اس و کاملا حرفه ای که ضریب امنیتی خوبی داشت. همین طور که پیام ها را میدید فهمید که از دیروز ابونصر داخل هتل هست و حتی شماره اتاقش هم نوشته شده بود.
به سمت بال شرقی طبقه هشتم رفت. چون از اون پیامها فهمیده بود که ابونصر در در اتاق 846 هست و حداقل سه نفر از نزدیک از اون اتاق محافظت میکنند.
وقتی رسید به بال شرقی و میخواست از یه جایی بپیچه و وارد سالن اصلی بشه، یهو دو نفر جلوش ظاهر شدند که اونا هم لباس هایی به رنگ مسعود داشتند و کارتشون هم صورتی بود. فهمید که از بادیگارهای نزدیک ابونصر هستند. خیلی جا خورد و یهو سر جاش خشکش زد.
یکی از اون دو نفر به مسعود با زبان انگلیسی گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ بال اون طرف را داشته باش. الان مهمونا میرسن.
مسعود با اعتماد به نفس، سری تکون داد و برگشت و میخواست بره که نفر دوم گفت: صبر کن!
مسعود ایستاد.
گفت: برگرد!
مسعود برگشت.
گفت: قیافه ات آشنا نیست. کارت روی سینه ات رو برگردون ببینم.
مسعود نگاهی به کارت روی سینه اونا انداخت و دید عکسشون روی کارت هست و یادش اومد که ... ای داد بیداد ... فکر اینجا رو نکرده بود که عکسش با عکس روی کارت مطابق نیست!!
چاره ای نداشت و باید کارتشو برمیگردوند تا اونا بتونن عکسش را ببینن. دستشو به آرومی آورد بالا و میخواست کارت را برگردونه که در هندزفری همه اعلام کردند که مهمونا وارد شدند.
همون لحظه اون دو نفر هول شدند و به مسعود گفتند «زود برگرد سرجات». خودشون هم فورا به طرف اتاق ابونصر رفتند.
مسعود نفس راحتی کشید و برگشت به طرف سر جای قبلیش. تو راه بود که تصمیم گرفت مهمونا را ببینه و بفهمه که مهمونای ابونصر چه کسانی هستند؟ و اینکه تا اون لحظه خود ابونصر را هم ندیده بود و باید بالاخره به هر ترتیبی که هست، عکس و چهره اونو داشته باشه.
ایستاده بود که دید صدای راه رفتن میاد. به طرف آسانسور رفت و چون از طریق هندزفری فهمیده بود که در اتاق جلسات طبقه دوازدهم جلسه و ملاقات دارند، به طرف طبقه دوازدهم رفت.
اون لحظه بی گدار به آب نزد و وقتی به اون طبقه رسید، جایی نرفت و ترجیح داد کنار آسانسور بایسته. دید که از طبقه هشتم به طرف طبقه دوازدهم حرکت کردند. شماره طبقه ها یواش یواش داشت افزایش پیدا میکرد: 9 ... 10 ... 11 ... 12
در باز شد و مردی با قامتی نسبتا کوتاه، شصت ساله، سرحال، با کت و شلواری مشکی و براق به همراه چهار محافظ خارج شد. فهمید که خودشه. خودِ ابونصر.
به نشان احترام و محافظت، کنار ایستاد تا رد بشن و به طرف اتاق جلسات بروند. همان بادیگاردی که به مسعود مشکوک شده بود، در حالی که پشت سر ابونصر میرفت، برگشت و به مسعود گفت: تو همین جا بمون و آسانسورها را داشته باش!
مسعود هم سری تکون داد و همونجا ایستاد. ولی شنید که ابونصر به بادیگاردش گفت: همه چی مرتّبه؟
بادیگاردش هم گفت: بله قربان! مهمونا هم رسیدند و منتظرن شما اجازه ورود بدید.
مسعود به طرف آسانسور برگشت. چند لحظه ای همون جا قدم زد که تو گوشش شنید که اعلام کردند: «مهمونا را از طبقه اول به طبقه دوازده راهنمایی کنید.»
مسعود دید که آسانسور به طبقه اول برگشت و پس از لحظاتی، چراغ طبقات روشن شد : 1 ... 2 ... 3 ...
داشتن میومدن بالا. مسعود کاملا آماده بود تا مهمونا را ببینه. به خاطر همین، کناری رفت و تصمیم گرفت در راه مهمونا نباشه تا نظر کسی را به خودش جلب نکنه اما بتونه همه جا را هم داشته باشه.
رسیدند طبقه دوازدهم و در آسانسور باز شد. تا در باز شد، مسعود در هم شکست! با دیدن اون صحنه خورد شد ... آب دهانش خشک شده بود و چشماش داشت از حدقه میزد بیرون! دید هیثم و زیتون به همراه یک پیرمرد شصت هفتاد ساله از آسانسور خارج شدند و به طرف اتاق جلسات رفتند!
مسعود که اون لحظه اگه چاره ای داشت، گردن هر سه نفرشون را خورد میکرد، بسیار شوکه شده بود و براش قابل هضم نبود که هیثم و زیتون با ابونصرِ رابط سعودی با کثیف ترین لابی های سلاح های کشتار جمعی دنیا چیکار میکنن؟! چه کاری میتونن داشته باشن که الان جزو میهمانان اختصاصی ابونصر هستند؟
هیثم و زیتون و اون پیرمرد را از پشت سر میدید و حرص میخورد. میدید که زیتون چه تیپ بدی زده و هیثم هم با یک کت و شلوار سفید و کراوات، چقدر با زیتون صمیمی هستن و در راه میخندن و میرن!
مرتب آدمای مختلف میرفتن و میومدند. شرایط غیر عادی نبود. تا اون لحظه تهدیدی برای مسعود وجود نداشت و هر چی با خودش فکر کرد، دید نمیتونه تحمل کنه و از مفاد جلسه آگاه نباشه.
همینجوری اطراف سالن جلسه چرخی زد تا به درِ کوچیکی رسید که به بخش تدارکات سالن ارتباط داشت و از اونجا پذیرایی ها را شارژ میکردند. اتاق بغلِ تدارکات، اتاق کوچیک شش متری بود که اتاق فرمان اون سالن محسوب میشد و یه نفر در حالی که داشت موز میخورد و پاهاشو روی صندلی روبروش گذاشته بود، به مانیتورها زل زده بود و داشت با هدفونی که در گوش داشت، مفاد جلسات را ضبط میکرد.
مسعود دید خورده به اصل جنس. بهترین فرصت بود. از غفلت اون مرد استفاده کرد و به آرامی وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
🔺 تهران-پارکینگ اداره محمد
محمد داشت با خانمش حرف میزد:
-جانم خانم. دارم میام.
-محمد دکترش اومده میگه میزان هوشیاری دخترتون داره افزایش پیدا میکنه. میگه حتی ممکنه ... البته احتمالش قوی نیست ... ولی ممکنه این یکی دو روزه یهو به هوش بیاد.
-خب خدا را صد هزار مرتبه شکر.
-محمد تو بیا باهاشون حرف بزن. جواب تو رو بهتر میدن.
-سوارماشین شدم. تو آروم باش ... چشم ... کاری نداری؟
تا گفت کاری نداری و خدافظی کرد، علی اومد پشت اون یکی خطش!
-جانم علی!
-قربان هنوز نرفتین؟
-دارم میرم. چی شده؟
-یه پیام فوری و مهم دارین که اعلام اضطرار کرده و تا خودتون نباشین و کد و رمز خودتون نباشه، جواب نمیده.
-آخه ... لا اله الا الله ... باشه ... اومدم ...
محمد دوباره ماشینش برگردوند تو پارکینگ و پیاده شد و فورا رفت بالا.
وقتی رسید اتاقش، علی گفت: لطفا تشریف بیارین اتاق مرکزی.
محمد رفت. تا چشمش به کد پیام خورد، فهمید که شناسه مسعود هست. فورا یوزر و پسورد خودش وارد کرد و به علی گفت: باشه. خودم هستم. میری در رو هم ببند!
علی فهمید که باید اتاق را ترک کنه و رفت.
محمد با مسعود وارد گفتگوی تصویری شد:
-سلام. اونجا کجاست؟
-اتاق فرمان سالن جلسه چند نفره که فردی به نام ابونصر با هیثم و زیتون جلسه داره. محمد به کمکت نیاز دارم. اینجا آرشیو قوی داره و نمیدونم چطوری واردش بشم. همش هم کد داره. الان صدا و تصویر جلسه را دارم اما حیفه که از این منبع بگذریم.
-باشه. دمت گرم. ولی اگه کدگذاری شده باشه و قابل انتقال نباشه، تو دردسر میفتیا. حله؟
-حله. خودم دارم میگم حله. ولی زود. ممکنه هر لحظه برسن.
-الان فضای من آماده است. فضای تو چطوریه؟
-مجبورم سیم انتقال بزنم به این سیستم. بزنم؟
-صبر کن صبر کن.
محمد فورا با بخش مخابرات تماس گرفت و دو نفر از بچه ها را به خط کرد و گفت راهنمایی کنند. اونا هم بعد از اینکه نوع و مسیر سیستم اونجا را شناسایی کردند گفتند «امن نیست. به خاطر همین، اگر به جای دیگه وصل باشه، شما فقط دو دقیقه برای انتقال فرصت داری. بعد از دو دقیقه هر اتفاقی ممکنه بیفته.»
مسعود گفت با این چیزایی که من دارم میبینم به نظرم ارزشش داره. راهی نیست که بشه زودتر منتقل کرد؟
گفتند: ما یه ویروس میفرستیم رو گوشی شما که زمان را کمتر میکنه. شما بعد از اینکه صفحه گوشیت روشن شد، تا پنج بشمار و گوشیت وصل کن به سیستم اونجا.
محمد داشت تو دلش صلوات میفرستاد و به خاطر هیجان و عصبی شدن در اون لحظه، تند تند پاشو تکون میداد. مسعود داشت یه ریز ذکر میگفت و یه نگا به صفحه گوشیش میکرد و یه نگا به چند تا سیستمی که اونجا بود و یه نگا به مانیتورهایی که جلسه را نشون میداد و یه نگا هم به اون مردی که زده بود بی هوشش کرده بود. و زمان در اون لحظات، تندتر از هر زمان دیگر سپری میشد اما ویروس گیر کرده بود و این خیلی حرص آورتر شده بود.
در همون شرایط، یهو سه تا پیام پشت سر هم به گوشی که از بادیگارده برداشته بود اومد. همین طور که مسعود داشت حرص میخورد که چرا گوشیش داره دیر ویروس را آپلود میکنه، فورا پیام محافظان ابونصر را باز کرد ببینه چیه؟ چیزی دید که اصلا فکرش نمیکرد و از تعجب داشت شاخ درمیاورد! دید پیام اومده که«به دقت به این تصویر نگاه کنید. این شخص با نام مستعار مسعود، چهارشانه و اهل لبنان، به عنوان یک تهدید با درجه اهمیت بالا معرفی شده! آموزش دیده و حرفه ای. این عکس جهت شناسایی نامبرده به همه افراد اعلام میشود.»
مسعود دید که حتی عکس پرسنلیش هم به اون پیام پیوست کردن و برای همه محافظان و بادیگاردهای ابونصر فرستادند!
بازم چشم مسعود به گوشیش بود که کی صفحه اش روشن میشه؟
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که در هندزفری مسعود اعلام وضعیت قرمز شد و یه نفر به سر تیم محافظان ابونصر با تندی و هیجان اطلاع داد: اعلام تهدید! زیر راه پله های ضلع جنوبی یکی از محافظان بیهوش شده بوده و الان به هوش اومده و حالش هم خیلی بده. تکرار میکنم: اعلام تهدید در کل هتل!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
https://www.instagram.com/p/CIQ0JQahiBj/?igshid=b86ifnhladqz
از عزیزانی که از آثار جدید عکس گرفتند و فرستادند تشکر میکنم.
شما هم از کتابهایی که به دستتون رسید عکس های حرفه ای و جذاب تهیه و ارسال کنید🌷🌹
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
Gustavo Santaolalla - Babel.mp3
4.29M
این قسمت را با این آهنگ گوش بدید👆
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
اصلا سخته که قسمت قبل را به صورت آنچه گذشت بنویسم. باید خط به خطش را خوند و وسط معرکه حاضر بود.
ولی عجالتا...
مسعود به طبقه های مربوط به ابونصر نفوذ کرد. حتی ابونصر را هم دید و ولی وقتی هیثم و زیتون را دید که برای عقد قرارداد و جلسه با ابونصر در هتل حاضر شدند، کَفِش برید و دست و پاش شل شد! همه جور فکری درباره هیثم و زیتون میکرد الا رابطه با همچین موجود خطرناکی!
خب نمیتونست فقط همونجا بچرخه و سیب و گلابی همایش را بخوره. خیلی با دقت و سرعت عمل، اتاق فرمان سالن جلات خصوصی را پیدا کرد و در را هم پشت سرش بست. زد اون نفر را ناکار کرد و نشست پشت سیستم. دید یه اقیانوس مطلب اونجاست. آرشیو کلیه ملاقات ها و جلسات مهمی که ابونصر در اون هتل با آدمای مختلف داشته روبروی مسعود بود.
فورا با محمد ارتباط گرفت و قرار شد که با کمک بچه های اداره محمد و اینا کلیه محتوای اون سیستم ها را منتقل کنند ایران. کار فوق العاده پر ریسک و خطرناکی بود. محمد هم بهش گفت اما مسعود از خود گذشتگی کرد و تصمیم گرفت این کارو انجام بده.
هنوز دو دقیقه طلایی انتقال مطالب شروع نشده بود و ویروس مدنظر تازه داشت آپلود میشد که فهمید هم اون بادیگاردی را که زیر راه پله ها زده بود به هوش اومده و هم اینکه نمیدونست چطوری و از طریق چه کسی اما عکس واقعیش با اطلاعات اولیه اش به همه نیروهای ابونصر جهت هشدار و به دام انداختنش داده شده!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و پنجم
🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات
مسعود همچنان در حال تلاش برای انتقال اطلاعات بود تا اینکه دید گوشیش روشن و ویروسی که بچه های محمد بهش رسونده بودند فعال شد. مسعود هم شروع به شمردن کرد: 1001 ... 1002 ... 1003 ... 1004 ... 1005
تا گفت 1005 بسم الله و یا صاحب الزمان گفت و سیم رابط را از گوشیش به سیستم اتاق فرمان وصل کرد.
🔺 مکان نامعلوم
در یک مکان نامعلوم که عده زیادی سیستم وجود داشت و هرسیستم، روی میزی بود که جلوی اون میز، اسم مناطق خاص دنیا نوشته شده بود، خانمی با سر و وضع اروپایی همینطور که داشت با سیستمش کار میکرد، پنجره ای روی سیستمش باز شد و دید داره اطلاعات خاصی را کپی میکنه!
وحشت زده شد و فورا زنگ اعلام خطر را زد و حتی بازم دلش طاقت نیاورد و از جاش بلند شد و به زبان عبری با صدای بلند گفت: «ورود غیر مجاز دارم. داره کپی میکنه. ورود غیر مجاز دارم!»
🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات
مسعود صدای پاهای زیادی میشنید که تند تند راه میرفتن و بعضیاشون هم میدویدند. از طرف دیگه هم چشم دوخته بود ثانیه ثانیه هایی که هر کدومش به اندازه یک سال داشت میگذشت و تمام نمیشد. نگران بود که نکنه یهو سر برسن و کار ناقص بمونه و دانلود نشه.
کاری از دستش برنمیومد. خودش را در قفسی میدید که به محض خروج از آنجا دخلش اومده. به خاطر همین، ارتباطش را با محمد قطع کرد و رو زمین نشست و همونجا ... افتاد به سجده ...
🔺 مکان نامعلوم
سه چهار نفر مرد و زن متخصص با زبان و لهجه عبری دور سیستم اون خانمه جمع شده بودند و داشتند تند تند با اون سیستم کار میکردند تا بلکه بتونن جلوی کپی را بگیرن و پنجره ای که باز شده بود را ببندند.
همین طور افرادی که اطراف اون سیستم جمع شده بودند بیشتر و بیشتر میشد و همه نگران و استرس و هیجان.
🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات
مسعود همونطور که در سجده بود، علی الظاهر در اون مکان بود ولی نبود. دل و روح و فکر و روانش جای دیگه بود. از گوشه چشمش داشت اشک میومد و این جملات را به زبون میارود: «اللَّهُمَّ إِنَّ مَغْفِرَتَكَ أَرْجَى مِنْ عَمَلِي وَ إِنَّ رَحْمَتَكَ أَوْسَعُ مِنْ ذَنْبِي...»
🔺 مکان نامعلوم
همشون شاهد بودند که داره تند تند ثانیه ها میگذره و خط سبزرنگی که نشون دهنده انتقال اطلاعات هست، داره لحظه به لحظه پیش میره!
یه نفرشون گفت: خب این متعلق به کجاست؟ وقت خودتون رو تلف نکنین. عامل اصلیشو شناسایی کنید.
همون زنه که داشت از وحشت سکته میکرد گفت: سیستمم قفل شده. هر کی بهش وصله، ویروسی فعال کرده که هم سرعت انتقالش بالا باشه و هم سیستم منو قفل کرده. نداشتیم تا حالا!
🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات
خارج از اتاق فرمان داشتند تند تند میدویدند و حتی یک نفر با حالت استرس وارد اتاق جلسات شد و چیزی در گوش ابونصر گفت که ابونصر از جاش بلند شد و گفت: جلسه همین جا خاتمه پیدا میکنه. برای امروز کافیه. فردا هماهنگ میکنیم.
مانیتور اتاق مسعود داشت نشون میداد که همه بادیگاردها ریختن داخل اتاق جلسات و ابونصر و هیثم و زیتون و اون پیرمرده را به بیرون راهنمایی کردند.
ولی مسعود ...
همچنان ...
آه داغ میکشید و با تضرع در سجده میگفت: «اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ ذَنْبِي عِنْدَكَ عَظِيماً فَعَفْوُكَ أَعْظَمُ مِنْ ذَنْبِي...»
🔺 مکان نامعلوم
جلوی چشم همشون اون خط سبز داشت پیشرفت میکرد و از نیمه رد شده بود و اونا هم هیچ غلطی نمیتونستن بکنن و فقط این ور اون ور میدویدن و تند تند لب تاپ میاوردند و بهش وصل میکردند بلکه بتونن یه جوری جلوی این انتقال را بگیرن!
🔺 ایران-دفتر مرکزی
محمد دید مسعود راه ارتباط شخصیش را با محمد قطع کرده! به مانیتور بزرگی که روبروش بود نگاه کرد و دید پنجره انتقال اطلاعات داره کار خودشو میکنه و لحظه به لحظه پر تر میشه.
ولی بسیار نگران مسعود بود. دو سه بار تلاش کرد ولی دید مسعود راه نمیده. دلش بیشتر شور افتاد. پاشد تند تند راه رفت و فکر کرد و با مانیتور نگاه کرد.
دید هیچ راهی نداره. مسعود که جواب نمیده و لابد در دردسر بزرگی افتاده. خودشم که اونجاست و فقط میتونه اطلاعات را سریع دریافت کنه.
دلش شکست ... زیر لب میگفت: مسعود ... مسعود ... مسعود داری چیکار میکنی؟ من داغ خیلی دیدم. داغ تو رو نبینم مسعود ...
🔺 دبی- هتل
بادیگاردها خیالشون راحت شد که تونستن همه اعضای جلسه را به بیرون منتقل کنند و تقریبا اون طبقه تحت کنترل کاملشون هست.
همون کسی که محافظ نزدیک ابونصر بود، با سه چهار نفر دیگه برگشت و برای بار آخر داشت طبقه را چک میکرد که برای یک لحظه نظرش بهطرف درِ اتاق فرمان جلب شد.
نزدیک شد و همینجور که چند بار آرام به در زد گفت: شما هم اگه کارت تمامه خاموش کن و بیا بیرون. زود که باید طبقه رو تخلیه کنیم.
اینو گفت و به طرف در پشت کرد و رفت. هنوز چند قدم دور نشده بود که ... سر جاش ایستاد ... بقیه هم ایستادند ... دوباره به طرف در برگشت ... دوباره به در زد و گفت شنیدی؟ ...
صدایی نیومد! آروم دستش رو برد به طرف دستگیره در ... دستگیره رو تکون داد اما دید باز نشد ... دو بار ... سه بار ... دید قفله ... از پشت قفل شده!
فورا دست برد پشت کمرش و اسلحه کمری که داشت کشید و گرفت روبروی در و یکی دو قدم از در فاصله گرفت! بقیشون هم تا این صحنه را دیدند اسلحه هاشون رو درآوردند و گرفتند جلوی در!
🔺 اتاق فرمان جلسات
خط سبزرنگ داشت کامل میشد. از مرز 87 درصد هم رد شده بود و داشت کم کم به نود درصد نزدیک میشد.
مسعود که دیگه فهمیده بود تو چه قفسی افتاده، همچنان خلوت کرده بود و فرازهای پایانی را داشت با سوز و گذار مخصوص خودش میگفت: «اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ أَكُنْ أَهْلاً أَنْ أَبْلُغَ رَحْمَتَكَ فَرَحْمَتُكَ أَهْلٌ أَنْ تَبْلُغَنِي وَ تَسَعَنِي لِأَنَّهَا وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ»
🔺 مکان نامعلوم
هر کاری کردند نشد. دست آخر فهمیدند که نفوذ از دبی هست و فورا تماس گرفتند و اطلاع دادند و مکان دقیقش را هماهنگ کردند.
-نفوذ مستقیم ... بدون شک عامل انسانی داره این کار رو انجام میده ... هنوز اونجاست ... تَکرار میکنم: هنوز باید اونجا باشه!
🔺 ایران-دفتر مرکزی
محمد که روبرو مانیتور بزرگ ایستاده بود با بغض و حسرت داشت تسبیحی که تو دستش بود محکم فشار میداد و با صدای فشار دندوناش هماهنگ شده بود. درصد پیشرفت خط سبزرنگ رو به اتمام بود ... 96 درصد ... 97 درصد ...
محمد یک لحظه هم نیتونست نگران مسعود نباشه ... اون درصدهای لعنتی هم تمام نمیشد ... دست و پای محمد داشت تند تند تکون میخورد و هیجان بسیار بالایی که برای اتمام درصد وجود داشت، همه افراد حاضر در اون اتاق را فرا گرفته بود ...
تا اینکه شد 100 درصد ... تا شد صد درصد، همشون الله اکبر گفتند ...
🔺 مکان نامعلوم
تا شد 100 درصد، همشون در سکوت مرگبار فرو رفتند و دو سه نفرشون هم ولو شدن رو زمین. اون زنه هم دو تا دستش آورد بالا و محکم تو سر خودش زد و صورتش از ترس و استرس مثل گچ سفید شده بود.
🔺 اتاق فرمان جلسات
مسعود تا آلارم اتمام دانلود را شنید، سر از سجده بلند کرد و دستی به سر و صورتش کشید و خاک صورتش را پاک کرد.
میشنید که پشت در، چه خطر بزرگی در انتظارش هست و لحظه به لحظه هم داره بر تعدادشون افزوده میشه.
ولی دیگه خبر نداشت که حدودا ده پونزده نفر گرگ و کفتار مسلح منتظرش هستند و یه نفر با سرعت اومده و داره مواد منفجره پشت در کار میذاره تا بتونن در را باز کنن و بریزن داخل.
مواد منفجره کار گذاشته شد. همشون سه چهار قدم دیگه از در فاصله گرفتند. اونایی که نزدیک تر بودند، خودشونو جمع کردند که آسیبی بهشون نرسه.
🔺 ایران- دفتر مرکزی
محمد که دیگه از ارتباط با مسعود به کلی ناامید شده بود یک لحظه پیامی از طرف مسعود دریافت کرد که نوشته بود: الوداع محمد! الوداع.
محمد دیگه تحمل نکرد. وسط شادمانی و الله اکبر بچه های اداره و خنده و هیاهوی اونا یه گوشه نشست و زل زد به متن پیام و اشک داغ داغ بود که به پهنای صورتش میریخت و غصه مسعود را میخورد.
🔺 اتاق فرمان جلسات
سه دو یک گفتند و در را منفجر کردند. به محض اینکه در را منفجر کردند، مسعود مثل شیری که درِ قفسش برای یک لحظه باز شده، با دو تا اسلحه کمری، وسط دود و آتیش پرید بیرون و شروع به تیراندازی کرد.
با همون تیراندازی های اول، سه چهار نفر را ناکار کرد و همینجور تیراندازی میکرد و به طرف اون جمعیت پونزده بیست نفره یورش برد.
اونا هم شروع به تیراندازی کردند و باران تیر و گلوله بود که به سمت مسعود شروع به باریدن کرد. اینقدر تیرها زیاد بود و با نشانه و هدف به سمت مسعود شلیک شد که مسعود وسط اون دود و آتش زمینگیر شد و پنج شش تا تیر به کلیه و شکم و کتفش برخورد کرد.
وقتی زمین افتاده بود، دستی که تیر خورده بود، دیگه کار نمیکرد ولی با اون یکی دستش داشت دمار از روزگار اونا درمیاورد. سه چهار نفر دیگشون هم زد. حالا یا زخمی کرد یا کشت.
ولی تعداد اونا زیاد و محیطی که مسعود در اون گرفتار شده بود خیلی کوچک ...
باران گلوله از یک طرف ... آتش و دودی که پشت سر و اطراف مسعود بود هم یک طرف ...
تا اینکه از پشت سرِ اونا دو سه نفر اومدن جلو و بقیه یه جورایی کنار رفتن و اون دو سه نفر، با آتش مستقیم و هماهنگ، بدن مسعود را به رگبار بستند.
بدن مسعود ...
تک و تنها ...
میون یه مشت حرامی و تروریست ...
بدون هیچ یار و یاوری ...
تو غربت ...
سر و صورت و گردن و سینه و شکم و دست و پاهاش ...
آماج رگبار وحشیانه ای شد که ...
دیگه چیزی باقی نذاشت ...
به قول ارباب مقاتل: اِربا اِرباش کردند ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
درود بر #ارتش مکتبی🌷
مردان بزرگی که در گمنامی و صلابت و ایمان به ولایت و ملت خدمت میکنند.
تا الان اینگونه اعلام آمادگی نکرده بودم و برای نخستین بار است که مایلم با افتخار و با صدای بلند و رسماً اعلام کنم که حاضرم درباره رشادت شما و مظلومیت شهدایتان دست به قلم و تألیف شوم. لطفا قابل بدانید و با بنده تماس بگیرید.
https://www.instagram.com/p/CITgQe1hVY5/?igshid=2zhtgnoca6hv
سری دوم عکس های ارسالی شما عزیزان🌺☺️
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
Gustavo Santaolalla - Babel.mp3
4.29M
این قسمت را با این آهنگ گوش بدید👆
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
قسمت قبل، تیکه حساسی بود. امیدوارم خوب خونده باشید. گفتیم که مسعود در شرایط خاصی به اطلاعات مهم و نایابی دسترسی پیدا کرد که نه میشد بیخیالش شد و نه میشد با خیال جمع نشست و همش را به سیستم امن منتقل کرد. به خاطر همین با زور و توسل و سرعت عمل و از خودگذشتگی، از طریق روشی که محمد و اینا بهش گفتند همه اطلاعات را منتقل کرد.
اون اطلاعات که در همان مکان نگه داشته میشد و آرشیو اولیه بود، به مکان نامعلومی وصل بود که در قسمت های پیش رو میفهمیم که کجاست؟ ولی اینو فهمیدیم که مهندسان و کسانی که پشت سیستم های دشمن بودند نتونستند هیچ غلطی بکنند و اگه هر کاری میتونستند انجام بدهند، اینجام میدادند. ولی نتونستن و اطلاعات منتقل شد.
هیثم و زیتون و ابونصر و بقیه سالن را ترک کردند و به مکان امن رفتند و اصلا هیثم و زیتون متوجه حضور مسعود نشدند.
ولی ... مسعود که حضورش لو رفته بود و حتی مکانش هم افشا شده بود(حالا از کجا؟ فعلا معلوم نیست!) گرفتار یه مشت گرگ و کفتار شد و شجاعانه جنگید و چندین نفر را زد و دست آخر هم شهد شیرین شهادت را نوش جان کرد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و ششم
🔺 دبی-هتل
هیثم و زیتون و اون پیرمرده جلوی ابونصر نشسته بودند. چون شرایط غیر عادی بود گارسون ها تلاش میکردند با پذیرایی و موسیقی آرام، همه چیز را معمولی نشان دهند.
زیتون از ابونصر پرسید: علت به هم خوردن جلسه چیه؟ چرا با عجله ما را از آنجا خارج کردند؟
ابونصر گفت: مشکلی نیست. تیم ما قدری حساس است. وگرنه جای نگرانی نیست.
هیثم: خب. حرف ما را شنیدید. پیشنهاد ما همین بود که گفتیم. نظر شما چیه؟
ابونصر: گمان نکنم دلیلی برای رد کردن پیشنهادتون داشته باشم. فرصت میخوایم که این تعداد و برندی که میخواید آماده کنیم. پول را چطوری منتقل میکنید؟
هیثم: طرفِ ما مشکلی برای پرداخت نداره. به هر نحو که شما مدنظرتون باشه.
ابونصر: میتونم حدس بزنم برای کجاست ولی چون رسم معامله ما این نیست که تجسس کنیم سوال نمیپرسم. فقط یک هفته فرصت بدید.
بعدش هم لبخندی زد و زیتون و هیثم هم به هم نگاهی انداختند و لبخند زدند و به سلامتی جمع، استکان کوچک شراب را نوشیدند.
🔺 یک هفته بعد
🔺تهران-اداره محمد
جلسه ای تشکیل شده بود و بچه های فنی و کارشناس تحقیق و کارشناس موشکی و تیم محمد و چند نفر از مقامات قرار بود اطلاعاتی که مسعود فرستاده بود و آنالیز کرده بودند را با هم به اشتراک بذارن و به جمع بندی برسند.
تیم آنالیز: اینقدر خیالشون از بابت اون هتل و با سطح امنیتی فوق العاده اونجا راحت بوده که حتی داده های موجود رو کدگزاری نکرده بودند. و اصلا مثل اینکه قرار نبوده جایی منتقل بشه. بانک اطلاعات جلسات ابونصر اونجا بوده و فقط یک پل به بانک جامع فروش تسلیحات داشتند.
محمد: به کجا؟
تیم آنالیز: تل آویو!
محمد: مطمنید؟
تیم آنالیز: شک نکنید. در مرحله انتقال داده ها از اون طرف هم تلاش کردند که جلوی ما را بگیرند اما چون مطالب کد نداشت و ما به بانک اصلی دسترسی داشتیم و اونا فقط حالت ناظر داشتند نتونستند جلوی ما را بگیرند و ما جلوی چشم اونا تمام مطالب و محتوای به اون سنگینی رو به سیستممون منتقل کردیم.
محمد: خب حالا بیشتر توضیح بدید که ریز اون مطالب چیه و چه ارزشی داره؟
تیم آنالیز پاورپوینتی را روی پرده نمایش داد که بیش از 100 صفحه بود و فقط فهرست مطالبش عقل و هوش از هر کسی میبُرد!
تیم آنالیز: همونطور که مشاهده میکنید اینا اسامی کشورها و شرکت های ریز و درشتی هست که در سرتاسر دنیا به دبی میومدند و با ابونصر معامله میکردند و فایل ها را با هم تبادل میکردند و معامله اکثرا جوش میخورد و میرفتند.
محمد: ینی با بیش از 66 کشور دنیا این جونور رابطه تسلیحاتی داره؟
تیم آنالیز: دقیقا. تعداد شرکت ها و شخصیت های حقیقی و حقوقی که باهاشون معامله داشته بیش از 400 شرکت و فرد هست! به خاطر همین ما معتقدیم که ابونصر بزرگترین لابی تسلیحات کل دنیاست!
محمد: خدا رحمتت کنه مسعود ... عجب کاری کردی! عجب شاه ماهی به تور انداختی! اگر اینطوریه، اسم مسعود هم باید به عنوان بزرگترین شکارچی در کلیه سیستم های امنیتی و اطلاعاتی دنیا ثبت بشه!
تیم آنالیز: اتفاقا میخواستم همینو بگم. در اون دو دقیقه طلایی، آقا مسعود بیش از دو قرن اطلاعات و محتوا و اسناد و مدارک خام خام خام در اختیار ما گذاشتند! این با عقل جور درنمیاد اما با ایمان و اخلاص و هوش و ذکاوت یه نفر مثل مسعود که دست پرورده حزب الله هست این نشد، شدنی است و اتفاق افتاده.
اشک تو چشمای محمد و اهل جلسه جمع شد. شهید اینقدر بابرکت! شهادت اینقدر پر سود! عملیات اینقدر تمیز و ناگهانی!
محمد گفت: از تل آویو بگو! این مردک ابونصر برای اسراییل کار میکرده؟
تیم آنالیز: بله. اصالتا هم یهودی هست و بزرگترین کمپانی ها و سیستم های توزیع و بازاریابی تسلیحات ممنوعه اسراییل را مدیریت میکنه.
کارشناس تحقیق: حالا بد ماجرا اینجاست که اون جلسه موضوعشون ایران بوده!
تا اسم ایران آورد، نفس ها حبس شد. کارشناس تحقیق ادامه داد: در فایل و فیلم هایی که مسعود فرستاده، آخرین تاریخ و عنوانش مربوط به همون روزی هست که ایشون شهید شده! همون روز موضوع جلسه ابونصر، ایران بوده و تهیه قطعه فوق حساس موشکی!
محمد: با کی جلسه داشته؟ طرفِ مقابل ابونصر کی بوده؟
کارشناس تحقیق: فردی به نام هیثم و خانمی به نام زیتون!
محمد خیلی خودشو کنترل کرد که عادی باشه و تند نشه! گفت: همون روزی که مسعود شهید شد، جلسه هیثم و زیتون با ابونصر بوده و... خب حالا معامله جوش خورد یا نه؟
کارشناس موشکی: خیر. هنوز هیچ خبری از طرف زیتون و هیثم به ما داده نشده. که طبیعتا اگر قرار باشه از طریق ابونصر اسراییلی فلان قطعه ما تامین بشه، هیچ وقت نمیشه و سر از انواع خیانت ها درمیاره!
محمد: دیگه هم خبر داده نمیشه. قطعا هویت مسعود برای اونا لو رفته و فهمیدن که نفوذ در سطح بالایی در اونجا داشتیم و دیگه حتی ممکنه جان هیثم و زیتون هم در خطر باشه!
علی: جان هیثم و زیتون که هیچ! قربان جسارتا بحث ما سرِ لو رفتن هویت مسعود هست!
محمد: خب بعد از شهادتش فهمیدن و دیگه ... صبر کن ببینم ... منظور خاصی از این حرف داری؟
علی: گوشی که مسعود باهاش اون اطلاعات را منتقل کرده هم چک کردیم. گوشی سر تیم ابونصر بوده. طرف عضو ارتش اسراییل بوده و طبقه بندی گوشیش خیلی بالا بوده! ینی ما الان کلی اطلاعات هم از اون گوشی داریم.
محمد: خب حالا که چی؟
علی: فهمدیدم که هویت مسعود، قبل از شهادتشون و حتی قبل از عملیاتشون لو رفته بوده!
محمد: علی سریعتر حرف بزن!
علی: مسیرِ دادنِ آمار که شامل عکس و اطلاعات مسعود هست متاسفانه ...
محمد(با فریاد): خب؟!
علی: از داخل کشور خودمون هدایت و ارسال شده!
محمد با برافروختگی یه نگاه به دور و برش انداخت و گفت: تو جلسه به این مهمی و با موضوع اسراییل و سگی مثل ابونصر یهودی، نباید مسئول میز اسراییل نشسته باشه و نظر بده؟! باید از اینجا آمار بهترین نیروی خودمون تو حلق دشمن داده بشه و لو بره؟!
همه ساکت بودند و چیزی نگفتند!
محمد صداشو برد بالاتر و گفت: حامد کجاست؟ چرا سه چهار روزه پیداش نیست؟ چرا پایین هیچ سندی که آوردین نظر نداده؟ الان این گند و فضاحت رو کی باید جواب بده؟ کی جواب خون مسعود میده؟ کی وظیفشه کشف کنه که کی با اسراییل در تماس بوده که تونسته ...
همین طور که داشت این حرفها را میزد رفت تو فکر! اما فکری که داشت میکرد اصلا فکر خوبی نبود و انگار بقیه هم مثل اون فکر میکردند که با حالت بدی به هم نگاه میکردند!
محمد از سر جاش بلند شد. همین طور که راه میرفت و فکر میکرد گفت: هیثم و زیتون توسط حامد معرفی شدند! مسعود یکی دو روز قبل از شهادتش گفت که دیگه از هیثم بریده و از وقتی همه با حامد لینک شدند، همه چی و همه کس دارن عوض میشن و رفتارشون از کنترل مسعود خارج شده!
همین طور که اعصابش خورد بود و دستاشو به نشان ناراحتی به هم میزد گفت: الان حامد کجاست؟ علی تو خبر داری؟ چرا چند روزه نمیبینمش؟
علی: قربان آقا حامد ماموریتن!
محمد با صدای خشمگین: نگو خارج از کشور رفته ماموریت؟
علی با صدای ضعیف و لرزان: انگلستان!
محمد محکم به پیشونی خودش زد و با فریاد گفت: ای خاک عالم تو سر من و تو! ای وای بر ما! ای وای بر ما!
علی: قربان هنوز که مطمئن نیستیم اتفاقی افتاده باشه؟
محمد: خانمش به بهانه سرطان سینه فرستاد انگلستان! الان هم خودش طبق برنامه بازدیدی که تعریف کرده بودند مثلا برای ماموریت رفته انگلستان! آره؟
علی: بله ... فکر کنم ... اینطور دیدم ... قربان برای برطرف شدن ابهامات اجازه میدید همین الان ارتباط بگیرم باهاش؟
محمد: بچه ای هنوز! به خدا هنوز بزرگ نشدی! تنها کسی که میتونه نگران هیثم و زیتون باشه و هویت مسعود را لو بده و اصلا از وجود مسعود وماوریتش آگاه بوده همین حامده است! اگه دیگه پشت سرتو دیدی، حامدِ دیوثِ خائن هم دیدی! حالا بزن! بزن گفتم. ارتباط بگیر. بگیر ببینم دیگه جوابت میده یا نه؟
علی با دست لرزان پای سیستم نشست و سه چهار تا شماره ای که از حامد داشتند، همه را گرفت و دید پاسخگو نیست!
با حالت شرمندگی به محمد و بقیه نگاه کرد و سرشو انداخت پایین!
محمد که کاردش میزدی خونش درنمیومد گفت: تمام! مرغ از قفس پرید! دیگه حتی انگلستان هم نمیتونی پیداش کنی. دیگه رفت. خیلی شیک از جلوی چشم هممون غیبش زد و یه آبم روش!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه