🔹عراقچی: واکنش ما به هر حمله رژیم صهیونیستی کاملاً روشن است.
وزیر امور خارجه در نشست خبری در دمشق: واکنش ما به هر حملهای از صورت از سوی رژیم صهیونیستی کاملاً روشن است. برای هر عملی یک عکسالعملی از سوی ایران خواهد بود بهصورت متناسب و مشابه و حتی قویتر؛ ما این را در گذشته ثابت کردیم، میتوانند اراده ما را یکبار دیگر آزمایش کنند.
گفتنی است سفر وزیر امور خارجه ایران در میانه شرارتها و آتشپراکنیهای رژیم صهیونیستی به بیروت و سپس به دمشق، موجی از حمایتهای نمایندگان مجلس و کارشناسان منطقهای را برانگیخت.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_یکم
باروتی ماشین را سه مایل آنطرف تر نگه داشت و جوری که کسی مشکوک نشود، پیاده شدند و لباس و تجهیزات را عوض کردند و از هم جدا شدند. قرار شد که هر کدام با یک وسیله، خودش را به خانه برساند.
داروین به باروتی گفت: «تو با مترو بیا!» سپس رو به جوزت کرد و گفت: «تو هم با اتوبوس بیا. خودمم با تاکسی میام. هر جا هر خبری که لازم باشه دریافت کنیم...» هنوز جمله اش تمام نشده بود که گوشی همراهش از واتساپ زنگ خورد. دید لنکاست.
وقتی گوشی را برداشت با صدای هیجان زده لنکا مواجه شد.
-الو داروین! نگران بنجامینم.
-چطور؟ چی شده؟
-از مانیتور دیدم که میشل گوشیش زنگ خورد. وقتی بنجامین حمام بود، میشل حرکات مشکوکی داشت.
داروین به باروتی و جوزت اشاره کرد که فورا بروند و از هم جدا بشوند. سپس به لنکا گفت: «دقیقتر بگو چی دیدی؟»
-دو مرتبه گوشی میشل زنگ خورد. صدا واضح نبود. فقط کسی که پشت خط بود حرف میزد. میشل فقط مراقب بود که بنجامین یهو از حمام نیاد بیرون.
-بعدش چیکار کرد؟ بنجامین از حموم اومده بیرون؟
-هنوز نه.
-میشل چیکار میکنه؟
-از همین میترسم. داره وسایلشو جمع میکنه. اسلحشم آماده گذاشت تو جیب پالتوش.
داروین متوجه شد که لئو به میشل زنگ زده و همه چیز را به او گفته و الان است که جان بنجامین و بچه و همه به خطر بیفتد. سوار تاکسی شده بود. همان ابتدا مقداری زیادی پول به راننده داد و گفت: «فقط برو! با تمام سرعت!»
لنکا دوباره پشت خط آمد و گفت: «داروین چه کار کنیم؟ جون بنجامین در خطره!»
داروین که عصبی بود، کمی پیشانی اش را با نوک دو انگشتش ماساژ داد و برای لحظاتی چشمانش را بست. سپس باز کرد و گفت: «تو جمع کن و برو! برو خونه من. نگران بنجامین نباش. اونو درستش میکنم.»
لنکا جواب داد: «باشه. پس من رفتم آماده بشم. دستگاه ها و مانیتور و این چیزا رو چیکار کنم؟»
داروین: «همشو خاموش کن. بعدش هم برق مرکزی همشو قطع کن. لنکا ازت خواهش میکنم فقط برو. زود. هر لحظه ممکنه تو هم در خطر بیفتی!»
این را گفت و گوشی را قطع کرد. لنکا فورا اول وسایل را خاموش کرد. بعدش هم برق مرکزی واحد را قطع کرد. سپس تندتند شروع به جمع کردن وسایلش کرد.
داروین رفت پشت خط جِس. جس در ماشینی در خیابان کنارِ فرعیِ منزل بنجامین هوشیار و حواس جمع و آماده نشسته بود.
-جس با منی؟
-میشنوم.
-بنجامین در خطره.
-شنیدم. حرکت میکنم.
جس این را که گفت، فورا از ماشین پیاده شد و حرکت کرد. فاصله او تا خانه بنجامین و میشل، کمتر از پنج دقیقه بود. وقتی دو سه دقیقه راه رفت و با عزم جدی برای روبرو شدن و نجات برادرش، تمام انرژی و انگیزه اش را متمرکز و جمع کرد، چاقوی کوچکی را از جیبش درآورد و در کف دستش مخفی نگه داشت.
دو سه نفر در خیابان، در نزدیکی خانه بنجامین در حال عبور بودند. جس سرعتش را کم کرد تا آنها رد بشوند. وقتی آنها خیلی عادی رد شدند و رفتند، جس سرعتش را دوباره زیاد کرد تا این که رسید به در خانه بنجامین و میشل.
وقتی سرش را به در نزدیک کرد، دید هم صدای گریه لوکا در خانه بلند است و هم صدای زد و خورد در خانه به گوش میرسد.
دستش یخ کرده بود. مه از سرما. بلکه از هیجان و از این نمیدانست چه میشود و با چه صحنه ای مواجه میشود؟ فورا با وسایل کوچکی که در دستش بود در خانه را به آرامی باز کرد. نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی مطمئن شد که کسی آن اطراف نیست، وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.
صدای جیغ و گریه لوکا همه فضا را پر کرده بود. شاید بچه به خاطر سر و صدا و زد و خوردها از خواب پریده بود. چون مشخص بود که بنجامین و میشل با هم درگیر شدند.
ادامه ... 👇
جس کُتش را درآورد و روی میز انداخت و به طرف حمام رفت. قدم قدم که به حمام نزدیک میشد، صدای داد و فریاد و دعوا بیشتر میشد. تا این که از دو متری حمام و از لای در دید که همه جا خونی است و میشل که میخواسته بنجامین را غافلگیر کند، خودش غافلگیر شده و درگیری پیش آمده و آن لحظه که جس رسید به نزدیکی در حمام، بنجامین رو به سینه و برهنه روی زمین افتاده بود و میشل با هر چه در دست داشت، به سر و گردن بنجامین میکوبید.
بنجامین که نمیتوانست و اصلا بلد نبود که خودش را از زیر دست و پای میشل بکشد بیرون، صورتش در خون و کف حمام غرق بود که یهو دید میشل دست برداشته و با این که هنوز سنگینی وزنش روی کمرش است، اما دیگر او را نمیزند.
وسط آن خون و کف و غبار حمام چیزی را از پشت سرش نمیدید و باید برمیگشت تا بداند چه خبر است؟ همه زورش را در کمر و پاهایش جمع کرد بلکه بتواند برگردد و صحنه را ببیند. وقتی با سر و صورت و لبهای خونی و چشمان ورم کرده و کبود برگشت، دید میشل با دو دستش دارد تلاش میکند که یک سیم آهنی نازک را از دور گردنش باز کند و در حال خفه شدن است اما یک کسی که بنجامین او را نمیدید و کاملا پشت سر و به طور خیلی حرفه ای خودش را به کمر میشل چسبانده بود، اجازه نمیداد که میشل حتی بتواند یکی از انگشتانش را بین سیم آهنی و گردنش بگذارد و از فشار کم کند.
وحشت بنجامین دو برابر شد. خودش را به زور از زیر دست و پای میشل نجات داد و به طرف دیوار حمام کشاند. صدای نفس نفس زدن های خودش را وسط خِرخِر کردن و صدای ترسناکی که میشل از خودش درمیآورد، نمیشنید. از بیرون صدای بچه و از داخل حمام، صدای خِرخِر کردن میشل داشت بنجامین را تا مرز سکته میبرد.
تا این که میشل کم کم تسلیم شد و هر چه تغلا کرد نتیجه نداد. وقتی کسی در حال خفه شدن است، و دیگر همه تغلاهایش را کرده و از یک دقیقه بیشتر اکسیژن به او نرسیده، ابتدا رنگ صورتش کبود میشود. در دهانش احساسی ندارد و با بازتر نگه داشتن دهانش نمیتواند به زور اکسیژن جذب کند. و وقتی دهانش از کنترلش خارج شد، زبانش بیهوده و سرگردان شروع به چرخیدن میکند و حتی معمولا لابلای دندان ها گیر میکند و از بس فشار زیاد است، حتی امکان قطع شدن و بریدن زبان به وسیله دندان ها وجود دارد.
رنگش کبود شد. لبهایش ثانیه های آخر شروع به لرزیدن کرد. جلوی چشم بنجامین ذره ذره داشت جان میداد. آبراهام یک چیزهایی را به بنجامین در آخرین دیدارش توضیح داده بود که همان لحظه، که وحشت از جان دادن میشل در جلوی چشمان بنجامین، تمام سراسر وجود بنجامین را به رعشه انداخته بود، یادش آمد و از جلوی چشمان بنجامین گذشت.
[میشل نمیتونه همسر خوبی برای تو باشه. ما شواهدی داریم که میگه میشل منتظره که بالا دستی هاش بهش بگن چیکار کن و چیکار نکن. اون ماموریت داشت که از وقتی تو در بیمارستان، عزادار پدرت بودی و خودتم رو تخت افتاده بودی، روی تو مطالعه بکنه و کم کم به تو نزدیک بشه. اون خیلی ماهرانه سه چهار سال همه چیز رو درباره تو درآورد. باهات زندگی کرد. چرا؟ چون سرویس مخفی گفته بود. چون لئو ازش خواسته بود. فقط برای یک هدف؛ اونم کنترل تو و در آمریکا نگه داشتنت بود.
بنجامین! اگه قرار باشه یه روزی از میشل فاصله بگیری، که نمیدونم کی هست و کجا هست و چطوری هست؟ و اصلا داروین چه برنامه ای برای این ماجرا داشته باشه، مطمئن باش که به نفعته. شک نکن و دستتو بذار تو دستش و به جریان خط سوم اعتماد کن. اونا تو رو به اصل و ریشه ات برمیگردونن. منظورم رفتن از آمریکا و به آفریقا برگشتن نیست. نه. به آرمان پدرانت.
بنجامین! من عُمرمو کردم. تا حالا شریف تر از اینایی که به ما گفتن که از تو مراقبت کنیم و توجیهت کنیم و همه چیزو بهت توضیح بدیم، ندیدم و نمیبینم. اما چون سیاهم مثل خودت. هوش ریاضی دارم مثل خودت. قربانی نژادپرستی هستم و از آمریکا زخم خوردم مثل خودت. بهم یه فرصت دادن و از اون جهنم نجاتم دادن که یکبار دیگه حس کنم که مفیدم. حس کنم که میتونم به اندازه یه کاکاسیاه ساده اما پرانگیزه، با آمریکا و سیستم شیطانیش بجنگم.
بنجامین! یکی مراقب تو هست که باورت نمیشه اگه بگم کیه. اجازه ندارم که بگم اما بدون که سایه به سایه دنبالته. از همه جا بریده. اونم مثل من و تو سالها زخم سیستم پلشتِ آمریکا رو تن و شناسنامشه. قراره سر بزنگاه ها بیاد و نجاتت بده. نگران نباش. هر وقت در خطر بودی و حس کردی که کارِت تمومه، مثل یه فرشته میاد بالا سرت و نجاتت میده. دستتو بذار تو دستش. بهش اعتماد کن.]
ادامه ... 👇
وقتی دیگر صدایی از میشل نیامد و آخرین علائم حیاتیاش را از دست داد، مثل یک لاشه کفِ حمام افتاد. بنجامین که در حال غش کردن بود و کم کم داشت هوشیاری اش را بخاطر وحشت بیش از اندازه از دست میداد، در منتهی الیهِ وقتی که چشمانش تار میدید و در حال بسته شدن بود، ناگهان نوری از چهره خواهرش و صدایی از جنس مادرانه و محبتی به گرمای پدرش را حس کرد که با گفتن کلمه «بنجامین!» به طرفش دوید و دیگر نفهمید چه شد.
وقتی به هوش آمد، هنوز همه جا را تار میدید. کم کم چشمانش را مالاند و به خودش آمد. دید جِس روبرویش ایستاده و لوکا را در آغوش دارد و آرامش کرده و یک لبخند بر لب و دو تا آبشار اشک از چشمانش در حال جوشش است. بنجامین همه زورش را در لبانش جمع کرد و خواهرش را صدا کرد و گفت: «جِس!»
جس هم آب دهانش را به زور قورت داد و گلویش را صاف کرد و جواب داد: «بنجامین!»
هرچه در خانه بنجامین داشت همه چیز ختم به خیر میشد اما در خانه داروین، همه چیز برعکس بود. تا داروین به خانه اش رسید، با حفظ همه جوانب وارد شد. همان لحظه جوزت هم رسید و شاید یک ربع بعد از آن هم سر و کله باروتی پیدا شد.
باروتی تا آمد، مستقیم رفت سراغ یخچال. یک بطری نوشیدنی درآورد و برای خودش ریخت. جوزت هم لیوانش را آورد و جلوی باروتی گرفت و باروتی برای او هم ریخت. میخواست برای داروین هم بریزد که دید داروین دستپاچه است. نگران است. مرتب به این ور و آن ور نگاه میکند. دم پنجره میرود و گوشی اش را چک میکند.
باروتی پرسید: «آبراهام خیلی مردم بزرگی بود. برای همه ما مهم بود. اما دیگه نباید منتظرش باشی.»
جوزت هم که به حالات داروین مشکوک شده بود گفت: «داروین ینی تو منتظر آبراهامی یا اینجا مشکوکه یا چی؟ چی شده؟»
داروین تصمیم گرفت که واقعیت را بگوید. خودش را جمع و جور کرد. نزدیکتر آمد و وقتی یک نفس عمیق کشید، گفت: «راستش ... راستشو بخواید ... به لنکا گفتم هر چه زودتر اون خونه رو ترک کنه و بیاد اینجا. باید حداقل نیم ساعت پیش میرسید.»
باروتی انگار برقش گرفت. لیوان را روی میز گذاشت و با چشمان گرد شده گفت: «دیگه اون خونه لو رفته. آره آره ... باید میومد ... باید لنکا تا الان رسیده باشه ... داروین چی میخوای بگی؟»
جوزت هم که نگران شده بود به داروین گفت: «ببین آنلاینه؟»
داروین با عصبانیت و دستپاچگی فریاد زد: «نه ... آنلاین نیست ... از یک ساعت قبل که باهاش تماس داشتم، دیگه آنلاین نشده...»
هنوز این جمله داروین تمام نشده بود که باروتی ندانست چطوری از خانه زد بیرون. جوزت و داروین هم فورا اسلحه ها را برداشتند و پشت سرش شروع به دویدن کردند. داروین و جوزت سوار ماشین شدند و به طرف خیابان اصلی گازش را گرفتند. دیدند باروتی دارد با تمام توان میدود. فورا کنارش توقف کردند و باروتی پرید بالا و داروین با آخرین سرعتش گاز داد و رفت.
وقتی به خانه رسیدند، فورا در را باز کردند و با حالت مسلح و بااحتیاط گام برمیداشتند که ناگهان باروتی جلوی یکی از دیوارها خُشکش زد. جوزت و داروین هم در حالی که از تعجب داشتند شاخ در می آوردند، پشت سر باروتی ایستادند و به دیوار زل زدند.
دیدند همان لباس قرمز معروفِ لنکا با یک کاردِ بزرگ از دیوار آویزان شده و زیر آن با یک ماژیک نوشته: «لنکا در برابر بنجامین و پسرش!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔥 متاسفانه امشب، بیروت در حال زیر و رو شدن توسط جنگنده ها و بمب های سنگین رژیم حرامزاده صهیونیستی است.
⛔️ دوره #یهود_پژوهی
به استحضار عموم علاقمندان به مباحث ادیان و فرق میرساند که ؛
*جلسه دوم*
دوره مقدماتی #یهود_پژوهی
توسط حجت الاسلام #حدادپور_جهرمی
امشب
بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا
تهران، حسین آباد، خیابان مژده، مسجد فاطمهالزهرا سلام الله علیها
خواهشمند است:
🔺۱. قلم و کاغذ به همراه داشته باشید
🔺۲. به دوستان و علاقمندان اطلاع بدهید
🔺۳. از تهیه و مطالعه منابعی که در خلال بحث معرفی میگردد، غافل نشوید.
#مرگ_بر_اسرائیل
دلنوشته های یک طلبه
⛔️ دوره #یهود_پژوهی به استحضار عموم علاقمندان به مباحث ادیان و فرق میرساند که ؛ *جلسه دو
صوت این 👆جلسه
تقدیم با احترام 👇
یهودشناسی۲.mp3
34.55M
صوت #جلسه_دوم
دوره مقدماتی #یهود_پژوهی
#حدادپور_جهرمی
🌷 تقدیم به روح پرفتوح شهدای اسلام، علی الخصوص شهید سید حسن نصرالله صلوات🌷
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش این کلیپ از شهید سید حسن نصرالله را دانلود نکرده بودم
چقدررررررررر با بغض و لطافت روح ایشان گریه کردم
#مرگ_بر_اسرائیل
@Mohamadrezahadadpour
⛔️ به اطلاع میرساند که امشب، از تقدیم ادامه رمان #خط_سوم معذورم.