🔺 تهران-دفتر کار محمد
محمد تو دفترش بود و با خانمش تلفنی حرف میزد:
-تو خوبی؟
-خدا را شکر. ببخشید تنهات گذاشتم.
-میفهمم. اشکال نداره. من نگران داداشش هستم.
-حواسم بهش هست. الان میرم سوارش میکنم و میبرمش خونه. فردا اول وقت میام پیش تو. چیزی میخوای از خونه برات بیارم؟ یا میخوای تو بری خونه و من بیام اونجا؟
-نه. یه خبر بد برات دارم.
-نگو مامانت داره میاد!
خانم محمد بعد از مدتها یه لبخند کوچیک زد و با همون صدای گرفته اش گفت: لوس. میدونستم اینجوری میگی.
-یا قمر بنی هاشم! البته قدمش بر چشما. اتفاقا خیلی هم خوبه که ...
-خیلی هم خوبه که بیاد و دیگه لازم نباشه همین وقت کمی هم که میذاری برای من و اومدنت به بیمارستان، صرف من و بچه هات کنی و بگی این مادر و دختر از دخترم نگهداری میکنن و منم خوشکل میرسم به کارام و اداره و پرونده هام. آره؟
-دیدی لوس خودتی؟ این چه طرز حرف زدنه؟
-حقیقته. همیشه انگار آسمون سوراخ شده و ... ولش کن ... این حرفا فایده ای نداره و دردی از من و بچم دوا نمیکنه. راستی حالا به حال و وضع فرهنگی و امنیتی بچه های مردم رسیدی؟ دیگه گمراه نمیشن به سلامتی؟ برمیداره برای من نامه ابراز مسئولیت و تشریح اوضاع کشور مینویسه و تهش به خاطر اینکه خَرَم کنه، مینویسه عاشقت محمد! الان به سلامتی به کارات رسیدی؟ اوضاع فرهنگی و امنیتی جهان اسلام روبراهه؟ فقط گیر نبودن تو در کنار من و دختر بودن که اینم حل شد. آره؟
-نه به میفهمم گفتن اول صحبتت نه به این لیچار بازاری که راه انداختی! من هیچی نمیگم. نگا یه کلمه حرف زدما. ببین چه میکنی!
-چیکار کردم مگه؟ مگه چی گفتم؟ خیلی خب. دیگه حرف نمیزنم. دیگه هیچ وقت حرف نمیزنم. کاری نداری؟
-صبر کن...
-چیه؟
-یه کمی آروم باش ... یه چیزی میخوام بپرسم ...
خانمش یه نفس عمیق کشید و از اوج، فرود اومد و گفت: جان!
محمد دنبال کلمات میگشت ... چیزی پیدا نکرد ... آخرش آروم گفت: بیدار نشده؟
به محض اینکه محمد این سوالو پرسید، خانمش لحظه ای سکوت کرد و صداش لرزید و با بغض گفت: نه محمد ... بیدار نشده ... افتاده رو تخت ... موهاشم بهم ریخته الهی دورش بگردم ... نذاشتن برم موهاشو شونه بزنم و بیام بیرون ...
محمد داشت این طرف خط، خودشو کنترل میکرد که گریه اش نگیره. به آرومی گفت: خدا کریمه ... دختر منم پا میشه ... اینجوری نمیمونه ...
خانمش با گریه گفت: محمد اگه دخترم پا نشه بیچاره میشم. من دیگه دنیا رو نمیخوام اگه دخترم توش نباشه.
محمد که همه شوخی هایی که برای عوض شدن فضای خانمش کرده بود را بی فایده میدید و دل خودشم ریش ریش شده بود، دیگه نتونست تحمل کنه و بی صدا بارید ... تمام صورتش پر از اشکِ داغ داغ داغ شده بود ...
گوشیو از کنار گوشش آورد کنار تا خانمش نشنوه ...
دستشو مشت کرده بود و جلوی دهنش گرفته بود که صدایی اون طرف نره ...
داشت خفه میشد از بغض و گریه ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
1.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفقا اینو ببینین👆
جناب شمخانی هستند
رییس کل امنیت هممون و حومه
میگه: اصلا بساط محافظت از شخصیت ها را جمع کنین!!
#کارتابل
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
اینقدر اطلاعات کانال ها و سایت ها و پیج های دشمن در خصوص سازمان ها و هسته های حساس نظام و هزاران مسئله مهم امنیتی کامل و جامع هست که خداشاهده آدم شک میکنه که این اطلاعات سوخته باشه!
یادمه وقتی #کارتابل تمام شد و قرار بود کارشناس ها نظر بدهند، یه کم بیشتر نسبت به سایر داستان ها نگران بودم. چون موضوعش دستگاه دفاعی و نیروهای مسلح و اینا بود.
اما دیدم اکثرشون تایید کردند و مشکلی نداشتند و حتی تشویق کردند که دفعات بعد، کاملترش بنویسم.
الان درباره #شوربه هم وضع همینه
لازم نیست به کسی و جایی وصل باشی
اینقدر اطلاعات و آمار تو سایت ها و پیج و کانال ها ریخته که نگو
شما فقط کافیه به انگلیسی و عبری و عربی و ... سرچ کنی #محسن_فخری_زاده
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
خبرنگار ارشد دفاعی اسرائیل: در عملیات ترور "محسن فخری زاده" در ایران، هیچکدام از اعضای عملیات ترور، دستگیر یا کشته نشده اند.
👈 این دو تا همیشه همبنجورین. وقتی اینجوری دارن دست و پا میزنن که عادی سازی کنن، خب خیالم تقریبا راحت میشه که خبرهایی هست و ردشون را زدند و حتی امکان داره یکی دو نفرشون را دستگیر کرده و یا کشته باشند. حالا ببینین کی گفتم.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
موساد رسماً با این توییت، گردن گرفت.
ولی این درد من نیست
چون از اولش هم معلوم بود
درد من، سندی هست که سمت چپ تصویر نشون داده
این سند، شاید به اندازه انگشتان یک دست هم به آن دسترسی نداشتند
مخصوصا با پاراف شهید
درد من #نفوذِ
👈 در اتاق ها و جلسات حساس و به طور کلی سرّی، نفوذی ماشه خیانتش را میکشد و تیر و ترکشش در کف خیابان به دانشمندان ما اصابت میکند.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
ایشان شهید فخری زاده نیستند!
لطفا این فیلم را به اشتباه و به نام ایشان منتشر نکنید.
حتی آن جوانی که در جبهه صحبت میکند هم شهید فخری زاده نیستند.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
این پیام و پیام های مشابه در حال دست به دست شدن است. لطفا به هیچ وجه پخش نکنید و هوشیار باشید. چون بوی هرج و مرج و بی قانونی میدهد. هنوز یادمون نرفته که در عراق، بسیاری از بچه های حشد الشعبی و حتی برخی مسئولین کاردرست را با همین روش و در همین هرج و مرج ها حذف کردند و کسی هم صداشو درنیاورد!
پس لطفا هر چی دیدیم ارسال نکنیم.
امنیت و انتقام و این کلمات با این نوع حرفها و تحریکات درست نمیشه. لذا لطفا کسی مردم را تحریک نکنه. چرا که ای چه بسا همین حرکت، سبب اغتشاش و ناامنی بشه.
مطالبه عمومی آری
بی نظمی و هرج و مرج هرگز
#لطفا_حساب_شده_تر
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
مسعود: کلا از وقتی ارتباط ما با آقا حامد شما بیشتر شده همه دارن عوض میشن. همه چی یه جوری شده. هیثم اونجوری تمرد میکنه ... این دختره اینجوری همه جا هست ... شیخ قرار میشینه روبروم و فقط نگام میکنه ... بعد مدت ها صدای تو رو میشنوم ... الانم یه جایی ام که اصلا فکرش نمیکردم ... نمیدونم. من میخواستم درباره سطح ارتباطم با این برادر با سید حرف بزنم اما هنوز فرصت نکردم.
محمد: نمیدونم. بذار ببینم چیکار میتونم بکنم!
مسعود: من باید برم. لطفا اگر لازم شد گفتگو کنیم، به همین خط قبلش پیام بدید.
محمد: چشم. زحمت کشیدی. خداحافظ و نگهدارت باشه.
مسعود: یاعلی.
🔺 تهران- دفتر محمد
محمد تلفن را قطع کرد. خیلی تو فکر بود. بقیه هم تا دیدند محمد خیلی تو فکر هست، غفط نگاه میکردند و کسی حرفی نمیزد.
تا اینکه محمد لب باز کرد و گفت: تک به تک جملات مسعود حاوی یه عالمه حرف و درد بود. فقط اونجاش که گفت: از وقتی رابطمون با حامد بیشتر شده همه چی داره عوض میشه!
علی: قربان به نظرم با توجه به زحمات بی سابقه آقا حامد، این آقا مسعود از یه چیزایی ناراحته که ربطی به حامد نداره. حامد که داره کارش میکنه و موفق هم هست.
سعید: مسعود نتونسته نیروش کنترل کنه. حالا آقا حامد تونسته. این دلیل میشه که بگه از وقتی رابطمون با آقا حامد بیشتر شده فلان و بهمان؟
مجید: هیثم و زیتون هم احتمالا زن و شوهر هستند که اینقدر با هم هستن. حالا اصلا نباشن. زن و شوهر نباشن. ربطی به اصل موضوع نداره. میگه زیتون چون خوب کار کرده و قطعه و مشتری و فروشنده پیدا کرده، دیگه هیثم نیروی اون نیست! نمیفهمم. مثلا اگه ...
محمد: کافیه. دو دقیقه حرف یه نفر از فرماندهان مقاومت شنفتین و دارین اینجوری تحلیلش میکنین؟
علی: قربان میشه بفرمایید چرا شما دو سه روزه عوض شدین؟ من جرات نداشتم اینو بپرسم ولی شاید دیگه وقتش باشه.
محمد سکوت کرد و چیزی نگفت و زل زد به گُلِ وسط میز.
مجید: قربان زبونم لال برای خانوادتون اتفاقی افتاده که به آقا مسعود گفتین مشکل خانوادگی داشتین؟
و محمد هیچی نگفت و همچنان زل زده بود به گلِ وسط میز.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر
مسعود همین جوری که داشت کار میکرد و منتظر یه فرصت مناسب بود، دید یه نفر با کت و شلوار سیاه و هیکل بادیگاردی اومد پایین و رفت سراغ یه نفر از کارمندا و با اون یه کنار ایستادن و سیگار به هم تعارف کردن و شروع به حرف زدن و خندیدن کردند.
مسعود که توجهش به اون جلب شده بود، همین طور که گاهی دید میزد و بهش دقت میکرد، دید یک کارت از گردنش آویزون هست که رنگش صورتی هست. فورا یادش اومد که فواد بهش گفته بود که رنگِ کارتِ کارگران طبقات مربوط به ابونصر صورتی هست و حتی نمونه اش هم بهش نشون داده بود که کارت های دیجیتالی هست که باهاش میشه چندین در را باز کرد.
مسعود تا اینو یادش اومد مثل برق گرفته ها شد و فهمید که بهترین فرصت هست و اگه نَجُنبه، دیگه موقعیت به این خوبی گیرش نمیاد.
چند دقیقه گذشت و مسعود دید که اون مرد داره کم کم خدافظی میکنه و میخواد برگرده سر کارش. برای یک لحظه یه پیچ گوشتی برداشت و مثل یک ببر که چشمش به طعمه اش خورده، خیلی آروم و بدون جلب توجه پشت سر اون مرد راه افتاد.
حواسش بود که داره از تیررس دوربین ها خارج میشه و یک محوطه خیلی باریک حدودا سه متر در دو متر فرصت داره که...
رسید پشت سرش. کنار راه پله هایی بود که نه دوربینی در اونجا فعال بود و نه چندان در رفت و آمد دیگران قرار داشت.
از پشت سر به فاصله یک متریش که رسید، اون مرد از سایه ای که کنارش افتاد، متوجه شد که یه نفر پشت سرش هست. یه لحظه جا خورد و میخواست که برگرده و ببینه کیه که مسعود مهلتش نداد و با تهِ پیچ گوشتی که دستش بود محکم به پشت گردن اون مرد زد.
انتظار مسعود این بود که الان بی هوش میشه اما چون درست نزده بود به نقطه ای که باید میزد، اون مرد بیهوش نشد ولی احساس درد زیادی کرد و یه کم تعادلش به هم خورد و چسبید به دیوار.
شرایط برای مسعود خیلی سخت شد. چون تا اومد ضربه دوم را به گیج گاهش بزنه، اون یارو جاخالی داد و در حرکت برگشت، یه دستش رو گردنش بود و با اون یکی دستش، دست مسعود را گرفت.
مسعود هر کاری کرد که دستشو بِکَشه و آزاد بشه نشد که نشد. داشت فرصت از دست میرفت و هر لحظه ممکن بود اون مرد داد و فریاد بزنه و کار خراب بشه. که دیگه مسعود مهلتش نداد و تهاجمی تر به اون مرد حمله کرد و در حالی که دستش گیر بود، با زانو محکم به نقطه حساس اون مرد زد و اون هم تا اومد خم بشه و به خودش بپیچه، مسعود با زانوش چنان ضربه محکمی به صورتش زد که سر مرد با شدت به عقب برگشت و محکم به دیوار بتنی اونجا خورد.
مسعود وقتی دید بالاخره اون مرد بیهوش شد و چیزی نمونده بود که همه چی خراب بشه، آروم کنار طعمه اش نشست و خوب به همه طرف گوش داد ببینه صدای اومدن کسی میاد یا نه؟
خیالش راحت شد که کسی نفهمیده. چند ثانیه نفسی تازه کرد و عرقش را خشک کرد. بعدش پاشد به زور اون مرد را کشید به طرف راه پله.
وقتی به محوطه کوچیک زیر راه پله رسید، چک کرد و دید دوربین نیست. فورا کت و شلوار و پیراهن و کارت و گوشی های اون مرد را درآورد و شروع به پوشیدن کرد.
بعدش میخواست بره که دید روی دیوار بتنی و زمین، یه کم رد خون هست و صحنه چندشی را به وجود آورده. فورا چند تا دستمال درآورد و شروع به تمیز کردن رد خون کرد.
وقتی همه چی مرتب بود و حتی اگر کسی به نزدیکی راه پله ها میرسید، بدن بی هوش اون مرد را نمیدید که چجوری جمع و جور شده و زیر پله ها جا شده، مسعود دستی به سر و صورتش کشید و راه افتاد به طرف طبقه های بالا.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
تا گفت کاری نداری و خدافظی کرد، علی اومد پشت اون یکی خطش!
-جانم علی!
-قربان هنوز نرفتین؟
-دارم میرم. چی شده؟
-یه پیام فوری و مهم دارین که اعلام اضطرار کرده و تا خودتون نباشین و کد و رمز خودتون نباشه، جواب نمیده.
-آخه ... لا اله الا الله ... باشه ... اومدم ...
محمد دوباره ماشینش برگردوند تو پارکینگ و پیاده شد و فورا رفت بالا.
وقتی رسید اتاقش، علی گفت: لطفا تشریف بیارین اتاق مرکزی.
محمد رفت. تا چشمش به کد پیام خورد، فهمید که شناسه مسعود هست. فورا یوزر و پسورد خودش وارد کرد و به علی گفت: باشه. خودم هستم. میری در رو هم ببند!
علی فهمید که باید اتاق را ترک کنه و رفت.
محمد با مسعود وارد گفتگوی تصویری شد:
-سلام. اونجا کجاست؟
-اتاق فرمان سالن جلسه چند نفره که فردی به نام ابونصر با هیثم و زیتون جلسه داره. محمد به کمکت نیاز دارم. اینجا آرشیو قوی داره و نمیدونم چطوری واردش بشم. همش هم کد داره. الان صدا و تصویر جلسه را دارم اما حیفه که از این منبع بگذریم.
-باشه. دمت گرم. ولی اگه کدگذاری شده باشه و قابل انتقال نباشه، تو دردسر میفتیا. حله؟
-حله. خودم دارم میگم حله. ولی زود. ممکنه هر لحظه برسن.
-الان فضای من آماده است. فضای تو چطوریه؟
-مجبورم سیم انتقال بزنم به این سیستم. بزنم؟
-صبر کن صبر کن.
محمد فورا با بخش مخابرات تماس گرفت و دو نفر از بچه ها را به خط کرد و گفت راهنمایی کنند. اونا هم بعد از اینکه نوع و مسیر سیستم اونجا را شناسایی کردند گفتند «امن نیست. به خاطر همین، اگر به جای دیگه وصل باشه، شما فقط دو دقیقه برای انتقال فرصت داری. بعد از دو دقیقه هر اتفاقی ممکنه بیفته.»
مسعود گفت با این چیزایی که من دارم میبینم به نظرم ارزشش داره. راهی نیست که بشه زودتر منتقل کرد؟
گفتند: ما یه ویروس میفرستیم رو گوشی شما که زمان را کمتر میکنه. شما بعد از اینکه صفحه گوشیت روشن شد، تا پنج بشمار و گوشیت وصل کن به سیستم اونجا.
محمد داشت تو دلش صلوات میفرستاد و به خاطر هیجان و عصبی شدن در اون لحظه، تند تند پاشو تکون میداد. مسعود داشت یه ریز ذکر میگفت و یه نگا به صفحه گوشیش میکرد و یه نگا به چند تا سیستمی که اونجا بود و یه نگا به مانیتورهایی که جلسه را نشون میداد و یه نگا هم به اون مردی که زده بود بی هوشش کرده بود. و زمان در اون لحظات، تندتر از هر زمان دیگر سپری میشد اما ویروس گیر کرده بود و این خیلی حرص آورتر شده بود.
در همون شرایط، یهو سه تا پیام پشت سر هم به گوشی که از بادیگارده برداشته بود اومد. همین طور که مسعود داشت حرص میخورد که چرا گوشیش داره دیر ویروس را آپلود میکنه، فورا پیام محافظان ابونصر را باز کرد ببینه چیه؟ چیزی دید که اصلا فکرش نمیکرد و از تعجب داشت شاخ درمیاورد! دید پیام اومده که«به دقت به این تصویر نگاه کنید. این شخص با نام مستعار مسعود، چهارشانه و اهل لبنان، به عنوان یک تهدید با درجه اهمیت بالا معرفی شده! آموزش دیده و حرفه ای. این عکس جهت شناسایی نامبرده به همه افراد اعلام میشود.»
مسعود دید که حتی عکس پرسنلیش هم به اون پیام پیوست کردن و برای همه محافظان و بادیگاردهای ابونصر فرستادند!
بازم چشم مسعود به گوشیش بود که کی صفحه اش روشن میشه؟
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که در هندزفری مسعود اعلام وضعیت قرمز شد و یه نفر به سر تیم محافظان ابونصر با تندی و هیجان اطلاع داد: اعلام تهدید! زیر راه پله های ضلع جنوبی یکی از محافظان بیهوش شده بوده و الان به هوش اومده و حالش هم خیلی بده. تکرار میکنم: اعلام تهدید در کل هتل!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
🔺 اتاق فرمان جلسات
سه دو یک گفتند و در را منفجر کردند. به محض اینکه در را منفجر کردند، مسعود مثل شیری که درِ قفسش برای یک لحظه باز شده، با دو تا اسلحه کمری، وسط دود و آتیش پرید بیرون و شروع به تیراندازی کرد.
با همون تیراندازی های اول، سه چهار نفر را ناکار کرد و همینجور تیراندازی میکرد و به طرف اون جمعیت پونزده بیست نفره یورش برد.
اونا هم شروع به تیراندازی کردند و باران تیر و گلوله بود که به سمت مسعود شروع به باریدن کرد. اینقدر تیرها زیاد بود و با نشانه و هدف به سمت مسعود شلیک شد که مسعود وسط اون دود و آتش زمینگیر شد و پنج شش تا تیر به کلیه و شکم و کتفش برخورد کرد.
وقتی زمین افتاده بود، دستی که تیر خورده بود، دیگه کار نمیکرد ولی با اون یکی دستش داشت دمار از روزگار اونا درمیاورد. سه چهار نفر دیگشون هم زد. حالا یا زخمی کرد یا کشت.
ولی تعداد اونا زیاد و محیطی که مسعود در اون گرفتار شده بود خیلی کوچک ...
باران گلوله از یک طرف ... آتش و دودی که پشت سر و اطراف مسعود بود هم یک طرف ...
تا اینکه از پشت سرِ اونا دو سه نفر اومدن جلو و بقیه یه جورایی کنار رفتن و اون دو سه نفر، با آتش مستقیم و هماهنگ، بدن مسعود را به رگبار بستند.
بدن مسعود ...
تک و تنها ...
میون یه مشت حرامی و تروریست ...
بدون هیچ یار و یاوری ...
تو غربت ...
سر و صورت و گردن و سینه و شکم و دست و پاهاش ...
آماج رگبار وحشیانه ای شد که ...
دیگه چیزی باقی نذاشت ...
به قول ارباب مقاتل: اِربا اِرباش کردند ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
محمد(با فریاد): خب؟!
علی: از داخل کشور خودمون هدایت و ارسال شده!
محمد با برافروختگی یه نگاه به دور و برش انداخت و گفت: تو جلسه به این مهمی و با موضوع اسراییل و سگی مثل ابونصر یهودی، نباید مسئول میز اسراییل نشسته باشه و نظر بده؟! باید از اینجا آمار بهترین نیروی خودمون تو حلق دشمن داده بشه و لو بره؟!
همه ساکت بودند و چیزی نگفتند!
محمد صداشو برد بالاتر و گفت: حامد کجاست؟ چرا سه چهار روزه پیداش نیست؟ چرا پایین هیچ سندی که آوردین نظر نداده؟ الان این گند و فضاحت رو کی باید جواب بده؟ کی جواب خون مسعود میده؟ کی وظیفشه کشف کنه که کی با اسراییل در تماس بوده که تونسته ...
همین طور که داشت این حرفها را میزد رفت تو فکر! اما فکری که داشت میکرد اصلا فکر خوبی نبود و انگار بقیه هم مثل اون فکر میکردند که با حالت بدی به هم نگاه میکردند!
محمد از سر جاش بلند شد. همین طور که راه میرفت و فکر میکرد گفت: هیثم و زیتون توسط حامد معرفی شدند! مسعود یکی دو روز قبل از شهادتش گفت که دیگه از هیثم بریده و از وقتی همه با حامد لینک شدند، همه چی و همه کس دارن عوض میشن و رفتارشون از کنترل مسعود خارج شده!
همین طور که اعصابش خورد بود و دستاشو به نشان ناراحتی به هم میزد گفت: الان حامد کجاست؟ علی تو خبر داری؟ چرا چند روزه نمیبینمش؟
علی: قربان آقا حامد ماموریتن!
محمد با صدای خشمگین: نگو خارج از کشور رفته ماموریت؟
علی با صدای ضعیف و لرزان: انگلستان!
محمد محکم به پیشونی خودش زد و با فریاد گفت: ای خاک عالم تو سر من و تو! ای وای بر ما! ای وای بر ما!
علی: قربان هنوز که مطمئن نیستیم اتفاقی افتاده باشه؟
محمد: خانمش به بهانه سرطان سینه فرستاد انگلستان! الان هم خودش طبق برنامه بازدیدی که تعریف کرده بودند مثلا برای ماموریت رفته انگلستان! آره؟
علی: بله ... فکر کنم ... اینطور دیدم ... قربان برای برطرف شدن ابهامات اجازه میدید همین الان ارتباط بگیرم باهاش؟
محمد: بچه ای هنوز! به خدا هنوز بزرگ نشدی! تنها کسی که میتونه نگران هیثم و زیتون باشه و هویت مسعود را لو بده و اصلا از وجود مسعود وماوریتش آگاه بوده همین حامده است! اگه دیگه پشت سرتو دیدی، حامدِ دیوثِ خائن هم دیدی! حالا بزن! بزن گفتم. ارتباط بگیر. بگیر ببینم دیگه جوابت میده یا نه؟
علی با دست لرزان پای سیستم نشست و سه چهار تا شماره ای که از حامد داشتند، همه را گرفت و دید پاسخگو نیست!
با حالت شرمندگی به محمد و بقیه نگاه کرد و سرشو انداخت پایین!
محمد که کاردش میزدی خونش درنمیومد گفت: تمام! مرغ از قفس پرید! دیگه حتی انگلستان هم نمیتونی پیداش کنی. دیگه رفت. خیلی شیک از جلوی چشم هممون غیبش زد و یه آبم روش!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه