نجمه که با این حجم از پیام و چهره و قیافه و لب و لوچه و چشم و ابروی منفی روبرو شد باز هم استرس گرفت و دستش گذاشت رو دلش و گفت: «وای خدا بازم استرس گرفتم. چیه؟ نباید میگفتم؟ محمد نمیدونست که اسمش پای بنر ننوشتن؟ لابد اینم نمیدونست که اسم بقیه رو هم به ترتیب شوهراشون ننوشتن! شما هنوز چیزی بهش نگفته بودین؟ الان که من گفتم متوجه شد؟ وای دلم. وای من پاشم برم یه لیوان دیگه بارهنگ و نعنا بخورم.»
نجمه که میخواست به بیرون از اتاق برود، راضیه گفت: «بذار بیام کمکت بدم. دست تنها سختته.»
راضیه هم پاشد. همان لحظه خدیجه و جمیله هم بلند شدند و گفتند: «وای چقدر کار داریم. الان ساعت سه میشه ها. پاشین بچه ها.»
مرضیه گفت: «منم با اجازتون ...»
ملیحه تا دید مرضیه دارد بلند میشود که برود، گردن راست کرد و مثلا به نجمه گفت: «آبجی نجمه من جای بارهنگ رو عوض کردم. بذار بیام جاشو نشونت بدم...»
همین که میخواست بلند بشود، محمد دست چپش را گذاشت روی زانوی ملیحه و اجازه بلند شدن به او نداد. همین طور که داشت از خشم میترکید گفت: «ملیحه میدونستی دست پختت افتضاحه؟»
ملیحه که داشت میلریزد و از خشم محمد ترسیده بود گفت: «به قرآن یادم رفت. ببخشید.»
دست محمد روی زانوی ملیحه داشت تبدیل به چنگال تیزی میشد و زانوی ملیحه را ول محکمتر فشار میداد. گفت: «ملیحه میدونستی از وقتی شوهر کردی و ابروهات دیگه پیوسته نیست شدی مثل جودی اَبُتِ زشت؟»
ملیحه که دید دارد زانویش کنده میشود گفت: «محمد داری زانوم میکَنی. درست صحبت کن. ولم کن... محمد با توام...»
محمد محکمتر فشار داد و گفت: «ملیحه میدونستی از وقتی موهات رنگ میکنی، شدی مثل اسب شِرِک؟»
ملیحه که داشت از درد به خودش میپیچید گفت: «محمد تو رو قرآن ول کن. داره پاهام کنده میشه!»
محمد: «بگو شوخی میکنی و اسم منو نوشتی؟»
ملیحه که نزدیک بود اشکش در بیاید گفت: «نوشتم. ولم کن. من اصلا نگفتم که ننوشتم. اینا نشستن و دوختن.»
محمد: «لابد تو هم چیزی نگفتی که از جِلِز وِلِزشون خوشحال بشی!»
ملیحه که کم کم نزدیک بود دادش از درد زانو بیرون بیاید گفت: «آره به خدا. آره ... زانوم داره کنده میشه ...»
محمد گفت: «ملیحه میدونستی منم الان از جلز ولز تو حالم خوبه؟ میدونستی دارم کیف میکنم؟»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
علیکم السلام
اگر هنوز #مممحمد۱ را مطالعه نکردید اشکال ندارد و از مممحمد۲ که در کانالم منتشر میکنم سر در میآورید. داستانش چندان ارتباطی با هم ندارد.
⛔️ طرح ویژه تبلیغ بنر شما در این کانال
قبل از انتشار داستان #مممحد۲
انتشار بنر به صورت ۱۰ ساعته و ۲۴ ساعته
جهت ثبت تبلیغ👈 مراجعه به صفحه شخصی
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_ دوم
مثل این روزها که نبود. آن روزها اگر کسی از زیارت خانه خدا و یا از عتبات عالیات برمیگشت، مردم از شهر خارج میشدند و به استقبالش میرفتند. آدابی برای خود داشت. جمعیت زیادی از دوستان و اقوام دور هم جمع میشدند. شیرینی و شربت تهیه میکردند. یکی دو تا پیرمرد باصفا را جلو میانداختند و آنها شعر و سلام به اهل بیت علیهم السلام میخواندند و بقیه هم که پشت سر آنها بودند جوابشان را میدادند و همخوانی میکردند.
یکی از ماموریت های محمد در مراسم استقبال از پدر و مادرش این بود که یک دستگاه اتوبوس واحد برای ساعت سه تا شش عصر اجاره کند. اتوبوس به درِ خانه محمد و اینها آمد. آنهایی که ماشین داشتند با وسیله شخصی خود به پلیس راه جهرم رفتند. بقیه عمه ها و خاله ها و دایی ها و عموها و همسایه ها که وسیله نداشتند، به همراه خواهران و دامادهای خانواده محمد، سوار اتوبوس شدند و حرکت کردند.
محمد که با یکی دو نفر از پسران اقوام، یک دیگ پر از شربت آب لیمو درست کرده بودند، ابتدای اتوبوس کنار دیگِ شربت نشسته بودند تا مراقبش باشند و تکان نخورد. محمد چشمش به آبجی نجمه افتاد و دید کنار آقارضا نشسته. آرام به نجمه گفت: «آبجی اگه دلت خواست، بگو یه لیوان شربت خنک آب لیمو برات بریزم.»
نجمه لبخندی زد و به محمد گفت: «فدات شم داداش. بوش داره میزنه زیرِ دماغم. دلم خواست.»
محمد یک لیوان یک بار مصرف برداشت و با پارچی که همان جا بود پر کرد و یک لیوان شربت به نجمه داد.
آقا مهدی (شوهر مرضیه) که ویلچر داشت و با برادرش آمده بود، سرِ شوخیِ باجناق ها را باز کرد و به محمد گفت: «محمد یه لیوان هم واسه آقارضا بریز که نزدیک دیگ شربت هست و دلش میخواد.»
آقارضا هم نگاهی به مهدی کرد و درِ گوشی حرفی به مهدی زد که سه چهار نفری زدند زیر خنده.
در راه همه با هم حرف میزدند. در قلب اتوبوس، جایی که دو صندلی روبروی دو صندلی دیگر است، دو مهاجم از باند خواهران محمد در مقابل دو مهاجم از جناح عمه ها روبروی هم نشسته بودند و برای هم چشم و ابرو می آمدند. خدیجه چادرش را جلوی دهانش کشید و آرام به جمیله گفت: «بهتره سرِ عمه ها گرم کنی که کسی شروع به غیبت نکنه.»
جمیله هم چادرش را جلوی دهانش کشید و جواب داد: «حواسم هست. تمام تلاشمو میکنم. ولی تو هم کم نذار... به مرضیه و راضیه هم ... نه اونا نه ... به ملیحه بگو بیاد کمک. کجاست ملیحه؟»
خدیجه رو به طرف ملیحه کرد. دید ملیحه خودش در گوشه دیگری از آن کارزار مشغول شَتَک کردن دختران فامیل هست و دستش بند است: «این لباسمم تازه دوختم ... هر چی به آقامون گفتم مهم نیست و دوس ندارم اشرافی باشم و یه چیز ساده باشه که فقط رنگش با رنگ لباس بقیه خواهرام متفاوت باشه، گوش نکرد که نکرد. خلاصه اینو خرید و کادو پیچ آورد.»
یکی از دختران فامیل که مشخص بود نزدیک است کهیل بزند به ملیحه گفت: «خوبه که ... گل های درشت و قرمزش بهت میاد ...»
ملیحه هم متوجه تیکه سنگین آن ورپریده شد و آخرین تیرِ سمی خودش، همان اول کلکل، به طرف آن دختر روانه کرد و گفت: «دوسش ندارم... از دیشب با خودم نیت کردم تا مراسم امروز تموم شد بدمش به تو! مبارکت باشه عزیزم ... از حالا تو تنِ خودت ببین!»
ادامه 👇👇
خدیجه فورا سرش را برگرداند به طرف جمیله و گفت: «حرمله مشغوله! همین حالا زد دختر مردمو ناکار کرد با زبون سه شعبه اش!»
جمیله گفت: «بازم به ملیحه. نگا کن مرضیه و راضیه دارن چطوری از خودشون ضعف نشون میدن! اینقدر بدم میاد که مرضیه وقتی میخواد میوه و شیرینی تعارف کنه، قسم آیه و بِلّا میده و میخواد به زور بکنه تو دهنشون! خب ولش کن خواهر من. هر کی خواست خودش برمیداره.»
خدیجه گفت: «ولش کن. نگا جمیله. عمه سرشو به گوش زن احمد آقا نزدیک کرد. فکر کنم میخوان فتنه کنن. بسم الله... ببینم چیکار میکنی!»
جمیله گلویی صاف کرد و به عمه خانم گفت: «خب چه خبر عمه خانم! از دختر خانما چه خبر؟»
عمه خانم که بخاطر پر ابهت و جلال بودنش(منظورم همان تپل مپل بودن بیش از حد است) دو صندلی از اتوبوس را به خود اختصاص داده بود و سبب شده بود چند نفر سرِ پا بایستند، خودش را جمع و جور کرد و گفت: «ای بابا جمیله جون ... همه خوبن ... همه خوشن ... همه خوب باشن ... همه خوش باشن ... دیگه مامان چه به دردشون میخوره ... بازم به فشار و قند و قرص زیر زبونیم که هر شب یادم میکنن ... وگرنه اولاد به کسی وفا نکرده ...»
جمیله که با خودش فکر کرد که بحمدلله اوضاع بر وفق مراد است و عمه خودش کوه درد دل است و فرصت گیر دادن به مراسم استقبال و سر و وضع خواهران را ندارد، نفس عمیقی کشید و گفت: «ای بابا... خدا سلامتی بده ... انشاءالله سایه تون سالها بر سرمون باشه.»
اما اطلاع نداشت که عمه در حال مقدمه چینی برای گفتن لیچاری است که تا دقایقی دیگر بارِ آنها خواهد کرد. عمه خانم گفت: «چه به دردم میخوره سایه ام سالها بر سر کسی باشه. ینی بهم سر میزنین؟ ینی برام زنگ و تلفن میزنین؟»
خدیجه که در کل آن مدت چادرش جلوی دهانش بود، به جمیله تغلب میرساند و جوری که فقط جمیله بشنود گفت: «بگو زنگ زدیم اما قابل نبودیم صداتون بشنویم ... بگو همیشه با مامان ذکر خیر شماست!»
جمیله به عمه خانم گفت: «وای قربونتون برم مگه شما گوشی جواب میدین؟ میدونین چند بار من از تهران ... از شهر غریب ... خدیجه هم از قم ... اونم از شهر غریب ... براتون زنگ زدیم و میخواستیم صداتون بشنویم اما قابل نبودیم؟ ما خیلی دوستتون داریم الهی قربونتون برم.»
عمه خانم هم چشمی نازک کرد و خودی تکان داد و گفت: «من همیشه پای تلفنم جمیله جون. شماره تون نیفتاده. حالا اشکال نداره. راستی گوسفند خریدین واسه جلوی پای حاجی و حاج خانم؟»
خدیجه فورا یواشکی به جمیله گفت: «شروع کرد نسناس! بگو آره ... بگو اینقدر گنده است که نگو!»
جمیله گفت: «بنده خدا عمو سعید ... شوهر راضیه خانممون ... زحمتش کشیدند ... الان هم جای شما سبز تو صندوق عقب ماشین عمو سعید هست و دارن میارنش جلوی پای بابا و مامان ...»
عمه که کم کم داشت بادِ عمه گَریَش پر میشد و میخواست یک جورهایی بالاخره دهان جمیله را ببندند پرسید: «باریک الله عمو سعید ... خودش همه پولِ گوسفندو داد؟ یا گل ریزون کردین؟»
خدیجه که از اولش دندان روی جگر گذاشته بود که جلوی عمه خانم و عمو ناصر کم نیاورد، فورا به جای جمیله جواب داد و گفت: «چه فرقی میکنه عمه خانم! جیب همه خواهرامون یکیه! راستی از قند و فشار و قرص اعصاب و مرض قند(با تکیه بر کلمه مرض) و مرض(با میم مشدد و حرص درآر) قلبتون میگفتین! بهترین یا خدا را شکر...؟!»
همان لحظه خدا به دل یکی از دایی ها انداخت و از اول اتوبوس با صدای بلند فریاد زد: «برای سلامتی این دو نوگل نوشکفته ... یعنی حاج عبدالرسول و حاج خانم فاطمه صلوااااااات ...»
ادامه 👇👇
ملت که با شنیدن عبارت «دو نوگل نوشکفته» خندشان گرفته بود با لبخند صلوات بلندی فرستادند و اینطور شد که نبرد لفظیِ میان خواهران محمد و عمه ها وارد فصل جدید خود نشد و به طرف شرایط قطعنامه و آتش بس رفت.
به پلیس راه رسیدند و همه پیاده شدند. زیلو و پتو انداختند و بعضی ها نشستند و بعضی ها هم آنجا قدم میزدند و منتظر حاجی و حاجیه خانم بودند.
یکی از پسر عمه ها که آن روزگار پیکان داشت و با دعای خیر پدر محمد وضعش نسبتا بهتر از قبل شده بود، رفته بود فرودگاه شیراز دنبال پدر و مادر محمد. وقتی از دور دست چراغ زد، بچه ها و نوه ها سر و صدایشان بلند شد و گفتند: «اومدند ... اومدند ...»
همه از سر جایشان بلند شدند. دو پیرمرد باصفا شروع به چوشی خوانی کردند. حال و هوای همه عوض شد. عمو سعید فورا سراغ صندوق ماشینش رفت و گوسفند بزرگی را که خریده بود پیاده کرد. عمه خانم که به خاطر درد زانو و دیگر امراضش نمیتوانست مثل بقیه سر پا بایستد همانطور که شاهانه نشسته بود و بقیه عمه ها دورش بودند گفت: «برین کنار ببینم گوسفنده چطوریه؟»
حواس خواهران محمد جای دیگر بود وگرنه باید میگفتند خب گوسفند که طور خاصی نیست. میخواستی چطوری باشد؟ مثلا قرار بود شاخ دار و یا سُم طلا باشد؟ حالا وزنش هم هر مقدار که زورشان رسیده خریدند. آخر این چه سوال و توجه و دقتی است که بعضی ها دارند!
اصلا شاید به خاطر همان چشم و نظر عمه خانم بود که حتی گوسفند بیچاره را هم گرفت و به محض اینکه عمو سعید آن را از صندوق ماشینش پیاده کرد، گوسفند رم کرد و از دستان عمو سعید و یکی دو نفری که آنجا بودند فرار کرد و به طرف صحرا و بیابان دوید!
ابتدا سه چهار نفر رفتند دنبالش. لاکردار مگر اینطور میدوید! اینقدر تند و با هیجان میدوید که انگار خبر داشت عمه خانم آنجاست و قرار است واراندازش کند. آن سه چهار نفر هر چقدر دویدند و دیدند به او نمیرسند.
پیکان پسر عمه داشت نزدیک میشد و کم کم آنها میرسیدند. ولی داشت همه چیز به خاطر فرار گوسفند زبان نفهمِ جذاب و تپل به هم میخورد. بخاطر همین، هفت هشت ده نفر دیگر هم رفتند کمک و دنبال آن پشمالو میدویدند.
به جان عزیزتان من فکر میکنم آن گوسفند یا یک چیزی زده بود یا از چیزی خبر داشت یا یکی یک حرف ناجوری به او زده بود که پشت گوشش سرخ شده بود و مثل اسب ترکمن میدوید و خلق الله هم دنبالش هر چه میدویدند به گرد پایش هم نمیرسیدند.
حالا کاش فرار میکرد و همان مسیر را میرفت و دیگر برنمیگشت. چرا؟ چون نمیدانم چه اتفاقی افتاد که از یک جایی دیگر جلوتر نرفت و کمانه کرد و برگشت!! خداشاهد است اگر بخواهم دروغ بگویم. برگشت! با همان سرعت افسانه ای خود از لا به لای بیست سی نفر مرد گنده که سیبیل سیبیل دنبالش میدویدند، لایی میکشید و رد میشد و همه را جا میگذاشت. همه مسیر را کج کرده بودند و دنبال گوسفند، یعنی به طرف ملتی میدویدند که اغلب پیرمرد و پیرزن و خانم و بچه های کوچک هستند و منتظرند ماشین پسر عمه دور بزند و تا یکی دو دقیقه دیگر آنها را پیاده کند و گل بیندازند گردنشان!
اما ... دلها بسوزد برای آن ساعتی که آن زبان نفهم در بازیِ برگشتِ خود، ابتدا سراغ دو پیرمرد چوشی خوان رفت. دو پیرمرد نحیف و اهل تهجد و روضه خوانی که دقیقا همان لحظه داشتند اشعار خوب و خوش میخواندند. چنان ضربه ای به یک جای یکی از پیرمردها زد که آن بیچاره روی آن بیچاره تر از خودش افتاد و هر دو بزرگوار نقش بر زمین شدند. راوی نقل میکند که آن لحظه پیرمردی که بلندگو دستش بوده، از روی عصبانیت میکروفن را جلوی دهانش گرفته بود و حَسَب و نَصَب آن گوسفند و بانی و باعثان آن صحنه شوم را هم ردیف شمر و خولی و دیگر پدرسگ ها و سایر بی پدران صحرای کربلا برشمرد.
زن ها و دختران با دیدن آن وضعیت و وحشی گری های گوسفند سگ پدر به جیغ و فرار افتاده بودند. هر کسی خودش و جان عزیزش را برداشته بود و همه همّ و غم خودش را معطوف به فرار از جلوی دست و پای آن هیولا کرده بود.
اما این، پایان راه گوسفند نبود. گوسفند که دیگر به حیاتش امیدی نداشت در مسیر خودش، یعنی لحظه ای که دیگر ماشین پسر عمه رسیده بود، به طرف کسی رفت که خدیجه و جمیله حاضر بودند میلیون ها تومان خرج کنند اما گردی به دامن او ننشیند. چرا که حوصله فتنه و حرف و حدیث بعدش را نداشتند. بله. حدستان درست است. گوسفند سراغ جمع عمه ها رفت و آنطور که از شواهد و قرائن پیدا بود، به طرف عمه خانم نظر داشت.
ادامه 👇👇
شما تصور کنید که یک هو صدای جیغ و فریاد شش زنِ کاملِ بالای پنج و پنج سالِ هیکلی و تپل به همراه دختران و عروسان و نوه هایشان بلند شود. قطعا تصدیق میفرمایید که دیگر آن صدا به آسمان نخواهد رسید. بلکه به عرش میرسد و کل دشت و صحرا را پر میکند.
خدا از سرش نگذرد. حتی منی که مثلا عقل کل این داستان هستم با همه چندشی که از بعضی اخلاقیات عمه خانم داشته و دارم، راضی نبودم ببینم عمه خانم هول بشود و از سر جایش یهو بلند شود و درهمان لحظه گوسفند با کله گنده اش به شکم عمه خانم بزند و در آنِ واحد، یک طرف عمه و طرف دیگر گوسفند نقش به زمین شود! جوری که تا نیم ساعت ملت مشغول پاک کردن جای کله و پشم و پوشمِ گوسفند از هیکل عمه خانم بود! هر چند عمه گلویی تازه کرد و تا آخر مراسم آن شب، هر چه از پنجاه و هفت هشت سال قبل در دلش بود به زبان آورد و به مرده و زنده کسی رحم نکرد. اما دیگر فایده نداشت و گوسفندِ زبان نفهم کار خودش را کرده بود.
ولی شاید خیر همان بود که انجام شد. چون تنها جایی که گوسفند زمین گیر شد، جایی بود که به شکم عمه خورد. فورا عمو سعید و بقیه رسیدند و خودشان را به سبک برره ای ها روی گوسفند انداختند و دست و پایش را گرفتند و فورا خواباندند جلوی پای حاجی و حاجی خانم و سرش را با ذکر و نام خدا گوش تا گوش بریدند تا بیشتر از این دردسر ایجاد نکرده.
دقایقی گذشت و وضعیت آرام شد. همه از جمله خواهران و محمد به روبوسی و دستبوسی پدر و مادر محمد رفتند. چوشی خوان ها که دیگر قادر به ایستاده اجرا کردن نبودند با همان حالت نشسته، دو سه تا لیوان شربت خوردند و اخلاقشان سر جا آمد و شروع به خواندن ادامهی چوشی کردند.
پدر و مادر محمد با همه عمه ها و خاله ها و عموها و دایی ها و همسایه ها احوالپرسی کردند. خیلی زود همه چیز به گرمی و محبت تغییر مسیر داد. پدر محمد بالای مجلس نشسته بود و با همه احوالپرسی میکرد از همان لحظه اول به تعریف از خانه خدا و زیارت مسجد مطهر نبوی پرداخت. زن ها هم دورِ مادر محمد گرفته بودند. مادر کفشش را درآورد که بنشیند اما یک لحظه سر جایش ایستاد. مرضیه به مادر گفت: «مادر چرا نمیشینی؟ بفرما.»
مادر که داشت وسط جمعیت چشم میدواند گفت: «محمد رو نمیبینم! کم دیدمش. کجاست؟»
خواهران راه باز کردند و گفتند: «اوناش ... داره شربت میریزه ... سرش شلوغه ...»
مادر همان طور که ... لا اله الا الله ...
مادر تا محمد را دید بدون اینکه کفشش را بپوشد لبخندی زد و بدون کفش به طرف محمد حرکت کرد. محمد تا دید مادر دارد به طرفش می آید از سر جایش بلند شد و بغل باز کرد و به طرف مادر دوید. لحظه ای بعد، مادر و پسری در بغل هم بودند. اینقدر همدیگر را محکم در بغل گرفته بودند که حد نداشت. هر دو گریه میکردند. مادر آرام گفت: «از خدا خواستم دفعه دیگه با تو برم مکه!» (همان طور هم شد. دقیقا پنج سال بعد، محمد با مادرش و مرضیه و دختر مرضیه به مکه مشرف شدند.)
محمد هم اشکش را تمیز کرد و گفت: «انشاءالله. راستی مادر ...»
مادر گفت: «جان!»
محمد گفت: «هیچی. بعدا بهت میگم.»
مادر که تحمل بعدا را نداشت دست محمد را گرفت و گفت: «جان. همین حالا بگو! چیه؟»
محمد دوباره به آغوش مادر برگشت و آرام درِ گوشش گفت: «حاج آقا بیت اللهی(از روحانیون بزرگ شهر و نماینده ولی فقیه در نیرو انتظامی جهرم) ازم پرسید مجردی؟ گفتم آره. گفت یه مورد خوب برات سراغ دارم.»
مادر چشم و دلش با این حرف محمد روشن شد. درِ گوشِ محمد گفت: «داره دعام کنارِ خونه خدا مستجاب میشه. کیه؟»
محمد گفت: «خانواده دختره رو نمیشناسم. ولی فکر کنم با حاج آقا اقوام باشند.»
کم کم داشتند خواهران محمد می آمدند که مادر را به جمع خانم ها ببرند که مادر فورا جمله آخرش را درِ گوش محمد گفت: «امروز و فردا که مهمونا بیان و برن، پس فردا به یاری خدا میرم خونه دختره. خاطر جمع باش.»
محمد دست مادرش را بوسید و فقط فرصت کرد یک جمله بگوید که البته با همان جمله لبخندی به لب مادر آورد: «باشه انشاءالله اما با ملیحه نریا!»
اولین کسی که همان لحظه رسید ملیحه بود. ملیحه همان ثانیه آخر گفتگو رسید. محمد خیلی یواش درِ گوشِ مادرش اسم ملیحه آورده بود اما این چه نیروی ماورایی و غیر قابل باور است که ملیحه شنید و تا رسید گفت: «ملیحه چی؟ ملیحه چه؟ مامان! محمد چه گفت؟ چرا اسم منو آورد؟ نه خداوکیلی گفتم بگو محمد چه گفت! نه من میخوام بدونم محمد چرا اسم منو آورد؟ ...»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour