eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سلام حاج آقا صبحتون بخیر کتاب شمعون رو خوندم الان تموم شد تا الان شیطان رو اینجور مجسم برام نبود خدا خیرتون بده خدا مومنین انس و جن رو در پناه خدا حفظ کنه و کافرهای جن و انس رو نابود کنه خدا به قلمتون قوت بده و اینکه با شجاعت می نویسین و ما رو آگاه می کنین خداوند امام زمان و امثال اون اشخاص عزیز وشما و محمد آقا رو در پناه خودش حفظ کنه من شک کرده بودم که این مملکت مملکت امام زمانه شکر که فکرم اشتباه بود 🔹با سلام و احترام دیروز صبح شمعون جنی رو خریدم و تا آخر شب تموم شد. با اینکه دیروز خونه نبودم و کلی کار دیگه داشتم، اما آنقدر کشش داشت که تا تموم نشد، نتونستم بخوابم... من خودم دست به قلم هستم و یه چیزایی می نویسم، اما همیشه به قلم شما غبطه می‌خورم... شما فوق العاده هستین تو هر زمینه‌ای که باشه میتونین عالی بنویسین... آنقدر دیروز و دیشب ذهنم درگیر جن و ماورا بود که اصلا نتونستم قسمت دیشب رمان خط سوم رو بخونم... خدا قوت بهتون احسنت بهتون ان شاءالله امام زمان توی قنوت نماز شبشون براتون دعا کنن... بودن امثال شما برای این انقلاب خیلی لازمه... یا علی 🔹سلام حاج آقا شمعون جنی تموم شد همین الان، ولی میزان خوف و ترسناکی داستان ده برابر چه بسا بیشتر بود از کتاب نه و حیفا. ما اگه شما رو نداشتیم چجوری میخواستیم از اتفاقات این مدلی با خبر بشیم😂 🔹سلام . خداقوت الهی خدا خیر دنیا و آخرت به خودتون و خانوادتون بده ، که در قالب داستان هم باعث آگاهی ما‌میشین ،هم رشته اتصال ما رو به خدا و اهل بیت و قرآن محکمتر میکنین . این چند ساله که داستانهای شما رو میخونم هروقت هم حس کردم دور شدم یا فاصله گرفتم یا راه و اشتباه رفتم همین داستانها انگار فرقان بودن برام و مثل یه چراغ قوی راه و جاده رو بهم نشون دادن. 🔹سلام حاج آقا وقت بخیر و خدا قوت چندی پیش همسرم می گفتن که شنیدن صهیونیست ها دارن از نیروهای ماورایی و قدرت اجنه برای کارهای جاسوسی و جنایت هاشون استفاده می کنن مسئله برای من عجیب و تا اندازه ای غیرباور بود و ذهنم رو به خودش مشغول کرد، اگرچه میدونستم از این پلیدهای جانی که در مسائل فراماسونری ید طولایی دارن هیچ عمل شنیعی دور از ذهن نیست تا اینکه شما کتاب شمعون جنی رو منتشر کردین و حقیقتا با خوندن هر صفحه اش که گاها بعضی از اونها رو چندبار تکرار می کردم به معنای واقعی متحیر و متعجب شدم و عجبااااا... خلاصه اینکه هر داستان امنیتی که میخونم بیشتر به این مسئله واقف میشم که چقدر دشمنان خطرناکی داریم و چقدر بیشتر باید حواسمون جمع باشه. ان شاءالله خداوند رحمان به شما و به همه حافظان امنیت این مرز و بوم و به تمامی روشنگران و روشنفکران دوست و دلسوز و عزیزانشون سلامتی و طول عمر با عزت عطا کند و به همه ما کمک کند تا همیشه در مسیر درست و صراط مستقیم و اهل بیت علیهم السلام قرار بگیریم. قلمتون مانا، در پناه حق و التماس دعا... 🔹سلام وقتتون بخیر.شمعون جنی رو خوندم نه تنها نترسیدم بلکه آرامش خاصی گرفتم و دیگه این مخلوقات خدا برام ناشناخته نیستن.قبلش خیلی میترسیدم اما الان دیدم واقعا ترس نداره و خوشحالم خوندمش 🔹رمان رو خوندم خیلی عالی بود همه نکاتش رو نوشتم و هر روز انجام میدم یکی از بهترین مواردی همین بود که به اطرافیانم این قضیه استفاده دشمن از ماورا اثبات شد. تو داستان یک جایی گفتید که اون دانشمند رفت در تپه شهدا پرند و من اهل پرند هستم و هر هفته میرم به اونجا ای کاش جلدهای مشابهش رو سریعتر در اختیارمان بذارید. صبر ندارم 🔹سلام علیکم خداقوت عیدتون مبارک رمان شمعون جنی رو خوندم وفوق العاده لذت بردم خیلیییییی خسته بودم ولی ازشدت لذت و هیجان نمی تونستم بخوابم آخر مجبور شدم با مسکن بخوابم خیلی عالی بود خدابهتون بهترین خیرات دنیا واخرت و روزی خودتون و خانواده شریفتون بکنه و شما رو برای اسلام و انقلاب تا زمان آقا امام زمان سلام‌ الله علیه حفظ کنه و شهادت پای رکاب ایشون رو رزقتون کنه آثار شما ی عیب بزرگ داره که خب قطعا برطرف نمیشه 🙈 و اونم اینه که وقتی کتاب‌های شمارو می‌خونیم دیگه هیچ کتابی تا چند وقت نمی‌چسبه. باید کلی تلاش کنم تا بتونم کتاب‌های دیگه حتی داستانی رو بخونم انشاالله خدا این عیب شما رو بزرگ تر و بی نقص تر کنه 😊🤲😇 🔹سلام مخواستم خواهش کنم دیگه اینطور یکدفعه داستان رو در اپلیکیشن نذارید، آخه من جنبه ندارم صبح خریدم تا عصر با دوتا بچه دو سوم داستان رو خوندم دیگه خوندنش به شب کشید مگه تونستم رهاش کنم؟ خیلی عالی بود، با اینکه من هیچ وقت سراغ اینجور داستان و فیلم ماورایی نمیرفتم ولی نتونستم نخونم و چقدر توصیه‌هایی که داخل داستان بود خوب بود و آدم یکم دقت کنه میبینه اینا همه مستحبات دین ماست
◀️ نظرات درباره داستان 🔹سلام علیکم آقای حدادپور بنده خیلی از داستان های شما رو مطالعه کردم اما میخواستم یه دست مریزاد به خاطر قلمتون توی این مستند جدید داشته باشم. جدای از محتوای داستان، نوع قلمتون و ریز به ریز نوشتن جزئیات اونم درمورد افرادی که فرهنگ و نوع صحبت کردن و خیلی چیزاشون باما خیلیییی فرق داره‌، واقعا تحسین برانگیزه حقیقتا از خوندن این داستان جدای از محتواش، از نوع قلمتون لذت میبرم. خداقوت 🔹سلام. وقت بخیر. از زمان انتخابات مشتری کانال شما شدم. بازهم خداقوت به شما و تلاشهای شما 🌹🌹🌹 🔹سلام بر شیخنا خوبی حاجی سلامتی،خیلی ممنون که رمان خط سوم رو قرار دادید،دوست دارم بدونم آخر داستان چی میشه ایا بازهم با سازمان اطلاعات ایران در ارتباطه یا نه فقط میشه بگید کلا چند قسمته این داستان؟ 🔹سلام حاج آقا وقت بخیر در مورد داستان خط سوم من احساس میکنم شخصیت این آقای داروین مثل شخصیت آقا محمد خودمون هست خیلی شخصیتش رو دوست دارم هم باهوش هست هم قدرت بدنی و رزمی بالایی داره هم کاربلد هست با تشکر فراوان از زحمات شما انشالله همیشه سلامت و سربلند باشید🌸 🔹سلام حاج آقا عیدتون مبااااااارک چند باری گفتم که شما خود خود محمد داستانهاتون هستین وگرنه ی آخوند رو چه به این همه اطلاعات 😂😄دلمون هم براش تنگ شده کجای داستان قراره وارد بشه؟ حاج آقا میشل یا لنکا کدومشون دست پرونده بانو حنانه هستن همون دختر عراقیه که رباب لحظه آخر از معرکه نجاتش داد؟؟والا اسمش رو یادم نیست و وقت ندارم برم داستان رو ببینم و یادم بیاد نمیدونم بگم داروین هم همون پدرشه بخدا اسم اونم یادم نیست یا یکی دیگه بغیر از داروین به هر حال میدونم که این سه نفر دست پرورده بانو حنانه اینجا حضور دارند 🔹حاجی سلام با اینکه قبلا شنیده بودم ماجرای استفاده از اجنه در سرقت اسناد رو ولی با خوندن داستان و از اونجایی که خیلی تخیل قوی ای دارم تب خال زدم داستان قشنگی بود خط سوم جا داره ازش فیلم سینمایی بسازند چرا نمی‌سازند حیف واقعا 🔹این امضای محمدآغا، گل باغا خیلی باحاله از خیلی قدیما این امضا رو میزدید. چه عمر زود میگذره. من از زمان حیفا عضو کانالتونم. فکر کنم هشت نه سالی میشه 🔹در مورد داستان خط سوم من که اینو رو هم مثل اغلب داستانهاتون نفس حبس شده میخونم😳 یعنی نه اینکه بترسم یا .... نمیدونم فقط وقتی یه بندهایی ازش تموم میشه ملتفت میشم که باید نفس بکشم😅 🔹سلام حاج آقا خدا قوت به این همه تلاش و تبریک میگم بابت جسارتی که در انتخاب موضوعات و فضای داستان هاتون دارید یه مورد که خیلی فکرمن رو به خودش مشغول کرده اینه که حتی انتخاب اسامی شخصیت ها در داستان هاتون بی دلیل نیست و با دقت و علم انجام شده احسنت🌹 🔹آدام حواسش هست مثل هادی فرز لحظه حساس میپره وسط ماجرا آدام،اگه نگم مستقیم و نزدیک ولی دورادور حواسش به داروین هست از وقتی درباره تازه وارد،علامت سوال توی ذهنش درست شده ول کنش نمیشه 🔹من با کتاب یکی مثل همه دو در پایگاه پیشرفت خییلللی زیادی کردم البته اگر مورد قبول حق وشادی دل مولا شود وگرنه به لعنت خدا هم نمی ارزد با مطالعه کتاب‌های شما دید عالی پیدا کردم وروز به روز بهتر هم می‌شود ان شاءالله تاثیر گذار باشم لبخند مولا صاحب الزمان عجل الله نصیبتون 🌹
✔️ رفقا با عرض معذرت، امشب شرایط ارسال قسمت جدید رمان را ندارم. گفتم اطلاع بدم خدمتتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توی جلسات مصاحبه از خودتون تعریف کنید، این تنها جایی هست که شکسته نفسی و خاکی بودن به ضررت تموم میشه. اون‌روز یکی تو جلسه مصاحبه «انگار از قبل تمرین کرده بود» گفت من دقیقم، کارمو خوب بلدم و عاشق چالش‌م. مدیر مجموعه انقدر تحت تاثیر بود که تو روش گفت میتونیم شروع کنیم.
دلنوشته های یک طلبه
توی جلسات مصاحبه از خودتون تعریف کنید، این تنها جایی هست که شکسته نفسی و خاکی بودن به ضررت تموم میشه
در تفسیر عیاشى (ج 2، ص 181، ح 40، ط تهران) آمده که سلیمان از سفیان نقل مى‏کند که مى‏گوید به امام صادق ‏(علیه السّلام) عرض کردم: آیا جایز نیست که آدمى خود را تزکیه نماید (و از خوبى خود تعریف کند)؟ فرمود: در صورتى که ناگزیر شود جایز است، مگر نشنیده‏اى گفتار یوسف را که به پادشاه مصر گفت: ‏«اجْعَلْنِی عَلى‏ خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ» و همچنین گفتار عبد صالح را که گفت: ‏«أَنَا لَکُمْ ناصِحٌ أَمِینٌ»؟.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب سلام آقای حدادپور کتاب زیتون رو بعد از اذان شروع کردم و سه چهار ساعته خوندمش اونجا که لابراتوار رفت هوا برام سوال بود که چطوری Mi6 سراغ زیتون و هیثم و شرکتش نیومده که با ملاقات زیتون و حامد متوجه شدم کار اسرائیل لعنتیه😫 وای که چقدر از وسطاش به بعد حرص خوردم و کتابو چند لحظه گذاشتم کنار و "خاک توو سرت" و "لعنت" به هیثم روانه کردم و بقیه داستانو خوندم چند باری هم که خیلی حرص درار و با کش و قوس نوشته بودین خطاب به شما گفتم "آخه خودت حرص خوردی ما رو چرا دیگه انقدر میدی، تهشو بگو راحتمون کن😫😫" اونجا که هیثم براحتی در مورد صائب با زیتون حرف میزد کلی حرص خوردم و بهت و حیرت و غصه م بیشتر شد وقتی بعد از شهادتش هیثم اونجوری در موردش حرف زد😔😭 چقدر از لحظه گیر افتادن مسعود و لو رفتن هویتش که قطعا از سوتی های هیثم و کار زیتون بوده بیشتر حرص خوردم و اشکم روانه شد و یه جاهایی از روی حرص و هیجان و ناراحتی یهو از جام پا میشدم یادم میومد که برای درد کمرمه که دراز کشیدم و نباید حرکت یهویی داشته باشم (هیچی دیگه هرچی قرص و آمپول مسکن زده بودم پرید) هرلحظه با محمد توی دفتر کارش و بی محمد توی دبی و اون اتاق ۶ متری بیشتر حرص خوردم و اشک ریختم و دعا میکردم که سالم بمونه😭😭 اونجا که اربا اربا شد دیگه فقط اشک بود و بد و بیراه به هیثم😭😭😭😭😭 خدا رحمت کنه شهدای امنیت و شهدای گمنام رو، خدا حافظ جان و عقاید سربازای گمنام اسلام باشه😭 الحمدلله که خونش بسیار پربرکت بوده، راهش پر رهرو از اینکه زیتون در رفته بود و دهن کجی کرده بود ناراحت بودم که الحمدلله افتاد توو تور محمد ادامه شو کی مینویسین؟؟؟😫😫😫 یا که نوشتین من خبر ندارم؟؟ شرمنده خیلی طولانی شد😬😅 خدا حفظتون کنه، راهتون پر رهرو و قلمتون مانا
علیکم السلام جسارتا خیر ، راضی نیستیم هر اکانت برای یک نفر فعال و مجاز است و در اختیار قرار دادن آن، سبب ضایع شدن حقوق کسانی است که شبانه روز زحمت می‌کشند. سپاس از توجه و حمایت شما
🔶 قابل توجه ادمین ها و صاحبان مشاغل جهت انتشار قبل از رمان پذیرفته می‌شود. جهت ثبت درخواست به صفحه شخصی مراجعه فرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آمریکا-نیویورک میشل با لوکا کوچولوی مو فرفری که هنوز اغلب اوقات خواب بود و به ندرت چشم باز میکرد، به خانه اش برگشت. بنجامین خانه نبود اما یک کاغذ برای میشل نوشته بود و روی آینه اتاق خوابشان چسبانده بود: [عزیزم خوش اومدی. من تا شب جلسه دارم. اما شب، به طرف تو و پسرمون پرواز میکنم.] بنجامین از ته دل میشل را دوست داشت.میشل هم هر مقدار که کارکشته باشد،اما نمیتواند حریف دلش بشود و او هم بنجامین را دوست نداشته باشد.ولی این محبت و عاشقانگی، باعث نمیشد که وقتی میشل بچه را روی تخت خواب خودش خواباند، با تیمی که خارج از منزل و در یک ون نشسته بودند، اطلاع ندهد که برای تجهیز منزل بیایند. سه مرد به طور هم زمان وارد خانه شدند. همگی صورتشان را با ماسک های طبی پوشانده بودند. سه چهار تا دوربین بیشتر در جای جای خانه کاشتند. سپس صدا و تصویر آن را چک کردند و وقتی دیدند همه چیز مرتب است، خدافظی کردند و رفتند. میشل تا شب به کارهای خانه و خودش رسید. نرسیده به غروب، کهنه بچه را عوض کرد. لباسی که بنجامین دوست داشت را پوشید و یک میز جذاب از دو نوع شام چید و دو تا شمع روشن کرد و منتظر ماند که بنجامین کلید بیندازد و وارد شود. چند دقیقه گذشت که متوجه شد یک چیزی کم است. یادش آمد که فضا خیلی خاموش است. یک موسیقی لایت و بی کلام گذاشت و خودش روی مبل کمی دراز کشید. یک ربع طول نکشید که صدای انداختن کلید بر در آمد. میشل فورا از سر جا بلند شد. لوکا را بغل کرد و با لبخند به استقبال بنجامین رفت. بنجامین که بار اولش بود که معشوقش را با حاصل عشقشان میدید، و البته دلتنگی که آن ایام تحمل کرده بود و حتی در پیامک و تماس های تلفنی، تلاش کرده بود که هر حرفی نزند، سبب شد که کیفش را به آرامی بیندازد و میشل و لوکا را با هم بغل کند. چند دقیقه بعد شام خوردند و سر سفره شام شروع به حرف زدن کردند. -بنجامین! عینکتو عوض کردی؟ -نه. قدیمیه. این مدت آوردمش بیرون و ازش استفاده میکنم. -با این شکل و اندازه هم جذابی. حتی بنظرم قبلی یه کم پیرِت کرده بود. این بهتره. بنجامین زد زیر خنده و کف دو دستش را به هم زد و گفت: «امروز هم یکی تو دانشگاه همینو بهم گفت. خیلی آدم باهوش و دقیقی هست. نمیدونم استاد چیه اما وقتی عصر یه کم با هم قهوه میخوردیم، گفت این بیشتر بهم میاد.» -جالبه. کی بود؟ اسمش چیه؟ همین دوستت... -آهان... اسمش لئو هست. خیلی جنتلمن و همیشه شیک و آنتایم اما خیلی کم حرف! میشل تا اسم لئو را شنید، انگار برقش گرفت. اما خودش را کنترل کرد و هیچ حرفی نزد. در ذهنش گفت شاید تشابه اسمی باشه. و داشت همین طور با ذهنش درگیری درست میکرد که بنجامین ادامه داد: «لئو رو چندین ماهه که میشناسم. حتی دوست دارم یه شب دعوتش کنم اما هر بار تردید داشتم.» میشل که از عمق نیاز و علاقه بنجامین به دوست یابی سالم علاقه دارد، جواب داد: «چرا تردید؟! خونه خودته. من و لوکا هم خوشمون میاد که با بقیه معاشرت کنیم.» بنجامین از این حرف خیلی خوشش آمد و شام را با لبخندهای از ته دل بنجامین شروع کردند. ⛔️آفریقا-زندان آدام قفلی زده بود روی مسابقه با آبراهام و ول کن هم نبود. آبراهام پیر را به اتاقش آورد. با این که به جز بازجویی و یا شکنجه، کسی را به اتاقش راه نمیداد اما آن روز تصمیم گرفته بود که شخصا و بدون واسطه با آبراهام صحبت کند. -من همیشه برای تو احترام و ارزش قائلم. تو معلومه که از یک خانواده کافر و یا تبهکار نیستی. رفتارت اینو میرسونه. از طرف دیگه، انتظار دارم تو هم به من و خواسته ای که دارم احترام بذاری. -آدام! من از تو بزرگترم. میدونم که این مفاهیمو بلدی. وقتی کسی که از تو بزرگتره، دوست نداره به کاری که تو ازش میخوای تن بده، اذیتش نکن. این چیزی از تو کم نمیکنه. بلکه خیلی هم به ارزشت پیش بقیه اضافه میکنه. دست از سر من پیرمرد بردار آدام! آدام از پشت میزش بلند شد و به طرف آبراهام آمد. آبراهام روی صندلی نشسته بود. آدام آرام آرام رفت پشت سرش و گفت: «حوصلمو سر نبر! اینجا نیومدی که این چیزا تحویلم بدی. یه تاریخ مشخص کن و ... نه اصلا بذار خودم مشخص کنم ... عصر سه شنبه ... یعنی سه روز دیگه ... اگر مسابقه گذاشتی و برنده شدی که هیچ! هر شرطی که تو بذاری قبول دارم. اما اگه تو مسابقه شرکت نکنی و یا بازنده بشی، دیگه روی خوش نمیبینی. شنیدی آبراهام؟» آبراهام خیلی از آن حرفها و یک دندگی آدام ناراحت شد و حرض خورد. بدون این که جواب بدهد، آرام از سر جایش بلند شد و با یک خداحافظی ساده، سرش را انداخت پایین و رفت. مستقیم رفت به طرف تختش. با اعصاب خوردی دراز کشید. مچ دست راستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و میخواست اندکی چشمش را روی هم بگذارد که صدایی در نزدیکی اش شنید که گفت: «چرا باهاش مسابقه نمیدی؟» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
آبراهام که کسی وجودش را نداشت با او بحث کند و یا وقتی در لاکش فرو رفته، کسی برود و عرض اندام کند، تا صدا را شنید، رو برگرداند تا ببیند چه کسی است که دید داروین روی دو تخت آن طرف تر دراز کشیده. آبراهام با تعجب رو به او کرد و گفت: «تو چرا همه جا هستی؟» -شغلم اینه. شغلِ من اذیتت میکنه؟ -آره. اذیتم. میخوام تنها باشم. -همه رو دست به سر کردم که من و تو اینجا تنها باشیم. حالا دیگه به کی بگم برو! آبراهام نگاهی به اطرافش انداخت و دید همه تخت ها خالی است و فقط داروین روی یکی از آنها دراز کشید. -آره. دیگه رسما خودش به خودم گفت. این را گفت و پشت به داروین کرد. داروین به آبراهام نزدیک تر شد و درِ گوشش گفت: «بهت دقیقا چی گفت؟» آبراهام با بی حوصلگی جواب داد: «گفت سه روز دیگه ... ینی عصر سه شنبه...» داروین اندکی فکر کرد و با لحن معمولی تر گفت: «خوبه. این مسابقه رو بپذیر. و دقیقا همون روزی قرار بذار که اون میخواد. هیچ مخالفتی نکن!» آبراهام برگشت و جواب داد: «این چه ربطی که با هم داشتیم، داره؟» داروین: «ربطش میدم. فقط کاری کن که مسابقه وسط بند پنج باشه.» آبراهام با تعجب پرسید: «اگه گفت چرا، بگم چرا؟» داروین: «بگو میخوام همه ببینند تا دیگه بهانه ای نداشته باشی. هم مرد و هم زن. بگو میخوام همون شب یه شام مفصل به همه بدی. و ازش بخواه که قبول کنه و بچه های بند خودت شام را درست کنند. یه بهانه ای بیار. مثلا بگو شب جشن ... یا نه ... اصلا بگو شام آخر! بگو واسه یکی از ما دو تا شام آخر محسوب میشه. یا من افول میکنم و به تو میبازم. یا تو میبازی و مجبوری به شرطی که بستیم، عمل کنی.» آبراهام که خیلی با دقت و تعجب به داروین نگاه میکرد، دستی به ریش و صورتش کشید و گفت: «چی تو سَرِته جَوون؟ من باید چیکار کنم؟» داروین لبخندی زد و همین طور که میخواست برود جواب داد: «تو هیچی. تو بزرگ ما هستی. هم اینجا و هم بیرون. فقط باید کاری کنی که چیزایی که گفتم، مو به مو بهش بگی و قبول کنه و بقیه اش را به من بسپار. اعتماد کن بهم.» آبراهام نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد و نهایتا گفت: «باشه. هر چند میدونم که معلوم نیست به نفعم باشه اما باشه. قبول. میرم همینا رو بهش میگم. راستی چند نفریم؟» داروین لحظه رفتنش گفت: «دیگه تاکید نکنم. خیلی عادی و مو به مو به چیزایی که گفتم عمل کن.» این را گفت و رفت. آبراهام رفتن داروین را تماشا میکرد و زیر لب میگفت: «این عتیقه دیگه از کجا پیداش شد؟ نمیشناسمش اما باید سرِ پیری بهش بگم چشم!» ⛔️آمریکا-خانه بنجامین آخر شب بود. لوکا در بغل میشل بود و داشت کم کم آروغ میزد تا بتواند راحتتر بخوابد. بنجامین در اتاقش بود و از آن ساعتهایی بود که کسی حق نزدیک شدن به او نداشت. و میشل هم با یک دستش لوکا و با یک دست دیگرش گوشی همراهش را گرفته بود و با لئو پیامک میدادند. -تو به بنجامین نزدیک شدی؟ -چطور؟ چیزی گفته؟ -امشب داشت از تو حرف میزد. چرا منو بازی میدین؟ -اتفاقا داریم کمکت میکنیم. -نباید به من میگفتین که چه نقشه ای دارین و قراره به بنجامین اینقدر نزدیک بشین که اسم واقعیتو بدونه؟ -هر طور فکرش کردم دیدم حداقل در هر شبانه روز، ده ساعت کنار تو نیست. از دور هواش داریم اما کافی نیست. بخاطر همین، دو سه ماهی هست که برای ترم جدید، اینجا یکی دو تا درس برداشتم و یه پروژه هم قول دادم. -که کم کم اون ده ساعت رو هم نزدیکش باشین. درسته؟ -من واضح حرف زدم. نیازی به تکرار حرفم نیست. -لئو! خوشم نیومد. -مهم خوش اومدن تو هست یا امنیت ملی آمریکا؟ -شب بخیر -مهم اینه که اول یه مسئه پیش پا افتاده رو به تو بگیم یا مهم امنیت ملی آمریکاست؟ -فهمیدم. بای -تمرکزت رو خونه‌ و بچه و شوهرت باشه. بنجامین رو در بیرون از خونه ات به من بسپار. -نمیفهمم. ما همش یه رمز و ورژن آخر تحقیقاتشو ازش میخوایم، بعلاوه این که نباید فکر و ذهنش به طرف اخبار و تحلیل هایی بره که امنیت ملی آمریکا را تهدید میکنه. غیر از اینه؟ -شب بخیر ... مامان لوکا ! میشل با دیدن این جمله و نا دیده گرفتن سوالاتش، حرص خورد و صفحه چت را بست و موبایلش را گذاشت کنار. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️ لطفا افراد حساس، پاراگراف های پایانی قسمت امشب را مطالعه نکنند
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آفریقا آدام کسی نبود که هر شرطی را بپذیرد. ولی وقتی آبراهام بعد از یکی دو روز، به او جواب مثبت داد و شرطش را گفت، جواب رد نداد اما همه را در محوطه جمع کرد. کل زندان. با این که جا برای همه نبود. اما به جز کسانی که در انفرادی بودند، همه را به زور در محوطه جا دادند. با همان وضعیت زنجیر پا که البته وقتی قرار بود به محوطه بروند، زنجیر دست هم به آنها میزدند. بعد از این که گروهبان، نظم و سکوت را برقرار کرد، آدام پشت بلندگو رفت و گفت: «هر کس نمیدونه بدونه که بالاخره آبراهامِ پیر به درخواست من جواب داد و قرار شد که فرداشب با هم مسابقه بدیم. ولی یه چیزی اذیتم میکنه و بنظرم تا تکلیفش مشخص نشه، نه از مسابقه خبری هست و نه از شروطی که آبراهام گذاشته.» این را گفت و با سر به چند سرباز اشاره کرد. همه دیدند که از در سمت چپ محوطه، چیزی شبیه تابوت وارد کردند و در حالی که روی دوش سربازان بود، آن را از وسط جمعیت رد کردند و گذاشتند نقطه وسط محوطه. نقطه ای که حالت سکو مانند داشت و تقریبا میتوانستند آن را ببینند. سپس دوباره سر تکان داد و پارچه سفید روی آن برداشته شد و همه یک جنازه دیدند. آدام پشت بلندگو گفت: «این جنازه، دو سه روز پیش، پس از ساعت هواخوریِ بند هفت در دستشویی های ردیف آخر منتهی به دیوارهای بلند زندان پیدا شده. جایی که دو متر اون ورتر، مسیر تردد و بازگشت کسانی هست که در بند هفت هستند. تا تکلیف این مشخص نشه، نه از مسابقه خبری هست و نه از یک روز غذای پاک و شروط آبراهام.» نفس در سینه همه حبس شده بود و کسی جرات کوچکترین مخالفت و یا اعتراض نداشت. داروین و جوزت که در یک ردیف بودند، یک لحظه زیر چشمی و ریز با هم چشم تو چشم شدند و نگرانی در چشمان هر دو آنها موج میزد. لحظات سخت و سنگینی بود. کشتن و زخمی کردن و دعوا و مرافعه کار همیشگی زندانیان آنجاست اما آدام نمیتوانست پذیرد که کسی بدون اجازه و یا اشاره او دست به همچین کاری در نقطه ای زده باشد که نقطه کور دوربین هاست و هیچ سر نخی از قاتل یا قاتلان وجود ندارد. لحظاتی گذشت و یهو همه شنیدند که آدام از پشت بلندگو گفت: «چیه آبراهام؟ چی میخوای بگی؟» همه با شنیدن اسم آبراهام به طرف او رو برگرداندند. داروین و جوزت هم با نگرانی به آن طرف نگاه کردند. در ان سکوت و یخبندان صبحگاهی، صدای آبراهام به خوبی به همه علی الخصوص آدام میرسید که گفت: «آدام مطمئنی که کار خودت نیست؟!» با همین یک سوال کوتاه که در واقع یک سوال و چند کلمه ساده نبود، بلکه نقطه زنی به قلب سیاه یک توده متعفن بود، لرزه به اندام آدام افتاد. آدام فورا گرفت که آبراهام میخواهد چه بگوید و چه بازی میخواهد درآوَرَد! لحظه ای سکوت کرد و فقط به چشمان آبراهام زل زد. آبراهام ادامه داد: «اگر نمیخوای با من مسابقه بدی و یا پشیمون شدی، دیگه این بازیا چیه که در میاری؟ مگه میشه در این خراب شده اتفاقی بیفته اما تو در جریانش نباشی؟ مگه میشه جنازه به این گندگی یه جا بیفته اما از چشم تو دور باشه؟» و باز هم آدام سکوت کرد و داشت در ذهنش دنبال کلمات میگشت که آبراهام خلاصش کرد و با فریاد گفت: «آدام از من گذشت اما برای اعتبار خودت خوب نیست که به این زودی بترسی و پشیمون بشی و مثل قدیسه ها بگی تا تکلیف این جنازه روشن نشه، همه چی بی همه چی! اینجا کلیساست؟ خانه مقدسه؟ روزانه توش قتل و غارت انجام نمیشه؟ اینقدر اینجا همه نَجیبَن؟ جواب منو بده آدام!» این را گفت و برخلاف دستور و قوانین حاکم بر کل زندان، به آدام پشت کرد و با همان دست و پایی که زنجیر به آن آویزان بود، به طرف بندها حرکت کرد. با حرکت کردن آبراهام، برایش کوچه باز کردند و تا او رد شود اما با فریاد «وایسا سر جات آبراهام!» همان طور، پشت به آدام، سر جایش میخکوب شد و حرکت نکرد. آدام پشت بلندگو و خطاب به آبراهام گفت: «اقرار میکنم که آدم فوق العاده زیرکی هستی. اقرار میکنم که برای مسابقه دادن با تویِ کفتار پیرِ سیاه و چندش، لحظه شماری میکنم. قبول. مسابقه میدیم و همه شروط تو هم سر جاش. اما تو هنوز از شرط من خبر نداری! درسته؟» تا این را گفت، بین همه پچ پچ افتاد. آبراهام همچنان سرجایش، پشت به آدام ایستاده بود. آدام گفت: «من دو تا شرط دارم. یکیش این که اگه باختی، عنوانت رو ازت بگیرم و بدم به کسی که خودم صلاح میدونم. و دومیش این که...» چند هزار چشم به لب و دهان کثیف آدام بود تا بداند شرط دومش چیست؟ آدام ادامه داد: «دومیش هم این که اگر باختی، یک سال ساکن همون دستشویی باشی که این جنازه در اونجا افتاده بود.» آبراهام با شنیدن این شرطِ بی ادبانه و وقیحانه آدام عصبانی شد و با خشم و نفرت به طرف او برگشت و به او زل زد. با هم چشم در چشم شدند. لحظه ای گذشت و دوباره رو به طرف بندها کرد و به راه خود ادامه داد. ادامه ...👇
آدام هم لبخندی بر لب، چشمانش را پشت سر آبراهام ریز کرد و سپس رو به گروهبان سر تکان داد. گروهبان هم به سربازان دستور داد که همه را به طرف بندها حرکت بدهند و راهنمایی کنند. همه این صحنه ها و کلماتی که رد و بدل شد، از چشم جس دور نماند و همه را از طریق دوربین و مانیتورش میدید. آن لحظه نه، بلکه دو ساعت بعد، به دفترش گفت که زندانی به نام داروین را صدا کنید تا بیاد! وقتی داروین وارد اتاق جس شد، جس با همان حالت ایستاده و بدون مقدمه با او وارد بحث شد. -این جنازه کار شماست؟ -داشت همه چی خراب میشد. -این قبلا از ارتش آمریکا بوده. بخاطر این که ارتش همچنان دوست نداشته کارشو تموم کنه و نگهش داشته بوده برای روز مبادا انداختیمش بند هفت. اما الان جنازه اش رو دستمونه. ما باید به ارتش آمریکا جواب بدیم. -هر کدام از ما داریم برای راه و هدفی که داریم، هزینه میدیم. اینم یکی از هزینه هایی باشه که شما مجبوری بدی تا کار خوب پیش بره. -اما من نمیخوام هزینه ای به این بزرگی بدم. مخصوصا اگر ... -فکر نکنم نظرت این باشه جس! چون طبیعتا شبانه روز به پدر و برادرت فکر میکنی و دوس داری از همین سیستم فاسد و کثیف آمریکا انتقام بگیری. -حالا این هیچی. آدام با اون اخلاق مزخرفش رو چیکار میکنی؟ این درباره یه جنازه حاضره رو آرزوش که مسابقه و شکست آبراهام باشه پا بذاره. دیگه چه برسه به این که پنج تا آدم گنده گم بشن و بر فرض محال بتونن از این سیستم فوق امنیتی فرار کنن! میتونی تصورش کنی چیکار میکنه و اگه موفق به فرار نشین، چه بر سر شما میاره؟ داروین لحظه سرش را پایین انداخت و سپس چشمانش را به این ور و آن ور دواند و یکی دو قدم به جس نزدیکتر شد و با صدای آرام گفت: «دو تا نقشه برای این مسئله طراحی کردیم. نه من. همونایی که منو فرستادند اینجا و الان روبروت ایستادم. اما امروز به من خبر دادند که یه چیزی رو پیش خودم نگه دارم و بذارم برای دقیقه نود. یه چیز خیلی باارزش که اگر بشنوی، آدام و سیستم این زندان و همه و همه چیزو به فنا میدی برای بیرون بردن ما از اینجا.» چهره جس و طرز نگاهش با شنیدن آن جملات عوض شد. با جدیت و تعجب پرسید: «چی میخوای بگی که اینقدر ارزش داره که حاضر باشم درِ این جهنمو باز کنم و شما رو با دستای خودم بفرستم بیرون؟» داروین گفت: «بذار به وقتش. الان تا فرداشب باید همه چیز...» جس با عصبانیت گفت: «خفه شو و به سوال من جواب بده! تو چی میدونی تازه وارد؟» داروین که تردید داشت بگوید یا نه؟ یک قدم دیگر نزدیک تر شد و پس از لحظاتی مِن مِن کردن، بالاخره سرش را به گوش جس نزدیک و دهان وا کرد و گفت: «برادرت ... بنجامین زنده است ... و حتی ... و حتی تازگی بچه دار شده ... اسم بچش هم لوکاست! اما متاسفانه با یکی از عوامل قتل پدرت از سازمان سیا داره زندگی میکنه. با یه حیوون وحشی اما خوش خط و خال به نام میشل!» جس با شنیدن این کلمات، چشمش چنان گرد شد و در خودش فرو رفت که ... ⛔️آمریکا بنجامین رفته بود دانشگاه و میشل و لوکا در خانه تنها بودند. میشل دید که لوکا کمی خودش را کثیف کرده و نیاز به شستن دارد. اصلا اعصاب و روانش نمیکشید و در خودش نمیدید که یک نیروی زبده و بی رحم به روزی افتاده باشد که مجبور باشد با یک سیاه پوست زیر یک سقف زندگی کند و از او بچه دار بشود و کهنه بچه را عوض کند. لوکا را زد زیر بغل و همین طور که بچه زبان بسته گریه میکرد، در حمام را باز کرد و میخواست وارد حمام بشود که ناخواسته سر بچه به چارچوب در خورد و صدای گریه و شیوه بچه مظلوم بلندتر شد. ادامه ... 👇
میشل به جای این که برگردد و بچه را ابتدا آرام بکند و پس از دقایقی ناز و نوازش او را برای شست و شو به حمام ببرد، بی رحمانه و بدون توجه به گریه های سوزناک بچه، چراغ را روشن کرد و شیر وان حمام را باز کرد. بچه همین طور داشت از درد فریاد میزد. تا این که کمی آب در وان جمع شد. لباس لوکا را کَند و او را میخواست در آب بگذارد که تا نوک پای بچه به آب رسید، تکان بدی خورد و جیغ و گریه اش بیشتر شد. میشل تازه یادش آمد که آب را سرد و گرم نکرده و نوک پای بچه به آب داغ برخورد کرده. بدون توجه به گریه های لوکا، اندکی آب سر باز کرد تا سرد و گرم بشود. سپس پا تا کمر بچه را در آب گذاشت و شروع به تمیز کردن بچه کرد. خب طبیعتا وقتی بچه ای که ناراحت است، بدنش به آب میخورد و اندکی خوشش می آید، گریه اش را فراموش میکند و یواش یواش گریه تبدیل به اخم و نفس نفس زدن و زل زده به مادر و اطراف میشود. میشل داشت با نارضایتی از آن اوضاع، لوکا را میشست و آب تنی میداد که جنونش عود کرد و دلش خواست که بچه را در آب خفه کند و به خیال خودش از شر بچه راحت شود. همین طور که یک دستش پشت کمر بچه بود و یک دستش زیر پای بچه را گرفته بود، سانت به سانت لوکای زبان بسته را در آب فرو برد. ابتدا تمام کمرش ... سپس آب رسید به زیر سینه های بچه ... و البته هر چه بیشتر تن بچه در آب فرو میرفت، اندکی بیشتر خوشش می آمد و لبخند کودکانه ای میزد ... تا این که کم کم میشل آب را رساند به زیر گردن بچه ... ینی مثلا وقتی لوکا سرش را تکان میداد و به آب نگاه میکرد، چانه اش به آب میخورد ... و میشل باز هم بچه را در آب فرو برد ... آب رسید به میانه گردنش... وقتی که سرش را تکان میداد، حتی آب به دهانش میرسید و حتی اندکی آب را مجبور بود فرو ببرد... و میشل لوکا را افقی تر در آب خواباند و آب رسید به گوش های لوکا... یعنی در آن حالت فقط قرص صورت بچه از آب پیدا بود. خب طبیعتا وقتی همه بدن بچه در آب است، و کسی که بدن بچه را در اختیار دارد بی رحم و عصبی است ... بچه وقتی جنب و جوش دارد، آب کم کم روی صورتش می آید و قطرات و کم کم حجم بیشتری از آب به طرف دماغ و دهان بچه میرود ... و وقتی آب به دماغ و دهانش برسد، هر کس چند قلپ آب در آن لحظات بخورد، هول میشود و بیشتر تکان میخورد و به خفه شدن نزدیک تر میشود ... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
تخلیه جنوب لبنان و سرازیر شدن آوارگان به طرف سوریه، می‌تواند رژیم صهیونیستی را برای حمله و ورود زمینی حریص‌تر کند. اکنون مسیر صور_ صیدا حرکت آوارگان لبنانی https://virasty.com/Jahromi/1727125714709817938
سلام وقت بخیر حدود دو هفته پیش یک نفر از دوستان طلبه پس از اینکه متوجه شد بنده به کتب شما علاقه مند و اونا رو دنبال می کنم، کانال شما( دل نوشته های یک طلبه) رو بهم معرفی کرد و خودش که می گفت اکثر کتابای شما رو خونده و بخصوص از کتاب بهار خانوم بسیار لذت برده، به منم پیشنهاد داد بهارخانوم رو مطالعه کنم و من همون شب از طریق کانال شما ۱۳بخش از کتاب رو خوندم ... الان من از افراد کانال شما هستم؛ اما اون آقا سید عزیز و بزرگوار سه شبانه‌روز هست که زیر خروار خروار خاک خوابیده؛ چهارشنبه گذشته پس از خداحافظی و حلالیت طلبیدن از دوستان در مجموعه ای که بودیم هر که بسمت شهرستان خودش راه افتاد که چند ساعت بعد مطلع شدم که ایشون و یک نفر دیگه از دوستان دچارسانحه رانندگی شدن و در دم فوت کردند. روحشان شاد و یادشان تا ابد گرامی 👈واقعا ناراحت شدم. روح همه رفتگان علی الخصوص سید بزرگواری که حتی نامشان را هم نمیدانم شاد و با اباعبدالله الحسین محشور باد. لطفا صلوات و فاتحه قرائت فرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آفریقا همه زندان به تکاپو افتاده بود. علی الخصوص بند پنج. عده زیادی در حال جابجایی دیوارهای کاذب بودند تا فضای بزرگتری را ایجاد کنند. عده ای در حال انتقال تخت ها به اطراف و کناره های دیوار داخلی بودند. یه عده شروع به آب و جارو کردند و عده ای هم روی پیراهن های قرمز و سفیدشان، شعارهایی در حمایت از آبراهام نوشتند. در لابلای آن همه کار، آبراهام بیست نفر از زندانیانی را که سالها با آنها زندگی کرده بود و میدانست که در غذاپختن و کاربلدی، اوستای کار هستند را جمع کرد و فرستاد تا زیر نظر سرآشپز مرکزی شروع به طبخ شام کنند. همان که یا برای آبراهام شام آخر محسوب میشد و یا برای آدام. در گوشه ای از بند زنان، که البته در آن ساعات نظمش به هم خورده بود و در حال گسترشش بودند، داروین یک تبلت به لنکا داد و گفت: «به من گوش بده! اینجا رو ترک کن. هر از یک ساعت به دستشویی برو و هر وقت اونجایی، یک ربع معطل کن تا بالاخره بتونی از طریق این تبلت که کد و رمزش تاریخ تولد خودته، سیستم مرکزیِ ورود و خروج زندان رو هک کنی.» لنکا که بار اول بود با یکی در آن زندان حرف میزد فورا گفت: «سیستم مرکزی ورود و خروج اینجا با هفت هشت بار دستشویی رفتن من و هر بار یه ربع کار کردن با این تبلت هک نمیشه. مگه فیلمای هالیوودیه که...» داروین حرفش را قطع کرد و با جدیت گفت: «اگه نتونی قهرمان این مرحله بشی، دیگه به درد نمیخوری و معلوم میشه که از اولش هم تو رو اشتباهی انتخاب کردیم.» این را گفت و میخواست تبلت را از دست لنکا بکشد که لنکا در حالی که به او زل زده بود و ذهنش خیلی زیاد مشغول بود، آن را محکم گرفت و به او نداد. داروین هم متوجه تصمیم لنکا شد و حرف آخرش را اینگونه زد و رفت: «تمرکز کن رو در جنوبی. دری که به ساحل متروک باز میشه.» لنکا فورا تبلت را فرستاد زیر لباسش و عادی نشست. جوزت در ساعتی که زندانیان میتوانستند به بندهای دیگر بروند تا همدیگر را به مسابقه و شرط‌بندی دعوت کنند، از وسط جمعیت خودش را کم کم به طرف گوشه انتهای سالن بند پنج رساند و خیلی عادی، به گونه ای که کسی مشکوک نشود، آهسته آهسته به طرف تختی رفت که باروتی با دستان باندپیچی شده در آنجا دراز کشیده بود و هیاهوی آنجا باعث نمیشد که چشمش را باز کند و به طرف جمعیت برود و روحیه داشته باشد. جوزت همین که به تخت باروتی رسید، همین طور که تکه کبریتی را خلال دندان کرده بود و در دهانش میچرخاند، نگاهی به این ور و آن ور کرد و آهسته گفت: «امشب شبی هست که ماه زودتر میره خونه.» باروتی که مشخص بود که خواب نیست، گوشهایش با این جملات جُنبید و چشمانش باز شد و همین طور که رو به طرف تخت بالایی دراز کشیده بود آهسته پرسید: «پس وقتش رسید؟» جوزت آرام جواب داد: «مشخص نیست؟ این همه سر و صدا و هیاهو و برو و بیا؟» باروتی به طرف جوزت چرخید. وقتی با او چشم در چشم شد، گفت: «اما من یه کار نیمه تموم دارم.» جوزت نزدیکتر شد و گفت: «بذار داروین حلش میکنه. قرار شده که من کنارت باشم که کار احمقانه ای نکنی.» باروتی با حرص و عصبانیت اما صدای آرام و ته گلو گفت: «من تا زهرمو به آدام نریزم نمیتونم از اینجا تکون بخورم. بفهم اینو!» جوزت هم خیلی جدی جواب داد: «خرابش نکن تا عصبانی نشم. گفتم بذار داروین درستش میکنه بگو چشم! نذار امشب شام آخر تو هم باشه.» باروتی با شنیدن این جمله، حس تهدید خیلی جدی و صریح از طرف جوزت دریافت کرد. به خاطر همین، دیگر حرفی نزد و فقط به جوزت که با زیرپیراهن رکابی و بازوی بسیار گنده جلویش ایستاده بود اما آن لحظه روی تخت کنارِ باروتی دراز کشید، نگاه کرد و خشمش را فور خورد. نفری که رابطِ آبراهام و تیم آشپزخانه بود، نزدیکی های غروب به طرف آبراهام آمد. یک پیرمرد سیاه پوست که آبراهام او را داداش خود میدانست و اکثر کارهایش را به او میسپرد. آبراهام اندکی با او خلوت کرد. وقتی آبراهام میخواست شروع به حرف زدن بکند، چشمش به دو تا دوربینی خورد که از شب قبلش روی آبراهام زوم شده بود و همه حرکات و سکناتش را از بیست و چهار ساعت قبل از مسابقه زیر نظر داشتند. بخاطر همین سرش را نزدیکتر آورد تا رابط حرفش را بزند. رابط در گوش آبراهام گفت: «آدام زیر بارِ غذای سربازا و خودش و بقیه نرفت. فقط گفته غذای خودتون رو بپزید و برید.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
آبراهام نفس عمیقی کشید و گفت: «خب حق داره. ما هم جای اون بودیم، همین کارو میکردیم.» پرسید: «پس چیکار کنیم؟ اینجوری که بچه ها از صبح زحمت الکی کشیدند.» آبراهام دوباره گوشه چشمش به دوربین ها خورد. ابتدا کله رابط را گرفت و به پیشانی اش ماچ کرد و سپس در حالی که خیلی زیرپوستی و یواشکی انگشترش را از دستش درآورد و به دست رابط کرد، به چشمش زل زد و گفت: «حُقه نان سفید!» رابط با تعجب و اندکی وحشت به چشمان آبراهام زل زد و گفت: «اما تو همیشه، از جوونیمون از نونای من بدت میومد. فقط سوپامو میخوردی. یادته؟» آبراهام لبخندی زد و گفت: «آدام عاشق قرص نونای بلند و سفیده. حس میکنم شب منه ... شبی که قراره به همه خوش بگذره.» رابط لبخندی زد و آبراهام چشمکی به او انداخت و از هم جدا شدند. ولی کار داروین از بقیه اگر بیشتر نباشد کمتر هم نبود. خیالش از بابت تقسیم کاری که کرده بود راحت بود. اما برای این که مهم ترین بخشش که لنکا و هک سیستم آنجا بود به خوبی انجام شود، با فاصله قابل توجهی که جلب نظر نکند، نشست در مسیری که لنکا از تختش تا دستشویی باید طی میکرد. دید که لنکا از همان ساعت نخست، دقیقا مطابق برنامه ای که به او داده بود، دستش روی دلش بود و مثل کسانی که حالشان خوب نیست و بیرون روی دارند، به طرف دستشویی میرفت و یک ربع معطل میکرد و دوباره برمیگشت و... شب شد. بند پنج از ازدحام جمعیت داشت میترکید. دو ردیف سرباز از بالای بند، مسلح ایستاده بودند. اینقدر استرس و هیجان جمعیت بالا بود که از همان سر شب، همه به رقص و پایکوبی و شعار دادن و... مشغول شدند. همگی زندانیان با سوابق جنایی و سیاسی بالا و اکثرا خطرناک. داروین دید که در زندان باز شد و آدام با دو ستون از سربازان که گروهبان در جلوی همه آنها حرکت میکرد، به طرف وسط، یعنی جایی که با تخت ها یک سِن مناسب ساخته بودند، رفتند. داروین دید که از طرف دیگر، آبراهام سرحال با موها و ریش های بلند و سفید و مرتب کرده، با دو ستون از دور و بری هایش که همگی سیاه و هیکلی بودند، به طرف سِن و آدام حرکت کرد. داروین یک چشمش به لنکا و مسیر دستشویی بود و یک چشمش هم به سِن و مسابقه آنها. دید که داور مسابقه که گروهبان بود، با اشاره دست، همه را ساکت کرد و گفت: «این مسابقه بین عالیجناب آدام و آبراهامِ پیر برگزار میشه. کسی حق حرف زدن نداره. پس از پایان هر راند و تایید من، میتونید شادی و سر و صدا کنید. اگر خلاف این ببینم، جشنتون رو به عزا تبدیل میکنم و مسابقه رو تمام میکنم.» وقتی نفس ها در سینه ها حبس شد، داروین دید که لنکا دوباره سر نیم ساعت، به طرف دستشویی رفت. اما او را تا آخر با چشمش دنبال نکرد. نگاهش را به طرف مسابقه و هیجان جمعیت و جدیت آدام و آبراهام دوخت. قرار شد که اول آدام یک عدد چهل رقمی بگوید. بک بار گفت اما وقتی طبق قانون مسابقه باید دوباره تکرار میکرد و یکی دو دقیقه به حریفش فرصت میداد. ولی آبراهام بدون این که معطل کند، به محض این که آدام آخرین عددِ آن چهل رقمی را گفت، شروع کرد و با چشم باز و رو به جمعیت، آن را یک بار از اول تا آخر و یک بار هم از آخر به اول، یک بار از سمت راست به چپ و یک بار هم از سمت چپ به راست گفت و با لبخندی که در نگاهی داشت، یک چشمک به جمعیت زد و نشست. ملت منتظر تایید گروهبان بود. چون آبراهام اینقدر تند و دقیق و بی وقفه و یک نفس، در کمتر از یک دقیقه همه آن اعداد را به چهار روش گفت که گروهبان و دو سه نفری که کمک داور بودند، اندکی طول کشید که تایید کنند. ملت داشت زیر پوستی میترکید از هیجان که پرچم سفیدِ گروهبان رفت بالا. پرچم سفید رفتن به بالا همانا و انفجار شادی جمعیت خلافکار در آن یک وجب زندان هم همانا! حتی داروین هم که از استرس عرق کرده بود، تا پرچم را دید، محکم کف دستش را به هم زد و سپس دستانش را مشت کرد و به نشان قدرت و شادی و پیروزی، دستانش را بالا آورد. یک لحظه به خودش آمد و به طرف دستشویی نگاه کرد. دید لنکا نیامد. به ساعت نگاه کرد. دید اندکی از یک ربع دیرتر شده. مسابقه دنبال شد و این بار نوبت آبراهام بود که یک عدد چهل رقمی بگوید. آبراهام شمرده شمرده و مردانه، یک عدد چهل رقمی گفت. حتی دوباره آن را تکرار کرد. به محض سکوتش، آدام شروع کرد و منتظر سپری شدن یکی دو دقیقه نشد و آن عدد را به چهار روش گفت. پرچم سفید گروهبان بالا رفت و سربازان در حال فریاد و تشویق بودند که داروین دلنگران لنکا شد. دید شوخی بردار نیست و ممکن است اتفاقی افتاده باشد. فورا از جا کنده شد و خیلی عادی از جلوی دوربین ها رد شد و به طرف دستشویی ها رفت. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
به فضای دستشویی وارد شد. صدای سر و صدای جمعیت را در پشت سرش داشت. اما جلویش که محیط دستشویی بود، یک سکوت مرگبار فرا گرفته بود. تک و توکی که کارشان تمام شده بود، در حال خارج شدن از دستشویی بودند که داروین خودش را وسط آنجا دید. نگران تر شد. اطرافش را نگاه انداخت. یکی یکی همه را چک میکرد که ناگهان صدای بدی شنید. صدایی مثل صدای کسی که جلوی دهانش را گرفته باشند و او بخواهد به زور و از عمق جانش فریاد بزند اما نمیتواند. داروین همین طور که به طرف صدا و بااحتیاط میدوید، لباسش را درآورد و دور مُشت دست راستش کرد و به طرف دستشویی یکی مانده به آخر نزدیک شد. وقتی با لگد به در دستشویی زد، دید همان فردی که قبلا به لنکا نظر داشت اما باروتی حالش را گرفته بود، توانسته بود لنکا را تنهایی گیر بیندازد و قصد تعرض به او داشت که داروین سر رسید. در آن سمت، آبراهام دوباره موفق شد که عدد چهل رقمی آدام را بگوید و سر و صدا و هلهله جمعیت. در این سمت هم درگیری خونین بین داروین و آن بی همه چیز. اینقدر به سر و صورت و بدن لنکا زده بود که از سر و صورت و گوشه لبهای لنکا خون میریخت. اما وقتی با داروین عصبانی درافتاد، چنان درگیری بالا گرفت که سر همدیگر را محکن به در و دیوار میزدند. هر کدام از آنها آن لحظه را آخرین فرصتش میدانست که اگر بر باد میرفت، دیگر تا آخر عمر قادر به جبرانش نبود. دقیقا مثل درگیری که به اسم مسابقه بین آبراهام و آدام در حال انجام بود. چهار پنج بار و بدون وقفه، آدام و آبراهام با هم رقابت کردند. خب در مسابقات ذهنی، مخصوصا بین نخبه ها که تمام تمرکزشان روی اعداد است، مغز خیلی حوصله تکرار ندارد و پس از چند دور مسابقه، قند آنها کم و زیاد میشود و باید یک چیزی بخورند و اندکی سر حال بشوند. به خاطر همین، اطرافیان آبراهام یک سینی از یک نان سفید و بلند و خوشمزه و خوشبو به همراه کاسه ای سوپ آوردند و جلویش گذاشتند. گروهبان هر چه به سربازان اشاره کرد بلکه زودتر بتوانند پذیرایی آدام را بیاورند، انگار به مشکلی برخورد کرده بود و دیر شد. تا این که آبراهام کل سوپ را سر کشید. همین طور که هورت آخرش را کشید، وسط سر و صدا و شعر و شادمانی جمعیت به آدام گفت: «وقتی پیر شدی و انسولینت دیر و زود شد، باید فورا یه چیزی به معدت برسه تا چشمات بتونه خوب ببینه.» آدام که اندکی ضعف کرده بود و اینقدر اعداد آبراهام پیچیده بود که گیجش کرده بود، حوصله اش سر رفت و خواست زودتر ضعفش را برطرف کند که دستش را برد به طرف نان. اما به محض این که میخواست یک تکه را بکند و بخورد، نگاهش به گروهبان افتاد که با نگاه و حرکت دستان هشدارآمیز گروهبان، از خودنش منصرف شد. آبراهام پرسید: «چرا نخوردی؟ از چی میترسی؟ بخور آدام. بخور و نترس.» آدام نفس عمیقی کشید و در حالی که عصبی بودنش را مخفی میکرد، گفت: «پروتکل های حفاظتی نمیذاره. سینی من هر گوری که گم شده باشه، کم کم باید پیداش بشه.» سپس با داد که صدایش وسط آن معرکه و شلوغی به گروهبان برسد فریاد زد: «چی شد لعنتی؟!» در گوشه دستشویی، لنکا توانست خودش را حرکت بدهد و دست و پاهایش را جمع و جور کند. وقتی از دستشویی زد بیرون، در حالی که سرش خیلی درد میکرد و سر و صورت و لباسش خونی بود، دید داروین روی سینه آن عوضی نشسته و با تمام وجود، با همه زخم و زیلی که برداشته بود، با تمام قدرت و وجودش، ده تا انگشتش را دور گردن او انداخته بود و داشت خفه اش میکرد. لنکا دید که آن عوضی دارد دستش را روی زمین میکشد بلکه بتواند یک چیز تیز مثل تکه های کنده شده کاشی و میله های کنده شده روشویی را پیدا کند و بزند به داروین و از شرش خلاص بشود. به محض این که نوک انگشتش به یک تیزی خورد و میخواست بردارد و بزند به داورین، لنکا به آرامی و با سرگیجه رفت بالای سر آن دو و با دو پایش ایستاد روی همان دست و انگشتی که رسیده بود به تیزی. آن عوضی در حال خفه شدن، نتوانست دستش را از زیر پای لنکا خلاص کند و در حالی که سیاه شده بود و خون به سر و مغزش نمیرسید، با چشمان و نگاهی پر از التماس به لنکا خیره شد و ذره ذره جانش بالا آمد و رفت به جهنم. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
در آن طرف، آبراهام دید که نخیر! آدام قصد خوردن ندارد و از طرفی هم، طبق برنامه بچه ها توانسته بودند به اندازه کافی در آوردن سینی آدام خلل وارد کنند. به خاطر همین، نگاهی به رفیق دوران جوانی اش انداخت. نگاهی به همه زندان. نگاهی به در و دیوارها. انگار تصمیم خیلی بزرگی میخواست بگیرد. دستش را برد به طرف نان و به طرف آدام گرفت و گفت: «این سینی خودمه و خودمم دارم میخورم. اما یاد گرفتم که هیچ وقت تنهایی چیزی نخورم. مخصوصا اگر کسی که کنارم نشسته، مثل خودم ضعف کرده باشه و انتظار چنین فسفرسوزی نداشته باشه.» این را گفت و یک تکه نان کَند و به طرف دهانش برد و همان طور که که به قیافه نگران رفیق دوران جوانی اش نگاهی انداخت، آن را در دهان گذاشت. آدام هم دید نان خیلی قشنگ و خوش عطر و تازه ای است و آبراهام هم دارد آن را با کیف و مَلچ مولوچ میخورد، دلش خواست و گور پدر همه پروتکل ها کرد و گروهبان چشم و صورتش به طرف سربازان و آوردن سینی بود و متوجه نشد که آدام دستش را به طرف نان برده و یک تکه بزرگ از آن کَند. ابتدا به طرف دماغش بُرد. یک نفس عمیق از بوی نان داغ و تازه کشید. آبراهام میدید که گروهبان الان است که رو به طرف آدام کند و سینی غذایش را بیاورد، به خاطر همین، تمام سر و صورتش را عرق برداشته بود. اما دیگر دیر شده بود و از دست گروهبان کاری ساخته نبود. چون آدام آن تکه نان لذیذ اما سمی به قوی ترین سَمّ آفریقای جنوبی که دو قطره اش را آبراهام زیر نگین انگشترش نگه داشته بود و سالها با خودش داشت برای روز مبادا. و آن لحظه روز مبادا بود و آن دو قطره سمِ مار سیاهِ آفریقایی، در کل نان پراکنده شده بود و آدام آن را در دهانش گذاشت و فورا با آب دهانش مخلوط شد و شروع به تناول کرد. اینقدر آن نان زهرآگین خوشمزه و سفید و خوش عطر بود که حتی خود آبراهام دلش خواست که یک تکه دیگر بردارد و در حالی که به عیش و نوش کل زندانیان نگاهی از سر خداحافظی میکرد، در دهانش بگذارد و برای دومین بار و اینبار بزرگتر از دفعه قبل، آن را بجود و بخورد و کیفش را ببرد. حتی دوباره به آدام تعارف کرد. آدام گفت: «غذام رو آوردند. اما خیلی نان خوشمزه ای هست. من از بچگی عاشق نون باگت و بلند و سفید بودم. یه تکه دیگه ازش بردارم و بقیه اش واسه خودت.» یک تکه دیگر را هم کَند اما آن بار در کاسه اش زد و اندکی با غذایش مخلوطش کرد و در دهان گذاشت. همه این صحنه ها را جس از طریق دوربین میدید و چون خودش هم سیاه پوست بود و به حُقه نان و شام آخر آگاه بود و میدانست که تا لحظاتی دیگر، شاهد جان کندن آن دو به بدترین شیوه ممکن خواهد بود، کتاب مقدس را از کتابخانه اش برداشت و باز کرد و همین طور که آن را باز کرده بود و میخواست بخواند، دوباره به مانیتور و آدام و آبراهام چشم دوخت و زیر لب گفت: «بدرود آدام. بدرود مردِ پستِ روانی و مدیر لحظات سخت زندان. بدرود آبراهام. بدرود باهوش ترین آدمی که تا حالا تو عمرم دیدم و کاری کردی که آدام حتی تو خوابم نمیدید. بدرود.» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
حالتون چطوره؟☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول صبح، حال من با این کلیپ خیلی خوب شد☺️ فقط اونجاش که سردار میگه « خاک عالم تو سرتون » 😂