eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
649 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت نوزدهم 💥 لحظه آخری که لیلا دست اِما را گرفته بود و میخواست با خود ببرد، سه تا گوشی همراهی که متعلق به رباب و آن دو بانو بود، با خودش برداشت و به چاه رفت. رباب، قبل از این که گوشی را به لیلا بدهد، دو تا نقطه(..) به گوشی همراه بانوحنانه فرستاد. بانو حنانه در خانه عاتکه داشت دانه های قهوه را آسیب میکرد و عاتکه کنار دستش نشسته بود که چشمش به پیامِ دو نقطه‌ایِ رباب افتاد. عاتکه دید که بانوحنانه فکرش مشغول شد. هنوز سوالی از بانو نپرسیده بود که دید بانو بلند شد و چادرش را پوشید و گفت: «شما با فاصله از من بیا موقعیت شهدای الثوره! قبل از پل. بلدی که؟» عاتکه گفت: «تنها بیام؟» بانو جواب داد: «سگت هم بیار!» عاتکه تا این را شنید، فهمید که دعواست! فهمید که اینقدر کار جدی هست که خودِ بانوحنانه میخواهد وارد عمل بشود. عاتکه بود و یک چوب دستی و یک بُخچه کوچک همیشه آماده و یک سگ آموزش دیده. بانوحنانه با ماشین خودش رفت. عاتکه هم درِ صندوق عقب ماشینش را باز کرد. سگش که راهش را بلد بود، بدون هیچ سر و صدایی رفت داخل صندوق عقب و خوابید. عاتکه فورا در را بست و حرکت کرد و اصلا از یک مسیر دیگر، به طرف پُلِ قبل از موقعیت شهدای الثوره حرکت کرد. صد متر مانده به پل، توقف کرد. دید بانوحنانه خیلی با احتیاط وارد کوچه ای شد و درِ یکی از خانه ها را زد. در باز نشد. رفت و دور زد. ده دقیقه دیگر برگشت. عاتکه همچنان آنجا ایستاده و بدون جلب توجه، فقط از دور نگاه میکرد. دید حنانه دوباره به شیوه خاصی در زد. اما آن بار در باز شد و بانو رفت داخل. وقتی بانو رفت داخل، یک ربع بعد، پیامکی برای عاتکه آمد که نوشته شده بود: «الخیر فی ما وقع!» عاتکه پیاده شد. درِ صندوق عقب را باز کرد. سگش فورا پیاده شد و انگار نه انگار، راهش را گرفت و رفت. عاتکه هم خیلی عادی، خودش تنها به طرف آن خانه رفت و در زد و پس از این که در باز شد، رفت داخل. وقتی داخل شد، دید که لیلا و اِما آنجا هستند. اِما و عاتکه تا یکدیگر را دیدند، همدیگر را در آغوش گرفتند. سپس بانو رو به عاتکه کرد و گفت: «به محله ما برو! در هر پوششی که صلاح دانستی، آنجا بمان تا یک نفر آمریکایی به آنجا بیاید. این هم عکسش! ببینش! شاید نسبت به چند سال پیش که در خانه‌ات او را دیدی، چهره اش از یادت رفته باشه.» عکس مارشال را به بانو عاتکه نشان دادند. سپس بانوحنانه اضافه کرد: «حواست باشه. بدون شک مارشال تحت تعقیب هست. به رفت و آمدش حساس شدند. فقط میخوام یه پیام بهش برسونی. بهش بگو حال همسرش خوبه و جاش امنه. هر وقت خواست همسرش را ببینه، روزهای فرد، حوالی عصرِ نزدیک به غروب، بیاد کوچه بغلی همون خونه ای که قرار میذاشتیم.» عاتکه این را شنید و عکس مارشال را به ذهنش سپرد و رفت. اِما رو به حنانه کرد و گفت: «من نگرانِ دختر شما هستم. نگران آن دو تا خانمی که اونجا بودند. اونا بخاطر من به زحمت و سختی افتادند.» بانوحنانه با صلابت کامل گفت: «نگران دخترم نباش! اون کارشو بلده. چه زیر تیغ باشه و چه لای پَرِ قو! نگران اون دو تا خانم هم نباش! اونا از من و تو زرنگتر هستند. تا حالا چندین بار تا مرگ و شهادت رفتند و برگشتند. من بیشتر نگران همسرت هستم. میترسم تو دردسر بیفته!» اِما گفت: «چیکار کنیم؟ کاش اصرارش نمیکردم که هر هفته بیاد پیشم و ببینمش!» حنانه جواب داد: «توکل بر خدا! براش دعا کن. ضمنا از حالا هر تصمیمی که لیلا گرفت، به حرفش گوش کن! حرف اون حرفِ منه. جوری تربیتش کردم که میتونه سالها روی پای خودش بایسته و نذاره آب تو دل شما تکون بخوره!» اِما که خودش را وسط کسانی میدید که خودشان را وقف نگهداری از او و مراقبت از همسرش میدانند، دلش گرم تر شد. نگاهی به لیلا کرد. دید لیلا از شنیدن حرف بانوحنانه دارد لبخند ذوق و شوق میزند. اِما بغلش را باز کرد و لیلا را محکم در بغل گرفت و سرش را بوسید. رو به بانو حنانه گفت: «چشم. به قول شماها: لیلا حبیبه خودمه!» ادامه... 👇
🔺زندان و بازداشتگاه منطقه 2 وقتی زندان‌بان و بازجو هیچ تعهد اخلاقی، بلکه هیچ تعهد انسانی نداشته باشند، و از آن بدتر، متهم یک بانوی متعهد و وزین و مخدّره(پوشیده و در حصار عفت) باشد، اصلا نباید درباره آن ساعات و لحظات نوشت و نقل کرد و حرفی زد. حتی نباید بعدا از آن بانوها پرسید«چه خبر از زندان؟» و یا «چه کردند با شما؟» و... حالا تصور کنید زندان‌بان و بازجو پی برده باشد که آن متهمان متعهد و مخدره هستند! نمیدانم این چه مرض و لجنی در وجود آن از خدا بی خبرهاست که وقتی متوجه این مسئله میشوند، بیشتر برای آزار او لَه لَه میزنند. انگار آزار چنین عفیفه هایی برای یک کفتار روانی مثل بِلک، از بازجویی کردن از صدها فاحشه لذت بخش تر است. سوزن داغ را از وسط مغز سرِ آنها میکشید تا روی صورتشان! وقتی به پیشانی آنها میرسید، مسیر سوزن داغ و تیز را کج میکرد به طرف کاسه و تخم چشم بندگان خدا! خب پوست اطراف چشم، مخصوصا پلک ها خیلی حساس است. مخصوصا پِلکِ چشمِ بانوان! آن دو بانو که مثلا یکی نابینا و دیگری یک خانم ساده و معمولی باید به نظر میرسیدند، تمام صدایشان را در گلوها و تمام اشکشان را در چشم ها جمع کرده بودند و فقط داد و بیداد میکردند. بانو رباب هم باید پوشش سادگی و هیچ کاره بودن و بی خبری از همه چیز را حفظ میکرد. بخاطر همین، با جیغِ بنفش«یا زهرا» و «یا حسین» میگفت! مارشال داشت از استرس میمُرد. نمیدانست که آیا اِما را دستگیر کرده اند یا نه؟ چون بلک گفته بود که آنها عراقی هستند اما مارشال باز هم نگران بود. باید خودش چک میکرد تا خیالش راحت شود. شب دومی که بلک به شکنجه و بازجویی از آنها مشغول بود، مارشال تلاش کرد که خودش را به منطقه 2 برساند و از احوال بانوانی که در بند هستند، خبر و اطلاعی حاصل کند. بخاطر همین صبر کرد تا ساعت 10 شب بشود و آنگاه سر و گوشی آب بدهد. چون میدانست که رسم بلک این است که شبها ساعت 9 یا 10 مشروب میخورد و با حالت مستی از آنها بازجویی میکند. آن شب، حدودا ساعت 10 بود که مارشال وارد منطقه 2 شد. به بهانه چک کردن اوضاع مخابراتی و چرا آنجا گاهی منطقه کور میشود، با دو نفر از زیردستانش وارد آنجا شد. صدای داد و فریاد مردم زیادی در آنجا به گوش میرسید. وقتی پرس و جو کرد، متوجه شد که بلک، آن سه بانو را در سه اتاق از هم جدا و در ضلع جنوبی آن دخمه برده و از آنها بازجویی میکند. فقط دو دقیقه وقت داشت. سر و گوش آب داد. شنید که یکی از بانوها مرتب مادر و پدرش را صدا میزند. دومین بانو فقط جیغ میکشد و گاهی خدا را صدا میزند. و سومین بانو هم وسط داد و فریادش یاحسین و یازهرا میگوید. دو دقیقه اش تمام شد. خیالش راحت شد که نه اِما آنجاست و نه خبری از اِما در لابلای داد و فریاد آنها به گوش میرسد. اما از دور، زنگ خوردن دو تا گوشیِ بلک توجهش را جلب کرد. برگشت به مقرّ و کارهای خود را دنبال کرد. تا این که فردا تصمیم گرفت که وقتی مایک برای سرکشی از مناطق رفته است، به خانه بانوحنانه و خانه اِما سر بزند. لباس عادی پوشید و وقتی خیالش از بابت همه چیز راحت بود، حرکت کرد و به طرف آن دو منزل رفت. خیلی عادی از جلوی آن دو خانه رد شد. دید دمِ در آن دو خانه، یک ماشین نظامی ارتش آمریکا ایستاده و نگهبانی میدهد. خیلی عادی به مسیرش ادامه داد و از آن خانه ها عبور کرد. هنوز به چهارراه نرسیده بود که ناگهان یک خانم با پوشیه، محکم به او برخورد کرد و همه میوه هایی که در دست آن خانم بود به زمین ریخت و خودش هم روی زمین افتاد! مارشال که هول شده بود، از آن خانم معذرت خواهی و شروع به جمع کردن میوه ها کرد. همین طور که میوه ها را جمع میکرد، آن زن گفت: «جای اِما راحت است. در امنیت کامل است. نگران نباشید.» مارشال که با شنیدن این جمله شوکه شده بود، خیلی سعی کرد که جلوی گریه اش بگیرد. پرسید: «شما اِما را میشناسید؟ اون کجاست؟» ادامه...👇
عاتکه که همچنان پوشیه به صورت داشت جواب داد: «بانو گفتند که فعلا نه اَما از هفته آینده هر وقت خواستید اِما را ببینید، به کوچه کناری که بن است بیایید. بلدید؟» مارشال همین طور که سرش پایین بود جواب داد: «نه اما یاد میگیرم. راستی خودِ بانو چطور است؟ مشکلی برای ایشان پیش نیامده؟» عاتکه گفت: «نگران نباشید. همه خوبن. راستی شما از اون سه بانویی که دستگیر شدند خبر دارید؟» مارشال که دیگر میوه ها را جمع کرده بود و داشت توی پلاستیک میریخت جواب داد: «بله. فعلا زنده هستند. اما بد کسی از اونا بازجویی میکنه! یکی از مقامات ارتش که خیلی هم بی رحم و نامرد هست. میترسم براشون اتفاقی بیفته!» عاتکه همین طور که داشت چادرش را میتکاند پرسید: «کجا هستند؟» مارشال لحظه آخر که داشت میوه ها را به دست عاتکه میداد گفت: «منطقه 2 ، دو کیلومتری پایگاه ما!» این را گفت و رفت. عاتکه هم مثل شبح غیب شد. 🔺تل آویو- خانه بن هور نیمه های شب بود. ابومجد در بسترش خوابیده بود و بن هور از دور به او زل زده بود که جوزف به بن هور نزدیک شد و به آرامی و احترام گفت: «قربان! تلفن مخصوصتان!» بن هور از سر جا بلند شد و به طبقه پایین رفت. روی کاناپه نشست و گفت: «بن هور صحبت میکنه!» ابیر پشت خط بود. با صدای بلند گفت: «تو از وقتی اومدی اینجا، شب و روز از ما گرفتی!» بن هور لبخندی زد و گفت: «هنوز مثل من نشدید. من دیگه نه روز میشناسم نه شب!» ابیر گفت: «ما فکرامونو کردیم. به ضمانت خودت... و با مدیریت مستقیم خودت...» بن هور نگذاشت حرف ابیر تمام بشود. تو حرفش پرید و گفت: «منی وجود ندارم. همه اش خودشه.» ابیر با تعجب گفت: «منظورت چیه؟» بن هور جواب داد: «شاید لازم بشه منو قربانی کنه. یا اصلا منو حذف کنه. یا تصمیمی بگیره که من کنارش نباشم. فکر نمیکنم دیگه قول من اهمیت و ارزشی داشته باشه!» ابیر گفت: «تو همه ما رو گیج کردی بن هور!» این را گفت و همان طور که تلفن دستش بود، دو سه دقیقه سکوت محض کرد. بن هور و ابیر حتی صدای نفس همدیگر را نمیشنیدند. ابیر فکر میکرد و بن هور منتظر نشسته بود. تا این که ابیر سکوت را شکست و گفت: «با این که دارم با این کار، جون 13 تا ظرفیت مهم را میذارم وسط و هویتشون رو برای یکی که همه کارشناسا گفتند اوکی هست فاش میکنم، اما باشه. قبول! هماهنگی هاش با خودت. اینو به عنوان جمله آخر از من داشته باش؛ من دارم فنداسیون پروژه مهدی و موعود که روی 13 تا ستون تعریف کردیم، را به تو میسپارم. متوجهی که نفر چهاردهم که ابومجدِ تو هست، یا همه چیزو درست میکنه و میشینه و حکومت میکنه. یا ما دیگه تا عمر داریم، نه میتونیم اسم مهدی و آخرالزمان بیاریم و نه دیگه کسی از ما قبول میکنه! متوجهی بن هور؟» بن هور نفس عمیقی کشید و چشمش را مالاند و گفت: «بله. متوجهم. ولی فکر نکن برای من ساده است. این پروژه یا منو جاودان میکنه یا با ابومجد نابود میشم.» ادامه...👇
ابیر تلفن را به نشانه«کفایت مذاکرات» قطع کرد. بن هور هم گوشی را سرجایش گذاشت. جوزف به بن هور نزدیک شد و گفت: «تبریک میگم اما کاش زنده نبودم و این روزها را نمیدیدم. کار خیلی سختی گردن گرفتیم استاد!» بن هور گفت: «دیگه وقت آیه یاس نیست. راه پَس رفتن نداریم. گوش بده ببین چی میگم!» جوزف: «امر بفرمایید!» بن هور: «ابومجد رو ببر عراق! ترتیبی بده که با 13 تا مهدی دیدار کنه. منم از این طرف دنبال میکنم که بدون درسر باهاش بیعت کنند. فقط حواست باشه جوزف! اگر اتفاقی برای ابومجد افتاد، اول درستش کن بعدش هم خودتو بکش! نباید یه تار مو از سرورم کم بشه!» جوزف: «چشم! ممنون که اعتماد کردید!» بن هور: «منو به عراق نکشون مگر در نقطه بحران! اگر خطری متوجه شخص عالی جناب بود که تو از پس دفعش برنیامدی، اون موقع با من تماس بگیر تا بگم چیکار کن!» جوزف: «چشم اما یه سوال دارم!» بن هور: «بپرس!» جوزف: «زمان دیدار ابومجد...» که ناگهان صدایی آمد و گفت: «دیگه نگید ابومجد!» جوزف و بن هور تعجب کردند و فورا اطرافشان را دیدند. دیدند که ابومجد در حال پایین آمدن از پله هاست. به آرامی و تسلط. انگار دارد از عرش به فرش می آید. وقتی به پله سوم یا چهارم رسید، بن هور و جوزف به طور کامل در برابرش تعظیم کردند. وقتی اعظیم تمام شد، بن هور پرسید: «تصمیم دارید اسمتون را تغییر بدید سرورم؟!» ابومجد گفت: «بله! اسم ابومجد را در جایی ندیدم.» بن هور گفت: «بسیار خوب. چه اسمی برای خودتون انتخاب کردید قربان؟» ابومجد با یک حالت خاص و افتخار و افاده جواب داد: «اباصالح!» جوزف و بن هور تا این را شنیدند، به هم نگاهی کردند و لبخندی از سر رضایت و ذکاوت زدند و ابومجد را تحسین کردند.   ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
این حیفا ترسناکتره یا جلد اولش؟
پُر بیراه نمیگید منم همین حس رو دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج مهدی عبادی عزیز این کلیپو👆در جواب سوالم فرستاده😂😂
آقا دارم از همین الان اعلام میکنم بعدا نگین نگفتی از قسمت بیست به بعد، شاید خیلی صلاح نباشه که کمتر از ۱۸ سال و یا افراد دارای ناراحتی های قلبی بخونن گردن خودشون خوددانی
دلنوشته های یک طلبه
این حیفا ترسناکتره یا جلد اولش؟
⛔️پیام مخاطبین👇 🔹واقعا آدم نفسش بند میاد ک میبینه بن هور ب ابومجد سجده میکنه ببین دیگه اون چ لولی داره خدارحمی کنه 🔹این حیفا ترسناکتره یا جلد اولش؟ این خیلی بدتره یه لرزی پیچیده توی وجودمون که نگو و نپرس حالا چی میشه؟ این قصه واقعیه؟ مال الانه یا بعدنا؟ تو رو خدا بگین 🔹حاج اقا من کاری ندارم کی ترسناکتره ،فقط سر جدت این ابو مجدو تا ته داستان بکش ،پایان باز نذاری ک دق میکنیماااااا! 🔹ابومجد از اوناست که منتظر جرقه بوده، بن هور جرقه ای زده ک همه رو میسوزونه با هم ان شاءالله آمیییییییین 🔹حیفا ۲ به حیفای ۱ میگه برو کنار باد بیاد بچه 🔹جلد سومش 🔹باسلام و وقت بخیر . من حیفا ۱نخوندم ولی با خواندن حیفا۲شب به شب ، هم دچار حیرت میشم هم ترسناک شده قضیه به نظرم ، میخکوب میشم .واقعا عالی ، قلم تون مانا. 🔹ترس کجا بود هیچ وقت یه ایرانی رو تهدید نکن!!! 😉 🔹من عااااشق بانو حنانه شدم جونم به این شیر زن همه چی دون... ماشاءالله ولا حول ولا قوه الا بالله العلی و العظیم جلد اولش رو بیشتر دوست داشتم احساس میکنم اگه بخوام معرفی کنم برای کسی اول اونو معرفی میکنم بعد این یکی رو... 🔹سلام علیکم خدا قوت به روان و قلم تان !🌱 برای اولین بار است حیفا را میخوانم . اول این نکته به ذهنم رسید که چقدر دنیای من کوچک است ... و چه خبرهایی ست در دنیا. دوم اینکه ترسناک تر از همه اینها این نَفسِ لا مصّب است که دین و ایمان نمی گذارد . امان از افراط و تمرد و توهم و ... ضمن تشکر و قدردانی از زحماتتان . با دعای خیر مدد کار شما هستم . 🔹سلام علیکم قطعا حیفا ۲ ترسناکتره. اگه توی حیفای ۱،یکی به قدرت رسید که جون مردمُ تهدید مرد، حالا یکی داره به قدرت میرسه ظاهرا که یه راست همه‌ی باور و اعتقاد مردمُ نشونه رفته. این خطرش بیشتر نیست؟ 🔹سلام این حیفا با اختلاف ترسناکتره چون فتنه از دل شیعه و مهدویت دراومده 🔹قسمت دیشب وامشب رو خوندم ،یاد صحبت حضرت آقا فقط میاد تو ذهنم ،مبانی تون رو درست کنید ک گول افراد ابومجد واحمدالحسن هااا و....رو آدم نخوره هوش مصنوعی بیاد...باز تو مبنا رو بلدی، الهم عجل لولیک الفرج 🔹یعنی باید خودشو چی فرض کرده باشه که جای آخرین امااااااام دنیااااااا... خاک برسر دینداریمون! روزای اولی که میخوندم... باخودم گفتم ابومجد تو شرایطی که بود عجب تصمیمی گرفت... حالا که دقت میکنم... میبینم ما قده ابومجد..شاید نباشیم... بن هور اونجوری شاید کنارمون نباشه... ولی... خیلی جاها دقیقا مثه اون عمل کردیم... فقط زمینمون کوچیکتر بوده! خداعاقبتمونو ختم بخیر کنه😢 🔹ترسناک تر لم دادن ما تو خونه هامونه در حالیکه دنیا داره آماده خبرهای مهمی میشه 🔹منکه حس میکنم این همون سفیانیه خدا عاقبتمون رو بخیر کنه تا ازفتنه های آخر الزمانی سربلند بیرون بیایم 🔹نویسنده دارای این اشراف اطلاعاتی چطور می تونه زندگی کنه و شعر یه فنجان تاملی ارسال کنه 🔹سلام حیفا اول با ابوکربغدادی انحراف اهل سنت بوداین دیگه یه گل به اون زده انحراف شیعه ومنجی عالمه🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ 🔹سلام حیفا 1 که واقعا عالی بود ولی این یکی وسعت و ابعادش خیلی خیلی بزرگتر از اونه و خیلی بیشتر مجذوب کننده است 🔹الان دارم فکر میکنم اگه این آقای اباصالح ظهور کنه نکنه من بهش ایمان بیارم،🤔🤔🤔 فکرشو بکن ،یه یهودی رو داره مسلمون می‌کنه نه یه یهودی معمولی ها، یه یهووووووووودی👹👹👹👹👹 واقعا وحشتناکه😭😭😭😭 🔹مارشال چه دلی داره می ره سر میزنه به زنش😐 ما اگه بودیم لرز میکردیم 🚶‍♀ همش فکر میکردیم همه خبر دارن از این موضوع، ۱۰ بارم سوتی میدادیم 🔹سلام. بانو حنانه شاگرد ۴۰ _۵۰ ساله هم می گیره یا نه؟؟؟؟!!!! 🔹یکی از یکی بدتر.. 🔹به نظر من پدر اون دوتا دختر عجیب الخلقه خیلی باید ترسناک باشه و پدری که خودشو فدای یکی دیگه میکنه اون یکی دیگه چقدر ترسناکه🤦‍♀ 🔹حیفا ( حفصه) و بن هور تو یه جبهه هستند تو جبهه ی شیطان شاید بشه گفت دست شیطونم از پشت بستن یعنی شیاطین انسی گویا قویتر از شیاطین جنی عمل میکنن ابومجد و [ابومحمد عدنانی یا همون ابوبکر البغدادی و دکتر ابرهیم در حیفای ۱ ] نفس اماره ی فوق العاده قوی دارند بقدری قوی هستند در نفس اماره گویا نفس لوامشون رو کامل کشتن و فریب شیاطین جن و انس رو خوردن بد جوری که دیگه اصلا حقیقت رو نمیتونن ببینن کور کور هستن 🔹جلد اول حیفا ترسناک نیست بیشتر آدم رو در بهت و ناباوری می‌بره ولی وقتی جلد دوم رو میخونی تازه متوجه میشی که دو جلد به همراه شما و فکرتون واقعاً ترسناک هستید اینکه تو مغز شما چی میگذره 🔹یه نفر می‌گفت اینها همه تخیلات نویسنده است که من اگر بخوام فکر کنم که همه اش تخیل هستش که نیست باز باید به دوستم بگم وااااااای به این فکر نویسنده ولی وقتی فکر میکنم به محمد که چقدددددرررر سختی کشیده و به بانوها رباب و حنانه واقعاً بغض میکنم کاش همه اش تخیل بود که نیست😔😔
دلنوشته های یک طلبه
⛔️پیام مخاطبین👇 🔹واقعا آدم نفسش بند میاد ک میبینه بن هور ب ابومجد سجده میکنه ببین دیگه اون چ لولی
🔹سلام شبتون بخیر حاج آقا وقتی داستان رو میخونم به حال بانو حنانه و رباب و عاتکه غبطه میخورم من اگه فقط نگاهم کنن به هر چی که از دوره شیر خوارگی و قبل اون بوده اعتراف میکنم آنقدر که من بچه ننه ام و ترسو ام ،احساس میکنم خیلی بدبختم شاید طاقت یدونه چک هم نداشته باشم همیشه حرفم رو میخورم. در مورد بن هور هم که دستیار شیطانه و ابو مجد هم که خود خود شیطانه وای خدا تو چه دنیایی زندگی میکنیم فقط خدا و ائمه معصومین دستمون رو بگیرن یا ابا صالح المهدی ادرکنی می‌دونم که اهل جواب دادن نیستید 😢ولی کاش در مورد اینکه چطور یکم شجاعت پیدا کنیم توضیح می‌دادید باید چکار کنیم؟؟؟🙏 🔹سلام وقت بخیر اصلا قابل مقایسه نیستند خدا عاقبت همه رو بخیر کنه من برای به انحراف کشیدن اسلام و شیعه نگران نیستم چون به آنچه که وعده داده شده اعتقاد قلبی دارم از خودم و شیعیان و مسلمانان می ترسم که با این فتنه عظیم که قطعا در طول تاریخ بی نظیر خواهد بود چه عاقبتی خواهیم داشت امیدوارم اینبار داستان تون کاملا تخیلی باشه و هرگز اتفاق نیفته 🔹سلام حاج آقا دختر من هفده سالش هست و بسیار بی صبرانه هر شب منتظر داستان شماست و دنبال می کنه تروخدا مواظب باشید من نمی تونم منعش کنم 🔹سلام حاج آقا شب بخیر واقعا حیفای ۲ خیلی ترسناک تره من از همون قسمت‌های اول از ترس شبها از خواب می‌پریدم چقدر تأسف باره که این آمریکایی های لعنتی از اون ور دنیا اومدن تو کشور عراق و چه جنایت‌هایی که نمیکنند وقتی فکرش رو میکنم برام خیلی سخته خدا بهشون کمک کنه ان شاءالله تا بتونن اونارو از کشورشون بیرون کنند الان باید قدر شهدای مدافع حرم مخصوصا حاج قاسم عزیز رو بدونیم 🔹سلام حاج آقا وقت بخیر شما فرمودین بد قسمت بیست نخونن ۱۸ سال به پایین دختر ۸ساله وپسر ۱۲ ساله ی من هر شب سه تایی می‌خونیم این داستان رو کلی هم استقبال میکنن حالا چه کنم 😐😐 🔹سلام تا حالا نه اینکه ۱۸_ هم میتونستن بخونن؟! والله من هر شب با استرس داستان رو میخونم قلبم بخاطر رباب و.. تو فشاره 🔹سلام علیکم اوایل فکر می کردم ابو مجد می‌تونه شیرازی یا احمد الحسن باشه ولی الان واقعا میترسم چون این شیطان فعلا پدیدار نشده میترسم ان شاءالله که خیال باشه .چون تو این شرایط ما منتظر خبرهای خوبیم نه ابومجد😔 🔹خود کلمه ترسناک از بن هور میترسه🥴 🔹حیفا ۱ ترسش محدود به یک گروه کوچک به نام داعش و رهبری اون گروه و جنایات انها میشد هرچند در حد خودش وحشتناک و قبیح بود اما حیفا ۲ ترسش به اندازه به سخره گرفتن سرانجام حیات انسان در کره زمین است .هدف از خلقت بندگی انسان و عبادت خداست و این هدف بطور کامل محقق نمیشود مگر با ظهور منجی و هدایت کننده بشریت . ابومجد و بن هور چطور به خودشون اجازه میدهند در امری که فقط به دست خدا محقق میشود دخالت کنند .اینها یه پله از شیطان بالاتر رفته اند . 🔹هیچکدوم به پای "نه" نمیرسن.. تا ماه ها از سایه خودم میترسیدم و تا ماه ها هم برای امنیتی ک داریم و نیروهای امنیتیمون دعا میکردم 🔹سلام علیکم،،به قول یکی از نزدیکانم،دشمنان اسلام مخصوصا دشمنان شیعیان،،، صبرشون در پیاده کردن نقشه های شومشون بسیار بسیار زیاده،،وهمین خودش ترسناک هست،،در همین قضیه ی درست کردن ۱۳ نوع موعود دست ساز یهود و انگلیس مکار،، اثبات صبرشونه،،،انگار که به دلشون نچسبیده باشه،،باز دوباره روی پروژه کار میکنن تا بهترشو بسازن،،، تا اینکه میرسن به چهاردهمین نفر،،سالها براش شرایط رو مهیا میکنن تا همونی که خودشون میخواد بشه اون هم باحوصله و عملکردهای حساب شده،،،بعد ما شیعیان هم متاسفانه بی خبر از خیلی از این اتفاقات مشغول راه های فکری و اعتقادی خودمون هستیم،،اینها همش زنگ خطره برای هممون،،مخصوصا در زمینه ی اتحاد و یک دلی که خیلی جای خالیش حس میشه،،این فاصله ها و خودبرتربینی ها بین همه ی اقشار جامعه ی اسلامی نتیجه اش به‌جز خلق کردن ابومجدها در هیبت اباصالح ها چیز دیگری نیست،،،باید به خود بلرزیم 🔹سلام لحظاتی که از زندانی بانوها نوشتید را میخوندم تصویر زنان و دختران فلسطینی که ازاد شدند جلوی چشمم بود هربار که فیلم ازادی و خنده هاشونو میدیدم دلم اتیش میگرفت براشون و لرزه به تمام تنم میفتاد که چه ها کشیدن و چه ظلم ها دیدن 🥺🥺 🔹با خوندن کتاب هات تپش قلب نمیگرفتم ، استرسی نمیشدم ، احساساتی نمیشدم ، ولی سر این قسمت و اسارت رباب و ... تپش قلب گرفتم !!! توی دلم خالی شد !!!! داغ کردم !!! ولی درمورد اببومجد خیلی حس خنثایی دارم ، ابومجدهرغلطی بکنه ، در برابر قدرت ایمان افرادی مثل حضرت آقا و پیروانش هیچ محسوب میشه ، ازش نمیترسم ، برام مهم نیست ، چون مییدونم : انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون اینها کف رو آبن ، هیچ غلطی نمیتونن بکنن خدا دست مارو هم بگیره و حافظ ماهم باشه 🥲
دلنوشته های یک طلبه
🔹سلام شبتون بخیر حاج آقا وقتی داستان رو میخونم به حال بانو حنانه و رباب و عاتکه غبطه میخورم من اگه ف
🔹سلام حاج آقا با خوندن این قسمت از داستان حیفا، یاد قضیه‌ای که برام پیش اومد افتادم. بنده اهل ..... هستم. پارسال توی ایام فاطمیه، یه شب بعد از تموم شدن مراسم، یه آخوند بهم گفت می‌تونی منو برسونی؟ منم سوارش کردم و فهمیدم اهل شهر ما نیست و مسافره و توی یکی از پارک‌ها چادر زده. منم دلم براش سوخت و یکی دو شب بعد دعوتش کردم و بردمش خونه خودم. اهل ...... بود. خیلی حرف می‌زد و هر چی می‌خواست بگه قبلش با یه تسبیح که دستش بود استخاره می‌گرفت و بعد صحبت می‌کرد. تا اینکه بعد از یه استخاره گفت یه مطلبی رو میخوام بهت بگم که تا بحال به کسی نگفتم. بعدش شروع کرد به صحبت درباره امام زمان و علائم ظهور. گفت یکی از علائم ظهور قتل نفس زکیه هست. گفتم خب؟ گفت یه چیزی بهت میگم فقط قضاوتم نکن. گفتم بگو. خیلی جدی گفت نفس زکیه من هستم!! که با هفتاد و دو تا از یارام توی کوفه شهید می‌شیم و بعد از اون ظهور اتفاق می‌افته... البته من به هیچ عنوان باورم نشد ولی به روش نیاوردم و فرداش مشخصاتش رو دادم به بچه‌های بالا. ولی ظاهرا باهاش برخوردی صورت نگرفته و هر از چند گاهی بهم پیام میده که مثلا در حال اعتکاف هستم و یا فلان جای دورافتاده با تعدادی از دوستان در حال عبادت هستم. چند وقت قبل هم توی ایتا یه گروه تشکیل داده بود و در رابطه ظهور مطلب می‌ذاشت و در خصوص نفس زکیه صحبت می‌کرد که نمیدونم چه اتفاقی افتاد که بعد از چند وقت همه پیاما رو پاک کرد. منم به دوستان گفتم رصدش کنن و خودم از گروه اومدم بیرون. به نظر آدم خطرناکی می‌اومد و دنبال فرقه سازی بود. 🔹حیفا۲ ترسناک تره ؟ یا جلد اولش؟ سلام واحترام حاجی جان من هنوز توکف اولی موندم، فکر من واطرافیانم چیه؟ ی سری مثل شما چی؟؟ اون موقعه که حیفا ۱ رو میخوندم توی مدرسه به دبیران میگفتم تو روخدا کمی فکرامون رو قوی کنیم کمی دیدتون رو به اطراف عوض کنید ما خانما به فکر پرده وفرش،،،،، ودشمنان با حوصله وصبوری به فکر ۲۰ سال بعد ما 😒 الان که این حیفا رو میخونم ،،، میبینم فقط برای ده بیست سال نیست ،، به فکر دین ودنیا وآخرت واعتقاد ووو کلا هست ونیست تمام جهان ‌بشریت هست،،، چه بسا سقیفه ها تکرار شود ووووووو اصلا صبح تا شب منتظریم و شب ها بدون خوندن داستان شما نمیشه خوابید،،،،، وقتی هم میخونی تا صبح نمیشه خوابید وفکر وخیال نکرد🥺🥺 کلا شب وروزمون قاطی شده بهم☹️ دلم میخواست بانو رباب وحنانه رو میدیدم،، منم مثل اونا بودم،،، یا یکی رو مثل اوناتربیت میکردم،،،، خیلی بهشون غبطه میخورم،،،چه سود که همش خیاله،، من توی ی امر به معروف موندم ومیترسم حرفی بزنم،، فحش بشنوم، یا ی نگاه کن به توجه بهم بشه،، چه برسه چک بخورم،،، تمام اتفاقات افتاده ونیفتاده دنیا رو گردن میگیرم😭 قلمتون پربار عمرتون مستدام،، روح همه مدافعان حرم وامنیت شاد 🤲 🔹سلام حیفا ۱ و ۲ ترسناک‌تر از ابو مجد اینه که چنین شخصیتی ممکنه در وجود خیلی از ما ها باشه . فقط باید زمینه فراهم بشه تا بروز پیدا کنه . خدا به هممون رحم کنه . 🔹سلام. بنظرمن حیفای۲ازنظرقلم وجذب مخاطب بسیاربالاترازحیفای۱ هست. ترس وبهت توی داستان ،جاهاییش نفسگیرمیشه. البته اینم بگم اسلام آوردن بن هور هم بنظرم بخشی از نقشه ست واسه محکم کردن پای ابومجد ورسیدن به هدفش واینکه خداکنه این داستان خیالی باشه😔😔😔 خدا بانوحنانه ها رو حفظ کنه وعاقبت همه ی ما رو ختم بخیرکنه. اللهم عجل لولیک الفرج🌷 🔹مطلبی که تو حیفا ۲ و در کل بیان کارهای دشمن برام عجیبه اینکه چقدر صبر دارن، مثلا ۵ سال ابومجد رو تو فضایی میذارن که فکر کنه، مطالعه کنه برنامه و هدف بچینه، عجله ندارن بگن زود باش دنیا به فنا رفت ما عقب موندیم، باید زود کاری بکنیم حالا تو مسیر میریم تجربه میکنیم از این و اون میپرسیم و .....😔🤔 از این موضوع بیشتر میترسم و بیشتر افسوس میخورم برای خودم که دشمن منابع ما رو بهتر میشناسه، نیازها و اهداف آقا و امام ما رو بهتر می شناسه و دنبال میکنه 🔹سلام خداقوت ممنون بابت رمان خوبتون خدا خیرتون بده این ابومجد دچار فروپاشیدگی فلسفی نمیشه ؟!😐 باز حداقل امثال باب و اینا اول گفتن من نائب امام زمانم بعد گفتن من امام زمانم به لحاظ روانی نیاز دارم از قیافش گیف درست کنم وقتی که جلوم وایستاده و میگه من امام زمانم منم در تنورو باز کنم با همون لحن بن هور بگم بفرمایید سرورم. (آخه داریم در روایات که اتیش اهل بیتو نمیسوزونه) شرایط سختیه... ولی نباید ترسید... چون آیه قران داریم که ان حزب الله هم الغالبون باید دعا کرد خدا توی حزبش نگهمون داره باید برای همدیگه دعا کرد و برای ظهور اللهم عجل لنا لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ محسنی‌اژه‌ای، رئیس قوه قضائیه: 🔹در پرونده شهید عجمیان، هیچگونه مداخله‌ای از بیرون از قوه قضاییه صورت نگرفته است. 🔹از لسان پدر بزرگوار شهید عجمیان و همچنین در برخی رسانه‌ها چنین اعلام شد که نامه‌ای از ناحیه آقای ولایتی در خصوص پرونده مزبور به من واصل شده است. 🔹پس از بررسی دقیق متوجه شدیم اصلا چنین نامه‌ای به قوه قضاییه واصل نشده است. 🔹من در ادامه، موضوع را از رئیس کل دادگستری استان البرز و حتی قاضی پرونده جویا شدم و از آن‌ها پرسیدم که آیا نامه‌ای پیرامون این پرونده به شما واصل شده است؟ آن‌ها نیز چنین موضوعی را رد کردند. 🔹وقتی اصلا نامه‌ای به دست ما مقامات و مسئولان قضایی نرسیده، پس چگونه گفته می‌شود که در پرونده شهید عجمیان، اعمال نفوذ شده است؟ 🔹در این قضیه، یک عده‌ای از آقای ولایتی تقاضایی کردند، اما او کوچکترین دخالتی در این پرونده نداشت. تسنیم ______ 👈 یادتونه یه عده سوپرانقلابی چقدرررر توهین کردند و اول تا آخر مملکت را شستند و خشک کردند؟ یادتونه به ما که همین حرفهای رئیس محترم دستگاه قضا را میگفتیم، می‌گفتند ماله‌کش؟! یادتونه؟! الان اگه از دیوار صدا دراومد، از اینام میاد. بسیار وقیح‌تر از آن هستند که بخواهند عذرخواهی کنند. اگر چاره ای داشتند می‌گفتند اژه‌ای داره دروغ میگه! اما چه کنند که جرأتش را ندارند. رفقا لطفا به هیچ وجه با دول و بند افرادی که ادعای انقلابی بودن می‌کنند اما ارکان نظام مقدس جمهوری اسلامی را می‌شورن و خشک میکنند، تو چاه نرید! حالا به هر بهانه ای. دیروز به بهانه خون شهید عجمیان و امروز هم به بهانه مسئله دارن اول تا آخر مملکت را خائن جلوه می‌دهند و به دولت و مجلس و دستگاه قضا و... دهن کجی میکنند. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیستم 💥 🔺خانه موقعیت شهدای الثوره خانه نقلی اما باصفایی بود. در یکی از محله های متوسط و تقریبا خلوت. یک حیاط قشنگ داشت و دو تا اتاق سه در چهار. لیلا و اِما در حیاط تمرین میکردند. همان تمرینی که حنانه به آنها گفته بود. آن روز تمرینشان از قبل سخت تر بود. چرا که پاهای خودشان را به درخت بسته بودند و در حالی که آویزان بودند، تلاش میکردند که همان طور تحمل کنند. حنانه و عاتکه در اتاق با هم گفتگو میکردند. عاتکه: «گفت حالشون خوبه اما گیرِ بد کسی افتادند.» حنانه: «نگفت چه کاره است؟» عاتکه: «چرا. گفت یکی از رده های بالای ارتش آمریکاست.» حنانه: «طبیعی نیست که از رده های بالا برای بازجویی بیاد! احتمالا مارشال میخواسته کد خاصی درباره اون به ما بده! باشه. خدا حفظت کنه! چیز دیگه ای هم هست؟» عاتکه: «گفت منطقه 2 هستند.» حنانه: «شما جای خودتو عوض کن! دیگه لازم نیست اطراف خونه ما باشی. فکر یه جای خوب در منطقه سبز باش! یک جای خیلی خوب اما چشم پر کن نباشه! بگیر و همونجا بمون تا خبرت کنم. عاتکه جان! تو زن دنیادیده ای هستی و برام خیلی عزیزی. همه جوانب حفاظتی رو رعایت کن. به محض این که جا پیدا کردی، مختصاتش رو برام بفرست.» عاتکه گفت: «به روی چشم. خاطر جمع باشید. اِما و لیلا چی؟» حنانه گفت: «بنظرم دیگه وقتشه به تصمیم جدی درباره این دو نفر بگیرم. میخواستم اونا رو بفرستم نجف. ولی گفتم شاید مارشال راضی نباشه که خانمش به نجف بره.» عاتکه با تعجب پرسید: «حتی اگر پای امنیت و جانش در میان باشه؟» حنانه جواب داد: «به هر حال اون شوهرشه. شاید صلاح زنشو بهتر از ما بدونه. بگذریم.» عاتکه گفت: «بانو! مکانی که گفتید، بگیرم برای زندگی یا برنامه دیگه ای براش دارید؟» حنانه گفت: «آماده اش کن! خبرت میکنم.» 💥دو روز بعد... وقتی مارشال با حفظ همه نکات ایمنی و حفاظتی، به خانه کوچه بن بست رفت و اِما را ملاقات کرد، از حال بانو حنانه پرسید. اِما گفت: «حالِ خوب حنانه، حال همه رو خوب میکنه. اون یه قدیسه است. مثل مریم مقدس. یک مادر به معنای واقعی کلمه!» مارشال گفت: «ما بهش مدیونیم. شاید بتونم کمکش کنم که دخترشو نجات بده!» اِما خیلی خوشحال شد. گفت: «عالیه. بذار بهش بگم بیاد باهات حرف بزنه!» اِما به طرفِ آخرِ خانه که یک دیوار کاهگلی بود رفت و سه مرتبه با مشت به آن کوبید. ادامه...👇
🔺پایگاه ارتش آمریکا در عراق دو روز بعد... بِلک در سوییتش، نیمه برهنه و در حال تمیز کردن صورتش با دستگاه برقی کوچکی بود و یک موزیک آمریکایی خشن در حال پخش بود. وقتی کارش تمام شد، دکمه زنگ را زد. یکی از سربازان آمریکایی وارد شد و یونیفرمش را که تازه از خشکشویی گرفته بودند، با احتیاط و ترسی که از بلک داشت از کاور درآورد و به بلک کمک کرد که بپوشد. بلک حتی دکمه هایش را نبست. دستانش را عمدا باز گذاشت تا سرباز، از زیپ شلوار گرفته تا دکمه بالای گردنش را برایش ببندد. بلک رو به آینه ایستاد. سرباز دوم که دم در ایستاده بود، فورا با شانه آمد و موهای بلک را که کمی بلند شده بود، شانه کرد. سپس کشوی عطرهایش را باز کرد و دو تا عطر برداشت. یکی را به لباسش و دیگری را به گردن و اندکی روی گونه هایش زد. آن بیچاره حواسش نبود و ناخواسته، ذره ای از عطر در چشم بلک رفت. بلک با همان چشمان بسته که داشت اذیت میشد، باتومش را برداشت و به جان آن سرباز افتاد. فحاشی میکرد و سر و صورت آن سرباز را کبود کرد! که چی؟ که چرا وقتی میخواستی به صورتم عطر بزنی، آن یکی دستت را جلوی چشمانم نگرفتی؟!! سرباز فلک زده را رها کرد و با غرور توام با توحشی که داشت، صاف و شق و رق از در خارج شد و سوار ماشینش شد و راننده راه افتاد. آن روز گذشت. حوالی غروب بود که ژنرال مایک به بلک گفت: «الان چند روزه که اون دو سه تا دختر اینجان. اگه از اونا چیزی درنمیاد، ولشون کُن بِرَن. فکر نکنم کاره ای باشن.» مارشال هم پشت سیستمش نشسته بود و به حرف آنها گوش میداد. بلک که انگار نمیخواست غرورش خُرد شود جواب داد: «همین کارو میخواستم بکنم. ولی دیشب یکی از دخترا وقتی خیلی کتک خورده بود و داشت بی هوش میشد...» مایک پرسید: «کدوم؟» بلک جواب داد: «همون که همش یازهرا و یاحسین میگفت، اسم یکیو به زبون آورد و غش کرد. برام جالب بود که بدونم اون کیه؟ و چرا اسم اونو آورد؟ وقتی به هوش اومد، ازش پرسیدم اون کیه؟ گفت خواهرمه! گفتم چه کاره است؟ گفت به ما چیزی نمیگه اما از وقتی شراب فروش شد، باهاش قطع رابطه کردیم.» مایک با تعجب پرسید: «خب که چی؟ یکی یه خواهری داره که شراب فروشه! الان چه دخلی به ما داره؟» بلک گفت: «خب نکته جالبش اینجاست که وقتی اسم خواهر اونو جلوی اون دو تا دختر دیگه آوردم، میشناختند اما گفتند اینا دروغ میگن که شراب فروشه! بلکه اون دختر تاجر مشروبات الکی هست! میگن از بس دختر قشنگی بوده، کنترلش سخت بوده. تا این که حوصله اش از دست خانواده اش سر میره و میزنه زیر همه چیز و حتی بخاطر بیزینس قوی که داشته و از خانواده اش که مذهبی بودند بریده و عضو داعش میشه!» تا اسم داعش آمد، مایک سیخ نشست. پرسید: «چی؟ داعش؟ خواهر همون که میگفت یازهرا و یاحسین؟» بلک گفت: «بله. داعش! از شما یه اجازه میخوام.» مایک گفت: «بگو!» بلک گفت: «اینو جزو پروژه های خودم حساب کنید. بسپاریدش به خودم. تَه و توشو درمیارم.» مایک گفت: «تو هم تا اسم شراب و زن و حالا هم داعش و این چیزا میشنوی، شاخکات تیز میشه! باشه. ولی زیاده روی نکن! من حوصله دردسر و جواب پس دادن ندارم.» ادامه...👇
🔥 [دستگاه های مختلف نظامی و اطلاعاتی، به دو شیوه در مراکز هدف کار میکنند. یا به صورت ماموریتی و یا به صورت پروژه ای! ماموریتی یعنی وقتی که از طرف آن سازمان نظامی یا اطلاعاتی، با مدیریت و استراتژی معین، برای ماموریت خاصی گماشته و یا فرستاده میشوند. اما پروژه ای یعنی وقتی یک نفر(بازنشسته نظامی یا اطلاعاتی و یا حتی غیربازنشسته اما در ساعات غیر کاری) به صورت شخصی، پروژه ای را برای خود تعریف کرده و پس از جاانداختن ضرورت و فوریت آن برای نهاد مربوطه، اقدام به انجام آن پروژه میکند. معمولا چون پشتیبانی خاصی از پروژه ای ها صورت نمیگیرد و باید همه چیز را خودشان بچینند و هزینه کنند، حق الزحمه آنها دو یا سه برابر و در مواردی، سی چهل برابر موارد ماموریتی است. اما خب، خطرات و مسائل حاشیه ای آن کم نیست و گاهی خیلی گزاف تمام میشود.] 🔥 مارشال با شنیدن این حرف، خیلی آرام و مصمم به کار خودش متمرکز شد. به توصیه بانو حنانه، مارشال روی یکی از گوشی های بلک کار کرد. با دو تا همکاری که در آن بخش داشت، شبانه روز روی بلک کار کردند. یکی از افراد مارشال: «فکر نکنم بشه همه تماس های این خط رو درآورد.» نفر دوم: «خیلی کم روشن میشه اما دو تا پیامک براش اومده که...» مارشال: «چی نوشته؟» نفر دوم: «مقدار زیادی پول جابجا شده. یکیش نوشته سیصد هزار دلار و دومیش هم نوشته صد و هشتاد هزار دلار منتقل شد!» مارشال با تعجب پرسید: «از کجا به کجا؟» نفر دوم: «کجا منتقل کردند معلوم نیست. اما کسی که پیام داده، در پیام های مشابهی که برای بقیه داده، مشخص میکنه که تاجر شراب هست.» مارشال: «پس بلک هنوز داره به طور غیرقانونی کار شراب رو با افراد زیادی دنبال میکنه! اصلا بخاطر همین... بسیار خوب... به کارتون برسید.» و این معاملات غیرعادی و غیرقانونی، نکته مهمی است که میتواند به لکه تبدیل شود. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
🔥 ادامه قسمت امشب👇👇
🔺زندان و بازداشتگاه منطقه 2 بلک آن شب گفته بود که دست و پای رباب را باز کنند. قدری به او راحت بگیرند. اجازه بدهند سر و صورتش را با آب تازه کند. دو سه لقمه غذا بخورد. وقتی رباب به خودش آمد، دید روی یک صندلی، جلوی بلک نشسته! بلک پای سمت راستش را روی صندلیش گذاشته و جلوی رباب ایستاده بود. کسیه را از روی سر رباب برداشت. وقتی رباب چشمانش را مالاند و توانست بهتر ببیند، چشمش به بلک خورد. -خب! از خواهرت بگو! -چه کارش دارید؟ شما از کجا خواهرمو میشناسید؟ -فکر کن میخوایم باهامون همکاری کنه! -اون شب که ریختین تو خونه ما و خونه همسایه‌مون، بخاطر این بود که خواهرمو دستگیر کنین! درست فهمیدم؟ بلک چک و چانه و لب و لوچه اش را کج کرد و گفت: «حوصلمو سر نبر!خواهرت کجاست؟ کجا میشه دیدش؟» رباب دستی به صورتش و جای زخمش کشید و گفت: «نمیدونم. واقعا نمیدونم. چون بعد از این که مادرمون مُرد، دیگه از اون خبر نداریم. بابامون هم گذاشت رفت. دیگه من خیلی تنها شدم. من و اون با هم فرق داریم. اون اصلا ایمان نداره. یک دختره بی ایمان که همه چیزشو پایِ معامله شراب گذاشت.» بلک تا این را شنید، بلند شد و صندلی را برداشت و آمد نزدیک رباب نشست و گفت: «همین جا استپ! پس تو هم میدونی که خواهرت دلال یا حتی میتونم بگم از تجار بزرگ شراب در عراق هست. اگه کمکم کنی که پیداش کنم، نه تنها برای تو خوب میشه، بلکه برای خواهرت هم خوب میشه. ما میخوایم باهاش قرارداد ببندیم. میخوایم باهاش تجارت کنیم. کاریش نداریم.» رباب گفت: «من راستشو گفتم که نمیدونم. ولی... ولی یکیو میشناسم که خیلی بهش نزدیکه. آدرس اونو میتونم پیدا کنم.» بلک لبخندی زد و گفت: «این خوبه... این خوبه... تا وقتی من با دوست خواهرت دیدار کنم، تو اینجا میمونی! ولی بخاطر این که حُسن نیتمو ثابت کنم، دستور میدم که اون دو تا دختر آزاد بشن!» رباب با شنیدن این حرف، قدری خیالش راحت شد. 🔺تل آویو- فرودگاه بن گوریون بن هور و ابومجد در بخش اختصاصی فرودگاه، رو به پنجره بزرگی که رو به باند فرودگاه بود، نشسته بودند و با هم حرف میزدند. -سرورم! اسم اباصالح را خیلی قشنگ و هوشمندانه انتخاب کردید. از این که خودتان هم به راه و روشی که در پیش گرفتید ایمان دارید، خوشحالم. -بن هور! تو شش هفت سال از من پذیرایی کردی! - من خودمو برای بیست سال مهمانی از شما آماده کرده بودم. چون خودت استعدادشو داری و زمینه اش داشتی، در شش هفت سال جمع شد. کلا هر کسی ایمانِ بالا و کدورتِ حتی اندک به رهبران اسلامی داشته باشه، یک ظرفیت بزرگ محسوب میشه. اینقدر بزرگ که لازم نیست کسی را از اسرائیل و آمریکا بفرستیم تا کار خاصی بکنه. همون آدم اگه چشمش به آب بخوره، شناگر قابلی هست و کاری میکنه کارستون! ابومجد خندید و سپس گفت: «بن هور! چطور میتونم محبتتو جبران کنم؟» -بگیر! حق خودت و مردمتو از حُکام جهان اسلام بگیر! حتی صادقانه بهت بگم؛ من هیچ مشکلی ندارم اگر بخوای بعدا به اسرائیل حمله کنی و حتی اولین جایی که بزنی، خونه بن هورِ پیر باشه! تو بگیر! کامل بگیر. -یه قول بهم بده! -هر چی شما بخواید! -قول بده اگر لازم شد و یا مستقر شدم، به محض این که دعوتت کردم، بیایی عراق! -اگر زنده بودم و جانی در بدن داشتم، حتما! -نکته ای دمِ رفتن هست که بهم نگفته باشی؟ -دو تا چیز مهم قبلا خیلی درباره اش حرف زدیم اما دوباره میخواستم بهت بگم؛ اولیش اینه که پس از بیعت اون 13 نفر با تو، ولشون نکن! مدیریتشون کن. اونا ظرفیت اینو دارن که هر کدومشون بعدا برات شاخ بشن و اذیتت کنند. -و دومی؟! -دومیش هم ایران! ایران یک جغرافیای مشخص و ایرانی بودن دیگه یک ملیت خاص نیست. نمیتونی بگی هر کسی زبان و لحن و لهجه اش فارسی بود، ایرانی هست. نه! نصیحتی که منِ پیرمرد بهت دارم اینه که از هر سه نفری که در کل منطقه خاورمیانه و شاید در کل دنیا در کنار هم میشینن و درباره چیزای مهم حرف میزنن، حداقل یک نفرشون اگر ایرانی نباشه، اما حتما وابسته به ایران هستند! -ایران از کی اینقدر خطرناک شد؟ -از وقتی که سفارت خونه اسرائیل رو از تهران جمع کردند. -دقیقا کی میشه؟ -وقتی که ایرانیها گفتن ما «ولایت فقیه» میخوایم! از اون موقع، همه‌چیز خراب شد و دیگه دنیا جای خوبی نیست. -باشه. حواسم هست. جوزف رو توجیه کن! تو دست و پام نباشه! -نیست. خیالت راحت! جوزف، بن هورِ دومه! به من قول داده که از من بیشتر به شما خدمت کنه! -نکته آخر! -من دقیقا همین‌جا دخترم... حیفا رو از دست دادم. کاری کن که تو رو از دست ندم! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
⛔️توجه لطفا⛔️ فرداشب(جمعه) انتشار حیفا۲ را نداریم. به جاش خلاصه ۱۰ قسمت دوم را خواهیم داشت. (خلاصه قسمت های ۱۱ تا ۲۰) 👈 به یک نفر از عزیزانی که کاملترین و زیباترین خلاصه نویسی از ۱۰ قسمت دوم حیفا۲ را ارسال کند، دو جلد کتاب از تألیفات خودم هدیه داده میشود.😍 تا فردا ظهر(ساعت۱۶) فرصت دارید که به صفحه شخصی بنده ارسال کنید.
بن‌هور به ابومجد: هر کسی ایمانِ بالا و کدورتِ حتی اندک به رهبران اسلامی داشته باشه، یک ظرفیت بزرگ محسوب میشه. اینقدر بزرگ که لازم نیست کسی را از اسرائیل و آمریکا بفرستیم تا کار خاصی بکنه. همون آدم اگه چشمش به آب بخوره، شناگر قابلی هست و کاری میکنه کارستون! رمان @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701976569805975432 👈 قابل توجه سوپرانقلابی‌هایی که شبانه‌روز به بهانه روشنگری و مطالبه‌گری و عدالت‌طلبی، از بالا تا پایین مملکت را میشورن و خشک میکنند.
بن‌هور به ابومجد: 《ایران یک جغرافیای مشخص و ایرانی بودن دیگه یک ملیت خاص نیست.از هر سه نفری که در کل منطقه خاورمیانه و شاید در کل دنیا در کنار هم میشینن و درباره چیزای مهم حرف میزنن،حداقل یک نفرشون اگر ایرانی نباشه،اما حتما وابسته به ایران هستند!》 رمان @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701977227632569775 👈 وقتی باید اندیشه و امکانات و تمام همت ما معطوف مبارزه با استکبار جهانی باشد، ببینید یک عده سوپرانقلابی با و گل‌آلود کردن زیست مجازی، چه می‌دهند.