توی جلسات مصاحبه از خودتون تعریف کنید، این تنها جایی هست که شکسته نفسی و خاکی بودن به ضررت تموم میشه.
اونروز یکی تو جلسه مصاحبه «انگار از قبل تمرین کرده بود» گفت من دقیقم، کارمو خوب بلدم و عاشق چالشم.
مدیر مجموعه انقدر تحت تاثیر بود که تو روش گفت میتونیم شروع کنیم.
#ارسالی_مخاطبین
دلنوشته های یک طلبه
توی جلسات مصاحبه از خودتون تعریف کنید، این تنها جایی هست که شکسته نفسی و خاکی بودن به ضررت تموم میشه
در تفسیر عیاشى (ج 2، ص 181، ح 40، ط تهران) آمده که سلیمان از سفیان نقل مىکند که مىگوید به امام صادق (علیه السّلام) عرض کردم: آیا جایز نیست که آدمى خود را تزکیه نماید (و از خوبى خود تعریف کند)؟ فرمود: در صورتى که ناگزیر شود جایز است، مگر نشنیدهاى گفتار یوسف را که به پادشاه مصر گفت: «اجْعَلْنِی عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ» و همچنین گفتار عبد صالح را که گفت: «أَنَا لَکُمْ ناصِحٌ أَمِینٌ»؟.
کتاب #زیتون
#ارسالی_مخاطبین
سلام آقای حدادپور
کتاب زیتون رو بعد از اذان شروع کردم و سه چهار ساعته خوندمش
اونجا که لابراتوار رفت هوا برام سوال بود که چطوری Mi6 سراغ زیتون و هیثم و شرکتش نیومده که با ملاقات زیتون و حامد متوجه شدم کار اسرائیل لعنتیه😫
وای که چقدر از وسطاش به بعد حرص خوردم و کتابو چند لحظه گذاشتم کنار و "خاک توو سرت" و "لعنت" به هیثم روانه کردم و بقیه داستانو خوندم
چند باری هم که خیلی حرص درار و با کش و قوس نوشته بودین خطاب به شما گفتم "آخه خودت حرص خوردی ما رو چرا دیگه انقدر میدی، تهشو بگو راحتمون کن😫😫"
اونجا که هیثم براحتی در مورد صائب با زیتون حرف میزد کلی حرص خوردم و بهت و حیرت و غصه م بیشتر شد وقتی بعد از شهادتش هیثم اونجوری در موردش حرف زد😔😭
چقدر از لحظه گیر افتادن مسعود و لو رفتن هویتش که قطعا از سوتی های هیثم و کار زیتون بوده بیشتر حرص خوردم و اشکم روانه شد و یه جاهایی از روی حرص و هیجان و ناراحتی یهو از جام پا میشدم یادم میومد که برای درد کمرمه که دراز کشیدم و نباید حرکت یهویی داشته باشم (هیچی دیگه هرچی قرص و آمپول مسکن زده بودم پرید)
هرلحظه با محمد توی دفتر کارش و بی محمد توی دبی و اون اتاق ۶ متری بیشتر حرص خوردم و اشک ریختم و دعا میکردم که سالم بمونه😭😭
اونجا که اربا اربا شد دیگه فقط اشک بود و بد و بیراه به هیثم😭😭😭😭😭
خدا رحمت کنه شهدای امنیت و شهدای گمنام رو، خدا حافظ جان و عقاید سربازای گمنام اسلام باشه😭
الحمدلله که خونش بسیار پربرکت بوده، راهش پر رهرو
از اینکه زیتون در رفته بود و دهن کجی کرده بود ناراحت بودم که الحمدلله افتاد توو تور محمد
ادامه شو کی مینویسین؟؟؟😫😫😫 یا که نوشتین من خبر ندارم؟؟
شرمنده خیلی طولانی شد😬😅
خدا حفظتون کنه، راهتون پر رهرو و قلمتون مانا
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نهم
⛔️آمریکا-نیویورک
میشل با لوکا کوچولوی مو فرفری که هنوز اغلب اوقات خواب بود و به ندرت چشم باز میکرد، به خانه اش برگشت. بنجامین خانه نبود اما یک کاغذ برای میشل نوشته بود و روی آینه اتاق خوابشان چسبانده بود: [عزیزم خوش اومدی. من تا شب جلسه دارم. اما شب، به طرف تو و پسرمون پرواز میکنم.]
بنجامین از ته دل میشل را دوست داشت.میشل هم هر مقدار که کارکشته باشد،اما نمیتواند حریف دلش بشود و او هم بنجامین را دوست نداشته باشد.ولی این محبت و عاشقانگی، باعث نمیشد که وقتی میشل بچه را روی تخت خواب خودش خواباند، با تیمی که خارج از منزل و در یک ون نشسته بودند، اطلاع ندهد که برای تجهیز منزل بیایند.
سه مرد به طور هم زمان وارد خانه شدند. همگی صورتشان را با ماسک های طبی پوشانده بودند. سه چهار تا دوربین بیشتر در جای جای خانه کاشتند. سپس صدا و تصویر آن را چک کردند و وقتی دیدند همه چیز مرتب است، خدافظی کردند و رفتند.
میشل تا شب به کارهای خانه و خودش رسید. نرسیده به غروب، کهنه بچه را عوض کرد. لباسی که بنجامین دوست داشت را پوشید و یک میز جذاب از دو نوع شام چید و دو تا شمع روشن کرد و منتظر ماند که بنجامین کلید بیندازد و وارد شود. چند دقیقه گذشت که متوجه شد یک چیزی کم است. یادش آمد که فضا خیلی خاموش است. یک موسیقی لایت و بی کلام گذاشت و خودش روی مبل کمی دراز کشید.
یک ربع طول نکشید که صدای انداختن کلید بر در آمد. میشل فورا از سر جا بلند شد. لوکا را بغل کرد و با لبخند به استقبال بنجامین رفت. بنجامین که بار اولش بود که معشوقش را با حاصل عشقشان میدید، و البته دلتنگی که آن ایام تحمل کرده بود و حتی در پیامک و تماس های تلفنی، تلاش کرده بود که هر حرفی نزند، سبب شد که کیفش را به آرامی بیندازد و میشل و لوکا را با هم بغل کند.
چند دقیقه بعد شام خوردند و سر سفره شام شروع به حرف زدن کردند.
-بنجامین! عینکتو عوض کردی؟
-نه. قدیمیه. این مدت آوردمش بیرون و ازش استفاده میکنم.
-با این شکل و اندازه هم جذابی. حتی بنظرم قبلی یه کم پیرِت کرده بود. این بهتره.
بنجامین زد زیر خنده و کف دو دستش را به هم زد و گفت: «امروز هم یکی تو دانشگاه همینو بهم گفت. خیلی آدم باهوش و دقیقی هست. نمیدونم استاد چیه اما وقتی عصر یه کم با هم قهوه میخوردیم، گفت این بیشتر بهم میاد.»
-جالبه. کی بود؟ اسمش چیه؟ همین دوستت...
-آهان... اسمش لئو هست. خیلی جنتلمن و همیشه شیک و آنتایم اما خیلی کم حرف!
میشل تا اسم لئو را شنید، انگار برقش گرفت. اما خودش را کنترل کرد و هیچ حرفی نزد. در ذهنش گفت شاید تشابه اسمی باشه. و داشت همین طور با ذهنش درگیری درست میکرد که بنجامین ادامه داد: «لئو رو چندین ماهه که میشناسم. حتی دوست دارم یه شب دعوتش کنم اما هر بار تردید داشتم.»
میشل که از عمق نیاز و علاقه بنجامین به دوست یابی سالم علاقه دارد، جواب داد: «چرا تردید؟! خونه خودته. من و لوکا هم خوشمون میاد که با بقیه معاشرت کنیم.»
بنجامین از این حرف خیلی خوشش آمد و شام را با لبخندهای از ته دل بنجامین شروع کردند.
⛔️آفریقا-زندان
آدام قفلی زده بود روی مسابقه با آبراهام و ول کن هم نبود. آبراهام پیر را به اتاقش آورد. با این که به جز بازجویی و یا شکنجه، کسی را به اتاقش راه نمیداد اما آن روز تصمیم گرفته بود که شخصا و بدون واسطه با آبراهام صحبت کند.
-من همیشه برای تو احترام و ارزش قائلم. تو معلومه که از یک خانواده کافر و یا تبهکار نیستی. رفتارت اینو میرسونه. از طرف دیگه، انتظار دارم تو هم به من و خواسته ای که دارم احترام بذاری.
-آدام! من از تو بزرگترم. میدونم که این مفاهیمو بلدی. وقتی کسی که از تو بزرگتره، دوست نداره به کاری که تو ازش میخوای تن بده، اذیتش نکن. این چیزی از تو کم نمیکنه. بلکه خیلی هم به ارزشت پیش بقیه اضافه میکنه. دست از سر من پیرمرد بردار آدام!
آدام از پشت میزش بلند شد و به طرف آبراهام آمد. آبراهام روی صندلی نشسته بود. آدام آرام آرام رفت پشت سرش و گفت: «حوصلمو سر نبر! اینجا نیومدی که این چیزا تحویلم بدی. یه تاریخ مشخص کن و ... نه اصلا بذار خودم مشخص کنم ... عصر سه شنبه ... یعنی سه روز دیگه ... اگر مسابقه گذاشتی و برنده شدی که هیچ! هر شرطی که تو بذاری قبول دارم. اما اگه تو مسابقه شرکت نکنی و یا بازنده بشی، دیگه روی خوش نمیبینی. شنیدی آبراهام؟»
آبراهام خیلی از آن حرفها و یک دندگی آدام ناراحت شد و حرض خورد. بدون این که جواب بدهد، آرام از سر جایش بلند شد و با یک خداحافظی ساده، سرش را انداخت پایین و رفت.
مستقیم رفت به طرف تختش. با اعصاب خوردی دراز کشید. مچ دست راستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و میخواست اندکی چشمش را روی هم بگذارد که صدایی در نزدیکی اش شنید که گفت: «چرا باهاش مسابقه نمیدی؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
آبراهام که کسی وجودش را نداشت با او بحث کند و یا وقتی در لاکش فرو رفته، کسی برود و عرض اندام کند، تا صدا را شنید، رو برگرداند تا ببیند چه کسی است که دید داروین روی دو تخت آن طرف تر دراز کشیده. آبراهام با تعجب رو به او کرد و گفت: «تو چرا همه جا هستی؟»
-شغلم اینه. شغلِ من اذیتت میکنه؟
-آره. اذیتم. میخوام تنها باشم.
-همه رو دست به سر کردم که من و تو اینجا تنها باشیم. حالا دیگه به کی بگم برو!
آبراهام نگاهی به اطرافش انداخت و دید همه تخت ها خالی است و فقط داروین روی یکی از آنها دراز کشید.
-آره. دیگه رسما خودش به خودم گفت.
این را گفت و پشت به داروین کرد. داروین به آبراهام نزدیک تر شد و درِ گوشش گفت: «بهت دقیقا چی گفت؟»
آبراهام با بی حوصلگی جواب داد: «گفت سه روز دیگه ... ینی عصر سه شنبه...»
داروین اندکی فکر کرد و با لحن معمولی تر گفت: «خوبه. این مسابقه رو بپذیر. و دقیقا همون روزی قرار بذار که اون میخواد. هیچ مخالفتی نکن!»
آبراهام برگشت و جواب داد: «این چه ربطی که با هم داشتیم، داره؟»
داروین: «ربطش میدم. فقط کاری کن که مسابقه وسط بند پنج باشه.»
آبراهام با تعجب پرسید: «اگه گفت چرا، بگم چرا؟»
داروین: «بگو میخوام همه ببینند تا دیگه بهانه ای نداشته باشی. هم مرد و هم زن. بگو میخوام همون شب یه شام مفصل به همه بدی. و ازش بخواه که قبول کنه و بچه های بند خودت شام را درست کنند. یه بهانه ای بیار. مثلا بگو شب جشن ... یا نه ... اصلا بگو شام آخر! بگو واسه یکی از ما دو تا شام آخر محسوب میشه. یا من افول میکنم و به تو میبازم. یا تو میبازی و مجبوری به شرطی که بستیم، عمل کنی.»
آبراهام که خیلی با دقت و تعجب به داروین نگاه میکرد، دستی به ریش و صورتش کشید و گفت: «چی تو سَرِته جَوون؟ من باید چیکار کنم؟»
داروین لبخندی زد و همین طور که میخواست برود جواب داد: «تو هیچی. تو بزرگ ما هستی. هم اینجا و هم بیرون. فقط باید کاری کنی که چیزایی که گفتم، مو به مو بهش بگی و قبول کنه و بقیه اش را به من بسپار. اعتماد کن بهم.»
آبراهام نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد و نهایتا گفت: «باشه. هر چند میدونم که معلوم نیست به نفعم باشه اما باشه. قبول. میرم همینا رو بهش میگم. راستی چند نفریم؟»
داروین لحظه رفتنش گفت: «دیگه تاکید نکنم. خیلی عادی و مو به مو به چیزایی که گفتم عمل کن.» این را گفت و رفت.
آبراهام رفتن داروین را تماشا میکرد و زیر لب میگفت: «این عتیقه دیگه از کجا پیداش شد؟ نمیشناسمش اما باید سرِ پیری بهش بگم چشم!»
⛔️آمریکا-خانه بنجامین
آخر شب بود. لوکا در بغل میشل بود و داشت کم کم آروغ میزد تا بتواند راحتتر بخوابد. بنجامین در اتاقش بود و از آن ساعتهایی بود که کسی حق نزدیک شدن به او نداشت. و میشل هم با یک دستش لوکا و با یک دست دیگرش گوشی همراهش را گرفته بود و با لئو پیامک میدادند.
-تو به بنجامین نزدیک شدی؟
-چطور؟ چیزی گفته؟
-امشب داشت از تو حرف میزد. چرا منو بازی میدین؟
-اتفاقا داریم کمکت میکنیم.
-نباید به من میگفتین که چه نقشه ای دارین و قراره به بنجامین اینقدر نزدیک بشین که اسم واقعیتو بدونه؟
-هر طور فکرش کردم دیدم حداقل در هر شبانه روز، ده ساعت کنار تو نیست. از دور هواش داریم اما کافی نیست. بخاطر همین، دو سه ماهی هست که برای ترم جدید، اینجا یکی دو تا درس برداشتم و یه پروژه هم قول دادم.
-که کم کم اون ده ساعت رو هم نزدیکش باشین. درسته؟
-من واضح حرف زدم. نیازی به تکرار حرفم نیست.
-لئو! خوشم نیومد.
-مهم خوش اومدن تو هست یا امنیت ملی آمریکا؟
-شب بخیر
-مهم اینه که اول یه مسئه پیش پا افتاده رو به تو بگیم یا مهم امنیت ملی آمریکاست؟
-فهمیدم. بای
-تمرکزت رو خونه و بچه و شوهرت باشه. بنجامین رو در بیرون از خونه ات به من بسپار.
-نمیفهمم. ما همش یه رمز و ورژن آخر تحقیقاتشو ازش میخوایم، بعلاوه این که نباید فکر و ذهنش به طرف اخبار و تحلیل هایی بره که امنیت ملی آمریکا را تهدید میکنه. غیر از اینه؟
-شب بخیر ... مامان لوکا !
میشل با دیدن این جمله و نا دیده گرفتن سوالاتش، حرص خورد و صفحه چت را بست و موبایلش را گذاشت کنار.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
⛔️ #هشدار
لطفا افراد حساس، پاراگراف های پایانی قسمت امشب را مطالعه نکنند
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دهم
⛔️آفریقا
آدام کسی نبود که هر شرطی را بپذیرد. ولی وقتی آبراهام بعد از یکی دو روز، به او جواب مثبت داد و شرطش را گفت، جواب رد نداد اما همه را در محوطه جمع کرد. کل زندان. با این که جا برای همه نبود. اما به جز کسانی که در انفرادی بودند، همه را به زور در محوطه جا دادند. با همان وضعیت زنجیر پا که البته وقتی قرار بود به محوطه بروند، زنجیر دست هم به آنها میزدند.
بعد از این که گروهبان، نظم و سکوت را برقرار کرد، آدام پشت بلندگو رفت و گفت: «هر کس نمیدونه بدونه که بالاخره آبراهامِ پیر به درخواست من جواب داد و قرار شد که فرداشب با هم مسابقه بدیم. ولی یه چیزی اذیتم میکنه و بنظرم تا تکلیفش مشخص نشه، نه از مسابقه خبری هست و نه از شروطی که آبراهام گذاشته.»
این را گفت و با سر به چند سرباز اشاره کرد. همه دیدند که از در سمت چپ محوطه، چیزی شبیه تابوت وارد کردند و در حالی که روی دوش سربازان بود، آن را از وسط جمعیت رد کردند و گذاشتند نقطه وسط محوطه. نقطه ای که حالت سکو مانند داشت و تقریبا میتوانستند آن را ببینند. سپس دوباره سر تکان داد و پارچه سفید روی آن برداشته شد و همه یک جنازه دیدند.
آدام پشت بلندگو گفت: «این جنازه، دو سه روز پیش، پس از ساعت هواخوریِ بند هفت در دستشویی های ردیف آخر منتهی به دیوارهای بلند زندان پیدا شده. جایی که دو متر اون ورتر، مسیر تردد و بازگشت کسانی هست که در بند هفت هستند. تا تکلیف این مشخص نشه، نه از مسابقه خبری هست و نه از یک روز غذای پاک و شروط آبراهام.»
نفس در سینه همه حبس شده بود و کسی جرات کوچکترین مخالفت و یا اعتراض نداشت. داروین و جوزت که در یک ردیف بودند، یک لحظه زیر چشمی و ریز با هم چشم تو چشم شدند و نگرانی در چشمان هر دو آنها موج میزد.
لحظات سخت و سنگینی بود. کشتن و زخمی کردن و دعوا و مرافعه کار همیشگی زندانیان آنجاست اما آدام نمیتوانست پذیرد که کسی بدون اجازه و یا اشاره او دست به همچین کاری در نقطه ای زده باشد که نقطه کور دوربین هاست و هیچ سر نخی از قاتل یا قاتلان وجود ندارد.
لحظاتی گذشت و یهو همه شنیدند که آدام از پشت بلندگو گفت: «چیه آبراهام؟ چی میخوای بگی؟»
همه با شنیدن اسم آبراهام به طرف او رو برگرداندند. داروین و جوزت هم با نگرانی به آن طرف نگاه کردند. در ان سکوت و یخبندان صبحگاهی، صدای آبراهام به خوبی به همه علی الخصوص آدام میرسید که گفت: «آدام مطمئنی که کار خودت نیست؟!»
با همین یک سوال کوتاه که در واقع یک سوال و چند کلمه ساده نبود، بلکه نقطه زنی به قلب سیاه یک توده متعفن بود، لرزه به اندام آدام افتاد. آدام فورا گرفت که آبراهام میخواهد چه بگوید و چه بازی میخواهد درآوَرَد! لحظه ای سکوت کرد و فقط به چشمان آبراهام زل زد.
آبراهام ادامه داد: «اگر نمیخوای با من مسابقه بدی و یا پشیمون شدی، دیگه این بازیا چیه که در میاری؟ مگه میشه در این خراب شده اتفاقی بیفته اما تو در جریانش نباشی؟ مگه میشه جنازه به این گندگی یه جا بیفته اما از چشم تو دور باشه؟»
و باز هم آدام سکوت کرد و داشت در ذهنش دنبال کلمات میگشت که آبراهام خلاصش کرد و با فریاد گفت: «آدام از من گذشت اما برای اعتبار خودت خوب نیست که به این زودی بترسی و پشیمون بشی و مثل قدیسه ها بگی تا تکلیف این جنازه روشن نشه، همه چی بی همه چی! اینجا کلیساست؟ خانه مقدسه؟ روزانه توش قتل و غارت انجام نمیشه؟ اینقدر اینجا همه نَجیبَن؟ جواب منو بده آدام!»
این را گفت و برخلاف دستور و قوانین حاکم بر کل زندان، به آدام پشت کرد و با همان دست و پایی که زنجیر به آن آویزان بود، به طرف بندها حرکت کرد. با حرکت کردن آبراهام، برایش کوچه باز کردند و تا او رد شود اما با فریاد «وایسا سر جات آبراهام!» همان طور، پشت به آدام، سر جایش میخکوب شد و حرکت نکرد.
آدام پشت بلندگو و خطاب به آبراهام گفت: «اقرار میکنم که آدم فوق العاده زیرکی هستی. اقرار میکنم که برای مسابقه دادن با تویِ کفتار پیرِ سیاه و چندش، لحظه شماری میکنم. قبول. مسابقه میدیم و همه شروط تو هم سر جاش. اما تو هنوز از شرط من خبر نداری! درسته؟»
تا این را گفت، بین همه پچ پچ افتاد. آبراهام همچنان سرجایش، پشت به آدام ایستاده بود. آدام گفت: «من دو تا شرط دارم. یکیش این که اگه باختی، عنوانت رو ازت بگیرم و بدم به کسی که خودم صلاح میدونم. و دومیش این که...»
چند هزار چشم به لب و دهان کثیف آدام بود تا بداند شرط دومش چیست؟ آدام ادامه داد: «دومیش هم این که اگر باختی، یک سال ساکن همون دستشویی باشی که این جنازه در اونجا افتاده بود.»
آبراهام با شنیدن این شرطِ بی ادبانه و وقیحانه آدام عصبانی شد و با خشم و نفرت به طرف او برگشت و به او زل زد. با هم چشم در چشم شدند. لحظه ای گذشت و دوباره رو به طرف بندها کرد و به راه خود ادامه داد.
ادامه ...👇