eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
609 ویدیو
122 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
مارشال عینکش را به چشم گذاشت و از روی مانیتور توضیح داد: «من سیگنال هایی که داشتیم را تا حدودی شناسایی کردم. متوجه شدم که همگی از یکی دو تا خط هست. اما چون گوشی ها اغلب خاموش بود خیلی طول کشید. سه چهار سال. شایدم بیشتر. تا این که به دستور ژنرال مایک تصمیم گرفتیم که به طور محرمانه، اسباب و وسایل و اقامتگاه پنج شش نفر را بررسی کنیم.» مایک فورا گفت: «اولین کسی که گفتم تمام خط و ربطش رو بررسی کنند، خودِ مارشاله. مخصوصا از وقتی همسر و دخترش گم شدند، ترسیدم که اقدام به کار احمقانه ای کنه، بخاطر همین شش ماه به طور مستمر تحت نظر خودم بود. چه وقتی که با مامور جیمز رفت دنبال دخترشو و مامور جیمز کشته شد و بعدش مارشال برگشت اینجا و دوباره چند نفر دیگه رفتند و خطِ گم شدن دختر و همسرش را دنبال کردند و چیزی دستگیرشون نشد، همه اون مدت مارشال تحت نظارت خودم بود.» مارشال ادامه داد: «تا این که چند تا سیگنال را بررسی کردیم و متوجه شدیم که بلک چند تا گوشی داره و از هر کدام برای گروهی از کسانی که در تجارت الکل هستند، تماس میگیره و ارتباط داره.» مامور سیا: «بلک اقدام به تجارت الکل کرده بود؟» مایک: «بیشتر خُرده پا بود.» مارشال: «تا این که متوجه شد یکی از متهمانی که در حال بازجویی هست، خواهرش تاجر الکل هست. فورا با اون ارتباط گرفت. از این طرف، ما سیگنال یکی از خط هایی که متعلق به گروه های شورشی عراقی هست را داشتیم. متوجه شدیم که با بلک ارتباط گرفته. موقعیت مکانی اونو پیدا کردیم. چون داشت با بلک تماس میگرفت. وقتی رفتیم که صاحب اون خط رو دستگیر کنیم، به مخفیگاه بلک رسیدیم. همون جایی که همسرمو...» به اینجا که رسید، نتوانست ادامه بدهد و سرش را پایین انداخت. مامور سیا وقتی حالت ناراحتی مارشال را دید، رو به مایک پرسید: «فقط زن و دختر مارشال اونجا از سقف آویزون بودند؟» مایک جواب داد: «همسر مارشال بود اما دخترش نبود. که با قرائنی که داریم متوجه شدیم که دختر مارشال متاسفانه کشته شده. یه دختر عراقی اونجا بود که قادر به تکلم نیست و اِما میگه در طول این سالها که زندانی بوده، تنها مونسش همون دختره است.» مامور سیا: «بذارین مرور کنیم. میخوام ببینم درست متوجه شدم؛ شما چندین سیگنال مشکوک داشتید. تا این که متوجه میشید یکی دو تا از سیگنال ها از یکی از گوشی های بلک هست که هر از گاهی برای معامله الکل با عراقی ها روشن میکنه. از رد یکی از تماسها به یه گوشی و خط میرسین که متعلق به تروریست های عراقی هست و وقتی اونو دنبال میکنین، تو خونه مخفی بلک پیدا میکنین. درسته؟» مارشال و مایک تایید کردند. مامور سیا: «از اون روز دیگه سیگنال مشکوک نداشتید؟» مارشال مانیتور را نشون داد و گفت: «دیگه حتی یک سیگنال مشکوک ثبت نشده!» مامور سیا چند لحظه ای سکوت کرد و با دقت بیشتر، اظهاراتی که نوشته شده بود را با مانیتور چک کرد. چند لحظه بعد گفت: «ظاهرش درسته. همه چی با هم میخونه. بسیار خوب. ما پرونده و مدارک شما را میبریم. فردا هم دو نفر میان اینجا برای انتقال بلک!» مایک و مارشال به هم نگاه کردند. وقتی ماموران سیا بلند شدند که بروند، مایک پرسید: «برای بلک چه اتفاقی میفته؟» مامور سیا جواب داد: «با پرونده ای که من میبینم، فکر نکنم دیگه خدا بتونه به دادش برسه!» این را گفتند و رفتند. با این وضعی که پیش آمد و تله ای که تیم بانوحنانه برای بلک گذاشتند، عراق از شر یک جانیِ بی رحم راحت شد. بعلاوه این که با صحنه سازیِ عالی که به وجود آوردند و به جا و به موقع همسر مارشال را وارد بازی کردند، مارشال توانست اِما را به سوییتِ فرماندهان و پیش خودش ببرد و با هم زندگی کنند. اما نه اینقدر خشک و خالی! بلکه با رایزنی هایی که مایک به بهانه مسائل بشردوستانه کرد، از آن به بعد، «لیلا» هم به جمع آنها پیوست و مارشال ترتیبی داد که فعلا سه نفری کنار هم زندگی کنند تا بعد ببینند چه میشود؟ عصر آن روز، مارشال پیام مهمی برای بانوحنانه فرستاد و نوشت: «فردا قرار است بلک را از اینجا منتقل کنند. با مسئله ای که پیش آمد، قادر به تامین امنیت رباب نیستم. برنامه شما برای انتقال رباب چیست؟» بانوحنانه جواب داد: «نه این که نگران دخترم نباشم اما او را به خدا سپردم.» ادامه... 👇
🔺خانه بانوحنانه وقتی حنانه این جواب را برای مارشال نوشت، عاتکه کنارش نشسته بود. وقتی پیامکش با مارشال تمام شد، یک صدایی مانند وقتی که گوشی همراه روی ویبره است آمد. حنانه فورا آن گوشی را که هیچ وقت حتی توی خواب از خودش دور نمیکرد، از جیب کنار قبای سیاهی که پوشیده بود درآورد. عاتکه دید که حنانه لبخندی به لب زد و زیر لب گفت: «الهی لک الحمد! الهی الحمد لله رب العالمین!» عاتکه گفت: «خیر باشد بانو جان!» حنانه همان طور که چشمش به آن گوشی ساده بود، دوباره گوشی شروع به لرزش کرد و پس از چند ثانیه دوباره قطع شد. حنانه گوشی را کلا خاموش کرد و همان لحظه به سجده افتاد و شروع به گفتن«الحمدلله» کرد! عاتکه داشت شاخ درمی‌آورد! وقتی حنانه از سجده بلند شد، عاتکه گفت: «خوشحالم که خوشحالید. مدتها بود که شما را اینطور ندیده بودم.» حنانه با لبخند گفت: «بله. خیره انشاءالله. بگذریم. سگت کجاست؟!» عاتکه گفت: «همین جاست!» با دهانش صدایی درآورد و سگ به نزدیکی عاتکه آمد. بانوحنانه سیم کارت و گوشی را درآورد. سیم کارت را ریزریز کرد. هر دو را در یک پلاستیک سیاه گذاشت و به عاتکه داد و گفت: «بگو اینو ببره و بندازه تو رودخونه!» عاتکه آن را به سگ داد و گفت: «بندازش تو آب!» سگ هم آن را به دندان گرفت و مثل برق شروع به دویدن کرد و رفت. وقتی سگ رفت، حنانه رو به عاتکه گفت: «و اما رباب!» تا عاتکه اسم رباب را شنید، نزدیک تر نشست و گفت: «دخترا گفتند که از شما خواهش کنم که نجات رباب را به اونا بسپارید! خیلی به من اصرار کردند که به شما بگم. باز هم امر، امر شماست.» حنانه که کلا با آن دو تا تماسی که برنداشت، حالش بهتر شده بود گفت: «اونا لو رفتند. دیگه مشخصات و عکس و همه چیزِ اون دو تا دختر را دارند.» عاتکه گفت: «یکیشون گفت وقتی میخواسته آزاد بشه، شنیده که آمریکایی ها با هم حرف میزدند و از کمبود سوخت ناله میکردند. گفتم به شما بگم ببینم نمیشه از این راه...؟» اصلا بخاطر همین کلمات یهویی و فکرهای بکری که گاهی عاتکه به زبان می آورد، و البته سلحشوری و شجاعتش، پیش حنانه اینقدر عزیز شده بود. حنانه لبخندی زد و گفت: «چرا ... فکر خوبیه ... مسیر سوختشون رو بلدیم. اما کار دخترا نیست.» عاتکه با تعجب پرسید: «درسته اما ... پس ... به کی بگیم که هم بتونه با آمریکایی ها حرف بزنه و هم بتونه نفوذ کنه و یه شب تا سحر، رباب رو بیاره بیرون؟!» حنانه کلمه ای به زبان آورد که عاتکه خنده اش گرفت اما کاملا راضی شد. چون میدانست که حضور او یک تیر و چند نشان است. هم زدن به قلب زندان آمریکایی هاست و هم شاید به نوعی فتح قلب بانورباب باشد! حنانه با لبخندی که از ته چشمانِ مادرانه اش میریخت گفت: «ولید!» عاتکه لبخند کوچکی زد. از آن لبخندها که آدم تلاش میکند لبهایش کنار نرود اما دست خودش نیست و هر چه زور میزند، باز هم گوشه لبش... بانو هم که خودش همین حس را داشت، چشم در چشم عاتکه ادامه داد: «بله. ولید. ولید را خبر کنید.» ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و چهارم💥 فرصت نشده بود که از تیم ولید چیزی بگویم. ولید فرمانده فقط یک تیم نبود. بلکه چند تیم موازی را رهبری میکرد. اما چون هنوز کودک درونش زنده و سرشار از انرژی بود، ناخودآگاه با شنیدن اسمش لبخند به لب آدم مینشست. وگرنه وقتی اعلام شد که ولید فرمانده این چند تیم موازی باشد، نه تنها کسی اعتراضی نداشت، بلکه همه به قابلیت های ولید اعتراف و اعتماد داشتند. حتی یک کاربلد و چریکِ واقعی مثل بانورباب! بانورباب با ولید گاهی، و فقط گاهی بحث میکرد وگرنه مطیع محض او بود و میدانست که ولید آدم مسئولیت پذیری است. بگذریم. پایگاه منطقه دوم که خیلی کوچک تر از پایگاه اصلی آمریکا در آن منطقه بود، در طول هفته حداقل نیازمند به سه یا چهار تانکر سوخت برای انواع مصارفش بود. به خاطر همین، ولید فقط یک تیم از تیم هایی را که داشت، با خودش برداشت و پس از این که توانستند سه چهار راننده عراقی آن تانکرها را جابجا کنند، خودشان چهار نفر به عنوان راننده و چهار نفر دیگر با تجهیزات کامل، با مخفی شدن در تانکر سوم، به درِ اصلیِ پایگاه نظامی آمریکا در آن منطقه شدند. ولید که راننده ماشین اول بود، پس از ارائه برگه مخصوص تردد و چکِ ماشینش، وارد پایگاه شد. ماشین دوم هم توانست با تاخیر یک دقیقه ای وارد پایگاه شود. ولید که مثلا داشت دستی به تانکر و شیرِ اصلیِ خروجیِ سوخت میزد و با آن ور میرفت، دید که ماشین سوم را نگه داشتند! تا ولید و راننده ماشین دوم، این صحنه را دیدند، استرس همه وجودشان را فرا گرفت. آمریکایی ها راننده ماشین دوم را نگه داشتند اما خدا را شکر، ماشین چهارم هم توانست عبور کند. راننده چهارم به جایی که ولید گفته بود، رفت و شروع به ور رفتن با شیرآلات ماشینش کرد و زیر چشم به ولید نگاه کرد و با نگرانی، اشاره کرد! ولید هم که خیلی نگران نبود، با حرکت دست، به او فهماند که جلو نیا و به کارت مشغول باش! خودش رفت جلو تا ببیند چه شده و چرا ماشین سوم را نگه داشته اند؟! که یکی از سربازان آمریکایی، با صدای بلند فریاد کشید و او را به عقب راند. ولید مجبور شد برگردد. دید راننده را پیاده کرده اند و دارند همه جای ماشین را میگردند. آن ده دقیقه اینقدر بد گذشت، که ولید یک لحظه تصمیم گرفت به آن دو راننده اعلام عملیات کند و نقشه را وارد فاز دیگری کنند. اما عجله نکرد. صبر کرد که همه تشریفاتی که آمریکایی ها میخواهند، انجام بدهند. ده دقیقه گذشت و حدودا داشت میشد یک ربع که ولید و بچه هایش دیدند که ماشین سوم هم حرکت کرد و وارد شد. تا راننده ماشین سوم آمد، ولید با عصبانیت اما به آرامی به او گفت: «چی شد؟ چرا معطل شدی؟ چی میگفتند؟» راننده سوم گفت: «هیچی! اشتباه از من بود! حواسم نبود و یه نخ سیگار روشن کرده بودم!» ولید که نزدیک بود بزند فک مکِ آن بنده خدا را پیاده کند، با تندی گفت: «تو به این میگی هیچی؟ به این میگی اشتباه کوچیک؟ آخه کدوم راننده ماشین سوخت رسان رو دیدی که موقع رانندگی و تحویل محموله، سیگار کنار لبش باشه؟! تو اهل این دردسرا نبودی! مگر برنگردیم ما! بلایی سرت میارم که دیگه سیگار ترک کنی!» آن راننده معذرت خواهی کرد و به کارش مشغول شد. ولید همین طور که بچه هایش لوله های بزرگ را به مخزن وصل کرده بودند، بین تانکرها راه میرفت. در نقطه ای که نقطه کورِ دوربین های مداربسته بود، در دل تاریکیِ یکی از تانکرها ایستاد و آستینش را بالا زد. کوروکیِ کوچکی که روی ساعد دستش کشیده بود، به دقت نگاه کرد و شمال و جنوبِ موقعیت خودش و نقشه ای که روی دستش کشیده بود را پیدا کرد. با حرکت سر، به یکی دو نفر از بچه ها اشاره کرد که آماده باشند. آرام آرام به تانکر سوم رسید. آرام با کف دستش به تانکر سوم، پنج تا ضربه کوتاه زد. تا این کار را کرد، پنجره کوچکی که سمت چپِ تانکر بود باز شد و چهره سیاه و روغنی چهار نفر از نیروهایش نمایان شد. خیلی با احتیاط در حال پیاده شدن از تانکر بودند که ناگهان صدایی شنیدند. دیدند یک سرباز مسلح آمریکایی به زمین افتاد. راننده دوم دیده بود که آن سرباز آمریکایی در حال گشت زدن و رفتن به طرف آنهاست که کارش را با شکستن گردنش ساخته بود. ولید به بچه ها گفت: «فقط ده دقیقه فرصت داریم. تانکر من نزدیک ترین نقطه به جایی هست که بانو رباب رو اونجا زندانی کردند. یک بار برای همیشه میگم؛ همه باید مو به مو تابع نقشه باشند مگر این که خودم یا جانشین عملیات، اعلام کنیم.» ادامه... 👇
همه سر تکان دادند و هر کسی به کار خودش مشغول شد. یک نفر رفت و به بهانه چایی، سر دو نفر کارگر عراقی که در محوطه مخزن مشغول بودند گرم کرد. ولید از فرصت استفاده کرد و آن سرباز را به طرف زیر تانکر وسطی کشید و فورا لباسهایش را درآورد. چند دقیقه بعد، ساعتها را با هم هماهنگ کردند و شمارش معکوسِ 12 دقیقه را روی ساعت همه فعال کردند. ولید بسم الله گفت و به طرف زندان بانورباب حرکت کرد. همان راننده ای که سرِ سیگار سوتی داده بود، مامور خالی کردن تانکر اول و دوم بود و باید با کلی سر و صدا و تَق و توق و جلب کردن حواس همه به کارش ادامه بدهد. ولید تا رسیدن به نخستین درِ زندان بانو رباب، حداقل 120 متر فاصله داشت. با دقت و حواس جمعی، خودش را تا درب اول رساند. بخشی که در آنجا برای زندان زنان و مردان در نظر گرفته بودند، حرفه ای و دیجیتال و مثل زندان های خود آمریکا نبود. بخاطر همین، میشد ریسک کرد و با توکل و برنامه عملیاتی، وارد شد. اما نه به همین راحتی. بخاطر همین، وقتی ولید به درِ اول رسید، دو نفر به طرفش آمدند. نفر اول گفت: «چه کار داری؟» هنوز جمله اش کامل نشده بود که ندانست چطوری ولید، چاقوی بزرگش را در هشتیِ سینه اش زد و نفر دوم هم قبل از هر عکس العملی را با ضربه محکم پا به گردنش زمینگیر کرد! تا این صحنه پیش آمد، ولید اسلحه اش را کشید و با سرعت به طرف درِ اول رفت. از در اول که میخواست عبور کند، مغز نفر اول را فقط با یک گلوله به دیوار پاشید. اما تا در دوم، بیست متر فاصله بود و البته سه چهار سرباز تا بُن مسلح آنجا حضور داشتند. به محض دیدن ولید و شاهکارش در شکار نفری که دربانِ در اول بود، فورا مسلح کردند و به طرف ولید آتش گشودند. چون آن راهرو بلند بود و هیچ فرعی تا نزدیکی های در دوم نبود، ولید برای این که آبکش نشود، فقط یک راه داشت. با سرعتی که در دویدن داشت، با قدرت هر چه تمامتر، شیرجه زد روی زمین تا چندین متر جلوتر برود و چند متر هم سُر بخورد و هر چه میتواند به آنها نزدیکتر شود. آنها برای این که ولید را بهتر ببیند و بتوانند او را بزنند، سر و صورتشان را از پشت گِیت و کمدی که آنجا بود بالاتر آوردند. که البته هیچ چیز به جز همین کار، برای ولید فرصت طلب و حرفه ای جذابتر و بهتر نبود که بتواند حداقل دونفرشان را در انتهای همان شیرجه و سُر خوردن با کاشتن گلوله ها به پیشنانی و سر و گردنشان نفله کند. خب در آن خراب شده که فقط همان زندان و پنج شش تا نیرو نبود. به محض شنیدن صدای تیراندازی و زدن آژیر خطر توسط یکی از آن سربازان، دنیا شلوغ شد و همه از همه جا مسلح شدند و ریختند وسط! بچه های ولید که نمره شان از بیست، صد بود، با همان لوله های اتصالِ به مخزن اصلی، ماشین ها را با سرعت حرکت دادند و هر کدام به طرفی رفت. خب دیدن تانکرهای دیوانه با آن میزان سوخت و سرعت، هر کسی را دست پاچه میکند. مخصوصا اگر لوله ها از مخزن کنده شده باشند و همین طور که روی زمین کشیده میشدند، در حال آبیاری تمام محوطه با سوخت های آماده اشتعال بودند! و البته آن چهار نفر که در تانکر سوم مخفی بودند، وقتی تانکرها اندکی بیشتر از حد معمول به ساختمان ها نزدیک تر شدند، همه سربازان و افسران آمریکایی، از کسی را که روی برجکها بودند تا آنهایی که با شنیدن صدای آژیر به محوطه آمده بودند را به رگبار بستند. مثل برگ های پاییزی در تندباد بود که تروریستِ آمریکایی روی زمین میریخت و خون کثیفش با روغن و بنزین قاطی پاتی میشد. چرا؟ چون اصلا کسی فکر نمیکرد به آنجا حمله شود! تا وقتی که ولید دخلِ آن چهار نفر را آورد، بیش از هفت هشت تا خشاب از طرف آنها به طرف ولید شلیک شده بود. اما ولید فقط یک خشاب! ادامه... 👇
تا این که ولید حرکت کرد و طبق نقشه ای که روی دستش با خودکار کشیده بود، وارد سالن سمت راست شد. آن را تا انتها رفت. دید همه زندانیان، وحشت زده به درِ سلولشان آمده بودند و با صدای بلند شعار میدادند. فضای بدی در آن سالن حاکم شده بود. همه ترسیده بودند و نمیدانستند ولید کیست؟ فقط التماسش میکردند که در را باز کند تا بتوانند فرار کنند. ولید با بی اعتنایی به آنها آن سالن را تا ته رفت. سپس پیچید سمت چپ. دید چهار تا سلول آنجاست. طبق آماری که مارشال و آن دو دختر داده بودند، ولید رفت سراغ سلول آخر. یعنی سلول چهارم. با دو تا شلیک، قفل را شکست و داخل شد. دو تا خانم عراقی آنجا بودند. با شنیدن صدای شلیک و ورود یکباره ولید به آنجا، با صدای بلند جیغ کشیدند. ولید انتظار داشت سریع دست رباب را بگیرد و از آنجا فرار کنند. اما با کمال تعجب دید که رباب آنجا نیست!! فورا سراغ سلول های سه و دو و یک رفت و در همه را باز کرد. اما آنجا هم نبود. حسابی جا خورد. بچه هایش داشتند آنجا را به آتش میکشیدند تا ولید و رباب فرار کنند. اما نه خبری از رباب بود و نه میدانستند که باید چه کار کنند؟! ولید فورا بیسیم را برداشت و کسب تکلیف کرد. -رباب اینجا نیست! تکرار میکنم؛ رباب اینجا نیست! تکلیف چیه؟ -پرس و جو کن! جای دیگه به نظرمون نمیرسه! ولید با خشم و ناراحتی به طرف آن پنج شش نفری دوید که چند دقیقه قبل دخلشان را آورده بود. حتی یک نفرشان هم زنده نمانده بود. سراغ دفتر آنجا رفت. دفتر زنان را پیدا کرد. دید هر صفحه ای که پر شده، یک خط قرمز از بالا تا پایین خورده. تا صفحه یکی مانده به آخر. اسامی آنجا را تک به تک دید. با تعجب دید که جلوی اسم مستعار رباب نوشته: «خروج!» ولید رفت پشت خط و گفت: «رباب رو خروج دادند. تکرار میکنم؛ رباب رو خروج دادند. تکلیف چیه؟! چه خاکی به سر کنم؟» در همین اوضاع و احوال بود که یکی از بچه های تیم آمد پشت خط و گفت: «ولید! چیکار میکنی؟ پس چرا نمیایی؟ فقط دو دقیقه مونده! زود باش!» همه چی به هم خورده بود. ولید و بچه های دلاورش مانده بودند وسط آتش و جهنم! از رباب هم خبری نبود. کسی را هم نداشتند که آمار بدهد و خبری از سلامتی و یا خدایی نکرده... بدهد و تکلیف را روشن کند. در همین برزخ بودند که ولید کاردش میزدی، خونش در نمی آمد. اما تلاشش را کرد که خودش را کنترل کند تا اوضاع از دستش خارج نشود. بخاطر همین، برگشت و درِ همه سلول ها را شکست و همه را فرستاد پشتِ درِ غیر اصلی. با انفجارِ درِ فرعی، سی چهل نفر زندانی را فرستاد رفتند. وقتی خیالش از بابت آن سی چهل نفر راحت شد، در بیسیم به بچه هایش گفت: «تیم اول، تخلیه محل! همین الان!» تیم اول همان کسانی بودند که قبلا در تانکر بودند. آنها فورا برگشتند رو به در اصلی و راه را برای فرار باز کردند. سپس ولید اعلام کرد: «تیم دوم، حالا!» به محض گفتنِ حالا، سه نفرِ تیم دوم، کاری کردند که آن چهار تانکر در فواصل پنج ثانیه ای از هم، منفجر شدند. به اندازه ای موج انفجار آن سه تانکر شدید بود که حتی ساختمان های اطراف هم بی نصیب نماندند و هر کدام به سهم خود روی آمریکایی هایی که هنوز در آنها مانده بودند، خراب شد. وقتی بچه های ولید سه دقیقه بعد از آن جهنم، در همان نزدیکی که قرار داشتند جمع شدند، خبری از ولید نبود. کسی که سیگارش نزدیک بود عملیات را به فنا بدهد از آخرین کسی که آمد پرسید: «پس کو ولید؟!» نفر آخر گفت: «مگه سپرده بودیش به من؟! چه میدونم! کجاست حالا؟» کسی خبر نداشت. فورا رفتند پشت خطش... اما خبری نبود... فورا رفتند پشت خط مقام بالاتر: «ولید با ما نیست! نیامده سر قرار! تکلیف چیست؟» پیام آمد: «ترک کامل محل!» گفتند: «اما ولید...!» پیام آمد: «زود... معطل نکنید!» این را که شنیدند، بالاجبار همگی محل را ترک کردند. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و پنجم💥 یک هفته از آن شب گذشت... جانشین ولید(ابوسالم) که مرد جاافتاده و سرد و گرم چشیده ای بود و حداقل 10 سال از ولید بزرگتر بود، به ملاقات بانوحنانه میخواست برود. اما بانو در تماسی که با هم داشتند گفت: «میدانم منظورتان از این دیدار چیست؟ فعلا صبر کنید.» -اما بانو! بچه ها روحیه شان ضعیف شده! میگن ولید کجاست؟ چرا کسی جواب ما رو نمیده! -آرامشان کنید! کاری نمیشود کرد. من از شما انتظار دارم که فضا را مدیریت کنید. ابوسالم میدانست که وقتی بانو اینقدر محکم حرف میزند، یعنی دیگر بحث نکن! بخاطر همین ابوسالم چیزی نگفت و خداحافظی کرد و رفت. اما ولید... حال و روحش خرابِ خرابِ خراب... اینقدر خراب که حتی به طرف بانوحنانه هم نرفت. بعد از 24 ساعت که گذشت و از پیدا کردنِ رباب ناامید شد، مستقیم رفت حرم امیرالمومنین علیه السلام! بعضی بچه های خادم حرم ولید را میشناختند. تا دیدند حالش خوب نیست، اصلا سراغش نرفتند. ولید مستقیم رفت پایین پایِ حضرت و یک گوشه کِز کرد و سرش را انداخت پایین و دلش رفت... [یاامیرالمومنین! من یتیمم. هیچ کس ندارم. از اولش هم به ما گفتند شما جای بابا و مادر و کَس و کار ما هستید. مگه رسول الله نگفتند که شما پدر این اُمت هستید؟ مگه بابا دستِ بچشو وِل میکنه؟ مگه... آقا ولش کن... اصلا چرا دارم توضیح میدم... منِ خَرو بگو که دارم واسه شما توضیح واضحات میدم! آقا... بابا... (تا گفت بابا، دلش انگار چنگ خورد. دلش بیشتر شکست) این دختره کجاست؟ میخوام بدونم رباب کجاست؟ جون خودم که هیچ! جونِ یه تیمِ کارکشته را گذاشتم وسط و رفتم دنبالش و زدیم همه جا رو ترکوندیم و اول و آخرِ یه مشت تروریست رو یکی کردیم... آخرش هم هیچی به هیچی! آقا میبینی خداوکیلی؟! به مادرش هم میگم، فقط نفس عمیق تحویلم میده و به صبر و صلوه دعوتم میکنه! ببین بابا ما رو اسیرِ کِیا کردی؟! مادر و دختر پایِ هم میان! حالا بگذریم از این حرفا! من ربابو میخوام. هیچ وقت هم نیومدم بهت بگم من فلان چیزو میخوام. همیشه گفتم هر چی کَرَمِته! واسه اولین باره که دارم یه چیزیو اسم میبرم و میگم میخوام. چون میشناسمش. اگه دنیام نتونه تامین کنه، ولی آخرتم در کنارش تضمین شده است. حداقل کارِ مادرش اینه که شهید تربیتم میکنه. غیر از اینه؟ اگه غیر از اینه، بگو ما هم بدونیم! بابا ... بابای همه بچه شیعه ها! من طاقت و صبر و تحمل ندارم. اهل سوخت و ساز نیستم. گفت اول باید داعش نابود بشه، خدا رو شکر زدیم داعشو ترکوندیم. نمیدونم یهو این تکفیری های شیعی از کدوم قبرستون پیداشون شد. میترسم اگه دوباره بگم، بگه اول بزن اینا رو هم نابود کن تا قبول کنم! والا به قرآن! این چه اخلاقیه که این دختر داره؟ خب اگه نمیخوای، خبر مرگم بگو نه! دیگه این شرط و شروطت چیه؟ کاش مثل بقیه دخترا شرط میذاشت که دلم نسوزه!] همین قدر ساده و خودمونی و پاک! چند روز آنجا بیتوته کرد و از کنارِ ضریح و صحن مطهر آقا امیرالمومنین جُم نخورد. 🔺بغداد-هتل انگلیسی ها مارشال در حال تجهیز و تکمیل مسائل مخابراتی آن هتل بود که دید ابومجد و جوزف و چند نفر دیگر از طبقات بالا آمدند و وارد اتاقی در طبقه همکف شدند. ابومجد با دشداشه ای بلند و یک چفیه کاملا سفید، بدون راهراه و کاملا ساده بر سر انداخته بود و با نَعلینی که به پا داشت و یک تسبیح تربت، وارد آن اتاق شد. در آن اتاق، حدودا هفت هشت نفر دیگر بودند. تا ابومجد را دیدند، بلند شدند و جلو آمدند و با ابومجد دست دادند و دستش را بوسیدند. آنها دوستانِ قدیمی ابومجد بودند. ابومجد آنها را فراخوانده بود تا در اجرای کارهایی که مدنظر داشت، از آنها کمک بگیرد. وقتی نشست، سر صحبت را باز کرد: [بسم الله و صل الله علی ملت رسول الله! اراده خداوند بر این شد که ما محلّ اسم اعظمش، یعنی مهدی باشیم. مهدی یک فرد نیست. بلکه بالاتر از این است که فرد باشد و بتوانیم مانند سایر انسان ها خطابش کنیم. او مصادیق متعدد و متکثر دارد. از این رو؛ آخرالزمان هم یک زمان مشخص نیست. مهدی این امت، تا الان در سیزده نفر به طور ناقص ظهور داشت و از اکنون، من مظهر اسم تامّ مهدی در این امت هستم. همان کسی که همه مهدی ها با او بیعت میکنند و با این بیعت، گردن گردنکشان تاریخ را به زیر خواهیم آورد... ادامه... 👇
دوستانم! شما از ابتدا و از گذشته های دور با من بودید. من را به خوبی میشناسید. همیشه خیرخواه شما بودم و از شما به شما مهربان تر بودم. شما را به رعایت تقوای الهی و تبعیت از اسم و کلمه تامّ مهدی که خودم باشم دعوت میکنم. اینک شما را دعوت کرده و بیعت شما را میپذیرم. شما بیعت میکنید که در مال و جان و ناموستان به شما اولی باشم. در دسترسم باشید تا هر گاه اراده کردم، خود را برای یاری امر پروردگار برسانید. طبق عهد قدیم که باارزش ترین ها را برای فِدا و هدیه به محضر جان جانان پیشکش میکردند، تصمیم دارم در ابتدای امر، یک انسان را فِدا کنم. چرا که ارزش انسان، از تمام مخلوقات بالاتر است. همانطور که ابراهیم، اسمائیلش را و ذکریا یحیا را و محمد حسینش را فدا کرد. من، میخواهم امروز یک زن را در راهش فدا کنم. باشد که از من و شما و همه مومنین و مومنات، فی مشارق الارض و مغاربها پذیرفته شود و روحش در سرای آخرت و در پیشگاه خداوند برای همه ما دعا کند.] تا این چرندیات را گفت، دو نفر وارد شدند و یک نفر را که روی سرش کیسه کشیده بودند را وارد اتاق کردند. همه حضار حتی جوزف داشت از تعجب و وحشت چشمانش بیرون میزد! او را با همان کیسه ای که بر سر داشت، پایینِ پایِ ابومجد نشاندند. ابومجد، کف دست راستش را روی سر آن بیچاره گذاشت و چشمانش را بست و شروع به خواندن دعا کرد. [ای کسی که راه را نشانمان دادی، این قربانی را از ما بپذیر و به ما درود بفرست و صلح و آرامش و ایمان را پس از مجاهدتِ مجاهدانت به ما ارزانی بدار!] این را گفت و در یک حرکت، کیسه را از سر او کشید. تا کیسه از سر او برداشت، مارشال که داشت از گوشه اتاق مانیتورینگ نگاه میکرد، چشمش به رباب خورد!! اِما چند روز قبل، عکس او را به مارشال نشان داده بود و گفته بود که دختر حنانه است و گم شده و او را از زندان برده اند و... در همین فکرها بود و تپش قلب گرفته بود که دید، ابومجد یکباره پنج انگشت درشتش را از جلو روی گردن رباب گذاشت و تلاش کرد نوک انگشت شست و نوک انگشت وسطش را در پشت گردن رباب به هم برساند! رباب تا چشمش به او خورد، او را شناخت. میخواست آب دهانش را روی صورت ابومجد بیندازد که فرصت نکرد و گردن و حلقوم خودش را لابلای انگشتان بی رحم ابومجد دید. وقتی کسی در حال خفه شدن است و چیزی مانند طناب یا انگشتان کسی را دور گردنش احساس میکند، تلاش میکند فاصله فک و استخوان جناغش را کم کند. به عبارت دیگر، میخواهد گردنش را کوتاه کند تا از فشار جسمی که دور گردنش است بکاهد. که معمولا موفق نیستند. چرا که وقتی فکِ آن بیچاره به دست ابومجد برخورد کرد، دیگر جا برای پایین رفتن نداشت و همان طور زور میزد. بیچاره به فکرش رسید که خودش را به عقب بکشد و خودش را از دست ابومجد نجات بدهد. اما بدتر است. چون وقتی خودش را به سمت عقب کشید، میزان فشارِ وحشیانه از تمام گردن، به جلوی گردن که استخوان های گلو و برآمدگی حلقوم است بیشتر شد و احساس خفگی بدتری کرد. بدتر از بد آنجاست که ابومجد انگشتانش، مخصوصا نوک شست و وسط را در گردن رباب، کنار رگ شیرینش فرو ببرد و جای مناسبی پیدا کند و مثل یک قلاب در گردن رباب، عشق اول و آخرِ ولیدِ بچه شهید فرو برود! خب از اینجا به بعد را نخوانید بهتر است... من مینویسم؛ چرا که باید ثبت شود. اما شما مجبور به خواندنش نیستید... کم کم جریان هوا قطع میشود... نفس را چه از دهان و چه از بینی بخواهی به داخل بفرستی، نمیتوانی! وقتی انسان نفسش نه بالا برود و نه پایین، گیر کند توی گلو، بدنش شروع به لرزش و دست و پا زدن میکند. میخواهد هر طور شده آن عامل را برطرف کند. ولی زهی خیال باطل! مگر میشود انگشتانی که در گردن قلاب شده و گردن را سوراخ کرده، به همین راحتی درآورد و از آنها گذشت؟ بعد که جلوتر میرود و نفس کم‌کم به طور کامل قطع میشود، اکسیژن به مغز نمیرسد و پیشِ چشمانت سیاهی میرود. دیگر نمیبینی ابومجد روبروی توست یا خود حضرت عزرائیل؟! هر که میخواهد باشد! مهم این است که نه هوا میرسد و نه جایی را میبینی! ادامه... 👇
وقتی خوب لرزید و دست و پا زد و چشمانش سیاهی رفت، به خِرخِر می افتد! خِرخِر آخرین ملکولهای هوا و آب دهان و گلو هستند که لابلای فشار گردن مانده و دیگر راهی برای خروج ندارند. حضار در آنجا داشتند از این دنائت و بی رحمیِ ابومجد بیشتر وحشت میکردند که دیگر مارشال تحمل دیدن نداشت. فورا به دستشویی رفت و یک گوشی همراه خیلی کوچک که در جورابش بود را درآورد و برای اِما زنگ زد. 🔺خانه بانو حنانه بانو رو به قبله نشسته بود و حدیث کسا میخواند و از گوشه چشمان آسمانیش قطرات اشک جاری بود. وقتی حدیث کسا تمام شد، رو به آسمان دستانش را دراز کرد و 10 مرتبه از ته دل گفت: «یا رادَّ الشَّمس لِعلیِّ بن أبی طالب اُردُد علیَّ ضالَّتی» یعنی ای برگرداننده­ی خورشید برای علی بن أبی طالب(علیه السلام)، گمشده ی مرا به من برگردان! هنوز ده مرتبه کامل نشده بود که گوشی‌اش زنگ خورد. فورا برداشت. اِما بود. بدون سلام و علیک و با هیجان و استرس زیاد گفت: «بانو! بانو! رباب ... رباب...» 🔺بغداد-هتل انگلیسی ها همه وحشت زده، از سر جا بلند شده بودند و به صورت کبود و سیاه شده رباب نگاه میکردند. جوزف چشم از صورت ابومجد برنمیداشت. به لرزش دندان ها و فشار و عصبیتی که در دستها و انگشتان بروز کرده بود، خیره شده بود و فکر نمیکرد گرفتار همچین هیولایی شده باشد. تا این که رباب رفت... سیاهی چشمان رباب رفت... و گردنش کج شد... اینقدر کج که صورتش روی دست ابومجد افتاد... و تمام دست و پاها شُل شد و رها ... که ابومجد او را روی زمین انداخت... کف زمین... میان عده ای اغیار... و بالای سرش به شادمانی الله اکبر گویان... اما آن که روی زمین افتاده بود... نه فقط رباب... بلکه شیشه عُمر ولید و ثمره زندگانی بانوحنانه و یک سربازِ فداییِ کاربلد بود. و از همه مهم تر؛ کنیز و شیعه امیرالمومنین... ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
🔹چقدر مکشوف شرحِ جلسه کردید ، فکر روح و روانِ ما رو نمیکنید 😭😭😭 دیشب حدس زدم رباب رو برای برنامه ی خاصی از زندان بُردنش😭 من این چند قسمتو با تصویر سازی رباب تو ذهنم گذروندم 😭 چرا این بلا سرش اومد😭 من همیشه از خدا میخوام که تیکه تیکه بشیم ولی اسیر دشمنِ بَد ذات نشیم 😭 🔹میخواهم سکوت کنم اما نمیشود پای داستان خیلی گریه کردم تا آن روز هیچ کس مظلومیت را به این زیبایی برایم نگفته بود آن روز پای یک حرامزاده در میان بود که از اتفاق آن حرامزاده هم تربیت شده یک بود اما امروز چه حرامزاده خوبی ست یا شاگرد خوبی تربیت کرده اولین بار است که دلم میخواد داستان صرفا یک قصه خیالی ذهن نویسنده باشد اگر ۱۰ هم از این حرامزاده ها بگیریم جبران یک بانو نمیشود 🔹سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما استاد بزرگوار وتشکر وسپاس از قلم بسیار زیبا وهمت عالی شما وقتی کتاب‌های شما رو می‌خوانم، به این یقین میرسم که چقدر خداوند مراقب ومحافظ کشور ما هست وبا نعمت عظمای مقام معظم رهبری معجزه خودش رو به همه ما وجهان نشان داده وهمیشه آفتاب تابان امام زمان عج الله شریف از پشت ابرهای تیره وتار برای کشور ما بخصوص، یاری دهنده ونجات دهنده ما بوده چه در جنگ تحمیلی چه در جنگهای اقتصادی وسیاسی وفرهنگی ودر کتاب‌ها و نوشته های شما، شاهد وگواه این مطلب به وضوح دیده میشه بخصوص در حیفای 2 نقطه سیاه ابومجد که باعث انحراف وضلالتش شد پس از اون همه عبادت وعلم و،،، همان نپذیرفتن مقام اجتهاد و ولایت و رهبری، مقام معظم رهبری مراجع شیعه بود(احتمالا ناشی از غرور شیطانی بوده) ودشمنان دین واسلام ومسلمین چقدر دقیق این نقطه سیاه رو پیدا کردن ودست بر روی آن گذاشتند وما چه وظیفه سنگینی داریم برای تبیین مقام ولایت ورهبری برای شناخت این نعمت اللهی که همه ما مورد سوال قرار می‌گیریم سوره مبارکه تکاثر آیه 8 ثُمَّ لَتُسۡـَٔلُنَّ يَوۡمَئِذٍ عَنِ ٱلنَّعِيمِ سپس در آن روز (همه شما) از نعمتهایی که داشته‌اید بازپرسی خواهید شد! وبزرگترین نعمت عصر حاضر وجود پرنور و مبارک ولایت ایشان است که امنیت کشور وسلامت وان شاالله غفران الهی را از حضورش داریم 🔹سلام علیکم روزتون بخیر شما واقعا میتونید با قلم تون با دل خواننده های داستان بازی کنید 😅 ان شاء الله خدا کسایی مثل ابو مجد رو به سزای اعمال شون برسونه میخام بگم که یکی از مزایای خوندن مجازی داستان ( به این روش که توی کانال پارت گذاری میشه) اینه که خواننده نمیتونه داستانو برای خودش لو بده و از قبل بخش های آخر داستانو بخونه و الا ممکن بود خیلی از ما از قبل می‌فهمیدیم که بانو رباب قراره اینقدر مظلومانه شهید بشه و داستان دیگه این شوک عصبی خودش رو نداشت. و خب واقعا شهادت بانو رباب دردناک بود و خیلی از خواننده های داستان رو به گریه می انداخت 😔 فقط کاش داستان یجوری پیش بره که حداقل برای بانو حنانه اتفاقی نیفته و اینکه واقعا خدا به داد دل ولید برسه 😔 🔹از اولی که رمان رو می خونم همش با خودم می گم من کجا و امثال بانو حنانه و رباب و بانو عاتکه کجا؟ منی که همش به فکر اینم، چی بپوشم پیش همه خوشکلتر به نظر بیام یا چه غذایی بپزم دیگران به به و چه چه کنن. ببینم چی الان مُدعه واسه خونم بخرم یااااا خیلی چیزای دنیویِ مسخره. مطمئنم تعداد زیادیمون وقتی این حیفا یا حیفای 1رو می خونیم، از خودمون، از امثال این بانوهای مظلوم و امثال ولیدهای عاشق، از امثال مادران فداکاری مثل بانو حنانه ی بزرگ خجالت می کشیم. و رو سیاهیم پیش امام زمانمون 😔 چون علاوه بر اینکه برای ظهورشون کاری نکردیم حتی از یادشونم غافلیم. خدا به اون بزرگواری که رمانهاتون رو و همچنین کانالتون رو بهم معرفی کرد هرچی می خواد بده. یا علی 🔹خییییلی مظلومانه شهید شد 😭😭 کاش راست نباشه رباب چطور، ابومجد رو شناخت ابومجد انتقام بلک رو از رباب گرفت چراااا آخه؟! داستاهای امنیتی تون خیلی دل میسوزونه امین تو حجره پریا مامور کف خیابون همون که دو قلو داشت دختر افغانستانی کتاب نه الانم رباب😭😭 چرا بیشترشون خانم هستن چند بار متن رو خوندم و زیر و رو کردم گفتم حتما یه جایی نوشتین که رباب قویتر از این حرفها بود و با یه سرفه راه نفسش باز شد ولی دیدم نه ،نه، واقعا رباب رفته😭😭 ولید ، ولید، ولید اگه داستان واقعی هم نباشه دردناکه😔 یا دنیا افٍ لك بعد حبيبتي، رباب 🔹برام سئواله بانو حنانه با اون همه دانایی چرا باید یکی مثل ابومجد تو گروهش باشه که بعد اینجوری از پشت خنجر بزنه رباب اگه شهید شد خوشبحالش من دلم برای ولید شکست😭 اما درباره ابومجد، آخه مگه میشه کتابای شیعی خوند نماز شب خوند اماما را قبول داشت بعد اینجوری یه چیزی هم خوانی نداره یا اعتقادی نبوده از اول یا اینکه این بن هور این یارو را جن زده کرده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و ششم💥 پس از کاری که ابومجد با رباب کرد، همه نزد او آمدند و در حضور جنازه رباب با ابومجد بیعت کردند. پس از آن مراسم، ابومجد دستور داد و گفت: «این دختر را همین الان به قبرستان ببرید و دفنش کنید. در گوشه غربیِ قبرستان. کنار دو درختِ نخلی که به هم چسبیده. همان قسمت بی نام و نشان ها! ببرید این زن را و چالش کنید.» جنازه را بلند کردند و میخواستند بروند که ابومجد گفت: «دقایقی بیشتر تا اذان ظهر نمانده. کمتر از بیست دقیقه دیگر باید این زن دفن شود. و الا نحوستش ما را میگیرد. تا دفنش کردید، آنجا را ترک کنید. هر جنبنده ای که در آن اطراف باشد، خیر از دنیا نمیبیند!» دو سه نفری که مامور این کار بودند، دستپاچه شدند و جنازه را انداختند بالا و با آخرین سرعت به سمت قبرستان حرکت کردند. در راه بودند که با ترافیک شدیدی برخورد کردند. ترافیکی که بر اثر تصادف دو ماشین با هم در عرض خیابان پدید آمده بود. آن دو سه نفر خیلی ترسیده بودند و دلشان نمیخواست نحوستش دامن آنها را بگیرد. به خاطر همین، یک نفرشان پیاده شد و به هر بدبختی بود، راه برای یک ماشین باز کرد بلکه بتوانند تا قبل از اذان دفنش کنند. 🔺هتل بغداد آن روز، دقیقا همان روزی بود که باید ابومجد درباره رفتنش به مسجد سهله و بیعت آن 13 نفر با او هماهنگی های نهایی را انجام میدادند. یک نفر که کارشناس امنیتی از انگلستان بود، با جوزف و ابومجد دیدار کرد. آن مرد که مردی جوان و چهارشانه و تا حدودی کچل بود، خیلی رک و واضح حرفش را همان اول زد و گفت: «طبق تحقیقاتی که ما کردیم، حضور شما و اون 13 نفر در جایی مثل مسجد سهله و کلا اماکنِ زیر نظر شیعیان و دستگاه های مرتبط با ایران درست نیست و تبعات غیرقابل کنترل داره. همه این ها به شرط عبور بی دردسر شما از سیطره ها و کمین ایرانیان و گروه های مبارز عراقی است.» ابومجد گفت: «چرا باید به حرف شما گوش بدم؟ من زیر بار کسی نیستم.» جوزف گفت: «عالیجناب! درسته. شما زیر بار کسی نیستید و بقیه باید از شما تبعیت کنند. اما لطفا این را بگذارید پای محاسبات و نگرانی ما از به خطر افتادن جان و هویت شما و آن 13 نفر! شما ترسی در دل ندارید. همان طور که در برخورد با دشمنان، رحمی در دل ندارید و دقایقی قبل این مسئله بر همه روشن شد. اما لطفا در تصمیمتون برای مسجد سهله تجدیدنظر کنید!» ابومجد گفت: «آن 13 نفر را کجا باید ببینم؟ پیشنهاد شما کجاست؟» 🔺نزدیک قبرستان شاید حدودا یک ساعت طول کشید که آنها توانستند بالاخره خود را به قبرستان برسانند. با ترس و وحشت فراوان. با حالتی از چندش، جنازه را درآوردند و همانجا گذاشتند. نگاهی به اطراف انداختند. دو نخلی که به هم چسبیده بودند را پیدا کردند. وقتی به آنجا رفتند، دیدند که چند قبر آماده آنجاست. پس از این که صبر کردند تا یکی دو تا پیرمردی که آن نزدیکی بودند، رفتند، شروع به آماده سازی برای دفن رباب کردند. 🔺خانه بانوحنانه آن دو دختری که قبلا با رباب در زندان بودند، میدیدند که حالات بانوحنانه خیلی عجیب است. مضطر به معنای واقعی کلمه! در همان حالت به سجده رفته بود و کم کم داشت میشد دو ساعت که سر از سجده برنداشته بود. آن دو دختر، این وضعیت را که میدیدند، جرات جلو رفتن و حرف زدن با بانو نداشتند. دور از چشم بانو، اینقدر گریه کردند و با مُشت، به رسم زنان داغدار عرب به سینه خود کوبیدند که حد و حساب نداشت. پارچه در دهان گذاشته بودند که صدای گریه شان به گوش بانو نرسد اما هقهق میکردند و ضجّه میزدند. 🔺هتل بغداد ابومجد گفت: «دوران تقیه تمام شده. من باید بتوانم اظهار کنم. ظهور، کار آن 13 نفر بود. کارِ من، خروج است. خروج علیه ائمه کفر!» مرد انگلیسی: «متوجهم. کاملا با شما موافقم. ما هم منتظر آن لحظه خاص و باشگوه هستیم. اما قربان! لطفا به ما اجازه بدید که کار خودمان را انجام بدیم. لطفا با ما همکاری کنید.» جوزف که دید در کله ابومجد فور نمیرود، به آن مرد انگلیسی اشاره کرد که اتاق را ترک کند. وقتی مرد انگلیسی اتاق را ترک کرد، جوزف نشست پایین پای ابومجد! مثل همان موقع هایی که بن هورِ پیر این کار را میکرد. ابتدا زانوی ابومجد را بوسید و سپس گفت: «سرورم! سرور همه عالم! من اجازه نمیدم ثمره عمر بن هور و ثمره اعتبار چندین سرویس بزرگ و قدیمی دنیا به همین راحتی زیر سوال برود.» این را گفت و یک چاقوی نسبتا بزرگ و تیز از زیرِ لباسش درآورد... ادامه... 👇
🔺قبرستان دو نفر قبر را مرتب میکرد و یک نفر هم اطراف را دید میزد. آن دو نفر چنان وحشت کرده بودند که به دم دستی ترین قبر اکتفا کردند. قبر آماده بود اما چون خیلی آشغال داخلش بود، فقط باید مرتبش میکردند. بخاطر همین، آن دو نفر، با هم رفته بودند در قبر و تندتند آشغال ها را خارج میکردند. نفری که بالا ایستاده بود با عجله گفت: «زود باشین به درد نخورها! چقدر کودن هستید؟! زود باشین. از اذان ظهر خیلی گذشته. بدبخت شدیم رفت!» یکی از نفراتی که پایین بود با عصبانیت، در حالی که صورت خاک و خُلی بود گفت: «خفه شو ببینم چه غلطی داریم میکنیم! اگه معطلِ کندنِ قبر بودیم که خیلی دیرتر میشد. بذار همین چالو مرتب کنیم و دفنش کنیم و بریم!» آن مردی که اطراف را دید میزد گفت: «خیلی خب بابا! خفو شو کارت بکن! ای لعنت به این زندگی! لعنت به این شغل! لهنت به این قبرستون! لعنت به این زن!» 🔺خانه بانو حنانه آن دو دختر، خودشان را از غم و عزاداری تکه تکه کردند! از بس به حال بانوحنانه و سرنوشت رباب غصه خوردند. سایه بزرگی از غم بر حال و هوای خانه افتاده بود. بانو همچنان در سجده بود و خدا را به حجت بن الحسن قسم میداد... 🔺هتل بغداد جوزف چاقو را جلوی ابومجد گرفت و گفت: «پس لطفا قبل از آن، مرا بکش و خلاصم کن!» ابومجد خیلی تعجب کرد. اصلا انتظارش را نداشت که جوزف چنین کاری کند. چاقوی تیز و بُرّانی که روبرویش بود را میدید و نگاهی به جوزف انداخت! جوزف ادامه داد: «اصلا این چاقو را پیش خودت نگه دار! بگیر! وقتی خواستی کاری خلافِ مصلحتت انجام بدهی، اول مرا بکش! هیچ کس تو را مواخذه و محاکمه نمیکند. خیالت راحت! اما کاری که به نفعت نیست، تا من زنده هستم نکن!» ابومجد، چاقو را از جوزف گرفت و با نوک انگشتش به تیزی آن اشاره کرد. جوزف گفت: «بسپارش به من! مکان و زمان خوبی برای آن جلسه پیدا میکنم. جوری که خیالت راحت باشد و اتفاق بدی نیفتد!» ابومجد همچنان با چاقو بازی میکرد و آن را وارانداز میکرد! جوزف: «نه مسجد سهله و نه هیچ جایی که ردّ پایی از شیعیان باشد، به نفع تو نیست ابومجد! آنجا پر از دوربین های مداربسته است. مملو از نیروهای نظامی و اطلاعاتی است. ما در نزدیکی مسجد سهله، بلافاصله پس از سقوط صدام یک مرکز مهم برای مطالعات درباره مهدی و آخرالزمان تاسیس کردیم. اوایل خوب بود اما تدریجا متوجه شدیم که امنیتش را نمیتوانیم تامین کنیم و پس از هفت هشت سال به یک مکان در همین بغداد منتقل کردیم.» 🔺قبرستان قبر آماده شد. آن دو نفر آمدند بالا و رباب را از ماشین درآوردند. آن را نزدیک قبر گذاشتند. روی خاک ها. -با کاور بندازیمش تو قبر یا بدون کاور؟ -چه فرقی میکنه؟ بندازینش تا بریم! این را گفت و لگد محکمی به پهلویش زد و جنازه را در قبر انداخت. میخواستند همین طوری، بدون گذاشتن لَحَد روی جنازه، خاک بپاشند که یک نفرشان گفت: «اینقدر خاک نداریم. اول سنگها را بذارید. اگه از حالا خاک بریزیم، خاک کم میاریم و گود میشه!» دیدند حرفش درسته. سریع تند تند شش هفت تا سنگ چیدند. یک نفرشان که مشخص بود از همه بیشتر ترسیده گفت: «خیلی دیر شد. کلی از وقت اذان گذشت. ابومجد گفت ک هاین دختر نحسه! میترسم...» که یک نفر دیگرشان با تندی گفت: «خفه خون بگیر! زود باش خاک بریز تا بریم. زود باش!» 🔺هتل بغداد ابومجد، همین طور که چاقو در دستش بود، نگاهی به چشمان جوزف انداخت. خنده ای کرد و گفت: «باشه! تو بُردی! اما فقط همین یک بار! دفعه دیگه جلوی من بایستی، رحم نمیکنم.» جوزف دست ابومجد را بوسید و گفت: «این چاقو پیش شما باشد. هر وقت خواستید از آن استفاده کنید. اما من وظیفه ام را انجام میدم. موظفم که هر بار چیزی را خلاف مصلحت شما ببینم، تذکر بدم.» 🔺قبرستان آن سه نفر کارشان را کردند. رباب کاملا دفن شد. خیالشان که راحت شد، دستشان را شستند و لباسشان را تکاندند و دوباره دستشان را شستند و آبی به صورتشان زدند و سوار ماشین شدند و رفتند. حتی لحظه رفتن، برنگشتند و نگاه به قبر ننداختند تا خدایی نکرده اتفاقی نیفتد و چیزی دامنشان را نگیرد. گازش را گرفتند و انگار نه انگار که این دختر خانواده دارد! کس و کار دارد. نه خبری... نه اطلاعی... نه غسلی... نه کفنی... نه نماز میتی... نه تکبیر و تلقینی... هیچ! همین طوری... الکی... فقط چال کردند... ادامه... 👇
🔺هتل بغداد ابومجد پرسید: «پس کِی؟» جوزف: «همان تاریخی که گفتید!» ابومجد: «کجا؟» جوزف: «در الانبار ... خانه ای به نام بیت خانون!» ابومجد اندکی فکر کرد و سپس گفت: «باشه. بیت خانون!» 🔺قبرستان بدن رباب در کاور سیاه رنگ دفن شده بود. فاصله ای بسیار نزدیک با لحد داشت. قاعدتا باید لحد را حدودا نیم متر تا یک متر بالاتر از کف قبر بگیرند. اما امان از قبر رباب! همه جا تاریک... بدن تنها... حتی روزنه ای نور نبود... اما.... صدایی تند تند از بالای قبر به گوش میرسید... انگار کسی داشت با حرص و عجله و شتابان، قبر را میشکافت... اینقدر صدا تندتند به رباب نزدیک میشد که انگار داشت هر ثانیه با دست و بیل و هر چه در توان داشت، قبر را میشکافت. تا این که ذره ذره نوری بر کاور رباب تابیدن گرفت. و صدای یک جوانِ سلحشورِ آفتابخورده و البته عاشق... ولید بود که داشت قبر رباب را میشکافت. تا لحدها را برداشت و به کاور رسید، دو پایش را گذاشت جای لحدها و بدن و کاور را در یک حرکت، با ذکر بلند و مَهیب و جلیلِ «یا علی» از قبر بیرون کشید. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
ابومجد بطری را در سطل آشغال انداخت و دستی به دهانش کشید و گفت: «واضح بگو ببینم چی شده؟» جوزف گفت: «مطلع شدم که احمدالحسن یا همون یمانی معروف گم شده!» ابومجد رُک و بی ملاحظه گفت: «مگه طلاست که گم بشه؟ ینی چی گم شده؟» جوزف: «ینی الان سه چهار سال هست که هیچ سرویسی از حضور یا وجود احمدالحسن خبر نداره. قرار نبود این خبر به ما برسه. این خبر از اخبار مهم و دارای طبقه بندی بالای سرویس انگلستان و آمریکاست.» ابومجد: «ینی ممکنه زنده باشه اما خودشو مخفی کرده باشه؟» جوزف: «اون توانایی مخفی کردن خودش به طور درازمدت و حتی میان مدت نداره.» ابومجد با تعجب پرسید: «داری منو میترسونی! چی میخوای بگی؟» جوزف: «میترسم که بهش فکر کنم ، چه برسه که بخوام به زبون بیارم!» این را که گفت، برای لحظاتی به هم خیره شدند. 🔺پایگاه ارتش آمریکا مایک با عصبانیت به آن دو نفر گفت: «چی دارین میگین؟ میفهمین اتهام زدن به من چه عواقبی میتونه برای شما داشته باشه؟!» یک نفر از آنها جواب داد: «ژنرال! ما حرف بدی نزدیم. لازم نیست اینقدر از کوره در برید. ما داریم بر اساس شواهد و مدارک میگیم که شما باید خیلی حواستون بیشتر جمع میکردید. ضربه بلک به اعتبار این پایگاه و حتی به اعتبار خود شما اینقدر زیاد هست که مقامات در آمریکا گفتن نمیتونن چشمپوشی کنند!» مارشال کمی صدایش را بالا آورد و گفت: «من کارشناس ارشد کار خودم در اینجا هستم. سالهاست که با ژنرال کار میکنم. این حرفها به جز توهین چیز دیگه ای نیست!» جواب دادند: «ما قصدمون توهین نیست اما شما هر جور دوست داری فکر کن! ما برای تجربه و خدمات ژنرال مایک خیلی ارزش قائلیم. اما باگ بزرگی که بر اثر کارهای نسنجیده بلک در این زمینه اتفاق افتاد و معلوم نیست چقدر به ما ضربه زده، باعث شده که حتی...» به همکارش نگاه کرد. از آن نوع نگاه ها که انگار میخواهد بگوید تو بگو! که همکارش ادامه داد: «باعث شده که موقعیت کنونی این پایگاه به خطر بیفته و مقامات تصمیم بگیرند که کلا این پایگاه را به نقطه دیگه‌ای در عراق و ژنرال مایک را به آمریکا منتقل کنند. ببخشید که صریح گفتم.» مایک و مارشال تا این را شنیدند، فقط به آن شخص زل زدند. اینقدر این حرف سنگین بود که صدا از دیوار می آمد اما آن لحظه از ژنرال مایک صدایی به جز صدای بهت و سکوت و شکست صدایی درنیامد! 🔺هتل اقامت ابومجد ابومجد از شنیدن حرف جوزف شوکه شد. نزدیک پنجره رفت و به دوردست ها زل زد. جوزف هم آمد کنار پنجره و به بیرون نگاه میکرد. ابومجد گفت: «شش نفری که همه کاره جریان یمانی هستند خبر دارند یا نه؟» جوزف جواب داد: «شش نفرشون که از اولش هم احمدالحسن را ندیدند. فقط دو نفرش از اول دیده بود. اون سه چهار نفر هم فقط یه بار و یکی دو بار هم قبلا در فیس بوک...» ابومجد گفت: «اون شش نفر اعلام مهدی بودن نکردند؟» جوزف گفت: «سه نفرشون که تو ایران هستند و اینقدر فضا علیه اونا درست شده که نمیتونن نفس بکشند. اون سه نفر دیگه هم یه مدت عراق و یه مدت انگلستان بودند و نهایتا شدند ادمین مجازی و سخنران جلسات خودشون. کنشگری قوی ندارند.» ابومجد گفت: «پس ینی علنا و عملا دیگه فاتحه یمانی خونده است. درسته؟» جوزف گفت: «دقیقا! با گم شدن احمدالحسن و بی خبری همه سرویس ها از اون و انفعال و خستگی یاران خاصش و سردرگمی بقیه یارانش ینی فاتحه جریان یمانی خونده است.» ابومجد گفت: «خب این خوب نیست. نباید اینطوری باشه.» جوزف که برایش جالب شده بود رو به ابومجد کرد و گفت: «پیشنهاد خاصی دارید؟» ابومجد گفت: «باید فورا خودمون سازماندهیشون کنیم. و الا گروهکی که سرشو بزنی و بالهای اونو ببندی، خوراک سرویس های ایرانی میشه. یهو میبینی یکی عَلَم کردند و گفتند این احمدالحسن هست و ملت هم که اونو تا حالا ندیده و بهش ایمان میاره و میفتن به جون خودمون و آخرش هم معلوم میشه که همه سرکاریم!» جوزف گفت: «آفرین به درایت شما! بن هور گفت که به شما این خبر را اطلاع بدم و از شما کسب تکلیف کنم!» ابومجد گفت: «به بن هور بگو نمیدونم دیر شده یا نه؟ اما تا جایی که اطلاع دارم، احمدالحسن قبلا اعلام کرده بوده که 12 تا مهدی میاد و از این دست حرفا. بگو بنظرم اعلام بشه که 12 نفر باقی مانده از اون 13 نفر، همان مهدی هایی هستند که احمدالحسن گفت. بگو من اینجوری جمعش میکنم.» جوزف با تعجب گفت: «خب عالیجناب! این طوری که دو سه تا مهدی اضاف میاریم!» ابومجد که انگار تو ذوقش خورده باشد گفت: «آره خب! اینم هست. اصلا به بن هور بگو مهم نیست. خودم درستش میکنم. کسی دیگه هم هست که از اون 13 نفر گم یا کشته شده باشه؟» ادامه دارد...👇
جوزف جواب داد: «بله. دو نفر کشته شدند.» ابومجد پرسید: «الان باید اینو بگید؟! کجا کشته شدند؟» جوزف: «مهدی که در هند و مهدی که در افغانستان داشتیم، کشته شدند. چه مهدی های فعالی هم بودند. از مهدی پاکستان هم کلا بی اطلاعیم اما نه به اندازه احمدالحسن!» ابومجد: «ینی چی؟ چی شده پس؟» جوزف: «ظاهرا با دستگاه امنیتی پاکستان ساخت و پاخت کرده و از دایره ما خارج شده!» ابومجد: «عجب! پس فقط 9 تا مهدی برامون مونده؟» جوزف: «اینطوری فهمیدم.» ابومجد دستی به محاسنش کشید و پس از چند لحظه سکوت و فکر گفت: «از صَرخی چه خبر؟» جوزف: «اون از اول هم تو بازی نبود. خیلی دلش میخواست یه جوری نشون بده که انگار به ما وصله اما نتونست. فقط یه مشت وحشیِ طرد شده از همه جا دورش جمع شدند. ظرفیت و پایگاه خاص اجتماعی و معنوی نداره.» ابومجد: «که اینطور! بسیار خوب. پس الان ما هستیم و هشت نُه تا مهدی! درسته؟» جوزف این پا و آن پا شد و گفت: «به جز این نُه نفر، دو سه تا مهدی در ایران داشتیم اما همشون در بیمارستان روانی بستری شدند.» ابومجد: «چطور؟ چرا بیمارستان روانی؟» جوزف جواب داد: «چه عرض کنم! کلا هر کس در ایران ادعاهای اینچنینی بکنه، اگر به زندان و اعدام و این حرفا نکشه، آخرش سر و کارش به بیمارستان روانی میفته! این دو سه نفر، آدمای ضعیفی نبودند. اتفاقا حرف برای گفتن داشتند. اما به یک سال نکشید که بیچاره ها روانی شدند از دست مردم و دستگاه های امنیتی ایران!» ابومجد گفت: «بگذریم. فرداشب تعداد باقی مانده را جمع و جور کن! در همان مکانی که گفتی. راستی از بن هور چه خبر؟» 🔺پایگاه ارتش آمریکا مایکِ همیشه دارای دیسیپلینِ ژنرالی و مغرور و عقل کل، اینقدر از صحبت های آن دو نفر سرخورده شده بود که دیگر ادامه بحث را بی‌فایده میدید. میدید که مارشال داغ کرده و با آنها بحث میکند اما میدانست که کار از کار گذشته! یکی از آن دو مامور ارشد سازمان سیا اینگونه جمع بندی کرد: «ژنرال! شما را متهم کردند به بی‌اطلاعی از خیانتِ نزدیک ترین کسی که به شما در این پایگاه حضور داشت. این خیلی اتفاق تلخی بود. و همچنین در سایه مدیریت ضعیف شما یک گروهک مسلح وارد منطقه 2 شدند و حساس ترین زندانِ این بخش را فرستادند هوا! اینقدر سریع و حرفه ای کار انجام شد که نیروهای شما غافلگیر شدند. بعلاوه این که گزارشی مبنی بر حضور جاسوس در این پایگاه داشتیم که تعیین تکلیف نشد و لکه ننگین دیگری به کارنامه مدیریت این پایگاه زده شد! با توجه به این موارد، پایان ماه آینده، یعنی حدودا 43 روز دیگه، پایان ماموریت شما در عراق و زمان انتقالتون به آمریکاست. ترتیبی اتخاذ شده که تا پایان سال جاری، این پایگاه ارتش به محل امن و جدیدش منتقل بشه و این مکان به صورت کلی به دولت عراق پس داده بشه.» این اتفاق مهمی بود! انتقال پایگاه آمریکا از منطقه تحت نفوذ بانو حنانه! و بازنشستگی و توبیخ و انتقال مایک به آمریکا یعنی پایان ژنرال مایک! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و هشتم💥 ابومجد را یک شب قبل از ملاقات با مهدی ها به روستای محل قرار بردند. یک خانه قدیمی، در یک محله قدیمی بود که جمعا پنجاه متر نبود. اینقدر پَرت بود که حتی بخشی از مسیر را به سختی با ماشین رفتند. نیمه های شب بود. ابومجد برای دیدن آسمان و ستاره ها به پشت بام آن خانه روستایی رفت. در اطرافش هفت هشت تا خانه روستایی بودند که تماما ماموران آمریکایی و انگلیسی قُرُق کرده بودند اما اینقدر بی سر و صدا و بدون هیچ جلبِ توجهی در آنجا مستقر شده بودند که حتی مردم بومی آنجا متوجه حضور آنها نبودند. ابومجد همین طور که روی پشت بام نشسته بود و بالای سرش یک اقیانوس ستاره های پر نور و کم نور بود، تلفن ماهواره ای را درآورد و برای بن هور تماس گرفت. -عالیجناب! -بن هور! -منتظرتون بودم. -تو باید در این لحظه باشکوه پیشم باشی. -درسته. به زودی میام و شما را ملاقات میکنم. -فرداشب شبِ مهمی هست. به حضور تو بیشتر از همیشه... هیچی... مهم نیست! -نگران نباشید. فرداشب کسانی با شما بیعت میکنند که حاصل عمر متفکران و دغدغه مندان مسئله آخرالزمان و موعود بزرگ هستند. شما فرداشب، محلِ اجماعِ همه موسسات و اندیشکده های جهان در معرفی موعود خواهید بود. آرزو داشتم که در این لحظه باشکوه در کنار شما باشم. -از فرداشب کارِ من شروع میشه. تو رو از فرداشب به بعد میخوام. -جوزف مشکلی به وجود آورده؟ -نه اما نوبت تو هست. -صاحب اختیارید. کی خدمت برسم؟ -هر چه زودتر بهتر! خیلی کار داریم. -اولین تصمیمتون چیه عالیجناب؟ -خروج! -مطمئنید؟ -سالها این همه مهدی فرستادید بیعت بگیره از مردم. پس ظهور محقق شده. دیگه وقتِ خروج و فعال کردن گُسلِ شیعه علیه جهان اسلام هست. -میفهمم! امروز در کنار دیوار ندبه برای شما دعا نوشتم. دور نیست وقتی که به شرق و غرب عالم لشکرکشی کنید و اخبار فتوحاتتون را در رسانه ها بشنوند. -اون روزها تو باید در کنارم باشی بن هور! -من آفتابِ در حال غروبم عالیجناب! دیگه اینقدر جوان نیستم که پا به پای شما و لشکریان خدا شرق و غرب را به هم بدوزم. -بن هور! -عالیجناب! این را گفتند و مکالمه را خاتمه داد و به ادامه تماشای ستارگان پرداخت. صبح شد... جوزف از صبح سرش شلوغ بود. هر کدام از آن نه نفر بدون تشریفات خاصی به آن روستا آمدند. شاید هر کدام حداکثر با یک یا دو نفر همراه خاصی که همیشه با آنها بود به آن مکان آمده بودند. هر کدام را در خانه ای و اتاق خاصی جا دادند. قرار نبود تا قبل از آن جلسه، یکدیگر را ببینند و یا از هویت یکدیگر آگاه شوند. تا این که به دستور ابومجد، جلسه باید پس از غروب آفتاب و تا قبل از نماز مغرب تشکیل میشد. جوزف همه را ردیف کرده بود. در یک اتاق سه در چهار، هشت نفر با سر و روی پوشیده وارد شدند. همگی ساکت و در گوشه ای ایستاده بودند. تا این که جوزف وارد شد و گفت: «سرورم تا لحظاتی دیگر تشریف می آوردند. قبل از آمدن ایشان باید بگم که همه احکامی که تا الان از طریق شما به مسلمانان صادر شده، تا تصمیم جدید سرورم اباصالح مُلغی اعلام شده و از این پس مستقیم با خودشان در ارتباط باشید.» یکی از حاضران پرسید: «حتی احکام نکاح و طلاق و...؟» جوزف جواب داد: «نمیدانم. همین را هم با ایشان مطرح کنید ببینید نظر مبارکشان چیست؟» که صدایی آمد و گفت: «احکام نکاح و طلاق مطابق قبل باشد. نیازی به استعلام جدید نیست.» که همه رو به طرف در کردند و دیدند که اباصالح یا همان ابومجد با دشداشه ای سفید و عمامه ای سبز وارد جلسه شد. ادامه... 👇
حضار دیدند تا اباصالح وارد شد، جوزف به سجده افتاد. بقیه هم مانند جوزف به سجده افتادند و شروع به ناله و انابه کردند. اباصالح وقتی چشمش به آنها خورد که به سجده و انابه افتاده اند، وسط گریه و زاری آنها گفت: «گریه کنید! گریه کنید از رنجی که اُمت پیامبر میبرد. از ظلم آشکاری که به ایمان و نام و ناموس آنها میشود. من از دست شما بسیار آزرده ام!» تا گفت«من از دست شما بسیار آزرده ام!» صدای ناله ها بلند شد. اباصالح ادامه داد: «عدم شجاعت شما در این راه سبب سرگردانی بیشتر این اُمت شده. وقتی شما چهره هاتان را از ولی خدا مخفی و پوشیده نگه میدارید گمان میکنید که ما از احوال شما بی خبریم؟ فکر میکنید ما به برداشتن این پوشه ها و پوشیه ها نیاز داریم. اسم بیاورم؟ اسم بیاورم که کدامتان چند شب پیش به ناموس مردی مسلمان دست درازی کرد و سپس گردنبند آن را به جیب گذاشت و الان هم آن گردنبند در اختیار اوست؟» صدای گریه ها کم شد و همه در همان حالت سجده که بودند، با دقت به سخنان اباصالح دقت کردند اما یک نفر از آنها اینقدر گریه کرد و سر به زمین کوبید که حالش بد شد. اباصالح ادامه داد: «چرا اَحدی از شما برای نمازش وضو نمیگیرد و حتی چندین بار با جنابت به جماعت ایستاده؟ نباید او را معرفی کنم و حدّ الهی را چنان بر صورت و گونه‌اش بکوبم که دیگر روی برگشتن به دیارش را نداشته باشد؟!» این را که گفت، یک نفر همان طور که سجده بود، با دو دست به سرش کوبید و ناله ای از سویدای دل زد و گریه کرد. تا این که اباصالح گفت: «چرا زن و زندگی حلال را بر خود حرام کردید؟ که اگر زن و زندگی حرام بود، ائمه هدی بر همه ما در اجرای ان اولویت داشتند. اما آنها تشکیل خانواده و زندگی دادند.» این را که گفت، دو سه نفر دیگر ناله کردند و به ناله های قبل افزوده شد. و یا گفت: «لب به شراب؟! لب به تریاک؟! فضای دود و بساط اعتیاد؟! در خلوت همه کاره و در جلوت، ادعای گرفتن بیعت برای ما؟! اُف بر شما باد! شما باعث ننگ ما هستید و من و خدای جبار از شما نخواهیم گذشت.» همه گریه میکردند و گاهی با صدای بلند ناله میکردند. تا این که اباصالح گفت: «این راه خون میخواهد. و این خون است که درخت موعود را احیا و اصل و نسبِ دعوت و خروج ما را اثبات میکند.» سپس همین طور که رو به آنها سخن میگفت، دستش دراز کرد و گفت: «جوزف!» جوزف سه قدم جلو آمد. همه آن هفت هشت نفر سرشان را با چهره های محزون بالا آوردند. اباصالح گفت: «خنجر!» جوزف، خنجر بزرگی که داشت درآورد و به دو دستی و با احترام جلویِ اباصالح گرفت. اباصالح رو به آن هفت هشت نفر فریاد کشید: «اولین خون، مقدس ترین خون است. چرا که [وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ] اولین خون!» این را که گفت، همه سر پایین انداختند و با صدای بلند ناله میکردند. برای بار دوم گفت: «دوباره میگویم؛ این راه، اولش خون و انتهایش خون، مبداءش خون و مقصدش خون است. کیست مرا یاری کند؟» کسی حرفی نزد و همه در همان حالت سجده در حال سکته کردن و ترسیدن بودند. اباصالح سومین مرتبه گفت. باز هم کسی جواب نداد تا این که جوزف لب باز کرد و گفت: «سرورم! من به اسلام ایمان آورده و راه شما را برای دنیا و آخرتم برگزیدم. آیا شهادت من قبول است؟» اباصالح حرفی نزد. آن هفت هشت نفر یکی یکی سر بلند کردند و به چهره جوزف و چهره برافروخته اباصالح نگاه میکردند و منتظر عکس العمل اباصالح بودند که یهو اباصالح چشمش را بست و در حالی دندان‌هایش را روی هم میفِشُرد گفت: «افسوس که همه شمایی که طالبِ خونِ شهید کربلا هستید، از آزمونِ خوردن یک چَک در راه خدا رد شدید. چه برسد به خون دادن و چه رسد به اِربا اِربا شدن! افسوس بر شما و افسوس بر حالِ ایمانتان!» این را گفت و ناگهان خنجر بسیار تیزِ روی دست جوزف را برداشت و چنان به گلوی جوزف کشید که خون گلو و شاهرگ جوزف، با سرعت روی صورت و لباس همه حضار پاشیده شد! همه وحشت کردند. داشتند قالب تُهی میکردند. ابومجد جوری خنجر را به گردن جوزف کشیده بود که نصفِ بیشترِ گردن جوزف را برید و سر فقط از استخوان و پشت گردن آویزان شد. همین قدر بی رحمانه و سریع و حرفه ای! ادامه... 👇
جوزف در حالی که تقریبا سر نداشت، یا بهتر است بگویم در حالی که سرش از پوست گردنش آویزان بود، جلوی چشم همه زانو زد و خونِ داغ از گلوی بریده شده او در حال فوران به سقف و زمین و اطراف بود. آن هفت هشت نفر فریاد سر داده بودند و «یااباصالح» و «الغوث الغوث» سر میدادند. تا این که چند ثانیه بعد، جنازه جوزف از سینه به زمین افتاد و مختصر تکانی لرزشِ دست و پایی و تمام! ابومجد نشست بالای سر جوزف. رو به آن هفت هشت نفر گفت: «برادران! شما جز من و من جز شما کسی را ندارم. صدای الغوث شما را باید همیشه بدین گونه بشنوم. اگر همیشه مرا همین گونه صدا میکردید، الان اوضاعمان این نبود. آرام بگیرید. آرام... آرام!» کم کم همه آرام شدند و اطراف ابومجد زانو زدند. ابومجد وقتی دید که آنها اطرافش زانو زده و دارند میلرزند از اُبهتش در حال سکته هستند، به آرامی که یعنی مثلا آرام شده و خطری آنها را تهدید نمیکند گفت: «پوشیه ها را بردارید!» همه با دلهره، پوشیه ها را برداشتند و سرشان را پایین انداختند. به چهره تک به تک آنها با دقت نگاه کرد. گفت: «آثار خوف و رجا در چهره ها میبینم. چهره هایی که شاهد قربانی عظیمی بودند که در ابتدای خروج ما روشن کننده راه ما خواهد بود.» سپس پارچه ای سفید درآورد و گفت: «انگشت در خون این قربانی بزنید و اسم و مکانِ دعوتتان به الله را به طور دقیق بنویسید.» اول هم خودش انگشت در خون جوزف زد و بالای برگه نوشت: «اباصالح المهدی، پشت بام بیت الله الحرام» این را نوشت و به بغل دستی داد. آنها نفر به نفر، انگشت در خون جوزف زدند و شروع به نوشتن اسامی و مکان دقیقشان کردند. تا این که اباصالح پارچه را دید که همه اسامی در آن ثبت شده. آن را به طرف بالا گرفت و دعا کرد و گفت: «خدایا این قیام برای تو و در راه تو و به طرف لقای تو انجام میدهیم قربتا الی الله!» همه دست ها را به نشان تبرک به چشم و صورتشان کشیدند. سپس همگی با هم بلند شدند و نماز مغرب و عشا را خواندند. در حالی که اباصالح جلو ایستاده بود و خدا را به خودش قسم میداد و آن هفت هشت نفر پشت سرش اقتدا کرده بودند و ... و جنازه مملو از خون جوزف که وسط افتاده بود و هیچ کس جرات نزدیک شده به آن نداشت... پس از نماز عشا ابوصالح رو به آنها نشست و گفت: «مهدیِ اُردن را نمیبینم! مهدیِ هاشمی و پرنفوذ ما کجاست؟ مهدیِ اردنی ما کجاست؟!» این را که گفت، همه به هم نگاه کردند. مهدیِ اُردنی نبود. از شام و یمن و عراق و سوریه و افغانستان و کویت و سعودی و همه جا بود... الا مهدیِ اردن! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و نهم💥 با ابومجد بیعت کردند. تا قبل از اذان صبح، هر کدام به طرف وطنش حرکت کرد. هنوز جنازه جوزف وسط بود. قبلا گفته بودیم که اطراف ابومجد، سه گروه کارکشته از او محافظت میکردند. سه گروهی که کار هر کدام با دیگری متفاوت بود. وقتی سرتیمِ حلقه اول که نزدیک ترین حلقه به ابومجد بود، وارد اتاقک شد و با جنازه غرق به خون جوزف مواجه شد، دست و پایش را گم کرد. او که اصالتا آمریکایی بود و حدودا 38 سال سن و بِن نام داشت، رو به ابومجد با تعجب و وحشت گفت: «قربان!» ابومجد که داشت قرآن میخواند، انگشت اشاره اش را به نشانِ هیس و ساکت باش تا لبش بالا آورد و روی لبش گذاشت. بِن همانجا ایستاد تا ابومجد قرآنش را تمام کند. ابومجد که معلوم بود مایل به گفتگو با بِن نیست، تا نیم ساعت تلاوت قرآنش را طول داد. وقتی قرآنش تمام شد رو به بِن گفت: «تو را صدا کردم؟» بِن با حالتِ نگرانی و بُهت گفت: «قربان! اینجا چه خبره؟ چرا جوزف اینجوری شده؟ شما حالتون خوبه؟» ابومجد جواب داد: «برو گوشی منو بیار!» بِن رفت و گوشی را با خودش آورد. ابومجد در حضور بِن با بن هور تماس گرفت در حالی که صدا روی بلندگو بود. -عالیجناب! -بن هور! -سه روزه که خواب به چشمم نیامده و مدام به شما و بیعت بقیه با شما فکر میکنم. -خوب بود. همه چیز خوب پیش رفت. اما بن هور! -امر بفرمایید! -با این شیره ای ها و زنباره ها و معتادان به بَنگ و الکل میخواستید ظهورِ مصنوعی بسازید؟! -چه عرض کنم عالیجناب! -شما مسلمانان را چه فرض کردید؟! از همه بدتر، شیعیان را چه فرض کردید؟ نااُمیدم کردین! -ما با وجود شما امیدواریم. فقط با وجودِ خودِ شخصِ شما! -بن هور! دیشب جوزف ایمان آورد و مسلمان شد. -خدا را شکر. غبطه میخورم به جوزف! کِی نوبت ایمان من میشه؟ -بن هور تو پشت و پناه منی! -پشت و پناه همه ما شمایید عالیجناب! -گذاشتم جوزف را خودت دفن کنی. همین جا. وسط همین بیابان. بن هور سکوت عمیقی کرد. چند لحظه بعد گفت: «با اختیار خودش از دنیا رفت؟» -همه چیزِ جوزف عالی بود. به پیشنهاد خودش... به اختیار خودش... با خنجر خودش... ایستاده و در جمع مهدی های اُمت آخرالزمان! -مثل جوزف نداشتیم! -مگه مثل راهی که ما در اون پا گذاشتیم نمونه دیگه ای داریم؟ -چه خدمتی از من برمیاد؟ -وقتِ خروجه! کسی رو ندارم. -مگر مُرده باشم و شما دم از بی‌کسی بزنید. -شب جمعه اینجا باش! تو خِضر این قیام هستی. -صبح جمعه اعلام خروج میکنید؟ -اینطوری به نظرم بهتره. -عجله ای دارید؟ -به این مهدی ها اعتماد ندارم. باید تا قبل از این که خبر از این چند نفر درز کنه و دستگاه های امنیتی منطقه حساس بشن، زودتر یه کاری بکنم. -حق دارید. پس غروب پنجشنبه! -بسیار خوب. بن هور! -عالیجناب! این را گفتند و مکالمه تمام شد. 🔺تل آویو-منزل بن هور بن هور گوشی را در حالی قطع کرد که سه چهار نفر یهودی دیگر در منزلش بودند. یک نفر از آنها به ین هور گفت: «این حیوون رحم و مروت نداره. چرا بهش قول دادی که پنجشنبه بری؟» یک نفر دیگر گفت: «وقتی جوزف رو مثل آب خوردن حذف میکنه، هیچ تضمینی نیست که...» کلامش کامل نشده بود که دوباره گوشی بن هور زنگ خورد. دیدند ابومجد است. -مطلب دیگری یادتون آمده سرورم؟ -دو سه تا نشانه برای شب جمعه لازم دارم. یعنی همون شبی که قراره غروبش اینجا باشی و خروج مهدی را اعلام کنیم. -چه جور نشانه هایی مدنظرتون هست؟ -یکیش صدای رعب آور. چیزی مثل صدایی مهیب از آسمان. -و دومیش؟ -دومیش هم ظهور سفیانی! -متوجه نمیشم! شخص خاصی مدنظرتون هست؟ -بدون شک باید از اردن باشه. اتفاقا چون مهدیِ اردنی در جلسه بیعت نبود، بهتر شد و بنظرم میتونه مورد خوبی برای خروج از اردن باشه. -خارج از دسترس من هست. هماهنگی خروجِ مهدیِ اردنی کار آسانی نیست. -مخالفم. باید خروج کنه. ترتیبشو بده! -اما قربان... -اما قربان نداریم. بن هور مثل این که یادت رفته چه قولی به من دادین؟ گفتین همه مهدی ها! نه یکی کم و نه یکی بیشتر! -تلاشمو میکنم. و سومیش؟ -سومیش که قتل نفس هست، دیشب انجام شد. -منظورتون جوزف هست؟ مسلمانان از شما میپذیرند؟ -با دوستانم هماهنگ کردم. قرار شده چهل عالمِ عادل بر این قتل شهادت بدهند. -فکر همه جا را کردید. -برای من بیعت یا خروج و یا حتی قتل مهدی اردنی خیلی اهمیت داره. از صیحه آسمانی هم مهم تره! -قول میدم هر چه در توان دارم خرج کنم. خب این علائم و نشانه های ظهور شما، قراره چطور و در چه مقیاس و وسعتی اطلاع رسانی بشه؟ -ترتیبی دادم که جلسه با سخنرانان و مداحان جلوتر بیفته. مثلا دو روز دیگه. و بخاطر امنیت آنها به صورت برخط انجام بشه. -مرحبا عالیجناب! مرحبا. ادامه... 👇
- در جلسه برخط(مجازی) به دویست سیصد مداح و سخنران گفته میشه که ظهور نزدیک است و منتظر علائمش باشند. صدای مهیب در سه نقطه روایی(مورد تاکید در روایات)، یعنی ری و کربلا و نجران باید به گوش عده ای برسه. همین قدر صدقِ علامت میکنه. -و بعدش هم اعلامِ خروجِ مهدی اردنی به عنوان سفیانی! درسته؟ -دقیقا همان طور که قبلا هم بهت گفتم. با ابلاغ این دستورات از جانب ابومجد به بن هور، مقرر شد که ظهور مصنوعی را به مردم منطقه، علی الخصوص نقاط حساس و مورد اجتماع شیعیان انجام بدهند. آن روز گذشت... برای جلسه ای که قرار شده بود به صورت مجازی برگزار شود، به جای سیصد نفر، چیزی بالغ بر هفتصد نفر آنلاین بودند. از کشورها و شهرهای مختلف. سخنران شروع به صحبت کرد و خطوط کلی را ابلاغ کرد: 🔥 [از امروز، ثانیه های معکوسِ ظهور شروع شده. علما و نُجبای بزرگ ما از طرف اما زمان ماموریت پیدا کردند که این مژده را به همه دنیا برسانند. مردم دنیا! ظهور نزدیک است و همه علامات قطعیِ ظهور، حداکثر تا 48 ساعت دیگر محقق میشود...] 🔥 این را گفت و شروع کرد و به پهنای صورت اشک ریخت. همه کسانی که آنلاین بودند شروع به گریه و زاری و گفتن الله اکبر کردند. سخنران احساساتش را کنترل کرد و ادامه داد: 🔥[الا یا اهل العالم! آقا و مولا و سرور و حجت خدا، مهدی موعود در بین ماست و در طول هفته اخیر، ده ها و صدها نفر از بزرگان و علما و عرفا با ایشان دیدار و بیعت کردند. در حال برقراری ارتباط با حضرت آیت الله هستیم. ایشان دیشب در کربلا مشرف به زیارت ناحیه مقدسه شدند و با حجت خدا بیعت کردند. حضرت آیت الله سلام بر شما!]🔥 این را گفت و چهره یک روحانی حدودا 90 ساله با محاسنی بلند و سفید در صفحه نمایان شد. با گریه و زاری فراوان گفت: 🔥 «السلام علیکم و رحمت الله. وَ نُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ. سلام ما بر امام مهدی.همان که وعده داده شده به امت ها. همان که انتقام خواهد گرفت از ظالمان. همان که بارقه ای از امید در کالبد سرد و بی روح بشر خواهد تاباند. من ایشان را در کربلا ... بین الحرمین زیارت کردم. بسیار سرحال بودند. فرمودند سلام مرا به شیعیانم برسانید...(گریه سخنران) و بگویید آماده باشند...] 🔥 🔺ایران-تهران-وزارت اطلاعات در جلسه ای که در اتاق محمد در حال برگزاری بود، سه نفر دیگر هم حضور داشتند. تمام برنامه پخش شده در آن برنامه برخط، به طور واضح و با نشان دادن کلیه اکانت های آنلاین در مانیتور روبروی آنها در حال پخش شدن بود. محمد نفس عمیقی کشید و همان طور که داشت با نوعی حالت تاسف، آن برنامه را رصد میکرد، به همکارش گفت: «تا حالا اینطوری در یک لایو نیم ساعته دور هم جمع نشده بودند. چند نفر از این اکانت ها در ایران فعاله؟» همکارش گفت: «حدود 152 نفر.» محمد گفت: «دقیقا با آماری که از منابع خبری در شهرستان ها داشتیم مطابقت داره. اینا سرشاخه های جریان های افراطی مهدوی هستند. ماشالله چقدر بین اینا آخوند و مداح و معلم و کارمند و حتی نظامی و بقیه اقشار وجود داره. بسیار خوب. حواستون به همشون باشه.» این را گفت و بلند شد و کتش را برداشت و خداحافظی گفت و جلسه را ترک کرد. وقتی در ماشینش نشست، گوشی را برداشت و با بانوحنانه تماس گرفت. محمد: «سلام علیکم» حنانه: «علیکم السلام» محمد: «وقتشه!» حنانه: «ما آماده ایم!» ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
⛔️ توجه ان‌شاءالله فرداشب قسمت آخر رمان ساعت ۲۰:۳۰
احتمالا برای شبهای ماه رمضان، بعنوان یک سریال مکتوب و مجازی، داستان داود و الهام در بنویسم😉 چون بعد از و بازپخش ، هممون به یه قصه شیرین و خوشحال نیاز داریم. بازم قول نمیدم تا ببینم خدا چه میخواد و چه مقدّر می‌کند.