-متوجهم. ولی ... چی بگم ... باید خیلی از کپن ها را بسوزونم.
-ارزشش داره برادر جان. ما الان قاره پیما را تست کردیم. همه هم میدونن. ولی برای برد بالای 2500 کیلومتر(کیلومترها پس از اروپای شرقی) با حساسیت نقطه زن، باید بتونیم به این سیکر دست پیدا کنیم. ما با این طرح دنبال این هستیم که قدرت بازدارندگی جمهوری اسلامی را یکی دو سال از حالت معمولش جلوتر بندازیم.
-توکل بر خدا. به کسی دیگه هم به جز من سفارش دادید؟
-اصلا. دستور از بالا اومده که فقط با شما ببندیم.
-از این بابت پرسیدم که این سوال و درخواست، فقط یک بار باید در مسیر خودش و بازار سیاه منطقه مطرح بشه وگرنه حساسیت به وجود میاره و بقیه اش هم که دیگه خودتون بهتر میدونید.
-آفرین. دقیقا به خاطر همین موضوع فقط به شما گفتیم. تخمین خودتون تا کی هست؟
🔺 هتل ایوانک-لابی دوم
حامد در حالی که چایی میخورد حرف هم میزد.
-بیشتر با خانواده ها آشنا میشید. فرداشب مهمونی داریم که از همین حالا شما و هیثم هم دعوتید. خوش میگذره.
-عالیه. من عاشق مهمونی و فرهنگ ایرانی ها هستم. راستی کیا دعوتن؟
-هر کس فکرش کنید. خانواده بچه های ما. بچه های اونا. جلسه اُنس هست و با بچه هایی که ندار هستیم ماهی یکی دو بار دو هم جمع میشیم.
-این بهترین لطفی بود که میتونستید در حق من بکنید. بسیار ازتون ممنونم.
-خواهش میکنم. حرفامو فراموش نکنید. درباره اش فکر کنید.
-حتما. خیالتون راحت.
-بسیار خوب. دیدار خوبی بود. اگر امری ندارید زحمت کم کنم؟
-نه. خواهش میکنم. در امان خدا.
-موفق باشید. ضمنا لازم نیست هیثم...
-حتما. نه درباره دیدار امشب و نه درباره دعوت فرداشب.
-آره. ممنون. خودمون بهش میگیم. خدانگهدار.
-خدانگهدار.
🔺 هتل ایوانک-لابی اول
در لابی اول هتل که نزدیک ترین لابی به در ورودی هتل بود، چند نفر نشسته بودند و با هم حرف میزدند و چند نفر دیگه هم تنها بودند و خلاصه فضا خیلی عادی بود.
وقتی حامد از طبقه بالا که لابی دوم بود پایین آمد و میخواست از هتل خارج شود، از کنار خانمی مانتویی با وضعیت و آرایش معمولی رد شد. اون خانم در اون لحظه در حال بریدن کیکی بود که با قهوه شکلاتیش سفارش داده بود.
وقتی حامد از کنارش رد شد، سرش را خیلی معمولی به طرف شانه سمت چپش خم کرد و گفت: «قربان داره از هتل داره میاد بیرون.»
✅ دستگاه امنیتی-دفتر کار محمد
محمد که پشت سیستمش نشسته بود جوابش داد: «نتونستی مکالمه اش با زیتون ضبط کنی؟»
اون خانمه جواب داد: «نه. امکان حضور در لابی دوم نداشتم. قربان بمونم یا برم دنبالش؟»
جواب اومد: «نه. لازم نیست. خسته نباشید.»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
علیکم السلام
تشکر
دعا بفرمایید اندک تلاش های ما مورد رضایت امام عصر ارواحنا فداه قرار بگیرد.
حرف زدن سخته
حرفی که بتونی با دستات بنویسی و امضا کنید سخت تره
حرفی که امضا کردی را بین بقیه پخش کنی و گوش شنوا پیدا کنی خیلی سخت تره
تجدید بیان و تجدید چاپ حرفهات در طول زمان و با مخاطبان تازه و جدید، خیلی خیلی سخت تر است.
دعا بفرمایید خدا عاقبتمون بخیر کنه🌷
#دلنوشته_های_یک_طلبه
#حدادپور_جهرمی
خوب نگاه کنین👆
یک #کتاب در سخت ترین شرایط هم میتونه اثر خودش را بذاره
زیر خروارها بی مهری و فشار طاقت فرسا هم که باشه، میتونه اثرگذار باشه
ذهن و روان و تصورات من و شما که از این دیوارها و آجرها سخت تر نیست
هست؟
قطعا نه
پس مطمئن باش اگر اهل مطالعه و کتاب باز باشی، به اثر مثبتی که میخوای میرسی.
ضمنا
شاید بتونن پا روی شخصیت نویسنده و کتابش بذارن تا لهش کنن و کسی اونو نبینه و فراموش بشه...
آما ...
همون فشارها در نهایت به نفع نویسنده و اثرش تمام میشه
دیدم که میگم
شک نکن
فقط باید برای خدای کار کنی و مقاومت کنی
همین
بقیش با اوس کریم.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
مسعود به بچه های یمن قول رسیدگی داد و ایم مسئله را با حامد هم درمیان گذاشت و حامد هم گفت که پیگیری میکنه ولی باید بهش زمان بده.
هیثم و زیتون به ایران اومدند و به هیثم ماموریت دادند که سیکر مرتبط با سامانه های جستجوگر لیزری و تصویر مرئی و حرارتی موشک را برای ایران از بازارهای آزاد بین المللی تهیه کنه و هیثم هم پذیرفت هر چند کار بسیار دشواری بود.
در این خلال، حامد به هتل رفت و با زیتون ملاقات کرد و پس از گفتگوی مفصل که مفاد آن کشف نشد، زیتون را به جلسه انس خانوادگی سران امنیتی و نظامی دعوت کرد و زیتون هم پذیرفت و خیلی خوشحال شد و قرار گذاشتند که با هیثم به این میهمانی بروند.
در این اثنا، تیم محمد روی حامد و رفت و آمدش کار میکرد و او را زیر نظر داشتند.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔶
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهاردهم
🔺بیروت- دفتر مسعود
مسعود ذهنش بسیار درگیر بود. مدام تصاویر دلخراش زن و بچه های یمنی از جلوی چشمش رد میشد و صدای گلایه مظلومانه مجاهد یمنی در گوشش میپیچید. یادش می آمد که به او قول رسیدگی داده اما هنوز کاری از پیش نبرده و حامد هم قول داده اما خبری از او نیست و...
مدام راه میرفت و فکر میکرد. تا اینکه جایی ایستاد و سر جایش خشکش زد. انگار فکری به ذهن او آمده بود. چشمانش به خاطر فکری که به ذهنش آمده بود به نقطه ای خیره شده بود و داشت در ذهنش دنبال سر نخ میگشت.
سراغ سیستمش رفت و پس از اینکه صفحات مختلفی باز کرد و دنبال شخص خاصی میگشت، چشمش به فایلی خورد که نامش را «فواد» گذاشته بود. فورا فایل را باز کرد و سه چهار تا صفحه ای که مربوط به او بود خواند و چهره اش را هم دقیق نگاه کرد.
اندکی اخمهایش باز شد. عینکش را تمیز کرد و دوباره به چشم زد. وارد صفحه فیس بوک فواد شد و پیامی بدین مضمون برای او گذاشت: «سلام بر برادرم. در پناه مسجد الحرام و مسجد النبی محفوظ باشی. مسعود.»
این پیام را ارسال کرد و چون میدانست جواب فواد طول خواهد کشید، صفحه را بست و به دیگر کارهایش پرداخت.
🔺 تهران-شب-منزل محمد
محمد و خانم و دو فرزندش در حال آماده شدن بودند. محمد که آماده شده بود و فقط مانده بود که کتش را بپوشد، به پسرش کمک میکرد که کمربندش را ببندد.
-هیچ وقت کمربندت محکم نبند. هم کمرت درد میگیره و هم دلت. رو سومی میبندم که موقع شام، آروم و یواشکی بیاریش رو دومی و اولی که نه شلوارت شل بشه و نه دلت درد بگیره.
-بابا پس چرا خودت وقتی میشینی سر سفره مهمونی، کلا کمربندت باز میکنی؟
-من میتونم کنترلش کنم که ضایع نشم. ولی تو شاید نتونی. درست شد. برو. دختر تو کجایی؟
-بعله بابا. دارم مقنعم سر میکنم.
-بیا ببینم چطوری شدی؟
صدای خانم محمد از اونجاها اومد که گفت: با چادر و مقنعش شده مثل دخترِ شهیدا!
محمد طاقت نیاورد و پاشد رفت سراغ خانمش و دخترش تا ببینه چطوری آماده شدند؟ صحنه ای دید که دلش غش رفت.
-ای جونم. ای جونم. نگا مامان دختری!
-بابا مامان هم مثل زنِ شهیدا شده؟
-نه بابا. بیشتر من شبیه شوهرِ شهیده ها شدم. راستی خانم چرا زن ها شهید نمیشن؟
خانمش که داشت چادرش را روبروی آیینه درست میکرد فورا با حالت خاصی گفت: خیلی دلت میخواد من نباشم؟
-من چنین حرفی زدم؟ گفتم چرا زن ها شهید نمیشن؟ سوالی پیش اومد گفتم از حضورتون بپرسم.
-منظورت چیه؟ تو بدون منظور حتی آب هم نمیخوری! چرا باید من شهید بشم؟ خسته شدی ازم؟ محمد چرا حرف دلت نمیزنی؟ چیزی شده؟ کم گذاشتم؟ کم گذاشتم و برداشتم و تو خونه ات زحمت کشیدم؟ کم آوارگی شیراز و اصفهان و تهران کشیدم؟ نه ... بگو ... میخوام بدونم ... ولی راستشو بگو ... چی شده؟
محمد که داشت چشمش از کاسه میزد بیرون و دهنش باز مونده بود گفت: پایین منتظرتونم. روانی شدن ملت!
خانمش هم پشت چشمی نازک کرد و وقتی دید محمد داره میره پایین، یه کم صداش بلندتر کرد تا محمد بشنوه و گفت: آره ... شما خوبین!
🔺 هتل ایوانک
هیثم و زیتون سوار آسانسور بودند و با هم گپ و گفت و خنده داشتند تا اومدند پایین و سوار ماشین شدند و با راننده ای که براشون در نظر گرفته بودند به طرف باغ یاس حرکت کردند.
هیثم خیلی آروم و طوری که راننده نشنوه به زیتون گفت: باید حتما پوشیه میزدی؟
-آره. دوست دارم. بد شدم؟
-نه. عالیه. ولی اینجا فکر نکنم رسمشون این باشه که زناشون پوشیه بزنن. بعضی زنهای آخوندا و یه تعداد کمی دیگه پوشیه میزنن. مخصوصا قم و اونجور جاها. ولی تهران و جلسه با بچه های نظامی و امنیتی که من رفتم تا حالا ندیدم زنها و دختراشون پوشیه بزنن.
-اگه بگی بردارم برمیدارم.
-نه ولی میترسم چشماتو چشم بزنن! مخصوصا با خط چشم و ابرویی که کشیدی.
-ینی اینقدر چشمام تابلو هست؟
-برای من که تابلو هست. ولی من تو رو چشم نمیزنم. خیالت راحت.
لبخند و نگاه طولانی به هم کردند و به راهشون ادامه دادند.
🔺 بیروت-دفتر کار مسعود
مسعود مثل مرغ پرکنده، از صبح منتظر جواب فواد بود و هر از دو سه دقیقه میرفت و به صفحه فواد سر میزد تا ببینه جواب داده یا نه؟ ولی خبر از جواب نبود و حالش بدتر گرفته میشد.
شیخ قرار که روبروش در حال خوردن غذا بود تعارفش کرد ولی مسعود اصلا متوجه نشد و سرش را از روی مانیتور برنداشت.
🔺 تهران-باغ یاس
محمد و خانوادش در حال پیاده شدن از ماشین بودند. محمد توصیه های نهایی را به خانم و بچه هاش کرد و گفت: دیگه توصیه نکنم. اگه کسی ازتون سوال کرد فورا واجب نیست جوابش بدید. اگه دیدید خیلی مهربونه، کم کم ازش فاصله بگیرین. حله بچه ها؟ خیلی از ما دور نشینا.
دختر گفت: چشم بابا.
پسرش هم گفت: هر بار داری میگی. حله. کلا بچه های همکارات اهل دوستی و بازی با هم نیستن. بابای اونا هم همین حرفا رو راجع به ما به اونا زده.
خانمش وقتی بچه ها در حال پیاده شدن بودند آروم به محمد گفت: اسمت محمده دیگه! مثل همیشه؟
محمد هم جواب داد: آره. کلا محمد. نگران نباش. اینجا هم مثل شیراز. حواسشون هست. اهل پرس و جو نیستند.
تا از ماشین پیاده شدند و جمع شدند که به طرف آلاچیق ها بروند یه نفر در حالی که ریموت ماشینش زد و قفلش کرد، از سه چهار متری اونا سلام کرد. محمد و خانمش و اینا برگشتند ببینن کیه که به اونا سلام کرد که محمد دید حامد هست.
-علیکم السلام. شب خوش
-تشکر. خدا قوت. خانم سلام عرض شد. سلام بچه ها.
خانم محمد و بچه ها خیلی محجوب سلام کردند و اندکی جلوتر رفتند تا محمد و حامد اگر حال و احوالی دارند با هم انجام بدهند.
-چطوری حامد جان؟ پس کو اهل بیت؟
-نیستن. موندن خونه. یه خورده کار و اینا ... شما چه خبر؟ بچه ها خوبن؟
-تشکر. تازه اومدی؟
-آره. همین حالا رسیدم. ماشالله چه بوی کباب و جوجه ای هم میاد؟
🔺 بیروت-دفتر مسعود
شیخ قرار که غذاش تموم شده بود، داشت چایی نباتش را هم میزد و به حالت بی حوصلگی و بی قراری مسعود نگاه میکرد که سرش روی سیستمش هست و کلا انگار در اونجا و اون زمان سیر نمیکنه.
تا اینکه شیخ دید یهو مسعود از جاش کنده شد و فورا عینکش زد و شماره ای را روی کاغذ یادداشت کرد و زیر لب داشت میگفت: الحمدلله ... الحمدلله...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
✅ نظرات شما عزیزان ✅
🔹سلام شوربه عالی درجه یک، دستمریزاد، خداقوت 👏👏👏👏
🔹سلام مگه هیثم خودش زن نداشت🤔 یاهمین زیتون زنش بود تولابراتوار
🔹از هیثم خوشم نیومد!😒دلم داره یجوری میشه، یعنی واقعا عاشق زیتون شد؟
🔹سلام
دلمون تنگ شده بود برای دعواهای( شوخی های) محمد و خانمش...😌
🔹سلام
حاج آقا چرا قبلاً اینجوری نمینوشتید؟
سبک الان به ما کمک میکنه که بهتر شخصیت ها را بشناسیم و فضا را ترسیم کنیم.
🔹حاجی میشه درباره چاپش از حالا اقدام کنید؟ تحمل نداشتن کتاب های شما برای مطالعه خیلی سخته.
🔹سلام خسته نباشید اگه بلاکمنمیکنیدمیخاستم بگمنوع نوشتن داستان جدیدتون رو دوسندارم بیشترشبیه فیلم نامس.نمیشه تصویرسازی کرد پرش داره خیلی.
🔹سلام من داستان شوربه را دوست ندارم. خیلی استرس وارد میکنه. با اینکه صحنه های اکشن ندارد اما قلم شما جوری هست که دلم از جا کنده میشه.
🔹لعنتی دوست داشتنی
داستانهایتان حرف نداره
رواله
تورو قران همشو بفرست
من هرکدوم از کتاباتونو نهایتا در این اواخر یه شب تا صبح تموم میکنم
این محمد خیلی عالیه
شوربه رو مدنظرمه هاا
🔹سلام علیکم
بنده ...... از اساتید ....... هستم و قم مشغولم. حدودا بیست سال مشغولم.
قبلاً چند مرتبه در جلسات مختلف از شما انتقاد کردم و فکر میکنم پا را از حد فراتر گذاشتم،،، از شما عذرخواهی میکنم و حلالیت می طلبم
کارتابل و پسر نوح و شوربه را با کانال شما هر شب میخونم و استفاده میکنم. از این که ثابت کردید از عمد از مسائل جنسی در داستان ها استفاده نمیکنید و قبلاً هم به قدر ضرورت بوده است بسیار خوشحالم و اگر توفیق باشد شما را در حرم حضرت معصومه دعا میکنم
خدا بر توفیقات شما بیفزاید.
🔹سلام حاج آقا، خدا بهتون قوت بده
به نظر بنده تاثیرگذاری فیلم روی اذهان عمومی خیلی بیشتر هست، درسته که کتاب همیشه میمونه ولی فیلم بعد از چندبار پخش ممکنه مثل قبل تاثیرگذار نباشه ولی تاثیری که فیلم میذاره خیلی بیشتر از کتابه، من خودم به شدت کتاب و مطالعه دوستم ولی به قول خودتون کتاب به دست اهلش میرسه اما فیلم رو عموم مردم میبینن
در هر صورت ان شاء الله موفق و موید باشید
و من الله توفیق
🔹آقای حدادپور سلام
من دیروز جایی مهمان بودم و حرف از داستان آخر شما شد. یکی از اقوام ما که از ........ هستند خلاصه ای از شوربه را برای ما گفتند و من تا اون موقع فکر میکردم شما تخیلی مینویسید😳 تازه فهمیدم کاملا راست و واقعی هست.
🔹سلام خسته نباشید حاج اقا حدادپور شرابه مثل اسمش واقعا شوربه شده چونکه شما همچی تو ش گذاشتید تا یک رمان مهیج و جاسوسیه مخاطب دوست داره ببینه قرار بعدش چه اتفاقی بیفته بخاطر همین دوست داریم پارتهای بیشتر بزارید باتشکر از مطالب و رمانهای خوبتون
🔹از حامدشون خوشم نمیاد
از هیثم و زیتون هم همین طور
اَه، همش مشکوک میزنن
🔹خسته شدم حاجی...
خسته از این جناح و اون جناح و این طرف و اون طرف...
#گاندو خوبس چون مال اطلاعات سپاهه... #خانه_امن بده چون مال وزارت اطلاعاته...
حالا همه ریختن توئیتر برامون تحلیلگر امنیتی اطلاعاتی شدن...
چی گیرشون میاد به جا اتحاد نفاق راه بندازن؟؟؟
اونم نفاق بین سربازای گمنام امام زمان(عج)!!!
حالشون خوش نی... منطقشون که دیگه هوچی...
کاری به مرتضی اصفهانی و حاشیه هایی که میگن و اینکه کی اینو ساخته کی اونو ندارم...
ولی یه بار شد به جای دیدن نکات منفی نکات مثبت همدیگه رو ببینیم تحسین کنیم؟؟؟
اسممونم انقلابیه... الحمدالله... بعلههه... نفاق تو انقلاب و دامن زدن بهش... هعی چپ و راست کردیم به کجا رسیدیم... دمت گرم سر پایتخت... الان فهمیدم چقدر تاثیرگذار و پسندیده بود...
همین جماعت سر اوایل پایتخت ۵ که بحث سفر خارج از کشور اومد وسط وا انقلابا و وا اسلاما سر میدادن که آهای نفوذ فرهنگی و آرمان ها جا به جا شد... ته سریال که رسید به داعش دوباره ریختن تحسین و تمجید... فازتون چیه؟؟؟ یه کم صبر... یه کم تحمل... بابا یه کم کمتر قضاوت کنید قاضی القضات ها بره جلو ببینیم چی به چیه...
بیان اعتراف کنن چند تا کانال اول پایتخت ۵ و تکفیر کردن... سر یه سکانس تحسین کردید دستتون درد نکنه... ولی حاضر به اعتراف شدید که اشتباه می کردید؟؟؟ عذرخواهی کردید؟؟؟
ما که ندیدیم...
یعنی طرف کلمه به کلمه میبینه یه اشتباه و ایراد بگیره سریع تکفیر کنه و حکمشم صادر کنه... به قول شما هرجور صلاحه...
🔹سلام
خداقوت و خسته نباشید
بنظرم یکی از جاهایی که خیلی فنی و دقیق مینویسید غرغرهای خانم هاست تا جایی که من فکر میکنم که این بخش از داستانهاتون رو شاید از خانمتون کمک میگیرید.
خیلی دقیق و عالی
گل باغا باشید
🔹درود حاج آقا
کلیدی ترین جمله ای که باید به بچه ها یاد بدم و خودم هم تمرین کنم این جمله محمد در شوربه است: اگه دیدید خیلی مهربونه کم کم ازش فاصله بگیرید
🔹سلام...
داستان شوربه هم مانند سایر کتاب های شما بسیار جذابه ولی با این فرق که نحوه ی مطالعش سخته...حواس خیلی جمعی میخواد ؛خیلی پراکنده است و ازین میپره رو اون...
من رو چند تا شخصیت شک هایی دارم
۱ شیخ چون یجوریه
۲ هیثم چرا دست زیتونو گرفته همجا میبره و رابطشون دقیقا چیه. مگه زن نداش هیثم مگه متعهد نبود؟؟؟؟
۳ زیتون کی خوب شد و کی ازینوری شد؟ از اول با خودشون بود یا بعد اون اتفاق پیوست به گروه هیثم؟چی به چیه؟
۴ حامد مگه خودش یک مسئول رده بالا نیست مثل محمد پس چرا محمد تازه اونم کنترل میکنه؟
۵ چرا کسی مثل زیتون راحت به مهمونیه امنیتی دعوت میشه؟؟ (خب پس منم دلم میخاد برم)
فعلا فقط مسعود و محمد رو کاملا اطمینان دارم روشون🤔 و البته هیثم هم فقط با رابطش با زیتون یجوری ام.
خلاصه خیلییی پیچیدس
نصف قضیه که قاطی میکنمو تو آنچه گذشت قسمت بعدی باید بفهمم😄
🔹سلام تواین اوضاع کُشنده اقتصادی که درامدمون مث دوسال پیشه اماهزینه ها مال ده سال اینده خیلی از زندگی عقبیم
خداییش بااینکه عاااااااشق کتاب خوب خوندنم مخصوصا کتابای شما ولی پول کتاب خریدن ندارم اماازاون جایی که خدا خیییییلی مهربونه مث بعضی مسولان مانیس که بنده هاشو رهاکنه به حال خودشونوخداییشوبکنه
یه نفرکه اونم مث من عاشق کتابه سرراهم گذاشته تاحالاچندتااز کتاباتونو خریده وخونده به منم داده خوندم همش منتظرم که دیگه کی کتابای شمارومیخره.... منتظرم ...
درموردکتاب شوربه هم حس خوبی به زیتون ندارم دلشوره میگیرم😂
🔹سلام
دلم قرص شد فکر کردم فقط منم که از زیتون خوشم نمی اومد.
راست میگن هیثم و زیتون و حامد یه جوری ان مشکوکن دیشب داشتن میخوندم همین حس و داشتم و نگرانم تو مهمونی بچه های امنیتی کاری نکنن..نگرانم بمب نزارن.
ولی دیدم دیروقته دیگه پیام ندادم الان نظرات رو خوندم دیدم من تنها نیستم و قوت قلب گرفتم خخخخ...من از حامد دارم میترسم.....
🔹سلام حاجی خدا قوت
این که آدم میبینه ایران چه از نظر نظامی هم از نظر اطلاعاتی اینقدر قوی شده که حتی لندن که مثل یه دژ نظامی میمونه میتونه عملیات کنه خیلی خوشحال کنندس خدا قوت به همشون
🔹سلام خدا قوت
توی داستانهاتون ارتباط و نوع صحبت های آقا محمد و خانمش را خییییلی دوست دارم
فوق العاده است 👏👏
🔹شوربه یک کار تمیزیه نسبت به بقیه کارها پیشرفت خوبی هم داشته و دقتت توی نوشتن جزئیات خیلی خوبه
🔹حاجی اقتدار موشکیو با شوربه پایبن نیار متخصصین میگن همش حاصل ودسترنج جوانان این مرزوبوم شما هم بیا با شوربت بکوب سر اقتدارمون
🔹سلام حاج آقا
اتفاقا برخلاف دوستان کانال و روند طی شده داستان حس میکنم هیثم و حامد هیچ مشکلی ندارن
احتمالا آدم بده داستان یکی دیگه است؟
🔹سلام اقای حدادی پور این داستان هم مثل همه داستانهای قبلی خیلی قشنگ و مهیج هست من اصلا نمیتونم نقش زیتون رو مثبت ارزیابی کنم بنظرم جاسوسه 😅 علاقه هیثم بهش داره خیلی جالب میشه
کاش روال داستان رو یک شب در میان بذارید خوندن ۴ شب پشت سر هم داستان و تحمل ۳ شب جدایی ازش برام سخته😌😅
🔹حامد آدم خوبیه ولی به قول خودم گفتنی ریپ میزنه، داره اشتباه میره
هیثم و زیتون هم که تکلیفشون روشنه دیگه...نفوذیِ فرصت طلب....
اما درباره سریال خانه امن من چیز بدی تا حالا ندیدم و نشنیدم که دوستمون انقدر دلش پر بود!
🔹سلام علیکم وقتتون بخیر
حاج آقا نظرات مخاطبین رو خوندیم مایل بودیمما هم در مورد شوربه نظرمون رو بگیم چرا که هرچی باشه جزو مخاطبین کانال هستیم ...
بی رو در واسی خدمت جنابعالی عرض کنیم که ایناثرتون با توجهبا اینکه
" قلمتون قوی وموضوع مهم و حیاتیه "
اما جذابیت ، کشش و هیجان کارهای قبلی شما رو مشاهده نمیکنیم ...
بدونتلکف بودن از ویژگی ترین خصوصیت جنس قلمتون بود .
و دیگه اینکه ما دوست داریم که از ابتدای داستان ودر هرقسمت نقش محمد و جزئیات زندگیش خیلی پررنگتر باشه ...
همیشه دعاگو هستیم
عزتتون مستدام
🔹سلام حاجی ...
از دیشب که قسمت جدید شوربه رو خوندم حال دلم و ذهنم خوب نیست...
دستم به دامنت...
نمیدونم چرا ولی یه لحظه کتاب حیفا و و نه اومد جلو چشمم...
نکنه این زیتونم از دست ساخته های اسرائیل باشه و علاوه بر پرستو بودن...
اومده باشه سراغ محمد و خانوادش برای انتقام از خواهراش...
شاید تاثیره رمان و داستان باشه ولی حال دلم بد جور خرابه و دست و دلم به کار نمیره...
راستی اول داستان هم گفتین حامد زیتون رو معرفی کرده به بچه های لبنان نکنه حامد هم جاسوس باشه تا لایه های درونی اطلاعات نفوذ کرده...
اگه این طوری باشه خیلی نامردیه... بچه های اطلاعات نمیتونن حتی به همکارای کناری و یا حتی رئیس شون هم اعتماد کنن...
🔹سلام حاج آقا
خداقوت
نمیشه زن محمد باهاش قهر کنه
آخه خیلی لی لی به لالاش میزاره
همه مسیولیت خانواده به عهده اون طفلیه
میدونم زندگی این گونه افراد زنان قوی تر از شوهراشون میخاد
🔹سلام علیکم
از اینکه با دو داستان اخیر ثابت کردید میشود جوری نوشت که مسائل جنسی کم و یا خالی باشد و همچنان به جذابیت و روند مستند خللی وارد نشود ، بنابراین بیانش در داستان های قبل صرف ایجاد کشش و جذابیت نبوده ، و از طرفی منتقدان دلسوز هم تصور كنند که نظرشان موثر افتاده ، این خیلی خوب است.
اما شوربه ، خوبه اما
بیشتر حالت فیلم نامه دارد و داستان پرش زیاد دارد ، ارتباط گرفتن با ان قدری سخت است. نیاز است بین سایر بخشها و قسمتها پُل زده شود تا بشود ارتباط راحتتر و بهتری برقرار کرد .
درضمن تاثیر فیلم بیشتر از کتاب است مثل اثرگذاری و موجی که گاندو ایجاد کرد ...
🔹سلام
خسته نباشید من شوربه رو دنبال میکنم اما
اول داستان نوشتین هیثم زن داره و بعد مکالمات نامعقول بین هیثم و زیتون و میگفتین
به عنوان یک خانم متاهل واقعا دوست نداشتم و ناراحت میشدم کسی که زن داره حتی الکی این حرف ها رو به نامحرم بزنه
بعدم که یهویی معلوم نشد اون زیتون چه جوری تبدیل شد به این زیتون
طوری که هیثم با خودش بیارتش ایران و در گوشی صحبت کنه باهاشوو نگاه های یواشکیشونو تعریف از خط چشمشو این چیزا
حتی اگه قضیه زن داشتنش الکی باشه این دوستی ها و این حرف ها
حال آدم و بد میکنه
مخصوصا اگه متاهل باشی
اگه واقعا هیثم آدم معتقد و مسلمانی باشه این برخورد ها صحیح نیست و وجه مسلمان ها خراب میشه
درسته این چیزها تو جامعه هست و همه مسلمان ها درست عمل نمیکنن
اما من به شخصه احساس خوبی ندارم وقتی قسمت های مربوط به هیثم و زیتون و میخونم
🔹سلام حاج اقا این حامده یه جای کارش میلنگه هیثم رو هم اصلا خوشم نمیاد احمق عاشق دختره شده مگه زن و بچه نداشته
🔹سلام
من خیلی متوجه حال و هوای داستان و سبک و اینجور حرفا نمیشم،با اجازه شما من فقط کله هیثم رو بکنم که حس میکنم زیتونو صیغه کرده، راستی زن و بچه داشت اونا چی شدن😠😡
🔹سلام دیشب که داشتم داستان شوربه میخوندم. نمیدونم چرا زیتون منو یاد دارو دسته حیفا انداخته🤔🤔🤔🤔
🔹سلام آقای حدادپور جهرمی
ممنون از داستان امنیتی خوب و جذابتون
اینبار دیگه نیازی به خلاصه برداری از داستانتون نیست
چون خلاصه ی داستانها رو خودتون ارسال میکنید .
با تشکر از شما بزرگوار
🔹سلام وخسته نباشید خدا قوت به خاطر داستان های زیبا ورو شنگرانتون
منم مثل دوستان از زیتون خوشم نمیاد وچه رابطهای هیثم دار واینکه اگر یادتون باشه گفتید تو داستان های قبلی مامورین امنیتی از همدیگه هم خبر ندارن پس چرا این دفعه مراسم گرفتن اونم خانوادگی و اینکه خیلی خوب بود که رابطه ای ایران ونوع اثر گذاری ایران تو کشور های منطقه گفتید چون واقعا لازمه
و این جمله که محمد به بچه هاش گفت عالی بود ومنم با کمی توضیح به بچه هام بگم
🔹سلام و عرض ادب
کاراتون بی نظیره
ایکاش ی طوری تبلیغ میشد که اکثریت مردم
همه ی کتاباتونو خونده بودن تا از وضع
مملکتمون آگاه تر بشن
خصوصا بفهمن که بخاطر امنیت و.. چه
سرمایه هایی رو از دست دادیم
خداقوت🙏🙏🙏🙏
🔹سلام خسته نباشید .کتابهاتون عالی و البته اگه زود تمام نشه و طولانی باشه عالیترو در ضمن اسمها بصورت کد ویا مثل شوربه قرار نباشه بهتره راحتر تو ذهن مبره....و اگه امثال اقا محمد زیاد باشه و فکرش همه جاباشه دلم شور نمیزنه و ان شالله شر دشمنان و منافقان ...کم میشه🙏
🔹سلام حاج آقا من یکی از طرفداران پر و پا قرصتونم و خیلی به کتاباتون علاقه دارم...
به قول اون دوستمون اگر شما فیلمنامه بنویسید تاثیرات زیادی روی مخاطب میزاره من خودم به شخصه وقتی گاندو رو اولین بار دیدم فکر کردم از روی یکی از کتابای شما ساخته شده به خصوص اینکه شخصیت اصلی هر دو هم محمده و من محمد کتابتون رو تا قبل از کتاب نه محمد گاندو تصور میکردم.. و اینکه خانه امن هم سریال خوبیه خداروشکر، ولی به پای گاندو نمیرسه...
و در رابطه با شوربه کاش نقش محمد رو پررنگ تر میکردید و اینکه من هم مانند دوستمون نگرانم که زیتون یکی از اون خواهرا تو نه و حیفا باشه... و خیلی بهش مشکوکم..هیثم هم تنها چیزی که باعث شده بهش خوش بین باشم اول داستان بود که شهید شد حامدم که اصلااا خیلی یجوریه و نمیتونم تشخیص بدم خودیه یا نه..
با کتابای قبلیتون بهتر میتونستم ارتباط بگیرم ولی اینم خوبه
دمتون گرم... ممنون
به قول محمد و من الله توفیق
🔹حاجی سلام .
میگم این داستان شوربه کیفیتش خوبه ....
اما اینکه قراره چه اتفاقی بیفته احساس می کنم این وسط حامد که خونوادشو واسه مهمونی نیاورده بود قراره یه کارایی انجام بدن .....شایدم اتفاقی بیفته و انجام ندن....
نمیدونم اما به شیخ قرار هم مشکوک شدم ....چراغ خاموش داره حرکت می کنه.
الا ای حال خیلی حال می کنم استاد
خدا حفظتون کنه .
از اون دعواهای محمد و خانومش بیشتر بزارین
😄😄😄
موفق و مستدام باشین
🔹سلام حاج آقا.. میدونم نظرم رو اگرم بخونید توجه نمیکنید ولی میگم..
چرا زیتون یدفعه قابل اعتماد شد که حتی وارد فضای خانوادگی اون بنده خدا ها بشه... مگه هیثم خودش خانواده نداره؟؟ خیلی بدم میاد ازشون و همینطور حامد😒
🔹سلام شب بخیر همه دارن نظر میدن درمورد شوربه من هم خواستم نظر بدم.
داستان پر هیجانیه، از اول از حامد خوشم نیومد همش فکر میکنم نفوذیه، زیتون هم فکر میکنم یکی از خواهرهای ژنتیکی حیفاست،آخه حامد بهش گفت پوشیه بزن فکر کنم بخاطر اینکه محمد نشناستش.
بعد از حیفا ونه هیچ داستانی من رو اینقدر درگیر خودش نکرده.
امیدوارم همیشه موفق باشین
🔹سلام حاج آقا . شوربه خیلی عالیه و مثل همیشه و حتی بیشتر از قبل پر از نکات فوق العاده جذاب و کاربردی
فقط خیییلی گیج کننده س. خصوصا موسیقی متن که میذارم که کلا هیچی نمی فهمم
به قول یکی از دوستان ما تازه تو آنچه گذشت میفهمیم که قسمت قبل چی شده بود
منم پیامای دوستان رو که خوندم نگران خانواده محمد شدم
حامد مشکوک میزنه...
وقتی خودش زیتون رو معرفی کرده
وقتی تو میز اسراییل همچنان باقیمونده...
وقتی پا در میونی میکنه زیتون ایران بمونه و اونو دعوت میکنه به جای به این مهمی...
بو میده
احتمالا امشب زیتون قراره تو مهمونی به خانواده محمد نزدیک بشه😬
از دوحال خارج نیست:
یا خود حامد نفوذی هست و پشت پرده با اسراییل ارتباط هایی داره
یا دلیلی داره و خیلی زرنگه و داره با نقشه دشمن، ازشون علیه خودشون استفاده میکنه و بعدا معلوم میشه
🔹سلام حاجی حامد نفوذی هست با زیتون هیثم هم شده بازیچه دستشون ناخاسته داره به اینا خط میده وقتی محمد حامد و تعیقب میکنه یعنی ریگ تو کفش حامد هست.بعدشم حامدم زیتون و به بچه حزب الله و لبنان وصل کرده..اخ که داریم از خودی میخوریم
🔹سلام
تو داستان شوربه اول همه چی خوب بود هرچی جلوتر میره دارم به همه شک میکنم فقط خیالم از محمد و مسعود راحته امیدوارم تا آخر داستان مسعود هم به بقیه اضافه نشه که دیگه واقعا...
🔹سلام،خسته نباشید.
با توجه به مستند داستانهای قبلیتون، مثل تب مژگان و... حدس بنده اینه که همه اینها، از هیثم و زیتون و شیخ، تا حامد و مسعود میرن کنار، محمد میاد وسط و همه رو...
بعدم چندتا سوال:
چرا همه زوم کردن روی زیتون و هیثم؟؟!!
نکنه مثل تب مژگان، ذهن همه رو متوجه اینا میکنید، بعد یهو همه میرن کنار و...👆🏻 ؟!
نظرم رو اگر گذاشتید، یا نذاشتید، به هرحال، تشکر!
🔹سلام خداقوت حاج اقا
من که میگم همه بچهای امنیتی تو شوربه دارن زیتون رو بازی میدن...
یک نقشه هس.تا به یک چیزی برسن..
بچهای امنیتیمون زرنگتراز این حرفان..
اما اصلا شایدم از اول زیتون از خودمون بوده.
من به مسعود هم شک دارم😕
وای نمیدونم..
خیلی پیچیده شد
🔹مثل همه داستاناتون سفت و سخت شوربه رودنبال میکنم
حسم به زیتون مق حسم به حیفا و اون دختره ماهگل بود یا ماهرخ تو داستان نه (نمیدونم اسمش درسته یا نه)
فک میکنم یکی از اون چارتا خواهره
و عمدا یک لابراتوار رو لو داد برای ایجاد اطمینان گرفتن انتقام دو خواهرش لز محمد و البته از وسط برداشتن یک نیروی زبده امنیتی
🔹سلام خداقوت ودستمریزاد بشما وبنوشته هاتون
راستش منم به زیتون داستان حس خوبی ندارم اما احساس میکنم بچه های حزب الله یک وادادگی داشتند مثل اونجا که اول داستان وقتی هیثم میخواست بره پیش مسعود وشیخ قرار یادتون چطور بازرسی شد حتی لباس زیرشو عوض کرد اما چی شد که بعد رسانه یی کردن لابراتوار با زیتون به راحتی رفتن خونه شخصی شیخ قرار؟؟!!!! 🤔🤔🙄🙄واینکه اینهانیروهای ذبده امنیتین چطور اینقدر سریع تصمیم گرفتن لابراتوار رسانه ایش کنن بدون مشورت بامحمد.ویا با بقیه بخشهای اطلاعاتی،
وشایدم یکی میخواسته اینجا رو شلوغ کنه تا کارای پنهان دیگه یی لو نره، یا بتونه زیتون وارد حزب الله لبنان وبعدم ایران کنه، یعنی سوزوندن یک گزینه مهم و جاسازیهای مهمتر🤔🤔
🔹سلام ،با دوستانی که گفتن داستان پرش داره موافقم،و اما در مورد هیثم وزیتون ...
از اونجایی که هیثم بدون هماهنگی زیتون رو آورد به کار حرفه ایش شک کردم ولی وقتی مکالماتش با زیتون توی ماشین رو خوندم احساس کردم کلا کار هیثم از یه جای دیگه میلنگه،به نظرم با این مکالمه خواستید یه چشمه از شیطان درون هیثم رو به نمایش بگذارید یعنی بعدا کارهای دیگه ای هم خواهد کرد
🔹شما حتی اگر از زندگی روزمره من بیکار هم بنویسید جذاب مینویسید.