eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
649 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت نهم 💥 🔺شرق اردن-نقطه مرزی مارشال و جیمز موفق شده بودند از طریق همان یکی دو نفر کارمند پولکیِ اردنی، راه خروج از باشگاه را پیدا کنند و با استفاده از زور و ارعاب، کاری کنند که آن دو بیچاره، خط خروج از باشگاه را لو بدهند و حتی با دو رفیقشان که آن شب، اِما و میا را به طرف مرز برده بودند، تماس بگیرند. ماشینی در جاده ای طولانی در وسط یک بیابان که حداکثر دو سه تا کوه از دور پیدا بود، با سرعت به طرف نقطه مرزی پیش میرفت. مارشال و جیمز در صندلی عقب و دو مرد با سر و صورت زخمی، جلو نشسته بودند. راننده که معلوم بود کتک مفصلی خورده، مدام از آینه به جیمز نگاه میکرد و هر از گاهی، با نوک انگشتش به روی کبودی که پای چشمش بود، دست میکشید. تا این که به یک سه راهی رسیدند. راننده توقف کرد و دستی ماشین را کشید. جیمز پرسید: «چی شد؟» راننده گفت: «همین جاست. تا دو ساعت دیگه یه مینی بوس میاد. راننده اش یکی از دهاتی های همین اطراف هست. راه بیابون رو بلده. ده دوازده ساعت رانندگی میکنه اما بدون هیچ مشکلی شما رو از مرز عبور میده و به عراق میرسونه.» چون جیمز داشت به زبان عربی با راننده راحتتر حرف میزد، مارشال به جیمز گفت: «ازش بپرس اون شب، اِما و میا را همین جا پیاده کرده؟» مارشال هم زبان عربی را حدودا بلد بود اما جیمز ترجمه میکرد. راننده جواب داد: «بله. همین جا. یه ربع ایستادم تا مینی بوس بیاد و سوارش کنه. چون بیابون هست و تنها بودند، ولشون نکردم تا سوار مینی بوس بشن.» جیمز پرسید: «فقط یه مینی بوس از اینجا رد میشه؟ فقط از مرز رد میکنه و میبره عراق؟» راننده گفت: «همینو میخواستم بگم! دو تا مینی بوس بود. دوتاش هم میبرد عراق و از عراق میاورد اردن. که شنیدیم یکیشون منفجر شدن و با مسافراش رفتن هوا!» وقتی جیمز این جمله را دقیق تر ترجمه کرد، هر دو نگران شدند و به هم با نگرانی نگاه کردند. اما جیمز بحث را عوض کرد تا مارشال بیشتر از این ناراحت نشود. گفت: «همین جا صبر میکنی تا مینی بوس بیاد و ما بریم. بعدش هر جا خواستی برو! ضمنا اگه بفهمم به کسی گفتی که ما رو اینجا آوردی، پیدات میکنم و کَلَکِت کنده است.» نفری که کنار راننده نشسته بود و جوان تر بود، رو به جیمز کرد و گفت: «آقا لطفا با دوستای ما تو باشگاه آمریکایی‌ها کاری نداشته باشین. وضعیت اقتصادی ما خیلی بده. بخاطر همین از شما و اون خانم پول گرفتند و تا اینجا آوردند!» جیمز رو به مارشال گفت: «دو ساعت دیگه مینی بوس میاد. من بیدارم. تو استراحت کن!» تا این که دو ساعت گذشت و جیمز و مارشال سوار مینی بوس شدند و از طریق یکی از راه های طولانی و خسته کننده به طرف عراق حرکت کردند. 🔺 باشگاه نظامیان آمریکا در اردن سحر بود و صدای ناله ابومجد در اتاقش پیچیده بود. رو به قبله در حال خواندن نمازشب بود و در قنوت رکعت آخرش، دست چپش را بالا آورده بود و داشت با حالت عجیبی نفرین میکرد. دندان هایش روی هم بود و سرش را پایین انداخته بود و با بغض و کینه، از صدای ته گلویش لعن و نفرین خارج میشد. بن هور که در اتاق کناری نشسته بود و صدای ابومجد را خیلی کم و به زور میشنید، روی تختش دراز کشیده و از طریق مانیتور روبرویش، حواسش به ابومجد بود. تا این که ابومجد نماز شبش تمام شد. کنار پنجره رفت. پنجره را باز کرد. خنکای سحر به ریش و صورتش میخورد. چشمانش را لحظاتی بست و از آن نسیم لذت برد. تا این که صدای اذان صبح را از فاصله خیلی دور شنید. باید به زور گوش میداد تا بشنود و مشخص بود که از آن پایگاه تا اولین آبادی که صدای اذان از آن شنیده میشد، خیلی فاصله داشت. کلمات اذان را که میشنید زیر لب حکایت میکرد. وقتی شنید «اشهد ان لا اله الا الله!» زیر لب تکرار میکرد. وقتی شنید «اشهد ان محمدا رسول الله» دوباره تکرار کرد. به «حی علی الصلوه» که رسید، برگشت تا به سراغ سجاده اش برود که وسط تاریکی با بن هور مواجه شد و چون انتظارش را نداشت، یک لحظه جا خورد! بن هور چند قدمی جلوتر آمد و لحظاتی با ابومجد به هم زل زدند. تا این که بن هور لب باز کرد و در حالی که اشک در چشمانش زل زده بود گفت: «کاش شما را حداقل نیم قرن قبل... زمانی که بیست سی سالم بود و برای پیدا کردن حقیقت، از پاریس عازم اورشلیم شده بودم، با شما آشنا میشدم.» ابومجد باتعجب گفت: «منظورتان را متوجه نمیشم!» بن هور گفت: «شما با همه مردان الهی که در عمرم دیدم، به اندازه فاصله زمین تا کهکشان ها تفاوت دارید. بذار قصه زندگیمو خیلی خلاصه براتون بگم.» ابومجد به دیوار تکیه داد و دست به بغل ایستاد و به حرف های بن هور دقت کرد. ادامه... 👇
👈 [پدرم از تجاری بود که سالها در هند تجارت میکرد. زمانی که هند مستعمره ما بود، با دختری از پاریس ازدواج کرد و سه ماه بعد با هم به هند رفتند. بعدها فهمیدم که پدرم در کنار تجارت چای، به پیدا کردن و معرفی کردن کسانی مشغول بوده که بااستعداد و باهوش بودند اما از پسِ تامین مخارج تحصیلشون برنمیومدند. دو سال بعد، بعنی زمانی که پدرم چهل سالش بود، من به دنیا اومدم. به خاطر سفیدی بیش از حد چهره و دستانم، به پیشنهاد یکی از خاخام های بزرگ اورشلیم، اسم من رو بن هور میذارن. لابد اطلاع دارید که اسم بن هور از اسامی مقدس ماست اما هر کسی اجازه نداره اسم بچه اش را بن هور بذاره. فقط کسانی که از کنیسه اعظم اروشلیم اجازه داشته باشند میتونند از این اسم استفاده کنند. پدرم وقتی من و مادرم رو به اورشلیم برد تا هم در آب مقدس شسته بشم و هم اسمم رو انتخاب کنند، در راه برگشت، غروب روز اولی که از اورشلیم خارج شده بودیم، به مریضی سنگینی مبتلا شد. ما را به همراه پدرم به اورشلیم برگردوندند. پدرم سه روز تب کرد و ناباورانه مُرد. مادرم که از نجیب زاده های پاریس بود، به پیشنهاد خاخام بزرگ، تصمیم گرفت که در اورشلیم بمونه و من رو بزرگ کنه. تا این که دوران نوجوانی من مصادف شد با دومین جابجایی بزرگ یهودیان در دنیا. فاصله ده سالگی تا پونزده سالگی من که یهودیان داشتند به عنوان ملیت، هویت خودشون رو به دست میاوردند، من هم داشتم هویت اصلی خودم رو پیدا میکردم تا این که اون اتفاق بزرگ افتاد. در شبی که قرار بود تفاهم‌نامه اول اروپایی ها و یهودیان امضا بشه و نقشه سکونت در کرانه مدیترانه مصوب بشه، آتش سوزی بزرگی اتفاق افتاد و مادرم و خاخام بزرگ و عده دیگری از سران بزرگ یهود در اون آتش سوختند. من به راهنمایی یکی از عموزاده هام و برای رهایی از تنهایی، به مطالعه و تحقیق در ادیان بزرگ ابراهیمی و غیرابراهیمی پرداختم. و چون پسر خیلی کنجکاوی بودم، از هیچ مطلب و حقیقت هرچند ترسناکی فرار نمیکردم. تا این که با استفاده از منابع عبری و پیش بینی که برخی از بزرگان ما در سالیان سال قبل مطرح کرده بودند، متوجه شدم که اون آتش سوزی، آخرین آتشی نیست که به جان قوم من و بزرگانمان خواهد افتاد و باید منتظر بدتر از این ها باشیم. اما دیگه حدودا بیست و هفت هشت ساله شده بودم و به خاطر هوش و حواس زیادی که داشتم، به جذب سازمان مخفی انگلستان دراومدم. یعنی دقیقا همون سالهایی که دارم به شما میگم کاش همون موقع با شما آشنا شده بودم. چون اگر اون موقع شما بودید، و دقیقا مثل همین الان بودید، و همین روحیات و افکار و دانش و جذبه و صداقت بی نهایتی که الان دارید، آن زمان هم داشتید، من نه به انگلستان میرفتم. نه به جذب سازمان مخفی که بعدها Mi6 نامیده شد درمیومدم. و حتی بذارین اقرار کنم که شاید حتی دیگه یهودی هم نمیموندم و مسلمان و شیعه میشدم.] 👉 ابومجد از کنار دیوار به آرامی جلوتر آمد و در نزدیکی بن هور ایستاد و پرسید: «چرا؟ مگه من کی هستم؟» بن هور نفس عمیقی کشید و با قیافه ای که حاکی از هزاران حرف نزده و ناخوانده و مگو بود، سری تکان داد و گفت: «شما گمشده انسان هستید!» ابومجد قیافه اش متعجبانه تر شد و پرسید: «من؟!» بن هور گفت: «یهود، هزار کتاب مخفی داشت که از زمان سلیمان تا حال حاضر، فقط 99 تا از اون باقی مونده. هر کتابی که درباره آینده جهان و سرنوشت بنی اسراییل و...» و نفس عمیقی کشید! ابومجد که متوجه سکوت معنادار او شده بود پرسید: «و؟!» بن هور ادامه داد: «و آخرالزمان و امامان شیعه و زعمایی که به دنیا میان تا بنی اسراییل را نابود و یا به مجد برسونند، خوشبختانه در منابع ما باقی مونده.» ابومجد که تا آن زمان حرفی از علم و دانشش نزده بود، کلمه ای به زبان آورد که تن و بدن بن هور شروع به لرزیدن کرد. ابومجد گفت: «مثل کتاب نبوئت هیلد! درسته؟» بن هور که حالات صورتش داشت عوض میشد فورا با نگرانی پرسید: «شما ... عالی جناب ... کتاب نبوئت هیلد رو میشناسید؟» ابومجد لبخند مرموزی کنج لبش نشست و گفت: «بذار حالا من برات یه چیزی بگم ... ببینم اطلاعاتمون با هم جور در میاد یا نه؟» این را گفت و دستانش را پشت کمرش گرفت و شروع کرد و در آن تاریکی، به آرامی جلوی بن هور قدم زد و گفت: 👈 [هفتاد سال پیش از بعثت پیامبر اسلام، کودکی مرموز بنام لحمان حطوفاه فرزند یکی از علمای پرهیزگار بنی اسرائیل بنام ربی پنحاس و زنی پاکدامن بنام راحیل متولد شد و بلافاصله پس از تولد به سجده افتاد و لحظاتی بعد برخاسته و رو به مادرش کلماتی مبهم و بیمناک به زبان آورد. پس از این ماجرا و با واکنش مادر کودک، اون تا ۱۲ سالگی لب به سخن نگشود. جملات این کودک موسوم به کتاب نبوئت هیلد به اندازه ای سربسته و نامفهوم بود که حتی علماء و مفسرین یهود و اهل لغت عبری را دچار حیرت کرد. درسته جناب بن هور؟ ادامه...👇
البته این ابهام هفتاد سال پس از آن معنا پیدا کرد و نشان دادکه جملات لحمان، بشارت ظهور پیامبر آخر الزمان و وقایع معاصر و بعدش بوده، لکن علمای یهود بعضی مبهمات را بهانه قرار داده و علامات و بشارات روشنی که راجع به پیامبر بزرگ اسلام بود را مربوط به شخصی نا معلوم دانسته و این کتاب را متروک و در دسترس طالبین و حتی عوام یهود قرار نمی‌دهند. مگه نه؟ اما در اثر عنایت خداوند، یکی از علمای بزرگ یهود پس از تامل در آئین اسلام، مشرف به دین مقدس اسلام گردید و بر اثر یک اتفاق، کتابی از کتب بنی اسرائیل بنام تبعید و میصوا، برای چاپ آماده شد و از حسن تصادف نسخه صحیحی از کتاب نبوئت که به نظر علمای یهود آن زمان هم رسیده و بر صحت آن گواهی داده و مقدمه ای بر آن نوشته بودند، در آن موجود بوده این عنایت خدای متعال منجر به این گردید که سخنان الهی آن کودک از پرده های ضخیم مرض ها و غرض ها بیرون بیاد. ولی باز علمای یهود از نشر آن جلوگیری نموده و فعلا در کتابخانه ها و نزد علمای یهود به نام کتاب متروکه و غیر معتمده نگهداری میشه. درسته جناب بن هور؟] 👉 بن هور که اگر کاردش میزدی، خونش در نمی آمد گفت: «بله. کاملا درسته! و من به خاطر همین در عراق و عربستان و اردن و افغانستان و هند و پاکستان آواره شدم تا آخرین نفری رو که تمام نشانه ها بر اون منطبق هست، پیدا کنم و سر تعظیم در برابرش فرود بیارم.» ابومجد لحظاتی سکوت کرد و فقط در چشمان بن هور زل زد. بن هور ادامه داد: «شبی که شما از دستور تمرد کردید و بعدا با شنودِ تماس های فرماندهان شما متوجه شدیم که به خاطر این بوده که فکر نمیکردید کمین باشه و کمین رو اصولا ناجوانمردانه میدانید، متوجه شدم که احساسم به شما دروغ نیست.» ابومجد گفت: «زرهِ علی بن ابی طالب پشت نداشت. هیچ وقت غافلگیر نشد و دشمن را هم غافلگیر نکرد.» بن هور گفت: «و وقتی متوجه شدم که شما اسلام را مطابق قرآن میفهمید نه مطابق حرف های مراجع و آخوندهای دیگه، و حتی با دانش سرشاری که دارید قادر به ساکت کردن و خاموش کردن شما نشدند، متوجه شدم که شما برای اتمام حجت به کل جهان اسلام انتخاب و برگزیده شدید.» ابومجد گفت: «تند نرو بن هور! ینی چی برگزیده شدم؟ از طرف کی؟ کجا؟» بن هور خیلی جدی گفت: «از طرف خداوند. و این مسئله در هم منابع ما اومده و هم منابع خودتون!» ابومجد گفت: «مثلا؟» بن هور جواب داد: «صورتی بلند و محاسن و موی مجعد دارد. ابروهایش نه پیوسته است و نه بافاصله. قامتش میانه است و جذبه ای در نگاهش دارد که دل آدمیان را میلرزاند. قلبش سپید و دانشش بسیار است و با هر آیینی به زبان و مرام خودش سخن میگوید. همین طور که شما الان با من با زبان منابع مخفی یهود سخن گفتید.» ابومجد فورا رو برگرداند و به طرف پنجره اتاقش رفت و گفت: «بس کن بن هور! بس کن!» اما بن هور بس نکرد و با تندی پشت سرش رفت و ادامه داد: «او با مردانی از پولاد سخت تر و از برگان درختان و قطرات دریاها بیشتر حمایت میشود. گردنِ گردن فرازان و علمای دروغین امتش را میزند و از خون آنها دریایی سرخ به راه می اندازد. آنگاه از کعبه رو به اورشلیم کرده و برای یافتن هیکل سلیمان...» ابومجد با عصبانیت برگشت و گردن بن هور را محکم گرفت و به دیوار چسباند و با عصبانیت گفت: «اگه فقط یک کلمه دیگه حرف بزنی...» اما دید نخیر! بن هور ول کن نیست. در آن فشار که نزدیک بود گردنش خرد شود به زور صدا و هوا از گلویش بیرون فرستاد و گفت: «پدر و مادرم به قربان شما! اگر مشکل نَسَب و حَسَب دارید، نَسَبِتان با من عالی جناب! شما فقط به این فکر کنید که چگونه میشود دنیای اسلام را از گزند مراجع علی الخصوص مراجع و آخوندهای شیعه نجات داد؟ همان ها که هر شب در نماز نفرینشان میکنید و آنها را سبب ذلت مومنین و مسلمین میدانید!» بن هور این حرف را که زد، دستان ابومجد شل شد و گردن بن هور از زیر دستانش آزاد شد. بن هور نفسی کشید و حرف آخرش را زد: «اما عالی جناب! داعش دیر یا زود نابود میشود. عمرش به یک دهه نیست. زعیمی که از القاعده و ابوغریب تربیت شود، به درد چاه مستراح هم نمیخورد. چه برسد به امارت اسلامی عراق و شام! آنها این کاره نیستند. آمریکا هم فهمیده. بخاطر همین دنبال راهی است که آبرومندانه هم از افغانستان خارج شود و هم از عراق. این انگلستان است که مهد تربیت رهبران آینده دنیاست. عمر شما دراز خواهد بود. حمایت همه ما باشماست. شما مجتهد و شیعه و دارای عِرق بالای دینی هستید. همه نشانه ها بر شما منطبق است. این فرصت تاریخی را از دست ندهید. یا قیام کنید و با حمایت همه ما عَلَم حکومت جهانی شیعی را به دست بگیرید و یا این تو و آن هم عراق و تعقیب و فرار و البته خانواده ای که هم رزمانتان به گروگان گرفته اند تا شما برگردید!» بن هور این را گفت و تعظیم کرد و ابومجد را در آن بین الطلوعین حساس رها کرد و رفت. ادامه دارد.. رمان @Mohamadrezahadadpour
✔️ متوجهین بن هور داره چه غلطی میکنه؟ میفهمین میخواد تاریخ رو به کجا بکشونه؟
nbuet_hyld.pdf
6.9M
نسخه ای از کتاب نبوئت هیلد 😉 تقدیم با احترام رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بزرگوارید دست همه بانیان خیر درد نکنه🌷
هم عاشق میکاپ خلیجی گشتم هم عاشق خواهر بسیجی گشتم زان روز که شد بسیج لندن فعال من عاشق داف کمبریجی گشتم😂 علیرضا تیموری
🔶 چند نفر از عزیزان، جملاتی از که براشون جالب بوده، نوشتند و فرستادند👇☺️ ➖ما تو عراق از سایه خودمونم می‌ترسیم ➖ما این نبرد رو باختیم .از درون هم باختیم ➖عجیب ترین نوع تمرّد! یک مومن متمرد معتقد نزدیک به مرگ ➖امثال بن هور و من ، هیچ وقت کارمون تموم نمیشه ➖کاش هیچ وقت فرمانده نمی شدی !سرباز که بودی شجاع تر بودی .اهل محاسبه ومصلحت نبودی. ➖معطر به عطر خدایی رفیق! رفیق تازه و متمرد مومن بن هور ➖قرص ها و شربت های گیاهی ➖ آخوند شیعه ➖ بیشتر انذاری تا تبشیری ➖ شما مجتهد و استا سطوح عالی هستید؟بله ➖ این انگلستان است که مهد تربیت رهبران آینده دنیاست. ➖مردم اینقدر ساده و بی عقل نیستند که به یکی مثل من جوری توجه کنند که چشم و دلشون سیر بشه و دیگه به مراجع نگاه نکنند و دین و آخرتشون رو از من بگیرند ➖ما فهمیدیم که دیگه ناپاکی جواب نمیده. فهمیدیم که باید کار بیفته دست یکی مثل تو! از جنس خودتون. ➖ خون میخواد، بریز! آدم میخواد، جمع کن! پول میخواد، بگیر و خرج کن! ولی از چیزی که هستی و میتونی باشی نگذر! کوتاه نیا! 👈 این متن به تدریج تکمیل میشود. ➖«و او میان شما زندگی میکند. میخورد و راه میرود و با شما چنان آمیخته که او را نمیبینید.» چقدر این فراز آشناعه 😭
"مربای به" از من به شما نصیحت که؛ اگه تو فکر درست کردن مربای به بودید با نبات بپزید. مزه مربا محشر میشه و شیرینی اش زیاد نمیشه‌ و اصن دل رو نمی زنه. یه بار حتما امتحان کنید و حتما بذارید هف هش ساعت جا بیفته با دم کنی که آب مربا نریزه باز داخل قابلمه!! دیگه محاله مربای به کسی رو تست کنید. 😂 @Mohamadrezahadadpour
اینجا تل‌آویو است👆 تظاهرات چندین هزار نفری علیه نتانیاهو! دقیقا برای فرار از همین عکس و وضعیت، نتانیاهو به ادامه حملات وحشیانه به غزه نیاز داره. به این میگن؛ فرار از محاکمه در افکار عمومی و پناه آوردن به جنگ و شرایط بحرانی برای بقای در حاکمیت! ✍ کانال https://virasty.com/Jahromi/1701000369425680046 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دهم 💥 🔺خانه بانو حنانه بانو حنانه که بسیار در کارش استاد بود، مسابقه ای بین اِما و لیلا گذاشت. به اِما گفت: «اصلا مراعات بچه بودن لیلا را نکن. تا میتوانی تند بدو!» اِما که سرحال تر از روزهای قبل بود، سرش را تکان داد و نگاهی به لیلا انداخت. لیلا به بانو حنانه نگاه کرد. بانو حنانه از لیلا پرسید: «آماده ای دخترم؟» لیلا سرش را تکان داد. هر دو خم شدند تا به محض این که حنانه برای سومین بار کف زد، شروع به دویدن کنند. حنانه تا آمادگی را در آنها دید، بار اول دستانش را به هم زد. هیجان در لیلا و اِما موج میزد. بانو برای بار دوم دستانش را محکم به هم زد. آنها کمرشان را بالا آوردند و منتظر ماندند. تا این که حنانه برای سومین بار کف زد. به محض شنیدن سومین کف، لیلا و اِما شروع به دویدن کردند. اینقدر هر دو تند میدویدند که گرد و خاک مختصری پشت سر آنها راه افتاد. مثل گلوله، حیاط را سپری کردند و از در خانه بیرون زدند. قرار بود یک دور طولانی در اطراف خانه حنانه بدوند و برگردند. حنانه به در خانه رفت. از پشت سرشان آنها را میدید که با تمام توان در حال دویدن هستند. برگشت و به ماشینی که در فاصله ده بیست متری خانه اش بود نگاه انداخت. رباب در آن ماشین نشسته بود. بانو سرش را به نشان «بیا» تکان داد. رباب از ماشین پیاده شد و به طرف مادرش رفت. وقتی وارد خانه شد، حنانه در را بست و همان پشت در شروع به حرف زدن کردند. -سه دقیقه بیشتر فرصت نداریم. اِما تو رو اون شب دیده. حواست به هویتت باشه. -چشم. چیکار باید بکنم؟ -عاتکه رو یادته؟ -بله. بانو عاتکه. خب؟ -باید بری اونجا! دوست ایرانی ما میگه احتمالا میان دنبال اِما و امکان این که ردِ اونو در روستای عاتکه بزنند، زیاده! -درسته. عاتکه رو بیارم؟ -عاتکه حواسش به خودش هست. کارشو بلده. تو مثل سایه بچسب به اونایی که میان دنبال اِما! دوست ایرانمون گفت هم نباید خطِ عاتکه بسوزه و هم نباید اونایی که میان دنبال اِما رو از دست بدیم. -باشه. مادر! اِما کیه؟ -نمیدونیم. اما آدم عادیِ آمریکایی به اردن نمیاد! اگرم بیاد، به راحتی از مرز ردش نمیکنن! اگرم ردش بکنند، به این راحتی تا اینجا دووم نمیاره. میگه اومدم دنبال شوهرم اما نمیگم چیکاره است. منم خیلی حساس نشدم تا حساس نشه. دوست ایرانیمون میگه هر چی هست، شوهرش یه سرباز معمولی نیست. چون سربازان معمولی رو نمیبرن اردن! -ینی ممکنه افسر و یا نیروی اطلاعاتی باشه؟ -اِما هر چیزی ممکنه باشه الا اینایی که تو گفتی! حدس من و دوست ایرانیمون اینه که شاید همسر یکی از مقامات ارشد نظامیِ آمریکا باشه. -الان برم؟ -بله. همین الان حرکت کن. از امیرالمومنین خواستم که دیر نشده باشه. برو که الان اِما و لیلا پیداشون میشه. -ان‌شاءالله. -فی امان الله! پوشیَتو بذار و برو! این سبد سبزی رو هم با خودت ببر! رباب چادر عراقی‌اش را بیشتر دور خودش پیچید. پوشیه زد و سبد سبزی را روی سرش گذاشت و در را باز کرد و رفت. تا رفت بیرون، اِما و لیلا که با سرعت برق و باد میدویدند و هنوز ده پونزده متر با در خانه حنانه فاصله داشتند، او را از پشت دیدند. تا این که هر دو به در رسیدند. چون یک لحظه حواس اِما به زنِ سبزی فروش پرت شد، لیلا زودتر رسید و تا وارد حیاط خانه حنانه شد، از خستگی افتاد زمین. اِما هم روی زمین دراز کشید. هر دو نفس نفس میزدند. تا این که دیدند حنانه با لبخند آمد بالای سرشان و شروع به پاشیدن آب روی سر و بدن آنها کرد. همگی میخندیدند. لیلا که بازی کردنش گل کرده بود، همین طور که حنانه روی آنها آب میپاشید، غلت خورد و خودش را پشت سر اِما مخفی کرد. اِما که دید لیلا به او پناه آورده، و از طرف دیگر حنانه بی رحمانه شیلنگ آب را به طرف آنها گرفته، تلاش کرد لیلا را پناه بدهد. سرش را پایین انداخته بود تا آب به صورتش نخورد. دستش را به طرف آب دراز کرد تا از فشار آب جلوگیری کند. و با آن یکی دستش لیلا را پشت سرش جا میداد. ادامه...👇
حنانه هم بلد بود. دور آنها چرخ میخورد و آب را با شدت بیشتر روی آنها میریخت. در واقع داشت کاری میکرد که لیلا بیشتر به طرف اِما برود و به او بچسبد. اِما هم که داشت میخندید و میجنگید، سعی میکرد که او را نجات بدهد. اینطوری بود که برای اولین بار، مهر اِما نسبت به لیلا گل کرد و او را محکم بغل کرد تا در برابر فشار آبی که حنانه روی آنها میریخت، از لیلا محافظت کند. 🔺اردن-باشگاه نظامیان آمریکا بن هور در جمعی از کارشناسانی که دعوت کرده بود، نشسته بود و با هم گفتگو میکردند. اطراف آنها دو تا مانیتور بود که از هر دو اتاق ابومجد را در دو زاویه مختلف نشان میداد. یکی از کارشناسان گفت: «جواب دروغ سنج درباره ابومجد منفیه. هیچ اثری از دروغ در دستگاه ثبت نشد. خط آرامش و تپش قلب و نبض ابومجد چیزی رو نشون نداد.» کارشناس دوم گفت: «در حمله ای که با ساطور به اون شد، به اندازه کسی که داره میمیره و ترسیده، وحشت ثبت شد و با موشکافی که از رفتارش داشتیم، مشخص شد که آموزش نظامیِ خاصی ندیده و فرارش از دست کسی که ساطور به دست داشت، خیلی طبیعی و عادی بود. این نشون میده که آموزش دیده نیست. یعنی یادش ندادند که خودشو نجات بده و یا مثلا به ما دروغ بگه و بلد نیست که دروغ سنج رو دور بزنه.» کارشناس سوم گفت: «من ریز به ریز حرکاتش رو مدنظر داشتم. هیچ تناقض رفتاری ندیدم. من حرکات خیلی ها از جمله البغدادی و یکی دو تا از گنده های القاعده و داعش رو در سالهای قبل بررسی کردم. ابومجد جنسش با اونا خیلی متفاوته!» بن هور نفس عمیقی کشید و در حالی که به نقطه ای خیره شده بود گفت: «جنس ابومجد با هر کسی که عَلَم کردیم متفاوته! چه از شیعه و چه از سُنی. حداقل از سیزده نفری که شیعه هستند و الان هر کدومشون در عراق و سوریه و افغانستان و پاکستان و حتی ایران دارن فعالیت میکنند، ابومجد چندین سر و گردن از اونا بالاتره.» یک نفر پرسید: «دقیقا از چه نظر؟» بن هور جواب داد: «در پاکی و درستی و صداقت! وقتی نماز میخونه. وقتی ذکر میگه. وقتی راه میره. حتی وقتی عصبانی میشه. میشه ایمان را در ابومجد حس کرد. فیلم بازی نمیکنه. ریا نیست. خودشه.» کارشناس سوم پرسید: «باهاش مطرح کردید که چه برنامه ای دارید؟» بن هور گفت: «یه چیزایی از باب مقدمه گفتم. اما به هم ریخت. باورش براش سخته.» کارشناس دوم پرسید: «کی باهاش مستقیم طرح مسئله میکنید؟» بن هور گفت: «وقتی یک دور بردمش انگلستان و اسراییل! اون باید خیلی چیزها را با چشم خودش ببینه تا باور کنه که شیعه کسی به جز ابومجد رو نداره و فقط اونه که میتونه با کمک ما حرکت کنه و شیعه رو از دست مُلاها و مراجع شیعه نجات بده!» کارشناس اول پرسید: «و اگر نپذیرفت؟!» بن هور گفت: «میپذیره. خدا کنه اذیتم نکنه. من دیگه اینقدر جوون نیستم که بتونم انواع راه ها را برم تا راضیش کنم. این آخرین کاری هست که تو دنیا دارم. یا میپذیره یا با هم میمیریم!» این را که گفت، همه سکوت کردند و فقط به بن هور زل زدند. یکی از کارشناسان که تا آن لحظه ساکت بود گفت: «برای آرامشش برنامه ای ندارین؟» بن هور به او نگاه کرد و پرسید: «منظورت چه نوع آرامشیه؟» ادامه...👇
جواب داد: «بالاخره اون تنهاست و الان چندین ماهه که پیش شماست. از طرف دیگه، فکر نمیکنم پروسه کوتاه مدتی طول بکشه تا روی فُرم بیاد و بتونه بشه اون چیزی که شما میخواید. نیازهای غریزی و زناشویی این طور آدم معتقدی فقط با ازدواج حل میشه. چون اگر اینقدر معتقد باشه که شما و بقیه میگید، نمیشه هر شب دست یه دختری رو گرفت و فرستاد به خوابگاهش. برای این مسئله فکری نکردید؟!» بن هور میخواست حرفی بزند اما معلوم بود که خیلی فکرش مشغول است. حرفش را خورد و سکوت کرد و به نقطه ای روی میز زل زد. آن مرد ادامه داد: «پیشنهاد میکنم با مسائل جنسی و دختران معمولی که برای سربازان و افسران خودمون میاریم امتحانش نکنید. اصلا دیگه کلا امتحانش نکنید. چون پس میزنه و کار شما رو سخت تر میکنه.» بن هور بیشتر به فکر رفت. تا این که از سر جا بلند شد و به طرف سوییت ابومجد رفت. دید نشسته پایین قفسه کتاب و در حال مطالعه است. رفت و صندلی گذاشت و یکی دو متری اش نشست. وقتی ابومجد دید بن هور نشسته و به او زل زده، کتابی را که در دست داشت بست و به بن هور گفت: «درباره حرف شما فکر کردم. شدنی نیست.» بن هور لبخندی زد و شروع به خواندن آیاتی از کتاب خودشان کرد و گفت: «و او میان شما زندگی میکند. میخورد و راه میرود و با شما چنان آمیخته که او را نمیبینید.» ابومجد گفت: «مردم اینقدر ساده و بی عقل نیستند که به یکی مثل من جوری توجه کنند که چشم و دلشون سیر بشه و دیگه به مراجع نگاه نکنند و دین و آخرتشون رو از من بگیرند.» ادامه... 👇
بن هور اما در حال و هوایی که بود، به جملات بی ربط با سخنان ابومجد ادامه داد: «او را سفیهان از خود و نجیبان در خود و عالمان بر خود میبینند. او کسی است که در وقتش عادلی خاک نشین و در زمانش مقتدری خون ریز خواهد بود. وقتی به چهره او مینگری...» ابومجد کتاب را به زمین کوبید و به بن هور گفت: «تو اصلا متوجه نیستی داری چی میگی! دوران فرق کرده. مردم عوض شدند.» بن هور با صدای بلند گفت: «تو متوجه نیستی ابومجد! ببین! چشماتو وا کن و دور و برتو ببین! ابوبکرالبغدادی رو ببین! یه حیوونِ وحشیِ زنباره و خونخوار! غیر از اینه؟ کاری کردیم و کاری کرده که سربازانش از اقصی نقاط دنیا دارن به کمکش میان! چرا؟ چون علم سیاه دستشه! بُرد با کسیه که عَلَم دستشه! الان دست البغدادی هست. البته که تو قرار نیست مثل اون بشی. چون اون سیاهه. ولی تو از برف سپیدتری! اون بر پایه خون و رعب و وحشت اومده بالا اما تو با عَلَم سفید و سبز و بر پایه صلح و مودت قراره حرفتو بزنی!» ابومجد گفت: «وقتی میگم نمیفهمی سرم داد نزن! عَلَم وقتی دست گرفتی، نمیشه راه بیفتی و لبخند بزنی و حرفای قشنگ تحویل مردم بدی! اینا آدمو میخورن. عَلَم خون میخواد. عَلَم علمدار میخواد. اینم علم سبز و سفید که تا حالا در تاریخ لنگه نداشته و اَحدی علم سبز و سفید بلند نکرده. هر کسی بوده سیاه بوده. از خراسان بگیر تا شام و جاهای دیگه!» بن هور گفت: «خون میخواد، بریز! آدم میخواد، جمع کن! پول میخواد، بگیر و خرج کن! ولی از چیزی که هستی و میتونی باشی نگذر! کوتاه نیا!» ابومجد گفت: «اصلا از کی تا حالا تویِ یهودیِ بی پدر و مادر شدی دلسوز اسلام و مسلمین و نسخه عَلَم سفید برامون میپیچی؟! از تو آدم تر نداشتند بفرستند؟!» بن هور با داد گفت: «من حروم زاده! من سیاه! نه. نداشتند. ما هممون همینیم. اما ... (صداشو پایین آورد و به حالتی از کرنش و آرامش گفت) از تو حلال زاده تر و پاک تر و آدم تر و باسوادتر و معتقدتر پیدا نکردیم. بفهم اینو!» ابومجد سکوت کرد و به قفسه کتاب تکیه داد. بن هور که قفسه سینه اش درد گرفته بود، یک دستش روی قفسه سینه اش گذاشته بود و آرام میمالاند و ادامه داد: «ما اگه دنبال به گند کشیدن اسلام بودیم، یکی دیگه رو علم میکردیم. اون همه بابی و بهایی داریم. اون همه در اقصی نقاط عالم آدم داریم. ما فهمیدیم که دیگه ناپاکی جواب نمیده. فهمیدیم که باید کار بیفته دست یکی مثل تو! از جنس خودتون. نه به قول خودت، مایِ حروم زاده و کثافت و عوضی!» ابومجد به سکوتش ادامه داد. بن هور دیگر حالش خوب نبود. اما تحمل کرد و تیر آخر را زد و گفت: «بیشتر امامان شما کنیززاده بودند. غیر از اینه؟ از خانواده های سطح متوسط و پایین! خب این پیام داره. ینی نباید برای نجات اُمت دنبال کسی بگردیم که خاص باشه و همیشه از طبقات گنده و بزرگِ زُعما باشه. ما سه روز دیگه از اینجا میریم. میخوام ببرمت از نزدیک، با منابع دسته اول کتابخانه ها و مراکز بزرگ شیعه شناسی انگلستان و اسراییل آشنا بشی. سه ماه... شایدم بیشتر به تو فرصت میدم. با هر کسی در اونجا خواستی، بشین و گفتگو کن! ببین چه خبره؟ بعدش اگه خودت نخواستی، از همونجا به هر کشوری که خواستی، پناهندگی بگیر و برو دنبال زندگیت! فقط قبلش منو بکش! آره. منو بکش! تا دیگه بهت فکر نکنم و دیگه زنده نباشم و نیام دنبالت!» پیرمرد یهودی این را گفت و در حالی که از ناحیه قفسه سینه در اذیت و رنج بود، اتاق را ترک کرد و ابومجد را تنها گذاشت. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️توجه لطفا⛔️ فرداشب(دوشنبه) انتشار حیفا۲ را نداریم. به جاش خلاصه ۱۰ قسمت اول را خواهیم داشت. 👈 به یک نفر از عزیزانی که کاملترین و زیباترین خلاصه نویسی از ۱۰ قسمت اول حیفا۲ را ارسال کند، دو جلد کتاب از تألیفات خودم هدیه داده میشود.😍 تا فردا ظهر(ساعت۱۴) فرصت دارید که به صفحه شخصی بنده ارسال کنید.
دلنوشته های یک طلبه
⛔️توجه لطفا⛔️ فرداشب(دوشنبه) انتشار حیفا۲ را نداریم. به جاش خلاصه ۱۰ قسمت اول را خواهیم داشت. 👈 به
درود رفقا مهلت ارسال خلاصه نویسی از ۱۰ قسمت اول حیفا۲ تمام شد. بالغ بر ۲۰۰ خلاصه از طرف شما مخاطبین عزیز ارسال شده که خدا را شکر همه را مطالعه کردم. لطفا دیگه ارسال نکنید ان‌شاءالله امشب، نام برنده مسابقه اعلام خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان از ۱۰ قسمت اولِ فصل دوم حیفا ؛ 👇 سرکار خانم سیما نورعلی ان‌شاءالله موفق باشند. هدیه دو کتاب از آثارم را خدمتشون ارسال خواهیم کرد. این هم خلاصه‌ای که ارسال کردند👇
بسم الله الرحمن الرحیم پس از کتاب موفق «حیفا» که مورد استقبال مخاطبان واقع شد، شب‌های پاییز امسال را با کتاب «حیفا ۲» همراه می‌شویم. هر شب حوالی ساعت ۹ میتوانید قسمت جدید را در کانال جناب مطالعه کنید. حیفا ۲ از باشگاه نظامیان ارتش آمریکا در اردن شروع می‌شود. اِما به همراه دختر کوچکش میا به استقبال همسر خود، مارشال -که یکی از فرماندهان ارتش آمریکا است- آمده است. در مدت زمان کوتاهی که خانواده کوچک مارشال در باشگاه نظامیان مستقر هستند اِما که از این دوری‌ها و ماموریت‌های طولانی مدت مارشال خسته شده از این موضوع به همسر خود گله میکند. مارشال با بیان اینکه در موقعیت کنونی باید در عراق حضور داشته باشد در صدد است که اما را راضی کند که همراه دخترشان به آمریکا بازگردد با این حال اِما به او گوشزد می‌کند که یا با هم آمریکا برمیگردند یا اینکه همگی با هم به عراق میروند. مارشال اما در روز موعود با خانواده خود خداحافظی کرده و به عراق برمیگردد غافل از اینکه اِما نقشه‌هایی در سر دارد. یک هفته بعد، زمانی که مارشال به همراه چند افسر دیگر در یک مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق مشغول رصد یک کاروان لجستیک هستند اتفاق عجیبی رخ می‌دهد. پهباد‌ها تصاویر ۴ مرد را نشان میداد که قصد انجام عملیات روی کاروان لجستیک را داشتند. نفر اول و دوم پیش از آنکه بتوانند اقدامی انجام بدهند مورد هدف قرار میگیرند. حالا همگی به مانیتور چشم دوخته‌اند که دو نفر باقی‌مانده اقدامی انجام دهند که در کمال تعجب، آن دو نفر مرد عراقی با هم گلاویز می‌شوند. فرد قوی‌تر موفق می‌شود رفیقش را نقش زمین کرده و آرپی‌جی را به سمت کاروان لجستیک هدف بگیرد اما او هم با فرمان مارشال نقش زمین می‌شود. به دستور بن هور، پیرمرد یهودی حاضر در مقر، تیم ضربت ماموریت می‌یابد که آن مرد عراقی بازمانده را به مقر بیاورند؛ این در حالیست که بن هور زیر لب به زبان عبری برای سلامتی این مرد دعا می‌خواند و لحظه‌شماری میکند تا با این شورشی که از مرگ برگشته ملاقات کند.. از سوی دیگر مارشال خبردار میشود که همسر و دخترش در اردن ناپدید شده و به آمریکا برنگشته‌اند؛ غافل از اینکه اما و میا با مشقت هر چه تمام‌تر موفق شدند از مرز اردن وارد عراق شوند.. اما و میا برای استراحت در قهوه‌خانه‌ای در روستای رطبه توقف میکنند و توسط زنی عراقی به نام عاتکه پذیرایی می‌شوند. در آنسوی ماجرا، تیم ضربت برای یافتن آن مرد عراقی متمرد، رد او را در روستا زده‌اند و با سرعت هر چه تمام‌تر برای یافتن او به تکاپو افتاده‌اند. از دیگر سوی ماجرا، بانو رباب- شخصیتی که در رمان حیفا با اون آشنا شدیم- را میبینیم که همراه تیم خود برای یافتن آن مرد عراقی و دستگیری او به روستا رسیده‌اند. بانو رباب با اینکه در این گیر و دار گلوله‌ها توانسته به او برسد دستور میگیرد که برگردد و با تیم ضربت درگیر نشود و این در حالیست که مرد عراقی را به مقر آمریکا میبرند و هواپیماهای بمب‌افکن آمریکا هر لحظه به روستا نزدیکتر میشوند.. روستا مورد هجوم بمب‌ها قرار گرفته و قهوه‌خانه هم با خاک یکسان میشود. بانو رباب با سرعت عمل بالای خود توانست که از مهلکه گریخته و در این میان دخترکی کوچک را نیز نجات دهد. عاتکه اِما را از قهوه‌خانه نجات می‌دهد اما... میا همان جا جان می‌سپارد. اما پس از بهوش آمدن خود را در خانه‌ای میبیند و با بانو حنانه رو به رو شده، خبردار میشود که دختر کوچکش در حمله هوایی آمریکا کشته شده... بانو حنانه به او اطمینان میدهد که او را به مکان امنی خواهد برد... مرد عراقی را به مقر می‌آورند و حالا بن هور همچون تشنه‌ای که به آب حیات دست یافته باشد آن مرد را به اتاق مخصوص خودش برده تا شخصا از او مراقبت کند؛ بخشی از زمان خود را به مداوای آن مرد و بخشی را به عبادت و دعا برای او میگذراند... از سوی دیگر، بانو حنانه و رباب نیز برای پس گرفتن آن مرد عراقی -که اسمش ابومجد است- با هم به گفتگو می‌نشینند. ابومجد پس از مراقبتهای شبانه روزی بن هور بالاخره به هوش آمده و اولین چیزی که میبیند تصویر بن هور است که مقابل او ایستاده و در حالیکه لبخند به لب دارد به عربی فصیح رو به ابومجد میگوید: السلام علیک یا مولای یا من اختاره الله! بن هور به ابومجد میگوید که او همان کسی است که تمام عمر به دنبال او میگشته و حالا میخواهد در خدمت او باشد. ابومجد ۴۹ ساله، شیعه، تا مرحله اجتهاد رفته، شاگرد بزرگان نجف بوده، در زمینه سواد و روحیه مبارزه با آمریکا در بین دوستانش حرف اول یا دوم رو میزند... ادامه...👇