سلام و ارادت
وارد هفته چهارم انتشار مجازی #شوربه شدیم.
این هفته هم ان شاءالله قسمت های ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ را با هم مطالعه میکنیم.
امیدوارم لذت ببرید
تقدیم با احترام👇☺️🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️ مسعود به هیثم ابلاغ ماموریت کرد و هیثم به طرف تهران راه افتاد اما در طیِ اشتباهی نادر، بدون هماهنگی با سلسله مراتب، زیتون را هم با خود به تهران برد. وقتی تیم انتقال آنها از فرودگاه امام متوجه این اشتباه هیثم شد انتقال را متوقف کردند ولی با ورود حامد و دستور مستقیم از طرف او مشکشل برطرف شد و هیثم و زیتون راهی هتل شدند.
✔️ مسعود در تماسی که با یکی از مجاهدان یمنی داشت، متوجه اعتراض و ناراحتی آنها شد و فهمیدند که با اینکه لابراتوار را زدند اما هنوز مسیر استفاده سعودی از آن محلول ها علیه ملت مظلوم یمن ادامه دارد. مسعود قول داد که رسیدگی کند.
✔️ مسعود این مسئله را با حامد در میان گذاشت و حامد هم قول پیگیری داد.
✔️ هیثم در ایران با طرفِ ایرانی در هتل ارتباط گرفتند و قرار شد که به محل مذاکرات و بحث قرارداد بروند اما فقط به هیثم اجازه شرکت دادند.
✔️ زیتون در هتل ماند و چند ساعت بعد، به او اطلاع دادند که میهمان دارد. وقتی آمد و میهمانش را دید و از او خواست معرفی کند، او خود را حامد معرفی کرد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت سیزدهم
🔺 هتل ایوانک-لابی دوم
حامد و زیتون، خیلی رسمی و معمولی در حال صحبت کردن بودند.
-آهان. پس آقا حامد شمایید؟
-بله. از اقامتتون در ایران راضی هستید؟
-بله. خوبه. از شما هم بابت هماهنگی که برای حضور ما کردید تشکر میکنم.
-خواهش میکنم. هیثم برای مذاکرات و قرارداد رفته؟
-بله. منو با خودشون نبردند!
-حق دارند. اشکال نداره. جا داره از زحمات شما در پروژه انهدام لابراتوار تشکر کنم.
-فکر نکنم برای تشکر اینجا اومده باشید!
🔺 مکان نامعلوم-جلسه مذاکرات با هیثم
هیثم حسابی گرم گفتگو و تشریح پروژه توسط ایرانی ها بود. اینقدر براش همه چیز مهم بود و مسعود ازش خواسته بود که همه چیزو دقیق بررسی کنه و سوتی نده، که تند تند یادداشت میکرد و حتی دو بار چاییش را عوض کردند و هر دو بار هم سرد شد و فرصت خوردن چاییش نداشت.
-خلاصه ما این سیکر موشک را در حد وسیع میخوایم. اگر شما بتونی این قطعه را فقط وارد آسیا کنید، دیگه مشکل انتقال به داخل ایران نداریم. آسیا را خودمون شخم زدیم و میدونیم نیست. ما نمونه های آلمانیش را میخوایم. اگه نمونه های آلمانیش باشه که خیلی عالیه. ولی اگر نباشه، بازم تست میکنیم و به محض تایید اولیه، حتی منتظر تایید ثانویه هم نمیشیم و یک دوم آخر مبلغ را هم پرداخت میکنیم.
-گفتید برای فناوری MEMS ؟
-بله. چون این مدل خاص سیکر فقط برای این نوع فناوری تجهیز میشه.
-میشناسم. قبلا اسمش شنیدم. مرتبط با سامانه های جستجوگر لیزری و تصویر مرئی و حرارتی موشک دیگه. آره؟
-دقیقا. باز خدا را شکر که بی اطلاع نیستید.
-خب تا کی زمان دارید؟ آخه جنسش بسیار خاص هست.
-هر چه زودتر بهتر. چون دنبال کپی پیست نیستیم و اساس و اعتبارمون را در دنیا میخوایم حفظ کنیم و حتی از قدرت پنجم، میخوایم به قدرت سوم و یا حتی دوم ارتقا بدیم زمان چندانی نمیتونیم برای این مسئله از دست بدیم.
-متوجهم. ولی ... چی بگم ... باید خیلی از کپن ها را بسوزونم.
-ارزشش داره برادر جان. ما الان قاره پیما را تست کردیم. همه هم میدونن. ولی برای برد بالای 2500 کیلومتر(کیلومترها پس از اروپای شرقی) با حساسیت نقطه زن، باید بتونیم به این سیکر دست پیدا کنیم. ما با این طرح دنبال این هستیم که قدرت بازدارندگی جمهوری اسلامی را یکی دو سال از حالت معمولش جلوتر بندازیم.
-توکل بر خدا. به کسی دیگه هم به جز من سفارش دادید؟
-اصلا. دستور از بالا اومده که فقط با شما ببندیم.
-از این بابت پرسیدم که این سوال و درخواست، فقط یک بار باید در مسیر خودش و بازار سیاه منطقه مطرح بشه وگرنه حساسیت به وجود میاره و بقیه اش هم که دیگه خودتون بهتر میدونید.
-آفرین. دقیقا به خاطر همین موضوع فقط به شما گفتیم. تخمین خودتون تا کی هست؟
🔺 هتل ایوانک-لابی دوم
حامد در حالی که چایی میخورد حرف هم میزد.
-بیشتر با خانواده ها آشنا میشید. فرداشب مهمونی داریم که از همین حالا شما و هیثم هم دعوتید. خوش میگذره.
-عالیه. من عاشق مهمونی و فرهنگ ایرانی ها هستم. راستی کیا دعوتن؟
-هر کس فکرش کنید. خانواده بچه های ما. بچه های اونا. جلسه اُنس هست و با بچه هایی که ندار هستیم ماهی یکی دو بار دو هم جمع میشیم.
-این بهترین لطفی بود که میتونستید در حق من بکنید. بسیار ازتون ممنونم.
-خواهش میکنم. حرفامو فراموش نکنید. درباره اش فکر کنید.
-حتما. خیالتون راحت.
-بسیار خوب. دیدار خوبی بود. اگر امری ندارید زحمت کم کنم؟
-نه. خواهش میکنم. در امان خدا.
-موفق باشید. ضمنا لازم نیست هیثم...
-حتما. نه درباره دیدار امشب و نه درباره دعوت فرداشب.
-آره. ممنون. خودمون بهش میگیم. خدانگهدار.
-خدانگهدار.
🔺 هتل ایوانک-لابی اول
در لابی اول هتل که نزدیک ترین لابی به در ورودی هتل بود، چند نفر نشسته بودند و با هم حرف میزدند و چند نفر دیگه هم تنها بودند و خلاصه فضا خیلی عادی بود.
وقتی حامد از طبقه بالا که لابی دوم بود پایین آمد و میخواست از هتل خارج شود، از کنار خانمی مانتویی با وضعیت و آرایش معمولی رد شد. اون خانم در اون لحظه در حال بریدن کیکی بود که با قهوه شکلاتیش سفارش داده بود.
وقتی حامد از کنارش رد شد، سرش را خیلی معمولی به طرف شانه سمت چپش خم کرد و گفت: «قربان داره از هتل داره میاد بیرون.»
✅ دستگاه امنیتی-دفتر کار محمد
محمد که پشت سیستمش نشسته بود جوابش داد: «نتونستی مکالمه اش با زیتون ضبط کنی؟»
اون خانمه جواب داد: «نه. امکان حضور در لابی دوم نداشتم. قربان بمونم یا برم دنبالش؟»
جواب اومد: «نه. لازم نیست. خسته نباشید.»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
علیکم السلام
تشکر
دعا بفرمایید اندک تلاش های ما مورد رضایت امام عصر ارواحنا فداه قرار بگیرد.
حرف زدن سخته
حرفی که بتونی با دستات بنویسی و امضا کنید سخت تره
حرفی که امضا کردی را بین بقیه پخش کنی و گوش شنوا پیدا کنی خیلی سخت تره
تجدید بیان و تجدید چاپ حرفهات در طول زمان و با مخاطبان تازه و جدید، خیلی خیلی سخت تر است.
دعا بفرمایید خدا عاقبتمون بخیر کنه🌷
#دلنوشته_های_یک_طلبه
#حدادپور_جهرمی
خوب نگاه کنین👆
یک #کتاب در سخت ترین شرایط هم میتونه اثر خودش را بذاره
زیر خروارها بی مهری و فشار طاقت فرسا هم که باشه، میتونه اثرگذار باشه
ذهن و روان و تصورات من و شما که از این دیوارها و آجرها سخت تر نیست
هست؟
قطعا نه
پس مطمئن باش اگر اهل مطالعه و کتاب باز باشی، به اثر مثبتی که میخوای میرسی.
ضمنا
شاید بتونن پا روی شخصیت نویسنده و کتابش بذارن تا لهش کنن و کسی اونو نبینه و فراموش بشه...
آما ...
همون فشارها در نهایت به نفع نویسنده و اثرش تمام میشه
دیدم که میگم
شک نکن
فقط باید برای خدای کار کنی و مقاومت کنی
همین
بقیش با اوس کریم.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
مسعود به بچه های یمن قول رسیدگی داد و ایم مسئله را با حامد هم درمیان گذاشت و حامد هم گفت که پیگیری میکنه ولی باید بهش زمان بده.
هیثم و زیتون به ایران اومدند و به هیثم ماموریت دادند که سیکر مرتبط با سامانه های جستجوگر لیزری و تصویر مرئی و حرارتی موشک را برای ایران از بازارهای آزاد بین المللی تهیه کنه و هیثم هم پذیرفت هر چند کار بسیار دشواری بود.
در این خلال، حامد به هتل رفت و با زیتون ملاقات کرد و پس از گفتگوی مفصل که مفاد آن کشف نشد، زیتون را به جلسه انس خانوادگی سران امنیتی و نظامی دعوت کرد و زیتون هم پذیرفت و خیلی خوشحال شد و قرار گذاشتند که با هیثم به این میهمانی بروند.
در این اثنا، تیم محمد روی حامد و رفت و آمدش کار میکرد و او را زیر نظر داشتند.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔶
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهاردهم
🔺بیروت- دفتر مسعود
مسعود ذهنش بسیار درگیر بود. مدام تصاویر دلخراش زن و بچه های یمنی از جلوی چشمش رد میشد و صدای گلایه مظلومانه مجاهد یمنی در گوشش میپیچید. یادش می آمد که به او قول رسیدگی داده اما هنوز کاری از پیش نبرده و حامد هم قول داده اما خبری از او نیست و...
مدام راه میرفت و فکر میکرد. تا اینکه جایی ایستاد و سر جایش خشکش زد. انگار فکری به ذهن او آمده بود. چشمانش به خاطر فکری که به ذهنش آمده بود به نقطه ای خیره شده بود و داشت در ذهنش دنبال سر نخ میگشت.
سراغ سیستمش رفت و پس از اینکه صفحات مختلفی باز کرد و دنبال شخص خاصی میگشت، چشمش به فایلی خورد که نامش را «فواد» گذاشته بود. فورا فایل را باز کرد و سه چهار تا صفحه ای که مربوط به او بود خواند و چهره اش را هم دقیق نگاه کرد.
اندکی اخمهایش باز شد. عینکش را تمیز کرد و دوباره به چشم زد. وارد صفحه فیس بوک فواد شد و پیامی بدین مضمون برای او گذاشت: «سلام بر برادرم. در پناه مسجد الحرام و مسجد النبی محفوظ باشی. مسعود.»
این پیام را ارسال کرد و چون میدانست جواب فواد طول خواهد کشید، صفحه را بست و به دیگر کارهایش پرداخت.
🔺 تهران-شب-منزل محمد
محمد و خانم و دو فرزندش در حال آماده شدن بودند. محمد که آماده شده بود و فقط مانده بود که کتش را بپوشد، به پسرش کمک میکرد که کمربندش را ببندد.
-هیچ وقت کمربندت محکم نبند. هم کمرت درد میگیره و هم دلت. رو سومی میبندم که موقع شام، آروم و یواشکی بیاریش رو دومی و اولی که نه شلوارت شل بشه و نه دلت درد بگیره.
-بابا پس چرا خودت وقتی میشینی سر سفره مهمونی، کلا کمربندت باز میکنی؟
-من میتونم کنترلش کنم که ضایع نشم. ولی تو شاید نتونی. درست شد. برو. دختر تو کجایی؟
-بعله بابا. دارم مقنعم سر میکنم.
-بیا ببینم چطوری شدی؟
صدای خانم محمد از اونجاها اومد که گفت: با چادر و مقنعش شده مثل دخترِ شهیدا!
محمد طاقت نیاورد و پاشد رفت سراغ خانمش و دخترش تا ببینه چطوری آماده شدند؟ صحنه ای دید که دلش غش رفت.
-ای جونم. ای جونم. نگا مامان دختری!
-بابا مامان هم مثل زنِ شهیدا شده؟
-نه بابا. بیشتر من شبیه شوهرِ شهیده ها شدم. راستی خانم چرا زن ها شهید نمیشن؟
خانمش که داشت چادرش را روبروی آیینه درست میکرد فورا با حالت خاصی گفت: خیلی دلت میخواد من نباشم؟
-من چنین حرفی زدم؟ گفتم چرا زن ها شهید نمیشن؟ سوالی پیش اومد گفتم از حضورتون بپرسم.
-منظورت چیه؟ تو بدون منظور حتی آب هم نمیخوری! چرا باید من شهید بشم؟ خسته شدی ازم؟ محمد چرا حرف دلت نمیزنی؟ چیزی شده؟ کم گذاشتم؟ کم گذاشتم و برداشتم و تو خونه ات زحمت کشیدم؟ کم آوارگی شیراز و اصفهان و تهران کشیدم؟ نه ... بگو ... میخوام بدونم ... ولی راستشو بگو ... چی شده؟
محمد که داشت چشمش از کاسه میزد بیرون و دهنش باز مونده بود گفت: پایین منتظرتونم. روانی شدن ملت!
خانمش هم پشت چشمی نازک کرد و وقتی دید محمد داره میره پایین، یه کم صداش بلندتر کرد تا محمد بشنوه و گفت: آره ... شما خوبین!
🔺 هتل ایوانک
هیثم و زیتون سوار آسانسور بودند و با هم گپ و گفت و خنده داشتند تا اومدند پایین و سوار ماشین شدند و با راننده ای که براشون در نظر گرفته بودند به طرف باغ یاس حرکت کردند.
هیثم خیلی آروم و طوری که راننده نشنوه به زیتون گفت: باید حتما پوشیه میزدی؟
-آره. دوست دارم. بد شدم؟
-نه. عالیه. ولی اینجا فکر نکنم رسمشون این باشه که زناشون پوشیه بزنن. بعضی زنهای آخوندا و یه تعداد کمی دیگه پوشیه میزنن. مخصوصا قم و اونجور جاها. ولی تهران و جلسه با بچه های نظامی و امنیتی که من رفتم تا حالا ندیدم زنها و دختراشون پوشیه بزنن.
-اگه بگی بردارم برمیدارم.
-نه ولی میترسم چشماتو چشم بزنن! مخصوصا با خط چشم و ابرویی که کشیدی.
-ینی اینقدر چشمام تابلو هست؟
-برای من که تابلو هست. ولی من تو رو چشم نمیزنم. خیالت راحت.
لبخند و نگاه طولانی به هم کردند و به راهشون ادامه دادند.
🔺 بیروت-دفتر کار مسعود
مسعود مثل مرغ پرکنده، از صبح منتظر جواب فواد بود و هر از دو سه دقیقه میرفت و به صفحه فواد سر میزد تا ببینه جواب داده یا نه؟ ولی خبر از جواب نبود و حالش بدتر گرفته میشد.
شیخ قرار که روبروش در حال خوردن غذا بود تعارفش کرد ولی مسعود اصلا متوجه نشد و سرش را از روی مانیتور برنداشت.
🔺 تهران-باغ یاس
محمد و خانوادش در حال پیاده شدن از ماشین بودند. محمد توصیه های نهایی را به خانم و بچه هاش کرد و گفت: دیگه توصیه نکنم. اگه کسی ازتون سوال کرد فورا واجب نیست جوابش بدید. اگه دیدید خیلی مهربونه، کم کم ازش فاصله بگیرین. حله بچه ها؟ خیلی از ما دور نشینا.
دختر گفت: چشم بابا.
پسرش هم گفت: هر بار داری میگی. حله. کلا بچه های همکارات اهل دوستی و بازی با هم نیستن. بابای اونا هم همین حرفا رو راجع به ما به اونا زده.
خانمش وقتی بچه ها در حال پیاده شدن بودند آروم به محمد گفت: اسمت محمده دیگه! مثل همیشه؟
محمد هم جواب داد: آره. کلا محمد. نگران نباش. اینجا هم مثل شیراز. حواسشون هست. اهل پرس و جو نیستند.
تا از ماشین پیاده شدند و جمع شدند که به طرف آلاچیق ها بروند یه نفر در حالی که ریموت ماشینش زد و قفلش کرد، از سه چهار متری اونا سلام کرد. محمد و خانمش و اینا برگشتند ببینن کیه که به اونا سلام کرد که محمد دید حامد هست.
-علیکم السلام. شب خوش
-تشکر. خدا قوت. خانم سلام عرض شد. سلام بچه ها.
خانم محمد و بچه ها خیلی محجوب سلام کردند و اندکی جلوتر رفتند تا محمد و حامد اگر حال و احوالی دارند با هم انجام بدهند.
-چطوری حامد جان؟ پس کو اهل بیت؟
-نیستن. موندن خونه. یه خورده کار و اینا ... شما چه خبر؟ بچه ها خوبن؟
-تشکر. تازه اومدی؟
-آره. همین حالا رسیدم. ماشالله چه بوی کباب و جوجه ای هم میاد؟
🔺 بیروت-دفتر مسعود
شیخ قرار که غذاش تموم شده بود، داشت چایی نباتش را هم میزد و به حالت بی حوصلگی و بی قراری مسعود نگاه میکرد که سرش روی سیستمش هست و کلا انگار در اونجا و اون زمان سیر نمیکنه.
تا اینکه شیخ دید یهو مسعود از جاش کنده شد و فورا عینکش زد و شماره ای را روی کاغذ یادداشت کرد و زیر لب داشت میگفت: الحمدلله ... الحمدلله...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
✅ نظرات شما عزیزان ✅
🔹سلام شوربه عالی درجه یک، دستمریزاد، خداقوت 👏👏👏👏
🔹سلام مگه هیثم خودش زن نداشت🤔 یاهمین زیتون زنش بود تولابراتوار
🔹از هیثم خوشم نیومد!😒دلم داره یجوری میشه، یعنی واقعا عاشق زیتون شد؟
🔹سلام
دلمون تنگ شده بود برای دعواهای( شوخی های) محمد و خانمش...😌
🔹سلام
حاج آقا چرا قبلاً اینجوری نمینوشتید؟
سبک الان به ما کمک میکنه که بهتر شخصیت ها را بشناسیم و فضا را ترسیم کنیم.
🔹حاجی میشه درباره چاپش از حالا اقدام کنید؟ تحمل نداشتن کتاب های شما برای مطالعه خیلی سخته.
🔹سلام خسته نباشید اگه بلاکمنمیکنیدمیخاستم بگمنوع نوشتن داستان جدیدتون رو دوسندارم بیشترشبیه فیلم نامس.نمیشه تصویرسازی کرد پرش داره خیلی.
🔹سلام من داستان شوربه را دوست ندارم. خیلی استرس وارد میکنه. با اینکه صحنه های اکشن ندارد اما قلم شما جوری هست که دلم از جا کنده میشه.
🔹لعنتی دوست داشتنی
داستانهایتان حرف نداره
رواله
تورو قران همشو بفرست
من هرکدوم از کتاباتونو نهایتا در این اواخر یه شب تا صبح تموم میکنم
این محمد خیلی عالیه
شوربه رو مدنظرمه هاا
🔹سلام علیکم
بنده ...... از اساتید ....... هستم و قم مشغولم. حدودا بیست سال مشغولم.
قبلاً چند مرتبه در جلسات مختلف از شما انتقاد کردم و فکر میکنم پا را از حد فراتر گذاشتم،،، از شما عذرخواهی میکنم و حلالیت می طلبم
کارتابل و پسر نوح و شوربه را با کانال شما هر شب میخونم و استفاده میکنم. از این که ثابت کردید از عمد از مسائل جنسی در داستان ها استفاده نمیکنید و قبلاً هم به قدر ضرورت بوده است بسیار خوشحالم و اگر توفیق باشد شما را در حرم حضرت معصومه دعا میکنم
خدا بر توفیقات شما بیفزاید.
🔹سلام حاج آقا، خدا بهتون قوت بده
به نظر بنده تاثیرگذاری فیلم روی اذهان عمومی خیلی بیشتر هست، درسته که کتاب همیشه میمونه ولی فیلم بعد از چندبار پخش ممکنه مثل قبل تاثیرگذار نباشه ولی تاثیری که فیلم میذاره خیلی بیشتر از کتابه، من خودم به شدت کتاب و مطالعه دوستم ولی به قول خودتون کتاب به دست اهلش میرسه اما فیلم رو عموم مردم میبینن
در هر صورت ان شاء الله موفق و موید باشید
و من الله توفیق
🔹آقای حدادپور سلام
من دیروز جایی مهمان بودم و حرف از داستان آخر شما شد. یکی از اقوام ما که از ........ هستند خلاصه ای از شوربه را برای ما گفتند و من تا اون موقع فکر میکردم شما تخیلی مینویسید😳 تازه فهمیدم کاملا راست و واقعی هست.
🔹سلام خسته نباشید حاج اقا حدادپور شرابه مثل اسمش واقعا شوربه شده چونکه شما همچی تو ش گذاشتید تا یک رمان مهیج و جاسوسیه مخاطب دوست داره ببینه قرار بعدش چه اتفاقی بیفته بخاطر همین دوست داریم پارتهای بیشتر بزارید باتشکر از مطالب و رمانهای خوبتون
🔹از حامدشون خوشم نمیاد
از هیثم و زیتون هم همین طور
اَه، همش مشکوک میزنن
🔹خسته شدم حاجی...
خسته از این جناح و اون جناح و این طرف و اون طرف...
#گاندو خوبس چون مال اطلاعات سپاهه... #خانه_امن بده چون مال وزارت اطلاعاته...
حالا همه ریختن توئیتر برامون تحلیلگر امنیتی اطلاعاتی شدن...
چی گیرشون میاد به جا اتحاد نفاق راه بندازن؟؟؟
اونم نفاق بین سربازای گمنام امام زمان(عج)!!!
حالشون خوش نی... منطقشون که دیگه هوچی...
کاری به مرتضی اصفهانی و حاشیه هایی که میگن و اینکه کی اینو ساخته کی اونو ندارم...
ولی یه بار شد به جای دیدن نکات منفی نکات مثبت همدیگه رو ببینیم تحسین کنیم؟؟؟
اسممونم انقلابیه... الحمدالله... بعلههه... نفاق تو انقلاب و دامن زدن بهش... هعی چپ و راست کردیم به کجا رسیدیم... دمت گرم سر پایتخت... الان فهمیدم چقدر تاثیرگذار و پسندیده بود...
همین جماعت سر اوایل پایتخت ۵ که بحث سفر خارج از کشور اومد وسط وا انقلابا و وا اسلاما سر میدادن که آهای نفوذ فرهنگی و آرمان ها جا به جا شد... ته سریال که رسید به داعش دوباره ریختن تحسین و تمجید... فازتون چیه؟؟؟ یه کم صبر... یه کم تحمل... بابا یه کم کمتر قضاوت کنید قاضی القضات ها بره جلو ببینیم چی به چیه...
بیان اعتراف کنن چند تا کانال اول پایتخت ۵ و تکفیر کردن... سر یه سکانس تحسین کردید دستتون درد نکنه... ولی حاضر به اعتراف شدید که اشتباه می کردید؟؟؟ عذرخواهی کردید؟؟؟
ما که ندیدیم...
یعنی طرف کلمه به کلمه میبینه یه اشتباه و ایراد بگیره سریع تکفیر کنه و حکمشم صادر کنه... به قول شما هرجور صلاحه...
🔹سلام
خداقوت و خسته نباشید
بنظرم یکی از جاهایی که خیلی فنی و دقیق مینویسید غرغرهای خانم هاست تا جایی که من فکر میکنم که این بخش از داستانهاتون رو شاید از خانمتون کمک میگیرید.
خیلی دقیق و عالی
گل باغا باشید
🔹درود حاج آقا
کلیدی ترین جمله ای که باید به بچه ها یاد بدم و خودم هم تمرین کنم این جمله محمد در شوربه است: اگه دیدید خیلی مهربونه کم کم ازش فاصله بگیرید